رمان صیغه استاد پارت 20
نفس اسوده ای کشیدم دستمو روی دستش که دور تنم حلقه شده بود گذاشتم و گفتم بخوابیم اما اون با سوالی که پرسید منو واقعا شوکه کرد _ تو فکر می کنی دارم به گیتی خیانت می کنم ؟ سعی کردم حلقه دستاشو از دورم کمی باز کنم تا
نفس اسوده ای کشیدم دستمو روی دستش که دور تنم حلقه شده بود گذاشتم و گفتم بخوابیم اما اون با سوالی که پرسید منو واقعا شوکه کرد _ تو فکر می کنی دارم به گیتی خیانت می کنم ؟ سعی کردم حلقه دستاشو از دورم کمی باز کنم تا
دوست اش می دارم چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی شهر همه بیگانگی و عداوت است هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم تنهایی غم انگیزش را در می یابم اندوه اش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی هم چنان که شادی اش طلوع همه
۳۹) عصر بود و بعد از دو ساعت درس خوندن بی وقفه برای امتحان فردا، سردرد گرفته بودم و رفتم توی حیاط پیش نگار جون و منیره.. یه تخت چوبی توی حیاط داشتن که روش فرش انداخته بودن و بعضی وقتا می نشستیم اونجا و چایی میخوردیم.. منیره سوهان عسلی
دقیقا به هدفش رسیده بود.جلب توجه آرمان…. نگاه سرزنش بارش و ازم گرفت و با بلند شدنش نگاه همه رو کشوند سمت خودش… یکی از بچه ها گفت _ترسیدم داداش…آروم تر بلند شو! بدون جواب دادن از آشپزخونه رفت بیرون. بی طاقت خواستم بلند بشم که معین دستمو گرفت.
۳۸) روزها از پی هم میگذشتند و با اصرارهای من کم کم تغییراتی توی رفتار کامیار دیده میشد.. وقتی برای ناهار و شام میومد پایین بیشتر میموند و احساس میکردم دلش نمیخواد بره بالا تنها بشینه ولی با خودش لج میکرد و به زور بلند میشد میرفت.. درکش نمیکردم.. چرا
۳۶) یه موزیک مدیتیشن دانلود کرده بودم که موسیقی متنش نوای پیانوی لایتی بود همراه با صدای موج دریا و صدای آروم پرنده ها.. طوری آرامشبخش بود که آدم میخواست چشماشو ببنده و بخوابه.. واقعا به روح آشفته آرامش میداد.. چند روزی بود که گهگاهی براش موسیقی پخش میکردم و
برام مهم نیست چی فکر میکنن ؟ بابا حسین گوشیش رو بیرون میاره و شماره میگیره … زمان میبره تا گوشی رو پایین بیاره و میگه : _ برنمیداره … نگرانش میشم … من می دونم تیر خورده … من می دونم هنوز سرپا نشده و دنباله من اومده
– شوهرت با شاپرک نسبت داره؟ چرا نیومد دنبالش اگه میخواست ؟ سؤالی است که من هم درگیر آنم. – شوهرم و من قبل از باردار ی اقدام کردیم برای حضانت شاپری. بهادر عاشق شاپریه، ولی الان داره بهار رو نگهداری میکنه، خانوم. دختر من هنوز قوی نشده. پدرش
۳۳) به مسعود چیزی نگفت و تماسو قطع کرد.. با کمی خجالت به من نگاه کرد و گفت _اصلا باورم نمیشه.. یعنی اینهمه سال مسعود بهم دروغ گفته و پول منو بالا کشیده؟ دیگه چیزی نگفتم.. گفتنی ها رو گفته بودم و الان دیگه نوبت خودش بود که کاری بکنه..
۲۹) روزها میگذشتند و من و کامیار طبق قراری که گذاشته بودیم رفتار میکردیم.. اون برای صبحانه و ناهار و شام میومد پایین و با ما می نشست دور میز.. احساس میکردم ذره ای از اون یخش باز شده و خودشم خوشش میاد که با ما غذا میخوره.. چون اکثرا
سریع به سمت آشپزخونه رفتم براش قهوه درست کردم روی میز گذاشتم نگاهم به صورتش افتاد هنوزم عصبی و ناراحت بود یعنی چی انقدر استاد و ناراحت کرده بود؟ به خودم جرات دادم و روی مبل نشستم سرشو بالا اورد و گفت _ مگه من گفتم برو
۲۷) کامیار بدون حرفی رفته بود بالا و نگار جون هم نزاشته بود من برم.. گفته بود تو به حرفای صد من یه غاز کامیار توجه نکن و بمون.. ولی من واقعا تو فکر رفتن بودم.. اگه اونطوری که خودش میگفت واقعا مزاحمش بودم، حتی یک دقیقه هم نمیخواستم بمونم..