جدیدترین رمان های کامل pdf

رمان های بیشتر در کانال رمان من  https://t.me/romanman_ir

رمان طلایه پارت ۶

می خواستم بگویم خودم باعث بدبختی خودم نمی شدم که حرفم را خوردم.مریم که می خندید گفت: -پس بابا این مامان بیچاره ی من،که قربونش بشم الهی،خیلی روشنفکره من نمی دونستم. شیدا گفت: -مریم،جون همون مادرت پنج دقیقه مزه نریز ببینم چی کار باید کرد ناسلامتی چند روز دیگه مراسم

ادامه مطلب »

رمان طلایه پارت ۵

کوروش که قیافه ی حق به جانبی گرفته بود.گفت: -من اذیتشون کنم!این ها رو…!وا…یکی باید به داد بنده برسه. نهال در حالی که همه ی رختخواب ها را در بغلش محکم گرفته بود گفت: -یالله…بجنبید.الان لیدر می رسه شاکی می شه،گفت تا ما برسیم همه ی کارها رو کرده باشید

ادامه مطلب »

رمان طلایه پارت ۴

-چه می دونم،دخترهای این دوره زمونه همه عشق این رو دارن بگن شوهرمون فلان کسه،حالا با چه شرایطی براشون مهم نیست،این هم حتما از این عشق شهرت ها بوده و می خواسته بشینه به چهارتا بیکارتر از خودش پز بده که من شوهرشم،لابد اولش فکر کرده حالا شرایط رو قبول

ادامه مطلب »

رمان طلایه پارت ۳

ساعت حدو سه و نیم بامداد بود که با کشیده شدن صدای لاستیک های ماشین بر موزاییک روی موزاییک های سراشیبی پارکینگ از خواب بیدار شدم،از این که این همه وقت خوابیده بودم تعجب کردم و دوباره دلهره به سراغم آمد،نمی دانستم چه چیزی انتظارم را میکشد ولی با توکل

ادامه مطلب »

رمان طلایه پارت ۲

مدتی از اون شب تلخ و سیاه گذشته بود.یک هفته ای که همه اعضای خانواده ام متوجه تغییر روحیه ی شدید من شده بودند.مرتب تو فکر بودم و گاهی ساعت ها به گوشه ای خیره میشدم و در افکارم هزاران بار از خودم میپرسیدم چرا کار به آنجا ارسیده بود

ادامه مطلب »

رمان طلایه پارت ۱

عقربه های پت وپهن ساعت روی طاقچه انگار روی همان ساعت ۱ جا خوش کرده بودند.تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زیر دوش اشک ریخته بودم که حسابی چشمهایم پف آلود شده بود،ولی این چشمهای کشیده ی یشمی رنگ هیچ مدلی قصد زشت شدن نداشت.خودم میدانستم صورت بی

ادامه مطلب »
رمان طلایه
رمان

رمان طلایه

نویسنده: نگاه عدل پرور ژانر : ازدواج اجباری ، همخونه ای، عاشقانه خلاصه : داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن اصفهان است.روزی طلایه که از قضا خانواده ای متدین و مذهبی دارد به تولد دوستش دعوت شده و باکلی خواهش و التماس رضایت

ادامه مطلب »

رمان بامداد خمار پارت آخر

فهمیده بودم که باید منوچهر را به چشم پسرم نگاه کنم. به چشم پسری که دیگر وجود نداشت. ولی گریه امانم نمی داد. امانم نمی داد که نفس بکشم چه برسد به آن که صحبت کنم. منصور گفت: – عمو جان، مرا هم قبول دارید؟ من از جانب محبوبه و

ادامه مطلب »

رمان بامداد خمار پارت ۱۵

برف و باران مخلوط می بارید. من پالتو و کلاه، چتر به دست از بیرون رسیدم. از پله ها بالا رفتم. پالتو را بیرون آوردم. چتر را به دست دایه جانم دادم. دایه ام معذب بود. مثل همیشه نبود. می خواست چیزی بگوید، نمی توانست. لابد مادرم غدقن کرده بود.

ادامه مطلب »

رمان بامداد خمار پارت ۱۴

من در نظر آن ها لاغر شده بودم. مریض احوال بودم. باید به خودم می رسیدم. نباید غصه می خوردم. دیگر همه چیز تمام شده بود. راحت شده بودم. من بچه های آن ها را می بوسیدم که با خجالت و سر به زیر عقب عقب می رفتند. شوهر خجسته

ادامه مطلب »

رمان بامداد خمار پارت ۱۳

سماور را برداشتم. هنوز داغ بود. آب آن را بر روی رختخواب ها و قالی ها دمر کردم. زغال ها از دودکش سماور روی رختخواب های تکه پاره افتاد. چادر سیاه تافته یزدیم را برداشتم و تا کردم. می دانستم مادرشوهرم عاشق و شیفته این چادر است. با آن زغال

ادامه مطلب »

رمان بامداد خمار پارت ۱۲

دختر از دکان بیرون آمد و به سوی انتهای کوچه به راه افتاد. خود را کنار کشیدم و به سرعت به خیابان بازگشتم. تازه به خیابان رسیده بودم که از کنارم گذشت. نفس نفس می زد. از شدت هیجان بود یا از فرط چاقی، نمی دانم. داشت پیچه اش را

ادامه مطلب »
رمان های کامل
دسته‌ها