رمان سرگیجه های تنهایی من پارت 4
-بریم… کنار وایسادم تا اول اون از در بره بیرون و بعد خودم دنبالش راه افتادم… -شالت نازکه ها! غرغری کرد و گفت-خوبه! -حموم بودی،موهاتم خیسن.. -نه دیگه خشک شدن! -خب حداقل محکمش کن رو گوشاتو بپوشونه! خدا شاهده به آروم ترین نحوه ممکن اینو ازش خواستم!حتی لحنمم دستوری نبود