رمان سکانس عاشقانه پارت 83
_ کم تو و مامانم خونه منو تو شیشه نکردینا … اصلا عشق و دوست داشتن رو از شما یاد گرفتم ! ابرو بالا می ندازم و به مامان نگاه میکنم … لابه لای اشکاش لبخند میزنه و باز صدای در میاد … زمان میگذره تا در باز بشه
_ کم تو و مامانم خونه منو تو شیشه نکردینا … اصلا عشق و دوست داشتن رو از شما یاد گرفتم ! ابرو بالا می ندازم و به مامان نگاه میکنم … لابه لای اشکاش لبخند میزنه و باز صدای در میاد … زمان میگذره تا در باز بشه
به در که رسید، قبل از باز کردنش به سمتم برگشت و گفت : -پیراهنمو بپوش تا ببرمت خرید. خسته و آزرده نگاهش کردم که روشو برگردوند و دستشو روی دستگیره گذاشت اما باز نکرد. اروم به سمت پیراهنش که روی میز ارایش بود رفتم و برش داشتم و
حصاره بازوهاش دور تنم کمتر نشد و دوباره زمزمه کرد _قبل از اینکه بیام اینجا پیشش بودم به خاطر آرام بخشی که بهش زدم خوابیده. سوالی پرسیدم که ذهنمو درگیر کرده بود همیشه دوست داشتم بدونم چطوری با گیتی خانوم آشنا شده سوالمو که به زبون آوردم انگشتش
فشار دستش دور مچ دستهام بیشتر شد و دیدم که اتیش خشم تو چشماش شعله کشید. سر که خم کرد و لبش روی لبم نشست، با نفرت سرمو تکون دادم اما با دست ازادش محکم فکمو گرفت که عصبی تکونی به سرم دادم اما رهاش نکرد و اینقدر بهش
هنوز از گفتن حرفش مدتی نگذشته بود که صدای منفور و رو مخی شران از پشت سرم اومد… -میبینم ک جمعتون جمعِ دارید با هم خوش و بش می کنید! منو شبنم که پشتمون به شران بود برگشتیم سمتش دست به سینه و اخمو جلومون ایستاده بود…
پدر کیان؟! نفسم تنگ شد و من چرا فکز میکردم وقتایی که اینجا نیستم ازادم؟ چرا خودمو راحت و رها میدونستم؟ اینکه هیچ مشکلی ندارم و شهریار هم دیگه کاری باهام نداره. چرا متوجه نمیشدم که همیشه دنبالمه و برام بپا گذاشته! چرا نمیتونستم درک کنم که اون چقدر
لبخندی بهش زدم و گفتم از بی حوصلگی خوابم برده اون دختره که قصد رفتن نداشت نگاهش به موهام بود اما جوابمو داد دنبال بهونه می گشت تا شب اونجا موندگار بشه اما باخبر نبود من جز گیتی یه نفر دیگه هم تو این خونه دارم و نیازی به
۶۳) نصف شب بود و توی اتاقم داشتم درس میخوندم برای امتحان پس فردا ولی همش حواسم میرفت به کامیار و ناگهانی ازم عکس گرفتنش.. یاد لبخندش ناخودآگاه خنده مینشوند روی لبم.. دیگه دلم آروم بود و حتی گرسنه مم شده بود.. یکهفته بود که یه وعده غذای کامل نخورده
با عصبانیت بلند شدم و رو بهش توپیدم : _ شما حق ندارید انقدر با من بد باشید شنیدید ؟! با عصبانیت خندید : _ چرا چون دارم واقعیت رو بهت میگم برخورده بهت آره ؟ چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم واقعا دیگه داشت اراجیف میگفت دوست
نگاهی به دوسر جاده کردم و نوری بود و نه صدایی. اهی کشیدم و ایستادم و اروم اروم قدم برداشتم. نگاهی به اسمون کردم و یعنی الان روهام خوابیده بود؟! زیردلم درد گرفته بود و من عجیب ترین زنی بودم که دنیا به خودش دیده بود. کسی که بعد
به در کوبیدم و داد زدم _تو دیوونه شدی نه؟زده به سرت؟معلومه که باهات نمیام آرمان _من نگفتم باهام میای یا نه گفتم به زور میبرمت. کفری نگاهش کردم. باز به سرش زده بود… با غیظ گفتم _نگه دار آرمان….باز میخوای چه بلایی سرم بیاری؟ به خاطرت این همه
پر خنده میگم : _ بیشعور مامانمه ها ! ولی اون نمی خنده … برعکس اخم می کنه و لب میزنه : _ چون مادرته داره حرصت رو می خوره … درست و غلطش دیگه مهم نیست ! لبخند روی لبام می ماسه و میگم : _ داداشت رو