حامی تکخند ناباوری زده و دست مشت شده اش را روی لبهایش فشرد.

 

سخت بود قبول اینکه تمام زندگی ای که تاکنون داشته زیر ذره بین مردکی دیوانه بوده.

 

سراب دست روی پای حامی گذاشته و با اینکار میخواست به او بفهماند که حالش را درک میکند و کنارش است.

 

اما حامی حالا برای شنیدن ادامه ی ماجرا کنجکاوتر از همیشه بود.

 

متوجه حرکت سراب نشد و عجول و بی طاقت سرش را تکان داد.

 

_ خب، بعدش؟!

 

آنقدر غرق این ماجرا شده بود که حتی لبخند غمگین سراب و کنار کشیدن آرام دستش را که پر از حس بد نادیده گرفته شدن بود را هم ندید.

 

_ اون روزی که مثلا داشتم اسباب کشی میکردم رو یادته؟

 

منتظر تایید حامی نماند چرا که میدانست او هم مانند خودش آن روز را به خوبی به یاد دارد.

 

_ همه چی نقشه بود. میدونستیم چه ساعتی بیایم که باهات برخورد کنیم.

حتی میدونستیم علاقه ی زیادی به خودنمایی داری و محاله فرصتی که برای نشون دادن خودت پیش میاریمو از دست بدی!

 

_ چاییدی! من اصلا علاقه ای به خودنمایی ندارم، کمکم به توام واقعی بود.

 

با چنان حرص شیرینی گفته بود که سراب ریز خندید و به سختی نوک انگشت اشاره و شستش را به هم چسباند.

 

_ ولی خودمونیم، یه کوچولو خودنما بودی!

 

حامی چپ چپ و با جدیت نگاهش کرده و دستش را پایین انداخت.

 

_ نبودم، چرت نگو دیگه!

زورم گرفت مرتیکه واسه یه دختر تنها صداشو انداخته بود پس کلش، بد کردم کمکت کردم؟

تقصیر تو نیستا، دستم نمک نداره!

 

شوخی سراب را جدی گرفته و طوری اخم و تخم کرده بود که با یک من عسل هم نمیشد خوردش!

 

سراب غش غش شروع به خنده کرده و بی هوا بوسه ای روی گونه ی حامی کاشت.

 

_ قربون دست بی نمکت که نمک گیرمون کرد آقا حامی…

 

#پارت_۶۰۴

 

هنوز هم تغییری در نگاهش ایجاد نشده و با همان اخم های درهم به سراب خیره بود اما هیچ چیز نمیتوانست جلوی زبانش را بگیرد که نگوید:

 

_ خدانکنه…

 

دل سراب برای لحن تخس و شیدایش غنج رفت و خنده اش به شکل لبخندی کوچک، روی لبش ماندگار شد.

 

_ خلاصه که همه چی با برنامه ی اون پیش میرفت. قرار بود خودمو تو دل مادرت جا کنم طوری که مجبورت کنه باهام ازدواج کنی.

اما اون روزی که اومدی دم خونم، یه فرصت طلایی بود و میدونستم که نباید از دستش بدم.

تو اون موقع یه پسر خوشگذرون بودی که هر شبتو با یکی میگذروندی و یه لحظه به ذهنم رسید که شاید با دیدن بدنم اختیارتو از دست بدی و…

 

پلکی زده و سری تکان داد. نفسش را به بیرون فوت کرده و کلافه پچ زد:

 

_ همه چی تو یه لحظه اتفاق افتاد و خب… نقشمم عملی شد.

پدرم تموم سعیشو کرده بود تا کمترین برخوردو با تو داشته باشم، نمیدونم چرا انقدر روت حساس بود.

تو موردای قبلی اصلا براش مهم نبود که من تا چه حد به اون آدم نزدیک میشم اما همیشه تاکید داشت که بهت نزدیک نشم.

وقتی فهمید چیکار کردم خیلی عصبی شد، واسه همین نگارو وارد بازی کرد…

 

زمزمه ی ناباور و مبهوت حامی حرف را در دهانش ماساند.

 

_ نگ… نگار… اونم… کار شما بود؟!

 

شدت بهت حامی آنقدر زیاد بود که حتی نمیتوانست صدا بالا برده و بر سرش فریاد بزند‌.

 

درمانده تر از همیشه بود، چه کرده بودند با زندگی اش…

 

سراب کوتاه و شرمنده سری تکان داد. میدانست در قضیه ی نگار چه فشاری را تحمل کرده بود.

 

_ حاضر بود هر چیزی که میشد واسه راه پیدا کردن تو اون خونه ازش استفاده کرد رو امتحان کنه، نگار که چیزی نبود…

 

#پارت_۶۰۵

 

حامی تن گر گرفته و سوزان در آتشش را روی تخت پرت کرده و سرش را چند باری محکم به تخت کوبید.

 

_ خدایا… خدایا… وسط چه گهی دست و پا میزدم…

 

سردرد امانش را بریده و دیگر طاقت شنیدن چیزهای بیشتر را نداشت. تا همینجا هم بیش از ظرفیتش فهمیده بود.

 

دست روی صورتش گذاشته و فریاد از ته دلش را پشت دستانش خالی کرد.

 

_ من دهنم سرویس شد سراب…

 

برای فراری دادن سردردش، کف دستش را به پیشانی اش کوبید. نه یکبار، نه دوبار…

 

سراب دل نگران و سرگشته خودش را کنار تنش کشید. صورتش را به صورت او چسباند و به سادگی ضربات دستانش را مهار کرد.

 

_ نکن حامی، همه چی تموم شده دیگه…

انقدر خودتو اذیت نکن قربونت برم…

 

تن او همچون یخ های قطب سرد بود و تن حامی ماده ی مذابی که داشت او را درون خود ذوب میکرد.

 

پیشانی های به هم چسبیده شان در مرز هم دما شدن بودند و نگاه حامی رنگ و بوی بیچارگی داشت.

 

_ بدبخت تر از من پیدا نکردین واسه نقشتون؟

تو نصف زندگی منو نمیدونی، حقم نبود اینکارو باهام کنین…

 

اشک سراب روی مژه های تبدارش چکید و ناخواسته چشم بست.

 

_ نقشه ی من نبود حامی، منم مثل تو یه بازیچه بودم…

 

_ بسه، بسه… دیگه نمیخوام بشنوم…

کاش تو حماقت خودم میموندم، من واسه شنیدن این حقیقت زیادی ضعیفم…

 

سراب هق آرامی زده و حامی که او را پس زد، هق هق هایش شدت گرفت.

 

_ تمومش کن، بسه دیگه…

 

از سمت دیگر تخت پایین رفته و میخواست از سراب و هر چه به او و این زندگی ربط داشت رهایی یابد.

 

قبل از سراب زندگی ای نداشت که متعلق به خودش باشد…

 

فکر میکرد خدا سراب را جای تمام نداشته هایش، تمام سختی ها و حسرت هایش فرستاده و حالا میفهمید که حتی این زندگی هم از ابتدا برای او نبوده…

 

از دار دنیا هیچ نداشت انگار…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
😭:)
😭:)
3 ماه قبل

بابا حامی جانم دو دقیقه بتمرگ بذار کل داستانو بگه دیگه عزیزم…
😭 😭 😭

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

دستت طلا فاطمه جان خماری این دو روز رو برطرف کردی بانو چی میشه هر روز همینجوری پارت بذاری

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x