رمان رئیس مغرور من پارت ۲
بابا حالا انگار آرومتر شده بود اومد و کنار مامان نشست و با عشق بغلش کرد بوسه ای رو سرش نشوند که با حسودی گفتم _کاش یکی هم ما اینجوری بغل کنه صدای خنده ی بابا بلند شد که مامان گفت _دختر تو چقدر حسودی شونه ای بالا انداختم
بابا حالا انگار آرومتر شده بود اومد و کنار مامان نشست و با عشق بغلش کرد بوسه ای رو سرش نشوند که با حسودی گفتم _کاش یکی هم ما اینجوری بغل کنه صدای خنده ی بابا بلند شد که مامان گفت _دختر تو چقدر حسودی شونه ای بالا انداختم
#پارت_۱ #رئیس_مغرور_من کنار خیابون ایستاده بودم از شدت استرس ناخونام رو میجویدم ساعت دوازده شب بود و خیابون خلوت کمتر ماشینی رد میشد با مانتو کوتاهی که تنم بود و آرایش غلیظ و جلف روی صورتم هر کسی رد میشد قطعا فکر میکرد یه دختر خراب و هرزه ام!
کنار خیابون ایستاده بودم از شدت استرس ناخونام رو میجویدم ساعت دوازده شب بود و خیابون خلوت کمتر ماشینی رد میشد با مانتو کوتاهی که تنم بود و آرایش غلیظ و جلف روی صورتم هر کسی رد میشد قطعا فکر میکرد یه دختر خراب و هرزه ام! لعنت بهت
عصبی به سمتم اومد و داد زد _چه غلطی داری می کنی تو؟ باقی مونده ی مواد رو به طرفی پرت کرد که قلبم ریخت و مثل خودش داد زدم _چی کار کردی؟ بازوم رو گرفت و به زور بلندم کرد. با داد گفتم _هنوز درس عبرتت نشد؟ اینا
دختر حاج آقا آخرین دونه ی سیر رو که دهنم گذاشتم، شیشه پراز آب سرکه اش رو انداختم تو سطل آشغال کنار در رستوران و با یه آروغ طولانی درو کنار زدم و داخل رفتم! لپمو خاروندم و از چپ به راست همه رو از نظر گذروندم! کنار پنجره
سریع پایین رفتم آپارتمان شاهرخ طبقه ی دوم بود.آسانسورهم نداشت تا رسیدم پایین حسابی به نفس نفس افتاده بودم.اردوان از ماشین مدل جدیدی که رنگ بخصوصی داشت پیاده شد.گفت: -سلام به زن نامهربون خودم،زندگی مجردی خوش می گذره؟ جواب سلامش را دادم و گفتم: -به شما بیشتر. وسایلم را داخل
دست هایش را به سینه زد و با حرص ادامه داد: -چیه؟بهت گفته فقط بیا و فکر هیچی رو هم نکن،می برمت فرانسه،آمریکا یا هر جایی که دیگه ریخت اردوان رو هم نبینی؟لابد اون مادر فولاد زره هم بالاخره تونست عروس در خور پسر ته تغاریشو پیدا کنه آره؟ولی بیچاره
وقتی رسیدیم مامان اینها ما را که دیدن انگار از سفر قندهار برگشتیم چنان سر و صدایی به پا کرده بودند که باز دلم به حالشون سوخت که تو این مدت اینقدر تنهاشون گذاشته بودیم. اردوان هم تحت تاثیر قرار گرفته بود اهسته زیر گوشم گفت: _فکر میکنی بتونی اگر
در آشپزخانه ویلا بهاره اهسته خندید و گفت : _البته اسفندیار بیچاره تقصیری نداشت می گفت حریفش نمیشه چنان برنامه و قرار تنظیم میکنه که نمیتونه بگه نه . ولی الحمدالله سریع نامزد کردیم و از دستش راحت شدم. سپس رو به نهال کرد و ادامه داد : _دیشب هم
حاج آقا در حالی که راهنما می زد ماشین را به گوشه ی خاکی کشید و اردوان هم به دنبالش و سپس هر دو ماشین متوقف شدند و آقا جون به همراه بقیه ایستاد.هرکدام در حالی که به دست و پاهاشون کش و قوسی میدادند پیاده شدند.اردوان هم در حالی
اردوان همچنان می خندید و من هر لحظه بیشتر حرصم می گرفت .با کنایه گفت: -حالا تا بارون نگرفته بریم که جاده لغزنده می شه! نمی دونم مجید از کجا فهمید که سریع درو باز کرد و به همراه مردی که کت و شلوار بر تن داشت داخل شد.و در
صبح زود بیدار شده بودم خرید خاصی برای خودم نداشتم بیشتر برای اقاجون اینا می خواستم سنگ تموم بذارم و مثلا از طرف اردوان برایشان سوغات بگیرم هر چند که سری قبل اقاجون اصلا هیچ استقبالی از چیز هایی که برایش گرفته بودم نکرد ولی با این حال کلی خرید