_درسته نفهمیدم چی شد اما بازهم خواهش میکنم این کار رو با پدر ومادرت نکن، بخدا هیچکس وهیچ چیز باارزشی توی دنیا نیست که جای پدرو مادر رو واسه آدم پرکنه!
جلوی خونه نگهداشت وگفت:
_همینجاست؟
_اوهوم! اون خونه در قهوه ای خونه ی ماست!
باحالت بامزه ای گفت:
_باشه یادم میمونه خواستم بیام پیشت خونه رو بلد باشم!
با مسخرگی اداشو درآوردم وگفتم:
_هه هه هه! بانمک! الان رسما بحث رو پیچوندی دیگه؟!
_نه و روی حرف هات فکر میکنم! در کنار خوش بگذره!
_حداقل تا برمیگردم کار بچگانه ای نکن!
لبخندی زد وگفت:
_نگران نباش به همین زودی هم قرارنیست اتفاقی نمیوفته!
با این حرفش خیالم راحت شد و ازش تشکر کردم و پیاده شدم!
داشتم به طرف خونه میرفتم که شیشه ی ماشینشو پایین کشید و گفت:
_شماره ام رو داری؟
برگشتم و باتعجب گفتم:
_آره واسه چی؟
چشمکی زد وگفت: دلت برام تنگ شد نامه بنویس و دکمه ی ارسال رو بزن خاله قزی!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_ایشش! مگه همون نسیم دیونه دلتنگ تو بشه! برو خونتون دیگه زیادی تحملت کردم!
خندید وپاشو روی گاز گذاشت و همزمان که میرفت گفت:
_نامه یادت نره قزی جون!
با اخم به رفتنش نگاه کردم و کلید رو به در انداختم ورفتم داخل!
ساعت نزدیک ده صبح بود و همه ی اهل منزل خواب بودن!
بجز سارگل که دانشگاه بود اما قرار بود زودتر بگرده چون شب قبل بهش خبر داده بودم میام!
آروم وبیصدا رفتم لباس هامو عوض کردم و چایی دم کردم و رفتم توی اتاق مامان اینا!
بابا همیشه عادت داشت سر تخت بخوابه و واسه همونم گوشه ی تخت نشستم وصداش زدم!
_بابا جونم؟ مهربونم؟
چشم هاشو باز کرد و با تعجب توی سکوت نگاهم کرد!
خندیدم وهمونطور آروم گفتم:
_لنگ ظهره ها قربونت برم نمیخوای بیداربشی؟
_سارا؟ کی اومدی بابا جان؟
_سلام… یک ربعی میشه!
بغلم کرد و تموم اجرای صورتم رو بوسید و با صدای ماچ های بابا مامانم بیدار شد و روزمون تازه شروع شد!
ومن برای هزارمین بار خداروشکر کردم که پدر ومادرم سالم هستن و خانواده ی این خوبی دارم!
ساعت حدودا یک ونیم ظهر بود که سارگل هم برگشت!
اندازه یک سال ابراز دلتنگی کرد و کلی حرف های نگفته داشت…
داشتم با سارگل حرف میزدم که مامان برای ناهار صدامون زد!
_آخ جون ناهار! چقدر دلم واسه دستپخت مامان تنگ شده!
سارگل با خنده گفت:
_باز دوباره دست پخت مامان رو بهونه کردی تا کار نکنی؟
خندیدم وگفتم:
_نه بخدا این دفعه واقعا دلم میخواست خودم آشپزی کنم اما دلم واسه غذاهای مامان پر میکشید نتونستم کاری بکنم!
بابا در اتاق رو باز کرد و مانع ادامه حرفم شد!
_دخترا حرفاتونو بذارید واسه بعد غذا سرد بشه از دهن میوفته ها!
_اومدیم باباجون..
همراه با سارگل رفتم سر سفره و بعداز خوردن غذا مامان دوباره ساز مخالف هاش رو شروع کرد!
همش میگفت کار نکن و درست رو بخون و برگرد خونه وووو..!
_مامان جان میذاری غذا کاملا از گلوم پایین بره بعد غر غر هاتو شروع کنی؟
مامان_ من غر نمیزنم سارا من دارم باچشم های تو که روی حقیقت بستی آینده تو می بینم!
این کاراعاقبت نداره.. خونه ی مردم زندگی کردن خوبیت نداره مادر بخدا هیچی بجز درس خوندن و مدرک گرفتن نمیتونه آینده تو تضمین کنه! چرا به حرف های من گوش نمیدی؟ چرا اینقدر حرف های من واست بی ارزش آخه؟
_مامانم کی گفته نمیخوام درس بخونم؟ من به رشته ام علاقه دارم و این دو ماه هم چون واحد برنداشته بودم کلاس نداشتم که نرفتم واگرنه من عاشق درس خوندن هستم و به هیچ وجه درسم رو ول نمیکنم
سه روز از اومدنم به خونه برمیگشت وتوی این مدت سوگند هرروز میومد خونه ی ما و نصف شب برمیگشت و تموم مدارکی که از نسیم جمع کرده بودهم به دستم رسوند و من هم یه جای مطمئن قایمشون کردم که شاید یک روز لازمم شد داشته باشمشون!
لباس خوابم رو پوشیدم و داشتم واسه خواب اماده میشدم که صدای زنگ گوشیم اومد و من و سارگل همزمان به ساعت نگاه کردیم!
_ساعت دو شبه.. یعنی کیه؟
به طرف گوشیم رفتم و همزمان گفتم:
_خیره انشاالله حتما سوگنده باز بی خوابی زده به سرش!
بادیدن شماره با چشم هام گرد شد و ازچشم سارگل هم دور نموند!
اسم آرش رو کمپوت هارت وپورت سیو کرده بودم و آرش داشت زنگ میزد!
گوشی رو بیصدا کردم و بی توجه به “کیه” گفتن های سارگل، جواب دادم:
_الو؟
_دیگه داشتم نا امید میشدم که جواب بدی!
باشنیدن صدای ناراحت و رنجورش حتی ازپشت تلفن هم میشد حال بدش رو تصور کرد!
_سلام.. انتظار داشتید که نصف شبی روی گوشیم چمبره زده باشم؟
_نه.. من این روزا از هیچکس انتظار ندارم!
_چیزی شده؟
_نه!
_آخه این وقت شب واین صدا و….
میون حرفم پرید وگفت:
_اهان آره.. یک لحظه یادم رفت واسه چی زنگ زدم..
خواستم بگم مامانم یه کم ناخوشه باباهم چندروزه که مسافرت کاری رفته، میشه لطفا زودتر برگردی و مواظبش باشی؟
ازطریق سوگند حواسم به پندار بود و میدونستمم امروز شرکت بوده و جایی نرفته، واسه همونم باحرف آرش تعجب کردم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم؛
_پس پسرش کجاست؟ مگه شما نیستید؟ آقای پندار چند روزه که رفتن سفر؟
_من که تانصف شب دنبال کارو گرفتاری ها هستم.. باباهم بعداز رفتن تو رفت سفر! نظرت چیه فردا بیام دنبالت؟ البته میدونم مرخصی داری ها ولی بخاطر مادرمم که شده….
میون حرفش پریدم و گفتم؛
_آرش؟؟؟؟؟
سکوت کرد.. همزمان صدای بوق بلند وپیاپی کامیون هم از توی اتوبان به گوشم رسید هم از پشت تلفن!
باتعجب پرسیدم؛
_توکجایی؟؟؟؟؟
_واسه چی می پرسی؟
_همینجوری… کنجکاو شدم!
همزمان همونطور که حرف میزدم به طرف بالکن رفتم و ماشین آرش رو دیدم!
_جایی بودم کار داشتم، الانم دارم میرم خونه!
_برگرد و به سمت چپ توی بالکن طبقه دوم نگاه کن!
آرش برگشت و من درحالی که عاقل اندرسفیهانه نگاهش میکردم گوشیمو از طرف نور صفحه اش واسش تکون دادم و دوباره کنار گوشم گذاشتم وگفتم:
_اینجا چیکار میکنی ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آرش نسیمو دوس ندارع فک کنم مجبوره مثلا ی جوری نشون بدع ک دوسش داره
اوخییی
طفلی کمپوت خان دلش تنگ شده داره بهونه میاره ک باباش رفته سفرو حال مامانش خوب نیستو خلاصه میخاد دوباره ور دلش باشه 😂😧😉😍
سوگند کیه اصلا مگه گیسو نبود😐
سلام به نظرمن آرش عاشق نسیم نبوده ونیست،بعدشم اسم دوست ساراگیسوبودکه🤔فکرکنم نویسنده رماناشوباهم قاطی کرده
دلش واسه سارا تنگ شده
آخهه
وا چه الکی عاشق سارا شد بعدشم،این وسط نسیم چی شد نویسنده جان کاری نکن از آرش بدمون بیاد ،اخه چندتا چندتا؟!
بعدشم مگه اسم دوست سارا ،گیسو نبود؟!
نازی اقای کامپوت دلش تنگ شده🙄😂😂😂😃