رمان عشق تعصب پارت 28
_ تا موقعی که چی !؟ با شنیدن این حرفش ساکت و صامت بهش خیره شدم ، تا موقعی که عشقت رو از قلبم بکنم بندازم بیرون که اون روز روز مرگ من میشد و وقتی برای خیانت کردن وجود نداشت ، تلخ خندیدم که بهادر دستش رو دو
_ تا موقعی که چی !؟ با شنیدن این حرفش ساکت و صامت بهش خیره شدم ، تا موقعی که عشقت رو از قلبم بکنم بندازم بیرون که اون روز روز مرگ من میشد و وقتی برای خیانت کردن وجود نداشت ، تلخ خندیدم که بهادر دستش رو دو
* * * * * خبر طلاقم از اهورا مثل بمب توی روستا پیچید و بمب دوم وقتی ترکید که اهورا قیام کرد که مهتاب و طلاق بده! دیگه هر کی و میدیدی داشت راجع به خان زاده حرف میزد روزی صد نفر میومدن تا از زیر زبون من
ماشین و راه انداخت و با سرعت روند.چند دقیقه ی بعد توی پارکینگ خونش پارک کرد. با اخم گفتم _گفتم منو برسون خونه ی خودم نه اینجا. اعتنایی به حرفم نکرد و پیاده شد. در سمت منو باز کرد و دستم و کشید. عصبی گفتم _چته وحشی؟ دستم و
#هانا محکم دستام و تکون دادم و گفتم _دستام و باز کن آرمین.آخه چرا طناب پیچم کردی؟ در حالی که لم داده بود روی مبل و اون لیوان کوفتیش دستش بود نگاهم کرد بدون اینکه یک کلمه جوابم و بده. نگران آیلا بودم.. تا حالا چند ساعت ازم دور
کنار طرلان نشسته بودم ، آریا و بهادر داشتند مثل مجرما به ما دوتا نگاه میکردند سرم و بلند کردم و کلافه گفتم : _ چیه چرا اون شکلی نگاه میکنید !؟ آریا همونطور که خیره خیره داشت به ما نگاه میکرد گفت : _ چجوری فهمیدید ما اونجا
_آقا فرهاد؟اونی که خواستگاری کرده آقا فرهاد بوده؟ بابا سر تکون داد و گفت _برای منم عجیبه. پسره مجرده. موقعیت خوبی هم داره. مش سلمان چه طوری راضی شده بیاد با من حرف بزنه برای خواستگاری خدا عالمه! سکوت کردم. خاتون گفت _حالا که خان زاده سرش به سنگ
#هانا با پشت دست اشکامو پاک کردم که مهرداد خندید و گفت _دیگه گریه کردن و ول کن آبجی کوچیکه. بغض دار گفتم _خیلی دلم برای تو و ترانه تنگ میشه. چمدونم و گذاشت صندوق عقب و آیلا رو بغل کرد و گفت _خوب بمون همین جا… آیلا بلبل
با اخم گفتم _سوار بشم که بیشتر بزنیم؟ نفسش و فوت کرد و گفت _من غلط بکنم.دیشب وقتی اون طوری گفتی از خود بیخود شدم بعدشم مثل سگ پشیمون شدم. اصلا برای جبران بزن تو صورتم اگه دلت خنک میشه هر چه قدر دلت میخواد بزن. سری به طرفین
* دانای کل * “باقی مانده یک مرد “ دستای لرزانش را روی قاب عکس تمام قد می کشد و با صدای خفه ای لب می زند : _ دو سال گذشت بهارم .. قطره اشکی از روی گونه اش سر میخورد …چند ضربه نسبتا اروم به سینه اش
نگاهی به کل اتاق انداختم. پشت سرم ایستاد و پالتومو از تنم در آورد. کیفم و از دستم گرفت که گفتم _میخوام شالم و بردارم.این طوری نمیتونم بیام بیرون. پوزخندی زد و گفت _نگران نباش عزیزم فقط منم و توییم! چشمام و ریز کردم و گفتم _چرا اینجاییم امیر؟
_ تو از من میخوای اون بچه رو بدنیا بیارم که حاصل تجاوز پدرش به منه !؟ آریا کلافه دستی داخل موهاش کشید به سمتم اومد و گفت : _ بهادر خیلی اشتباه کرد نباید همچین کاری میکرد اگه اون روز بهم گفته بودی مطمئن باش زنده اش نمیذاشتم
حس کردم از بالای بلندی پرت شدم پایین. به زور لبخند زدم و گفتم _آهان… مبارکشون باشه. فهمید یه مرگم شد که بدون حرف رفت. چونم شروع به لرزیدن کرد. منه احمق فکر کردم یه شبه متوجه ی نبود من شده و این همه راه اومده دنبالم. کسی اسمم