یه دفعه متوجه گندی که زدم شدم و خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم:
_خیلی متاسفم برات که اینقدر ذهنت منحرفه!
دوباره خندید و گفت:
_ازکجا میدونی من منفی فکر کردم؟ حالا نمیخواد سرخ وسفید بشی بیا برو مامان کارت داشت، بعدا درباره غیب شدنت فکرمیکنیم!
ازخداخواسته واسه فرار از جو به وجود اومده، فورا قبول کردم و به طرف در رفتم که دوباره مانعم شد!
کلافه نگاهش کردم که گفت:
واسه پیشگیری از حرفای احتمالی راجع به مهمونی، ازهمین الان خودتو بزن به معده درد و حال خرابی!
_وا؟ این کارها چیه؟ من بلدنیستم فیلم بازی کنم اصلا روم نمیشه!
دستمو گرفت و من مثل برق گرفته ها نگاهش کردم!
دستمو روی معده ام گذاشت و یه کمم کمرم رو خم کرد درحد چند میل…
باخنگی وچشم های گرد شده نگاهش کردم که به با جدیت گفت:
_لازم نیست نقش بازی کنی! همین حالتتون نگهدار و اگه پرسید چی شده بگو یه کم معده درد دارم!
بعدشم توچشم هام زل زد و ادامه داد:
_متوجه شدی؟ البته من نمیخوام به کاری مجبورت کنم که! گفتی کمکت کنم منم پیشنهاد دادم!
لبخندی به این همه شیطنتش درمقابل پدرو مادرش زدم و گفتم:
_باشه، خوشبحال آمنه جون پسر داره یه تیکه ماه!!!
بعدش خندیدم که ادامو درآورد و با دهن کجی گفت:
_هرهرهر! بیا وخوبی کن! اصلا تو لیاقت نداری منم الان میرم با مهمون های گرامی و چیتان پیتان هاشون تنهاتون میذارم!
_ایششش! بی جنبه! باز من دوخط بهت خندیدم؟! از سرراهم برو کنار ببینم!
رفتم پیش آمنه جون و بی اراده همون حالت که آرش گفت رو به خودم گرفتم وگفتم:
_آمنه جونم؟ بامن کاری داشتید عزیزم؟
نگاهی بهم انداخت و با شک گفت:
_آره مادر، انگار توحال و هوای خودت بودی متوجه نشدی!
_معذرت میخوام یه کم روبه راه نیستم، حواسم نبوده جانم؟
_لازم به معذرت خواهی نیست گل دخترم، میخواستم راجع به مهمونی باهات حرف بزنم اما…
اما قبلش بهم بگو ببینم دستتو چرابه شیکمت فشار میدی؟ چیزی شده؟
_آخ آخ آمنه جون از سرصبح حالم خوب نیست و خیلی معده ام درد میکنه.. حالا معده ی من زیاد مهم نیست، شما امرتونو بفرمایید
_نه مادر معده ات درد میکنه برو استراحت کن، یا اصلا میخوای ببرمت دکتر؟
_وای نه بابا دستتون درد نکنه لازم نیست، احتمالا یه چیزی خوردم که با معده ام ناسازگار بوده خودش خوب میشه!
_چی چی رو خوب میشه؟ من نمیدونم چرا جوون های امروزی سلامت خودشون واسشون اصلا مهم نیست و از کنار هر مریضی به سادگی عبور میکنن!
همین الان می برمت دکتر تا مهمون ها نیومدن برمیگردیم!
_آخه آمنه جون باور کنید اصلا موضوع مهمی نیست خودش خوب میشه!
_نمیشه اگه قرار بود خوب بشه اینقدر پریشونت نکرده بود.. برو آماده شو می برمت پیش دکتر خودم!
_مریض اورژانشی داریم؟ کی حالش بده؟ دکتر چی؟
این صدای آرش موزمار بود که خودشو زده بود به ندونسته و اومده بود وسط حرف!
آمنه_ خدانکنه مادر.. ساراجان یه کم ناخوش احواله می برمش دکتر یه چکاپ کنن!
آرش با تعجبی که نزدیک بود بزنم زیر خنده گفت:
_الان؟ مامان جانم امروز مهمونی داریم کجا میخوای بری مثلا میزبانی ها!
_اشکال نداره زود برمیگردم نمیتونم بیخیال از کنارش بگذرم این دختر دست من امانته!
_خب مادرمن کارهای پزشکی همینطوریش خودش کلی دردسر داره بعدشم اومدیم و کارسارا خانومم طول کشید نمیشه که نیمه کاره بمونه!
_خب میگی چیکار کنم؟ بخاطر یه مهمونی بذارم بچه مردم درد بکشه؟
_اگه ساراخانوم مشکلی نداره من می برمش دکتر چون قصد ندارم تو مهمونی امشب شرکت کنم!
آمنه با خواهش توچشمام نگاه کرد وگفت؛
_اشکال نداره مادر؟ اجازه میدی آرش همراهیت کنه؟
نگاهی به چشم های شیطون آرش کردم…
خدای من این پسر مادرشو از حفظه!
دوراز چشم مادرش چشمکی زد که چپ چپ نگاهش کردم..
آمنه که دید ساکتم گفت:
_ خب باشه خودم میام.. بریم عزیزدلم.. برو آماده شو!
_نه نه.. هرچند لازم نیست اما مشکلی نداره با آقا آرش میرم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همشم میگن این دختر دست ما امانته
تشکر از نویسندع بابت گذاشتن ما تو خماری
بسیارعالی🙏😘❤️