رمان سکانس عاشقانه پارت 1
پارت 1 بهار متعجب بهم نگاه میکرد ، نگاه خیره اشو از کفشای کهنه ام گرفت و گفت : _ ببین تو برا من هیچ فرقی با بقیه طرفدارام نداری ، حالا بگو چی میخوای بگی که ده دقیقه اس وقت منو گرفتی!؟ نگاهمو از چشماش گرفتم و با
پارت 1 بهار متعجب بهم نگاه میکرد ، نگاه خیره اشو از کفشای کهنه ام گرفت و گفت : _ ببین تو برا من هیچ فرقی با بقیه طرفدارام نداری ، حالا بگو چی میخوای بگی که ده دقیقه اس وقت منو گرفتی!؟ نگاهمو از چشماش گرفتم و با
_هی خوشگل خانوم مطمئن باش تو رو از سر راهم برمیدارم ، آریا مال منه و برای همیشه هم مال من میشه! با خونسردی بهش خیره شدم و گفتم: _تموم شد حرف هات! به اندازه کافی وقتم رو گرفتی الان از سر راهم برو کنار میخوام برم به کار
با نفس تنگی گفتم _خودم میرم. سری تکون داد و گفت _منم میرم توی باغ یه سیگار بکشم… باشه ای گفتم و از پله ها بالا رفتم… خودم و به دستشویی رسوندم و چند تا نفس عمیق کشیدم… اگه آرش اینجا بود با شنیدن این حرفا روانی میشد.
از اتاق خارج شدم به سمت پایین رفتم بچه ها رو به سختی خوابونده بودم ، با دیدن آریا که تو تاریکی نشسته بود لامپ رو روشن کردم و به سمتش رفتم شیشه مشروب دستش بود بوی گند الکل داشت میومد ، اخمام رو تو هم کشیدم _از بس
با ذوقی ساختگی گفتم _واقعا؟خیلی عالی میشه من عاشق این کارم. لبخند محوی زد و گفت _هر کاری از دستم بر بیاد برات میکنم عزیزم.هیکل محشرت حیفه که استفاده ای ازش نشه. لپم و از داخل گاز گرفتم. خدایا صبر صبر صبر…. ماشین و جلوی شیک ترین رستوران تهران
بعدم اروم اروم به گریه کردنم ادامه دادم… ارش پسر کوچولوی من بود.. .. توی اتاق میچرخیدمو سعی میکردم ارشو اروم کنم..که نگاهم افتاد به بابا که تو چارچوب در وایستاده بودو داشت با چشمای خیس به من نگاه میکرد .. اروم گفت :چقدر شبیه مادرت شدی!!! وقتی که تورو
لادن یکی زد پس کله کاوه و باحالت قهر ازجاش بلند شدو رفت اونطرف کاوه بلند شد بره دنبالش که کامران گفت -ولش کن بابا میبینه نمیری دنبالش ضایع میشه خودش برمیگرده مام کلی بهش میخندیم بعدم با این حرفش بلند زد زیر خنده نوچ نوچ هرچی دور ما جمع
-کجایی؟میگم پیاده شو رسیدیم با اهستگی پیاده شدم کامران اومد طرفم ارش و ازم گرفت و بغلش کرد منم دستمو دور بازو کامران حلقه کردم بعد چند دقیقه معطلی بالاخره اومدن -اونهاشن کامران اومدن اونام که مارو دیده بودن واسمون دست تکون میدادن بعد سلام و احوال پرسی و اینا
اوهوم -پس بايد قول بدي هر وقت خسته شدي بگي برت گردونم خونه باشه؟ سرمو كون دادم از جاش بلند شدو گوشيش و اورد و زنگ زد به يكي -سلام خوبي؟ – -قربونت مام خوبين – -علي زنگ زدم بگم موضوع تهديد و كه يادته؟ – -اره همون امشب
-اره مرسی -چیه شنگول میزنی؟ -هیچی داشتم با کیوان بازی میکردم -کیوان؟کیوان کیه دیگه؟ بهم اجازه ندادو با لحن بامزه ای علی و صدا زد -علی علی بدو بیا بدوووووووو صدای علی و میشنیدم که با ترس میگفت -چیه چی شده -به دنیا اومد بچه بهار به دنیا اوم پوفففففففففففففففففففففف
وای الهی قربونش برم کامران روبه نوشین کردو گفت -تازه ندیدی مامانش چه همه واسش لباس خریده نوشین با هیجان برگشت طرف من و گفت -راست میگه؟ سرمو تکون دادم و با ذوق گفتم -اره یه عالمه لباس خوشگل و کوچولو نوشین همینطوری قربون صدقه جوجوی من میرفت وقتی شام
-نه خوبم فقط خیلی فشارم دادی -واسه بچه اتفاقی نیوفتاده باشه یه وقت سریع سرم و اوردم بالا این اولین باری بود که کامران نگران بچه میشد با خوشحالی رفتم طرفش و گفتم -چی گفتی؟ با تعجب گفت -هان؟ -الان چی گفتی -هیچی به خدا -اه کامران بگوووو دیگه