رمان تدریس عاشقانه پارت ۱۶
انگار برق هزار ولت بهم وصل کردن. بازوهام و گرفت و کامل پرت شدم روش و موهام توی صورتش ریخت. لبش و از لبم جدا کرد و نفس کشداری کشید… خواستم بلند بشم که اجازه نداد.در آغوشم کشید و دستشو دورم حلقه کرد و گفت _به جای اینکه بشینی
انگار برق هزار ولت بهم وصل کردن. بازوهام و گرفت و کامل پرت شدم روش و موهام توی صورتش ریخت. لبش و از لبم جدا کرد و نفس کشداری کشید… خواستم بلند بشم که اجازه نداد.در آغوشم کشید و دستشو دورم حلقه کرد و گفت _به جای اینکه بشینی
با درد دستم و روی شکمم گذاشتم که داد زد _حالا دیگه نقشه ی فرار می کشی؟کجا میخواستی بری؟ از شدت درد نمی تونستم جواب بدم. بی رحمانه زیر بازوم و گرفت و کشید. بلندم کرد و با غیظ گفت _لیلی من پاش برسه حتی تو رو که تا سر
* دانای کل * مردی در قالب لباس های خاکستری ، راه راه زندان…با موهای کوتاه شده …و دست بندی که به دستهایش بسته شده …بازویش در دست سرباز نحیفی است که کنارش راه می رود ..! چنان با ترس به بازوی امیرعلی چسبیده است که مبادا فرار کند
ذوق زده گفتم _ممنون. ناامیدتون نمیکنم. لبخندی زد و گفت _اگه بخوای میتونی از همین الان کار تو شروع کنی. چشمام گرد شد و گفتم _از الان؟ سر تکون داد و گفت _اوهوم….وایسا به قیمتا مسلط بشو.مشتری دست رو هر چی گذاشت باید قیمتش و بدونی. سر تکون دادم
دستامم گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم.. نفسش بند اومد و لب هاش و جدا کرد که گفتم _بکش کنار امیر… سرش و توی گردنم برد و نفس بلندی کشید و گفت با حرص گفتم _بکش کنار اصلا مگه تو مشکل جنسی نداشتی حالا چرا… وسط حرفم پرید _مشکل
خسته لب زدم : _دیشب اصلا حال درست حسابی نداشتم برای همین رفتم خونه دوستم من … _ بسه با شنیدن صدای فریادش ساکت شدم ، پوزخندی زد و عصبی گفت : _ بچه گیر آوردی فکر کردی من این مزخرفاتی که داری میگی رو باور میکنم میدونم دیشب
* * * * با التماس گفتم _جون من نه نیار ماکان…یه کار ازت خواستما… با حرص گفت _احمق نمیگی تو فامیل چو میندازه؟غلط کردی دروغ گفتی. _بابا نمیگه به کسی تو هم نمیخواد کاری بکنی فقط برو پیشش من این درسو حذف کنم بدبختم.تو فامیل فقط تویی که
تمام وجودم و درد وحشتناکی گرفته بود. به سختی پلکام و تکون دادم اما باز نمیشد. انگار که به مژه هام وزنه ی ده کیلویی آویزون کردن. حتی نمی تونستم دستامو تکون بدم. صدای آشنایی و شنیدم اما انقدر ذهنم خالی بود که یادم نمیومد این صدا مال کیه.
با سرعت می روند.از گوشه ی چشم نگاهش کردم و با دیدن چهره ی قرمز شدش ته دلم قند آب شد اما خیلی زود به خودم تشر رفتم. محکم پامو گرفته بودم.نگران نگام کرد و دستمو و گرفت. به سمت لبش برد و گفت _بیمارستان یه کم دوره آیلین
_ چرا باید بیشتر مراقب خودم باشم من خیلی وقته رابطه ای با بهادر ندارم حتی هیچ ارتباطی هم باهاش نداشتم . آریا دستش رو روی شونه ی من گذاشت و گفت : _ باز هم تو مراقب خودت باش بهار هر موقع هم مشکلی پیش اومد برات باهام
با اعتماد به نفس به سمتش رفتم و ایستادم. نگاه همه رو که روی خودم دیدم هول شدم.خوب سوگل جان میمردی به جای حرص خوردن چهار خط گوش میکردی که الان ضایع نشی؟ خودمو نباختم،ماژیک و برداشتم و در حالی که به شکل و شمایل عجیب قلب روی تخته
بهار نگاه وحشت زده ام روی صورتش میچرخید …شوکه سر جا میخکوب شده بودم و گیج و منگ نگاهش میکردم..! با حرکت اولین قدمش به سمتم انگار کسی محکم تو گوشم کوبید و بهم نهیب زد فرار کنم.! قبل از اینکه دست دراز شده اش بهم بخوره به خودم اومدم