رمان آفرودیت و شیطان پارت 15
فرهاد پوزخندی می زند . از جایش بلند می شود و به سمت فرامرز می رود . دستش را به سمت بانداژ چسبی شکم فرامرز می برد و فشارش می دهد که فرامرز دادی می زند _ روانی این چه کاریه دیگه ؟ فشارش نده …نمی بینی دارم می میرم
فرهاد پوزخندی می زند . از جایش بلند می شود و به سمت فرامرز می رود . دستش را به سمت بانداژ چسبی شکم فرامرز می برد و فشارش می دهد که فرامرز دادی می زند _ روانی این چه کاریه دیگه ؟ فشارش نده …نمی بینی دارم می میرم
علی با لگد به شکم پسر وسطی می کوبد و پسر به زمین پرت می شود . پسر سمت راستی نیز با علی درگیر می شود . علی حواسش به پسر وسطی بود . پسرک سمت راست از حواس پرتی علی استفاده می کند و مشتی محکم به گونه
از نوشته های استاد عباس(ف.عباس زاده) «روزی ک با کهیر آشنا شدم» خب از وجنات و سکنات کهیر ک بگذریم میرسیم به ذوق شعریش و خوشنویسیش ، ک ماشاالله خط تحریری و نستعلیق ک سهله دیگ داره خط کهیری مینویسه. اصلا من کلا دیوونه کهیر بودم و از وقتی ک
ایران / تهران ضربه ی آخر و بوم ! صدای تشویق ها پایانی نداشت . نیم دستکش های چرمش را در پوشید و به حریفش نزدیک شد . حریفش نیمه جان به رینگ تکیه داده بود . خون از بینی و لبش جاری شده بود . و دانه های عرق
مژده شیر اب رو می بنده و آخرین بشقاب رو توی ظرف شویی می ذاره …. _ تپل مپل شدی ! . با ختده سمتم نگاهی می ندازه و میگه : جاری بازی در میاری ؟ … من اما دلتنگشم … دوسش دارم … خیلی … اندازه ی خواهری که
_ کیانوش رو دوست داری ؟ خیره بهم شد و گفت : _ آره سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدم رفتم بهنام رو بیارم که دیدم غرق خواب هست پرستارش هم کنارش هست ، از اتاق خارج شدم همراه بوسه رفتیم داخل حیاط داشتیم قدم میزدیم
فصل سه : درمان ارسلان نفس پر دردی کشید . دلش برای پسرک خون بود … چقدر درد داشت …می دانست از دست دادن لارا برای نیوراد یعنی مرگ …پسرک زندگی نمی کرد زنده مانی می کرد … ارسلان خوب می دانست از دست دادن یعنی چه ؟ خوب
از نوشته های استاد عباس(ف.عباس زاده) «روزی ک با کهیر آشنا شدم» هر چی از خوبی و کمالات این کهیر بگم کم گفتم ، لامصب انگار پیامبره شایدم فرشته عذابه…؟کلا من مجنونش شده بودم با این کاراش ، آدمو زخمی میکرد با هر کاری ک میکرد. یه روز مث همیشه
از نوشته های استاد عباس(ف.عباس زاده) کتابه« روزی ک با کهیر آشنا شدم» هر چی از این بشر بگم کم گفتم، ذهن ماشاالله خلاق، ایده ک همیشه میترکونه، روحیه بسیار بالا و تا دلت بخواد چیزای خوب خوب . خدایا امیدوارم هیچکس این روز رو نبینه ک ماها دیدیم، با
قسمت اول: از نوشته های استاد عباس(ف.عباس زاده) پارت۱ « روزی ک با کهیر آشنا شدم» همونطور که همه میدونید از شانس خوبه ما ک همیشه هم درخشان بود ، کهیر معلم ما شد. اصلا دیوونه این بشر بودم ، روانیشم ، کشته مردشم . از همون اول ک صحبت
فردا دوباره بهش زنگ میزنم ببینم چرا دختر گور به گور شده گوشیش خاموشِ؟؟ منم نگران کرده الکی! گوشی روی تخت پرت کردم، دیگه از بی خوابی داشت سرم منفجر میشد و خوابیدم. “میلاد” _پس فردا جنس هارو وارد میکنه؟! _اره ،جاساز کردن توی عروسک ها _اینطور که میبینم
بدون هیچ واکنشی خیره نگاهم کرد. اون قدر طولانی که خودم مجبور شدم حرفم و ادامه بدم: _یادته شایان جلوی دانشگاه یه سری حرفا بهت زد؟حقیقت بود. همچنان بهم خیره شده بود اما این بار صورتش رفته رفته قرمز میشد. سکوتش حالم و بدتر کرد. _من درگیر یه حماقت بچگانه