روی میز تن ماهی و سالاد سزار و ژانبون و یه سری مخلفات چیده شده بود که باعث شد بی اراده تلخ خندی روی لب هام خود نمایی کنه!
توی دلم باخودم گفتم:
_مرفه های بی درد واقعا مصداق بارز این خانواده اس!
غذای حاضری و فوریشون میز به این خوشگلیه، و اونوقت اگه ما بودیم غذای حاضریمون خلاصه میشد به چندتا دونه تخم مرغ ونون و آب!
تازه خیلی خودمونو تحویل بگیریم و توی یخچال ترشی یا خیارشور مونده باشه اوناهم بذاریم تنگش!
ارسلان اومد و من هم خودمو جمع وجور کردم و ازفکر اومدم بیرون!
_چرا سرپا ایستادی دختر جان؟ بشین دخترم، راحت باش!
همزمان با تشکر من، آمنه هم اومد همگی نشستیم ومشغول شدیم!
اشتها نداشتم و فقط به خوردن سالاد اکتفا کردم…
چند دقیقه گذشت و گفت:
_این سفر برای همه ی ما خوب بود، بخصوص سارا وآرش!
نگاهش کردم که دیدم اونم داره به من نگاه میکنه!
_اگه لجبازی و کل کل هاتونو فاکتور بگیریم میتونم بگم که همه چیز داره خوب پیش میره!
آمنه با غصه و آزرده خاطر گفت:
_نه بابا چی چی رو خوب پیش میره؟ ما نمیخوایم پسرمون پیش اون دختره بره که انگار هیچی جلو دارش نیست و الانم تشریفشو برد خونه ی اون!
ارسلان_ چی؟ آرش رفت پیش نسیم؟
_گفت میرم پیش یکی از دوستام و کار دارم اما مطمئنم که دروغ گفت و الانم پیش اون عفریته اس!
نمیدونم چرا یه لحظه ، با اینکه خودمم میدونستم آرش پیش نسیمه حسودیم شد!
یکدفعه به خودم تهیب زدم و باسرزنش به خودم گفتم
به توچه که اون کجاست و باکیه و چیکار میکنه؟
تاشب بخاطر اون حسادت چند ثانیه ای ازخودم بدم میومد و خودم رو لعنت میکردم!
همش سعی میکردم خودم رو با فکر فردا و رفتن به خونه سرگرم کنم اما نمیدونم چه مرگم شده بود، تمام روز نمیتونستم تمرکز کنم، اونقدر فکرم پریشون بود که آمنه هم متوجه گیج بازی هام شده بود!
با سارگل، تصویری حرف زدم و گفتم که فردا میخوام بیام خونه..
انقدر جیغ جیغ کرد و دیونه بازی درآورد تا مامان وبابارو ازخواب بیدار کرد..
خداروشکر من هندزفری داشتم وگرنه کمر هم بسته بود به بیدار کردن آمنه و ارسلان !
حدود دوساعت هم با مامان اینا حرف زدم و بعدش باکلی دلتنگی وقربون صدقه، گوشی رو قطع کردم..
ساعت از یک شب هم رد شده بود ومن خیلی خوابم گرفته بود!
وسیله های مورد نیازم رو واسه فردا آماده کردم ولباس هامو با لباس خواب گلگلی سفید رنگم عوض کردم..
موهامو شونه زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم
با اون تاپ شلوارک شبیه بچه ها شده بودم اما اصلا مهم نبود.. راحتی و خنک بودنش واسم مهم بود که خیلی هم عالی بود!
برق اتاق رو خاموش کردم ورفتم توی تختم داراز کشیدم..
چشم هام داشت به خوابی عمیق دعوت میشد و پلک هام سنگین شد که احساس کردم توی حیاط صدای ماشین اومد..
بی اراده از جام بلند شدم و رفتم از توی پنجره حیاط رو نگاه کردم که ماشین آرش رو دیدم و بعدش آرش که از ماشین پیاده شد!
اومدم برگردم توی تختم که یک لحظه متوجه تلو تلو خوردنش شدم!
وا این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه چاقو خورده؟ شایدم نوشیدنی خورده..
پرده رو یه ذره بیشتر کنار کشیدم تا واضح تر ببینمش..
برخلاف تصورم که فکرمیکردم بیاد داخل، رفت روی پله های حیاط نشست
ده دقیقه ای از توی همون پنجره نگاهش کردم و نیومد…
نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگفت برم ببینم چی شده..
یا کنجکاوی یا فضولی ویا…..
چون تاپ وشلوارک تنم بود و حوصله عوض کردن لباس هامو نداشتم، چادر نماز گلگلیمو پوشیدم و بدون اینکه برقی رو روشن کنم آروم آروم به طرف حیاط رفتم!
دررو باز کردم و رفتم بیرون و اونقدر غرق در فکر بود که متوجهم نشد!
باقدم های آروم به طرفش رفتم و روی پله کنارش نشستم!
اومدم پخخخ کنم و بترسونمش که باصدایی که ازته چاه درمیومد غافلگیرم کرد!
_چرا نخوابیدی؟
_فکرکردم متوجه اومدنم نشدی اومدم بترسونمتا! حیف شد صحنه ی زیبایی رو ازدست دادم!
نیم نگاهش بهم انداخت و گفت:
_من پشت سرمم دوتا چشم دارم خاله ریزه! نگفتی چرا نخوابیدی؟
چشم هاش کاسه ی خون بود و رنگ صورتش به سفیدی دیوار!
_داشتم میخوابیدم، صدای ماشین اومد، رفتم ببینم کیه که دیدم توئی!
سیگاری روشن کرد و پک عمیقی بهش زد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_خب بعدش؟
_بعدش فضولیم گل کرد و ادامه ی ماجرا!
سکوت کرد و دود سیگارشو توی هوا فرستاد وبه دود خیره شد!
_چیزی شده؟ به نظر ناراحت میرسی!
_چیزی نیست!
_فکرنمیکردم سیگاری باشی!
_فقط وقتایی که دلم میگیره!
_مامان وبابات میدونن؟
_بچه ی پنج ساله ام مگه؟
به نیم رخش نگاه کردم.. انصافا زیادی دیگه جذاب بود!
_اووومم.. خب الان من باید سوال بپرسم تا بفمم چی شده اما سوالم نمیاد!
پوزخندی زد ونگاهم کرد…
_نپرس چون منم جوابم نمیاد! چرا مثل خاله قزی چادر گلگلی پوشیدی؟
خندیدم وگفتم:
_راستشو بگم بهم نمی خندی؟
توی سکوت فقط نگاهم کرد…
_چون فضولیم بهم فرصت نداد لباس هامو عوض کنم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا دختره داره زود وا میده پس اون عشق آتشین به کوهیار چی میشه نمیدونم چرا دوست ندارم سارا و آرش باهم دوست باشن من دوست داشتم رابطش با کوهیار خوب بشه یعنی بعد از تمام شدن همهی ماجراها نه اینکه مثل همهی رمانهای دیگه دختر و پسری که به شدت از هم بیزار بودن و جنگ و دعوا داشتن بعد عاشق هم بشن.
من چرا انقدرررررررر رابطه این دوتا رو دوست دارم
البته پسره باید یذره بهتر بشه. الان یذره روی مخه
عالی عالیه
گوزل
چوک گوزل یا