رمان خان زاده پارت 3
با تته پته سلام کردم و یک قدم عقب رفتم تا بازوم رو رها کنه. یک بسته از ماکارانی های مضحک و برداشتم و توی سبد انداختم و دستپاچه گفتم _من میرم. خواستم از کنارش رد بشم که جلوم ایستاد. نگاهم و پایین انداختم و صدای خشنش توی گوشم
با تته پته سلام کردم و یک قدم عقب رفتم تا بازوم رو رها کنه. یک بسته از ماکارانی های مضحک و برداشتم و توی سبد انداختم و دستپاچه گفتم _من میرم. خواستم از کنارش رد بشم که جلوم ایستاد. نگاهم و پایین انداختم و صدای خشنش توی گوشم
نگاهی به ساعت انداختم با دیدن ساعت هوش از سرم پرید ساعت از هشت گذشته بود و ساعت کاری تموم شده بود انقدر درگیر کارم شده بودم که یادم رفته بود سریع پرونده رو برداشتم و به سمت اتاق بهادر حرکت کردم تقه ای زدم و بدون اینکه منتظر
بهار نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ فردا میرم دیگه فکر کنم زودتر از قرارمون از هم جدا میشیم ..! دستشو به ته ریشش کشید : _ دایی ات میخواد واسه زندگی من تصمیم بگیره؟ الان فکر کرده من طلاقت میدم؟ توام چمدون پیچ کردی به امید اینکه فردا
مغموم گفتم _من اصلا تهران و بلد نیستم.از اون گذشته هیچ وقت تنها نبودم میترسم.حالا که شما یه زن رو بند دار نمیخوای من برمیگردم روستا _که چی بشه؟ مگه اوضاع و نمیدونی؟ چیزی برای ترسیدن نیست این جا امن ترین منطقه ی تهرانه. درا ضد سرقته خونه هم
#خان_زاده #پارت1 از هر طرف صدای پچ پچ میومد.از خجالت سرم و پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم اما توی دلم غوغا بود. قرار بود امشب خان روستای کرد نشین ها چند شبی رو خونه ی ما مهمون باشند اما همه می دونند خان برای پیوند زدن روابط، من
#پارت_1 #عشق_تعصب دستم و دنبال خودش کشوند و به سمت دستشویی برد. با حیرت گفتم: _آخه اینجا؟ در دستشویی و قفل کرد. کوبوندم به دیوار و لب هاش و روی لب هام قفل کرد و با مستی مشغول بوسیدنم شد. عقب زدمش و گفتم: _نکن یکی میاد. خمار نگاهم
بهار دستاش دور تن لرزونم پیچیده شد و محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت : _ اینجا چیکار میکنی عمر من؟ سرم رو تو سینه اش فرو کردم و با هق هق نالیدم : _ دارم خفه میشم دایی دارم نابود میشم ..این چه سرنوشتیه من چه گناهی کردم
چشمام و با درد بستم. دست زنیکه به سمت شلوارم رفت که در باز شد و یکی از نوچه های امیر با وحشت گفت _رئیس محموله لو رفت! امیر مثل برق از جاش پرید و از اتاق بیرون رفت. سریع بلند شدم و بی توجه به صدا زدنای اون
بهار همه چیز رو مو به مو تعریف کردم به جز اتفاقات داخل اتاق فقط حرفای اخرش رو با سانسور به مامان گفتم …چشماش از تعجب گرد شده بود و نمیدونست چی بگه …استغفرللی زیر لب گفت و با حرص گفت : _ چقدر یه ادم میتونه پررو باشه برگرده
بهار بدون اینکه جوابم رو بده در و بست ماشین رو سریع دور زد و سوار شد ..! چاره ای نداشتم میدونستم اخرش مجبورم میکنه باهاش برم ..شماره مامان بزرگ رو گرفتم و بدون توجه به نگاهای کنجکاوش به بیرون زل زدم ..! صدای طلبکار مامان جون تو گوشم پیچید
بهار ترسیده به مامان نگاه کردم که گفت : _ برو تو اتاقت ببینم چیکار داره..! با دو خودم رو به اتاقم رسوندم و در اتاق رو قفل کردم ، گوشم رو به در چسبوندم از اون قیافه برزخی که من دیدم مطمئنم همه چیز رو فهمیده..! چند دقیقه
ناچارا عقب عقب رفتم و خواستم برگردم که کسی با یه چیز سنگین زد توی سرم و دیگه چیزی نفهمیدم. * * * * * با حس ریخته شدن پارچ آب سردی روی صورتم برق گرفته چشم باز کردم. چند باری پلک زدم تا دیدم واضح شد.خواستم دستام و