رمان آفرودیت و شیطان پارت 9
در خیابان گویی خاک مرده پاشیده بودند . کسی نبود . دریغ از حس یک تنفس به غیر از خودش … داشت با دست خودش به پیشواز مرگ و شاید آن پسرک شیطان صفت می رفت . سربالایی خیابان ها برایش طاقت فرسا بود . باید سه تا خیابان
در خیابان گویی خاک مرده پاشیده بودند . کسی نبود . دریغ از حس یک تنفس به غیر از خودش … داشت با دست خودش به پیشواز مرگ و شاید آن پسرک شیطان صفت می رفت . سربالایی خیابان ها برایش طاقت فرسا بود . باید سه تا خیابان
_اره پسرش توی ایران کاراشو ردیف میکنه _کینطور،پس آمارِ این پسرشم برام در بیار _حله و صدای بوق آزاد توی گوشم پیچید گوشی به دستم ضرب گرفتم باید بفهمم نقشت چی و چی تو سرته! “هانا” غرزنانه رو به شبنم گفتم: _بلند شو بریم بیرون که حوصلم سر رفته. شبنم
#ویل هر قدم که بر می داشتم، حس می کردم سرما در وجودم رخنه کرده است. باد سرد از طرف شمال می وزید و کولاکی سهمگین به پا کرده بود. با اینکه تابه حال به این قسمت کشور نیامده بودم، اما می دانستم در این حوالی همیشه طوفان به پاست.
نیوان دوان دوان به سمت کوشا و دیاتایی که داشتند به سمت پله ها می رفتند نزدیک شد . _ مردک آفرین بیست میلیون راحت به جیب زدی کوفتت شه ! _ نیوراد نیومده ؟ نیوان در حالی که همراه آنها از پله ها بلا می رفت آهی کشید
مونس و زمین گذاشت رو بهش گفت: _ برو بابایی برو بازی کن من با مامانت حرف بزنم. به صورتش زیاد نگاه نمکردم تا صورتم رو نبینه اما اون به سمتم اومد و انگشتش را زیر چونم گذاشت و سرمو بالا گرفت و گفت: _ مونس گفت مادرم اینجا
نمی دونستم به خاطر این همه حساسیتی که روی من داشت بخندم یا گریه کنم. داشت از الان واسه چیزی غصه میخورد که هنوز اتفاق نیفتاده بود و شاید حتی هیچ وقت هم اتفاق نمی افتاد گفتم یه نگاه به خودت بنداز میدونی چند سالته؟ کسی نشناسدت فکر میکنه
جفتمون رفتیم سمت پایین تا شام بخوریم دوست نداشتم احساس بدی داشته باشه یا فکر کنه بخاطر حضور اون داخل اتاق هستم ، دختر بدی نبود برعکس احساس میکردم خوب هست حیف که بازیچه دست کیانوش شده بود _ میبینم خوب با خواهرم صمیمی شدی نگاه بدی به کیانوش
“رمان نفوذی” ژانر: عاشقانه نویسنده : الهه کرامتی “به نام انکه جانم در دست قدرت اوست” #مقدمه (آیا چیزی در مخیلهٔ آدمی می گنجد که قلم بتواند آن را بنگارد،اما جان صادق من آن را برای تو ترسیم نکرده باشد چه حرف تازه ای برای گفتن مانده است یا چه
همان موقع بود که همه چیز اتفاق افتاد . همان موقع بود که دیاتا مسیر زندگی اش را انتخاب کرد و یا شاید همان موقع بود که زندگی اش دست خوش تغییر کرد . دری که مانند گیت بود با صدای جیر جیر که خبر از فرسوده بودنش می داد
#لیلی ماه ها از اومدنم به اینجا می گذشت باورم نمیشد که عادت کرده بودم به زندگی کنار این مرد.. به پیگیری هاش و حساسیتهاش.. به دوست داشتن های بیش از حدش به نگرانیهای صبح تا شبش و به شب بیداری هاو بالای سرم نشستناش برای اینکه اتفاقی برای
برای ناهار که رفتیم لب به غذا نزدم سرمو با غذا دادن به مونس گرم کردم . توی سکوت فقط به فکر رفتم دنبال یه نقشه بودم یه راهی که بتونم این بازی عجیبی که راه انداخته بودن من پیروز بشم. من بتونم دستشونو رو کنم و واقعیت هر
وا رفته هست اما از اخماش کم نمیکنه … سمتم نگاهی می ندازه و لب میزنه : دور و بر امیر نپلک ! … اخم ملایمی میکنم و می پرسم : امیر کیه ؟ … _ همون تخمه سگه امشبی که پارتنرم پارتنرم به خیکه جناب عالی می بست !