رمان آفرودیت و شیطان پارت 19
# دیاتا چشم هایش مشکی بودند چیزی به اسم سفیدی در چشمانش وجود نداشت . یک موجود کریه بود مایع مشکی رنگی از چشمانش می ریخت او را می ترساند .صورتش سوخته بود وحشتناک بود …ناخن های بلند و سیاهی داشت .آرام نزدیکش می شد …چیزی به اسم عجله