رمان آق بانو پارت ۲۴

4.4
(154)

 

***

بعد از عق زدن‌های پر از شرم سر صبحی، به باغ رفته بودم تا نسیم خنک، دل‌آشوبم را آرام کند. وقتی به تالار برگشتم، گل خاتون بچه به بغل کنار پنجره بود.

 

– صبح به خیر، جان‌جان چه وقت بیدار شد؟

 

 

سر بچه را روی شانه‌اش جاگیر کرد.

 

 

– نق و نوق کرد، شیرش دادم خوابید. پاشنه ور کشیدی رفتی تو باغ با یه لا پیرن؟ نگفتی می‌چایی؟!

 

 

به دل‌نگرانی مادرانه‌اش لبخند زدم.

 

 

– دلم به هم می‌خورد، خنکای باغ خاش بود. خوف کردم باز عق بزنم همه‌ی اهل عمارت بیدار بشن.

 

 

– حالا آروم شدی؟ والا زن آبستن این‌جور بی‌خیال ندیده بودم، اونم شکم‌زای اول.

 

 

لب گزیدم.

 

– آرام گل خاتون!

 

 

شوخ و شنگ خنده کرد.

 

– نه که هنوزم پسکی (رازی) مونده.

 

 

از روز گذشته، بی‌اختیار از پیش چشم دکتر گریزان می‌شدم. شب گل خاتون آمده بود توی اتاقم که:

 

– چرا خودتو عین دخترکای دم بخت تو پستو قایم کردی؟ ناخوشی خدای نکرده؟ یا ویار خمارخوابی گرفتی؟

 

 

دامنم را چلانده بودم.

 

 

– وای گل خاتون، آقای دکتر ملتفت شده… به روم آورد که خبر دارم حامله‌ای.

 

 

خنده کرده بود.

 

 

– طبیبه… از اون گذشته، زن خودش هم آبستن شده و دیده. خطا که نکردی، زن شوهردار، دلش از شوهرش پر میشه. پاشو، از بابت همینه سراغتو گرفته که سر گشنه به متکا نذاری.

 

 

شام از گلویم پایین نرفته بود اما دکتر دست‌بردار نبود. اصرار کرده بود بی‌تعجیل بخورم و میان خوردن غذا، انگلیسی هم اختلاط کنیم.

 

– صبح به خیر.

 

 

هر دو سر چرخاندیم جانب دکتر و جواب دادیم.

 

 

پیش آمد و دست کشید روی سر دخترش اما نگاهش به صورت من نشست.

 

 

– احوالت چه‌طوره خانوم؟ بهتر شدی؟

 

نگاه دزدیدم.

 

– بله، تشکر آقای دکتر.

 

لبخندی زد.

 

– گل خاتون؟ اون فقره رو مطرح کردی؟

 

گل خاتون زیرچشمی نگاهم کرد.
– هنوز نه… همین الانه دیدمش، مگه شما همت کنی.

 

 

دست پیش برد، هلن را گرفت.

 

 

– جان‌جان پیش پدرش بخوابه تا وقت صبحانه، شما خانوم‌ها کمی راحت باشید.

 

 

گل خاتون دستم را گرفت و طرف مبل‌ها برد. دکتر کمی چرخید.

 

 

– از این به بعد خواستی توی باغ بری، لطفاً بالاپوش تنت کن.

 

 

سر به زیر گفتم: “چشم” و همراه گل خاتون نشستم.

 

 

– دیشب هی توصیه و نصیحتم کرده چی به خوردت بدم و چی ندم.

 

پشت چشم نازک کرد.

 

– دست آخرش شاکی شدم گفتم گول درس و مشقی که خوندی رو نخور… من خودم هم آبستن بودم، هم ملتفتم چی واسه زن آبستن خوبه و چی بده. والا این گیسا رو تو آسیا که سفید نکردم… طبیب هست، واسه مریضاش باشه.

 

 

دست گرفت جلوی لب‌هایش.

 

 

– ببین چه جوشی زده وقتی تو ازش حیا می‌کنی، حالا تو چرا خجالت می‌کشی؟!

 

 

لب گزیدم.
– مرد غریبه‌ست، ما شرم می‌کنیم خبر حامله شدنمون رو مردهای محرم هم ملتفت بشن.

 

دست کشید روی شانه‌ام.

 

– دورت بگردم که این‌جور حجب و حیا داری. طبیبه، محرمه… از اون گذشته مهمونشی، نمی‌خواد کم و کسر و کوتاهی بکنه… گفت بهت بگم امروز عصر تنگی یه قابله می‌فرسته منزل که ببیندت.

 

 

– قابله بالای چی؟!

 

با ابرو به شکمم اشاره کرد.

 

– بالای بار دلت!

 

متعجب شانه بالا انداختم.

 

– من که طوریم نیست.

 

– بعد اون همه بلا، حالام که متصل دستت به کمر و شکمته، ترس نداری بچه‌ت سلامت باشه؟

 

بی‌هوا شکمم را گرفتم.

 

– انشاالله که طوریش نیست.

 

 

کفری دست در هوا تکان داد.
– دیزی با قل هُو الله جوش نمیاد دختر… ایشالام سلامته اما از دکتر که این‌جور حیا می‌کنی، گفت یه همجنس خودت بیاد که هم خیالش آسوده بشه، هم تو خجالت نکشی… دلواپسه، می‌خواد هم خودت اوکی هم بارت اوکی.

 

 

خودش به حرفش غش‌غش خنده کرد.

 

 

وقت صبحانه اشتها به هم زده بودم، چند مرتبه دکتر باب اختلاط را باز کرد اما خودش پیگیر حرفش نشد تا راحت بخورم.

 

 

بعد از ناشتایی هم در اتاقش به یادگیری زبان خارجه گذشت.

 

به ساعتش نگاهی انداخت:
– آی هَو تو گو… یعنی من باید برم.

 

تکرار کردم:
– آی هَو تو گو.

 

ایستاد.
– اوکی، استراحت کن و در خلالش درس‌های امروز رو مرور کن.

 

در حال وارسی کیفش، بدون نگاه گفت:

 

– خانومی که قراره برای ویزیتت بیاد، پدرش از اطبای مریض‌خونه‌ی ماست. تجربیات خوبی در زمینه‌ی بارداری و وضع حمل و امورات زنانه داره، شوهرش ابراهیم هم داروسازه و طی مدت غیبت همایون، دواخونه رو اداره می‌کنه… دیگه توصیه نمی‌کنم که هر مورد کوچیک و غیر ضرور رو هم باهاش در میون بذار.

 

 

از این‌که مستقیم نگاهم نمی‌کرد، راضی بودم.

 

سر به زیر شدم.
– چشم، خیلی ممنونم.

 

 

کیف بزرگ را دست گرفت و لبخند آرامی زد.
– امری نیست؟

 

با نفسی ایستادم.
– به سلامت.

 

– با لباس کم هم بیرون نرو خانوم، فریب آفتاب رو نخور، هوا خنک شده.

 

 

بی‌اختیار چپ‌چپی نگاهش کردم.

 

– لباس شما مناسب این هوا هست؟!

 

با همان لبخند آرام، ابروهایش بالا رفت.

 

– این سؤال، از روی حس مادرانه بود و دل‌نگرونی و یا حاضرجوابی؟

 

 

خیره به کیفش، گفتم:
– فرض کنید توصیه‌ی طبیبانه.

 

 

نزدیک‌تر آمد و مقابلم ایستاد، همان قسم نگاهم به دست و کیفش بود.

 

 

– پس علاقه به درس طبابت هم داری!

 

 

سرم بالا رفت.
– درس طبابت مگه به این راحتیه؟!

 

 

نگاهش سر کیف شده بود.

 

– البته که راحت نیست، اما… .

 

کیفش را دست به دست کرد، نگاهش دور تا دور اتاق گشت و دومرتبه به من رسید.

 

 

– سر صبحی غزلی از حافظ می‌خوندم… که فرموده:
ای که طبیب خسته‌ای، روی زبان من ببین
کاین دم و دود سی*ن*ه‌ام، بار دل است بر زبان
باز نشان حرارتم، ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که می‌دهد هیچ ز زندگی نشان؟

 

 

یاد آقاجان افتادم و صدای بلند و محکمش که در شاه‌نشین می‌پیچید. حافظ می‌خواند، چشم می‌بست و ابیاتی را که به جانش می‌نشستند تکرار می‌کرد.
خانوم‌جان با نگاهی عاشقانه می‌گفت: “هیچ‌کسی غیر میرزا آقاخان می‌تونه این قسم خاش، غزل‌خوانی کنه؟!”

 

 

دکتر با نگاه مستقیم، با صدای آرام و پر نرمش خوانده بود، انگار سر دلم داغ شده بود.
چشمانش را روی نگاه غرق خیالاتم چرخی داد و با تأخیر، نفس پر صدایی کشید و عقب رفت.

 

 

– دیوان حافظ روی میزه، اگر مایلی بردار و کاملش رو بخون.

 

حرفم تا پشت لب‌هایم آمد که “خواندن من کجا و شنیدن از زبان شما کجا؟!”

 

لب گزیدم، در دل گفتم: “استغفرالله ربی!”، سر جنباندم و خداحافظی کردم.

 

***

 

 

دخترها افتاده بودند به جان تالار و اسبابش، یکی جارو می‌کرد، یکی خاک می‌گرفت.
گل خاتون شکم هلن را سیر کرده بود، داشت برایش ادا و صدا درمی‌آورد، جان‌جان غش‌غش می‌خندید.

 

 

من هم سرگرم جملاتی بودم که صبح دکتر یادم داده بود. سرگرم کلمات انگلیسی و دلگرم لحن آرام و شاعرانه‌ای که انگاری هنوز در آن اتاق جا مانده بود.

 

 

صدای زنگ تلفن، گل خاتون را بلند کرد.

جان‌جان را روی پای من گذاشت و طرف دیگر تالار رفت.

 

 

هلن سر دماغ، مات من بود تا بازی و خنده‌ی گل خاتون را پی بگیرم.

 

 

– الو… سلام آقای دکتر.

 

همان داغی سر دلم دومرتبه برگشت.

 

 

– بله خوبه، آق بانو هم خوبه.

 

برگشت و با دست اشاره کرد بروم.
– همین‌جا نشسته، الان می‌گمش بیاد.

 

بچه را گرفت و گوشی تلفن را دستم داد.

 

– الو؟ آق بانوخانوم.

 

سلام کردم، جواب داد و احوالپرسم شد.

 

– امم… راستش… .

 

بی‌معطلی پرسیدم:

 

– جواب تلگراف آمده؟

 

تعلل کرد.
– نه… اما… رفتم دواخونه‌ی همایون که ابراهیم عصر تنگ خانومش رو بفرسته منزل.

 

بی‌طاقت گفتم:
– خب؟ خبری از همایون شده؟!

 

سعی می‌کرد مثل همیشه، صدایش آرامش را القا کند.

 

– نه… انگار کسی از نائین اومده تهرون، رفته دواخونه و سراغ همایون رو گرفته، احتمالاً به منزل همایون هم رفته و پرس‌وجو کرده برای گرفتن نشونی همایون و… شما.

 

 

هم شادی به دلم ریخت از شنیدن آمدن قاصدی از نائین، هم دلواپسی به سی*ن*ه‌ام چنگ زد.

 

 

– کی بوده؟! نگفته؟

 

 

– نه… یک آقایی بوده.

 

 

دستپاچه بودم.
– یحتمل سلیمان بوده، خانه‌زاد ما… یا عباسعلی… .

 

چشم‌هایم گرد شد و دست گذاشتم روی لبم.
– نکنه دامادهای بارمان باشن؟!

 

برخلاف من، دکتر آرام بود.

 

– اول پرس‌وجو می‌کنم چه کسی هست، بعد اگر پیداش کنم، باید بفهمم چه مقصودی از اومدن داره.

 

 

دل‌آشوبه‌ام هر لحظه بیشتر میشد.

 

 

– لابد خبری از خانوم‌جانم آورده… ای وای… .

 

 

– آق بانوخانوم! این هیجانات برات خوب نیست، تلفن کردم که هم در جریان امور باشی و هم اسم دامادهای بارمان رو بپرسم و البته فرستاده‌هایی که ممکنه از جانب خانوم والده اومده باشند.

 

هر اسمی به خاطرم آمد پشت‌سرهم و بدون وقفه گفتم.

 

– آقای دکتر، اگر هر خبر یا پیغامی آوردن… .

 

حرفم را قطع کرد.

 

– پنهان نمی‌کنم، مشروط بر این‌که آرامش خودت رو حفظ کنی و دلواپس هیچ چیز نباشی.

 

بی‌طاقت گفتم: “چشم” و التماسم را برای زودتر خبر دادنش، به خداحافظی چسباندم.

 

***

اذان ظهر گذشت و دکتر به عمارت برنگشت. توی ایوان نشسته بودم و چشمم به در بود که بالاخره اتولش وارد باغ شد.

 

بی‌هوا ایستادم و چشم دوختم به درون اتول، تنها بود. پیاده که شد، یک پله پایین رفتم.

 

– نجُستینش؟!

 

 

پیش آمد و لبخند آرام همیشگی‌اش را زد.

 

– سلام خانوم.

 

خجالت‌زده شدم.
– سلام از منه، رسیدن به خیر.

 

 

دو پله پایین‌تر از من ایستاد، تازه هم‌طراز من شده بود… گویی تازه به قد بلندش پی بردم.

 

 

– ممنون خانوم… شما همیشه این‌طور سر قول و قرارت می‌مونی؟!

 

 

سرسری گفتم:

 

– چه قراری؟ ملتفت شدین کی از نائین آمده؟

 

 

با دست، در را نشان داد و تعارف کرد پیش بیفتم.

 

– بله.

 

به طرفش چرخیدم.

 

– کی؟! الانه کجاست؟

 

قدری جدی شد.

 

 

– یک جایی توی همین تهرون… اما از طرف خودم که صلاح نمی‌بینم دیداری صورت بگیره، تا نظر شما چی باشه.

 

 

میان تالار، مات دهانش بودم تا عقب حرفش را بگیرد، نفس پُرصدایی کشید و کوتاه گفت:

 

– شاهین.

 

 

به آنی قلبم شد عین قلب گنجشک. قاتل بارمان حالا ردم را زده بود تا این‌جا، لابد محض گرفتن جان خودم و بچه‌ام.

 

دستم بی‌هوا حلقه شد دور شکمم، دکتر گذری به دستم نگاه انداخت و دومرتبه به چشم‌هایم برگشت.

 

 

– اصرار زیادی داشت برای دیدارت، با این‌که اسمش توی لیستی که پای تلفن گفتی نبود، اما خاطرم مونده بود همون رعیته که… از دستش فرار کردی.

 

 

حرفم بی‌فکر از دهانم بیرون زد.

 

– حکماً آمده بالای انتقام.

 

یک ابرویش کمی بالا رفت و با چهره‌ای کاملاً جدی گفت:

 

 

– و فکر می‌کنی به همین راحتی می‌تونه رنگ تو رو ببینه؟!

 

 

چه‌طور از نائین فراری شده بود؟ چه‌طور از دست آدم‌ها و دامادهای بارمان قسر در رفته بود؟!

 

 

– گفتم تا نفس می‌کشه، نمی‌ذارم ردی از تو پیدا کنه… البته اون آدمی که من دیدم، به نظر نمی‌رسید بتونه از پس کشتن یک مرغ خونگی هم بربیاد.

 

نفسم را نصفه و نیمه رها کردم.

 

– حالا رفت؟

 

انگشت کشید کنج لب‌هایش.
– نه… جون عزیزم رو قسم داد اجازه بدم دیداری باهات داشته باشه و حرفش رو بزنه، گفت باید مطلب مهمی رو بهت بگه… هر چی اصرار کردم به من نگفت.

 

 

دلم آشوب شد.

 

 

– مطلب مهم؟! من‌باب چی؟

 

چانه بالا داد.

 

 

– نگفت… اما نیازی نیست دل‌نگرون باشی، تا وقتی این‌جا هستی دست شاهین یا هرکَس دیگه بهت نمی‌رسه… .

 

لبخند محوی روی لبش نشست.

 

– نمی‌ذارم یه مو‌ از سرت کم بشه.

 

 

چه گفت؟ چرا این جمله به نظرم این‌قدر‌ خاص آمده بود؟! ناخودآگاه لبم را گزیدم و با احساس داغی گونه‌هایم سر به زیر شدم.

 

نگاهش در تالار گشت.

 

– جان‌جان و گل خاتون کجا هستند؟! ناهار خوردید؟

 

 

نشستم سر مبل و دستی به چارقد گل‌ریز سبزم کشیدم.

 

 

– گمانم خواب باشن، من اشتها به هم نزدم. گل خاتون خورد، غذای هلن رو هم داد.

 

 

لبخند آرامش را زد.

 

– چه خوب! من هم هنوز ناهار نخوردم… با هم می‌خوریم، برم سری به جان‌جان بزنم.

 

 

با هم؟! من که چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت. طرف مطبخ رفتم تا سفارش کنم چاشت دکتر را گرم کنند.

 

 

***

 

 

– آق بانوخانوم، بفرمایید ناهار!

 

 

ایستاده بود کنار میز غذاخوری، غرق فکر نگاهش کردم و گفتم:

 

– نوش جان.

 

– بیا ببینم تکالیف امروزت رو درست یاد گرفتی؟

 

 

بی‌حوصله و بی‌حواس گفتم:

 

– نو!

 

ابرو بالا برد.

 

– به‌به! وای نات؟! (چرا نه؟!) هنوز متوجه نشدی من معلم سختگیری هستم؟

 

 

همه‌ی حواسم پی آمدن شاهین بود، خوف و دلواپسی به جانم افتاده بود.

 

 

– دل‌نگران بودم، نشد تمرین کنم.

نفس بلندی کشید و طرف دیگر تالار رفت. چشم بستم و صورت شاهین پیش چشمم جان گرفت.

 

 

– می‌کشمش… به جان خودت هم نفس بارمان رو می‌برم، هم ‌تو رو هنوز نفس نگرفته نفله می‌کنم، ازت دست نمی‌کشم آق بانو… یا با من بیا یا خون خودت هم می‌ریزم، بترس از این گرگ زخمی آق بانو… بترس از این گرگ زخمی، بترس از این گرگ زخمی… .

 

 

کسی به دلم چنگ میزد، گویی به واقع این جملات خوفناک را زده بود و من هم با تمام تن لرزانم شنیده بودم.

 

 

درست عین وقت‌هایی که دلشوره و انتظار اخبار و پیشامدهای شومی داری!
صدای تار، کل تالار را برداشت و بعد آواز ملوک‌خانوم در گوشم پیچید.

 

 

– شاه من، ماه من… رحمتی به حال زارم… بفکن از روی خود… روشنی به شام تارم.

 

 

چشم باز کردم و مات گل‌های پیراهنم ماندم. گرگ زخمی آمده بود سروقت من و بچه‌ام… می‌خواست حرف مهمی را بگوید!

 

 

صدای نرم دکتر با ملوک‌خانوم همراه شد.
– یار جانی من اگر نماید نگاهی… .

 

سرم بالا رفت، با چشم‌های شوخش سر می‌جنباند و می‌خواند.

 

– نماید از شفقت نگاهی به ماهی.

 

سر دلم داغ شد و آهی کشیدم، این مرد… مردانه دلبری کردن را بلد بود!

 

 

شوخ و شنگی از نگاهش به لب‌هایش رسید.

 

 

– روا نیست این طبیب بی‌نوا رو این‌طور گرسنه نگه داری، به‌خاطر تنبلی و درس نخوندن این بار توبیخی در کار نیست، اما همیشه هم این‌قدر گذشت و ملاطفت ندارم خانوم! بلند شو که زخم معده گرفتم!

 

 

بلند شدم و نگاهم را دزدیدم، صورت شاهین محو و مات شده بود و چشم‌های براق دکتر پیش نظرم بود، صدای شاهین دور شده بود و گرمای صدای دکتر دلم را قرص کرده بود.
استغفرالله! مگر چه کرده بود جز زمزمه‌ی آواز و دعوت به چاشت؟! لعنت بر شیطان!

 

 

مقابلم نشست و پر و پیمان برایم غذا کشید.

 

 

– عصرتنگ، همسر ابراهیم میاد، گفت اتفاقاً امروز نه مریض‌خونه میره و نه مریض داره… بعد از ناهار خوب استراحت کن، رنگ و روت سر جا نیست.

 

 

 

 

بی‌میل، قاشق را فرستادم زیر برنج‌ها، مشغول خوردن شد و میان لقمه‌هایش، جسته‌گریخته اختلاط کرد.

 

 

– وحید تلفن کرده بود، می‌گفت یک فیلم جدید به زودی روی پرده میره… کمدی… یعنی طنز و خنده‌دار، دلت می‌خواد ما هم بریم؟

 

 

دلم آرامش و آسایش می‌خواست، دلم امنیت داشتن بدون خوف و دلواپسی می‌خواست!
منتظر نگاهم می‌کرد. سری به نشانهٔ “نمی‌دانم” جنباندم.

 

 

– یک زحمتی هم برات دارم، البته اگر حوصله و تمایل داری… هلن لباس گرم نداره، گل خاتون خیاطی بلده اما دیگه توی سنی نیست که این‌طور کارها رو انجام بده. زیادی خسته میشه… یک سری لباس که به نظرت مناسبش باشه، براش سفارش بدیم بدوزن.

 

 

دو مرتبه سر جنباندم.

 

– چشم.

 

نگاهی به غذایم انداخت.

 

– چرا نمی‌خوری؟ باب میلت نیست؟

 

– چرا… .

 

قاشق نیمه‌پر را به دهان بردم، تالار ساکت شده بود و ملوک خانم دیگر نمی‌خواند.
لیوان آبش را نوشید و تکیه داد، شاهین اصرار کرده بود مرا ببیند. دکتر را قسم داده بود… گفته بود مطلب مهمی برای گفتن دارد!

 

 

دست از بازی کردن با غذا کشیدم و نگاهم را بالا بردم، چشم‌هایش به من بود.

 

 

– آقای دکتر؟

 

نگاهش مهربان شد.

 

– امر؟

 

 

گونه‌هایم رنگ گرفتند.

 

 

– شما گفتید مواظب هستید دست شاهین به من نرسه.

 

 

سرش را بالا و پایین کرد.

 

– بله، مطمئن باش.

 

 

فهمید حال بی‌قرار و بی‌تابم را که بلند شد، میز را دور زد. کنارم ایستاد و سر آستینم را گرفت و لب زد:

 

 

– آروم باش… خیلی آروم، هیچ دلیلی برای ترسیدن نیست، من هستم.

 

 

دامنم را از مشتم رها کردم و دست روی میز گذاشتم.

 

 

– خبرش کنید بیاد ببینم مطلب مهمش چیه… شما که هستید، نوبت هم هست… جرئت نمی‌کنه کاری پیش ببره، ها؟!

 

 

وسط چشم‌هایش تعجب بود اما سر جنباند.

 

 

– اجازه بده کمی فکر کنم، نمی‌خوام بدتر از این…‌ .

 

با نگاه به دستم اشاره کرد.

 

– آشفته و مضطرب بشی.

 

من هم ایستادم.
– تا نفهمم حرفش چیه، همین قسم آشفته‌‌ام. خبرش می‌کنید؟

 

 

نفسش را کش‌دار بیرون داد.

 

 

– چه وقت بیاد؟

 

– هر چه زودتر، بهتر!

***

قابله فرستاده‌ی دکتر، یک ساعت پشت و روی مرا معاینه کرده بود. سؤال و جواب کرده بود، گوشی طبی را گذاشته بود روی شکمم و با اخم و دقت گوش کرده بود. بعد سراغ دکتر را گرفته بود.

 

دلواپس پرسیده بودم: “بچه‌م خوبه؟” لبخند زده بود که “آره، اگر به خودت فشار نیاری… ببینم چیز سنگین که بلند نکردی؟! حواست به خواب و خوراکت هست؟” سر جنبانده بودم.
اسبابش را جمع کرده بود و گفته بود “توصیه‌های بیشتر رو به دکتر فخرشوکت می‌کنم.”

 

 

دلم از جوابش قرص نبود اما دکتر واقعش را به من می‌گفت. دکتری که گفته بود غروب با شاهین می‌آید.

 

 

دل‌نگرانی و خوف دیدن شاهین کمم بود، بچه هم اضافه شده بود.

 

 

گل خاتون داشت من‌باب عادی بودن این احوالات در حاملگی می‌گفت و آرامم می‌کرد. از سختی‌هایی که وقت حاملگی پسرش کشیده بود و هیچ‌کَس امید نبسته بود بتواند بارش را سالم زمین بگذارد. می‌گفت: “خدا نگهدارشه، غصه‌‌ات نباشه!”

 

 

اما غصه داشتم، خوف داشتم، خانوم‌جانم را می‌خواستم. کسی را می‌خواستم که دل به دلم بدهد و آرامم کند.

 

 

صدای قارقار اتول، مرا از جا پراند. گل خاتون هم بلند شد و به باغ سرک کشید.

 

 

– پاشو آق بانو که آقا تنها نیست.

 

همراهش بالا رفتم و لبه‌ی تختم نشستم، گل خاتون دست کشید به سرم و بیرون رفت.
قلبم تند میزد و دست‌هایم می‌لرزید، زیاد طول نکشید تا دکتر دق‌الباب کرد و وارد شد.

 

سلام آرامی کرد و پیش آمد.

 

 

– آق بانو… کسی رو که خواسته بودی آوردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 154

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
images 1

رمان هیچکی مثل تو نبود 1.7 (3)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 3.5 (2)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
IMG 20230127 013928 0412

دانلود رمان خطاکار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۷ ۱۰۵۶۲۹۵۹۵

دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل…
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
1676877298840

دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا 1 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم…
Romantic profile picture 50

دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی…
با مرد مغرور

رمان ازدواج با مرد مغرور 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
11 روز قبل

من ک میگم این که اومده بارمانه ن شاهین

راحیل
راحیل
11 روز قبل

باز دل بیقرار می کشه منو، چشم انتظار می کشه منو، رها جون بی قراریم تا وقت قرار عزیزم، ممنونم ازت بتوان ابدیت و همچنین دست لیلای ناظم رو هم میبوسم مهربان بانو بازم مثل همیشه زیبا، خیال انگیز

آخرین ویرایش 11 روز قبل توسط راحیل
دلارام راد
دلارام راد
12 روز قبل

لیلا جانم؟🤍
اینم پیام برای دسترسی…

نازی برزگر
نازی برزگر
12 روز قبل

خسته نباشی عزیزم خیلی ممنون از نظم داشتن پارتا 🌹🌹🌹💙

camellia 520
camellia 520
12 روز قبل

عالی و سر وقت و منظم مثل همیشه.😘😍با متن و نگارشی قوی وبی نقص.🤗😊

رها باقری
رها باقری
پاسخ به  camellia 520
12 روز قبل

ممنونم از نظر زیبات

آنی
آنی
12 روز قبل

خانم گفتنای والا چقدر به دل میشینه😍زنش چقدر بی لیاقت بوده که این آدم جنتلمن رو ول کرده با هامین که کلی هم مرد سالاره و خوی اربابی داره فرار کرده😑

رها باقری
رها باقری
پاسخ به  آنی
12 روز قبل

مرسی که دنبال می‌کنی عزیزدل🌹

سارا
سارا
پاسخ به  آنی
11 روز قبل

دقیقا”البته زنای بی لیاقت ومردان بی لیاقت زیادن ولی به همون اندازه هم زنا ومردان بالیاقت مثل همین دکتر واق بانو یا دنیای واقعی خیلی هستن واین نشان از صنعت پارادوکس که تا بدنباشه خوب هم هرگز بچشم نمیاد

مریم
مریم
12 روز قبل

وای وای وای.تو رو خدا پارت بعدی لیلا جان

رها باقری
رها باقری
پاسخ به  مریم
12 روز قبل

ممنونم که وقت می‌ذاری

بانو
بانو
12 روز قبل

من بازم احتمال میدم کشتن بارمان کار شاهین نمیتونه باشه..ولی خیلی دلم میخواد آق بانو با دکتر بمونه🙂🙂

ی جوریم رها خانوم این رمان قشنگ نوشته ک دل آدم ضعف میره 😍😍😍

رها باقری
رها باقری
پاسخ به  بانو
12 روز قبل

لطف داری عزیزم 🌹

خواننده رمان
خواننده رمان
12 روز قبل

شاهین اومده که بگه اتش سوزی و مرگ بارمان کار اون نبوده خوبه باز یه خبری از ولایتشون بهش میده ممنون لیلا جون خسته نباشی

رها باقری
رها باقری
پاسخ به  خواننده رمان
12 روز قبل

ممنونم از نظرت🌹

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x