اون مرد برگشت و چشمم ب چشمش افتاد. چشمانی ب رنگ سبز. چشمانی ک قلبم شهادت میداد چشمان گمشده من نیست.
-عذرمیخوام اقا
هیچی نگفت و با غضب نگاهی بهم انداخت بعدش مشغول خرید الوچه شد. من با ناراحتی نگاهی ب الوچه های توی سینی انداختم. روزی ک ب خاطر این الوچه ها پیش این سینی امدم چشمم ب چشم کسی افتاد ک دلم برایش اکنون پر میکشد. مشغول این فکرا بودم ک بادستی ک بر روی شونم خورد برگشتم
-سینره مادر.!! منو گذاشتی اونجا و رفتی عزیز دلم!میخای الوچه بخری بریم؟
-نه نه ببخشید بریم
با مادربزرگم ب سمت خونه راه افتادیم تو طول این راه مادربزرگم حرفایی زد ک برای گوش هایم نا آشنا بود در مورد مادرم ک چگونه عاشق پدرم شده مادربزرگم میگفت ک اون مثل من دنبال چیزهای عجیب غریب بوده. روزی میاد خونه میگه عاشق شده مادربزرگمم ک خودش دست کمی از ما برای دنبال بودن ب چیزهای عجیب غریب بوده خوشحال میشه اما وقتی میفهمه پدرم کیه میگه نه خیلی تلاش کردم بفهمم چرا گفته نه اما هیچ چیزی نگفت غیر از ی کلمه ک عجیب غریب بود. وقتی ازدواج میکنن بعد چند وقتی ک بچه دار میشن و ادامشم ک من حفظ حفظم بسکه از مادربزرگم پرسیدم ک شاید یکی از این گره کوره های مغزمو باز کنم روزی توی جنگل موقع برگشت با ماشین تصادف میکنن و میمیرن!
ولی جالب اینجاست ک ماشین سالم سالم بوده حتی ذره ای خون روی ماشین نبوده یا ماشین مشکلی براش پیش نیومده بوده! فقط چرا گفتن بر اثر تصادف مردن نمیدونم
با خستگی ب خونه رسیدیم، مثل جنازه بلند شدم رفتم طبقه بالا. لباسامو در اوردم لباسایی ک جای گِل وخاک هنوز روشه. در میارم ب لباسم دقت میکنم خداروشکر ک شلوار پوشیده بودم ازتصور اینجه دامن پام بوده و سابین نجاتم داده باشه صورتم گر میگیره! گرچه این فکر مادربزرگ هست در صورتی ک منو جناب افسر نجات دادن.
لباسای خونگی راحتی پوشیدم لباسی بلند ک تا بالای زانوم بود. شلواری گشاد و خنک پوشیدم و روی تخت افتادم چون بالای تختم پنجره بود بالشتمو جا ب جا کردم و اونسر تخت گذاشتم ب اسمون زل زدم. نگاهی ب کنار تختم انداختم. کنار تختم میزی بود میزی کوچولو ک روش وسایل رو میزارم ک قبل خواب میخوامشون دفترچه کارام رو ور میدارم نگاهی بهش میندازم.
1/کتاب…. را تا صفحه 82بخوانم
2/یکم با مادربزرگم راجب مادر پدرم حرف بزنم
3/نگاهی ب گذشتع سنگ ماه کنم
4/ب کلبه سری بزنم
با خواندن مورد چهارم دیگه ب چیزی فکر نکنک غیر ساندر. یعنی الان کجاست؟ چیکار میکنه؟ با کی حرف میزنه؟ یعنی زنده هست خیلی خنده دار بود با اینکه میدونستم ساندر ی فرد عادی نیست ولی اینجوری نگرانش بودم. دوست داشتم راجب نجات دادم زیادتر ازش بپرسم ولی چ فایده ک ندیدمش از ارامش توی بغلش بپرسم ک وقتی تو بغلشم یا خوابم میگیره یا دوست دارم مثل کوالا بهش بچسبم از بوی دیونه کنندش ک ترکیبی از بوی خون و عطر گرون قیمتشه از خیلی چیزا ک الان حتی نمیتوانم بهش بگم چ برسه ب پرسیدن
با صدای در کتاب رو گذاشتم روی میز مادربزرگم امد داخل
-سینره؟ عزیزم ببخشید میدونم خسته هستی ولی امشب قرار سابین بلاخره حرف دلشو بهت بزنه!
-حرف دلش!!؟
-اره مادر حالا هم بلند شو یکم اماده شو
با درماندگی نگاهی بهش کردم اونم باخونسردی پیشونیم رو بوسید و بلند شد و رفت.
خسته شدم از منتظر بودن من منتظر هستم منتظر کسی ک هیچ شناختی ازش ندارم فقط فقط دلمو ب بوس کردنش گرم نگه داشتم. مثل کسی شدم ک توی جزیره ای گم شده و منتظر مونده ک منجی ک قبلا با او دیدار کمی داره رو ببینه! کسی ک معلوم نیست بیاد نجاتش بده یانه از این بی هدفی درش بیار از این جزیره ک معلوم نیست فردا زندست یان نجاتش بده از این جزیره ک قرار داخلش کسی رو راه بده اما هنوز منتظره این خیلی بده ولی تلخه خیلیم تلخه
تلخی بیشتر اینه ک ساندر نمیدونه چ احساسی بهش دارم و اینکه منم قصد دارم این احساس رو انکار کنم! این خیلی بده شایدم خیلی خنده دار ک بای بوس ک از طرف ساندر هست حسم بهش بیشتر شده این بار نمیتوانم منکر احساسات عاطفیم بشم شاید قبل از اون اتفاق فقط فقط حس کنجکاویم بوده ولی الان تنها احساسم کنجکاوی نیست علاقه من خیلی بیشتر هست
ت این فکرا بودم ک خوابم برد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ـ
ـ
ـ
.
.
با حس دست کسی توی موهام از خواب بلند شدم. با چشم ت چشم شدن باهاش فهمیدم ک بلاخره اون کسی ک منتظرش بودم پیداش شده………
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه ولی یکم کم بود 🖤😕🚶🏻♀️
تشکر ♥
آقا نمیخوای این ساندر و بیاری این بیچاره سنیره ببینه 😂😂این یکی دیگه ساندرا؟
😂😂صب بده لامصب خو
یا ساندر میاد یا من میام باتو یکم حرف بزنم
😅😂😂
یعنی ساندره؟😳
به امید حق 😂
اخیش فقط دوست داشتی مارو دق بدی دیگه 😂😂نبینمت که……
😂😂