رمان نبض سرنوشت پارت۲۶
_سلام عزیزم کجایی ؟ بی حوصله گفتم : خونه ، چطور ؟ _ هیچ همین جوری. امشب میای دیگه؟ _ آره میام. ساعت 8 آماده باش خودم میام دنبالت با ذوق گفت : چه خوب . پس ببین بهم بگو چی میخوای بپوشی تا ست کنیم _باش . کاری نداری
_سلام عزیزم کجایی ؟ بی حوصله گفتم : خونه ، چطور ؟ _ هیچ همین جوری. امشب میای دیگه؟ _ آره میام. ساعت 8 آماده باش خودم میام دنبالت با ذوق گفت : چه خوب . پس ببین بهم بگو چی میخوای بپوشی تا ست کنیم _باش . کاری نداری
من این بار دیگه واقعا داشتم به جنون میرسیدم باید شاهین می اومد و باید هر چه زودتر این زن و جمع و جور میکرد دیگه من کاری ازم بر نمی اومدم باید اون شانسش و برای آدم کردن استفاده میکرد با صدای آیلین بی حال از اتاق بیرون
بلاخره امثال لیلا میفهمن که این چیزا زندگی کردن به سبک رویایی نیست . اولش قشنگه ولی بعدش همون آدمای رویایی نابودت میکنن ، ذره ذره ، کم کم …. بلاخره میفهمن که از چیزای ساده هم میشه لذت برد .از ساده زندگی کردن بیشتر میشه لذت برد. این خودمان
با صدای علی از خاطراتم کشیده شدم بیرون . سریع نشستم که گفت : ببخشید نمیخواستم مزاحمت بشم شالم رو درست کردم و گفتم : نه مزاحم چیه خوب کاری کردی ، اگه نمیومدی دنبالم معلوم نبود تا کی تو خاطرات پرسه میزدم. با فاصله کنارم نشست و گفت :
پرستو بخاطر مرگ بهادر بیشتر از همه صدمه دیده بود و حالا داشت دنبال مقصر میگشت که به من برخورد کرد ، بابا حق داشت ، خیره بهش شدم حالا شرمنده شده بودم از اینکه خیلی زود قضاوتش کرده بودم نمیدونم چقدر گذشته بود که صداش بلند شد :
شونه ای بالا میندازم . یکدفعه یادم میاد کجا دیدمش . با ذوق میگم : یادم اومد کجا دیدمت . تو مگه علی نیستی پسر عمو احمد؟ سری به تایید تکون میده و میگه : اما من شما رو به جا نیاوردم _من عسلم دختر رضا ، برادر زاده بی
“عسل ” _ببخشید خانم . سرش رو برگردوند طرفم و گفت : جانم ؟ _ یه ماشین میخواستم واسه آلاشت _ بله ، لطفا چند لحظه بشینید بدون تشکر نشستم . حالم اصلا خوب نبود. باورم نمیشد به همین راحتی تموم شه . ولی شد ، خیلی آسون . از
نه جیغی ، نه پرخاشی ! بازوم رو با دستش گرفته و انگاری بین انگشتای دستش اونو می چلونه که حس میکنم کمی با شکسته شدنش فاصله دارم . چهره م از درد درهم میشه و من … من گوشی رو توی دست دیگه م ول میکنم . صدای افتادن
پس بهش گفتم چرا چیزی نمیخوری باید به خودت خوب برسی به خاطر خودت به خاطر بچه ای که توی وجودته نباید کاری کنی که به بچه سخت بگذره. کیمیا باشقابو و کنار زد و گفت _ اصلا اشتها ندارم فکر کنم باید یا یه دکتر مشورت کنم .
امیر با دیدنم میگه : چیزی که نگفت نه ؟ درو بستم و گفتم : نه . میشه یه کمکی بهم بکنی؟ نگاهی با شاداب رد و بدل کرد و گفت : چه کمکی از دستم بر میاد ؟ _ آدرس خونه ماهان رو میخوام شاداب با تعجب میگه :
۶.۱ ♥️به نام خداا♥️ ❤️🔥♥️🔥 همون موقع آقا جونم همه مارو صدا زد . همه ی ما کنار پدر هامون ایستاده بودیم. پدر بزرگم مثل همیشه با اقتدار بلند شد ورو کرد سمت مهمون ها وگفت -سلام ….مهمان های عزیزم ….خوش آمدین….. خوشحالم که در این روز بزرگ …… مارو
حسام دستشو رو شونم گذاشت و غمگین گفت : چقدر طول میکشه تا آروم شم؟ دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم : بستگی به زخمت داره اینکه چقدر وخیمه وضعیتش. سخته فراموش کردن ، پس تلاش نکن ، ولی ازش درس بگیر .یاد بگیر قلبت رو دیگه ساده نبازی. چه