زیر لب خروس بی محلی که بی تردید کسی نیست به جزء بیوه برادرش را لعنت می کند و من پوزخند می زنم به اعصابش که کلافی سردر گم است .
چانه پس می کشم . پنجه اما عقب نمی کشد .
چانه ام هنوز در انحصار پنجه مهبد است .
– نا مهربون نبودی توکا .
– اخه خیانت ندیده بودم .
– خیانتو تو چی می بینی ؟ به موت قسم به مولا من بده بستونی با اون زن ندارم. به کی قسم بخورم که باور کنی ؟
سرانگشتانم گز گز می کند از حیث سرما .
بزور جلو بهم خوردن دندان هایم را می گیرم.
– چرا هیچی نمی گی ؟
– بگم کار خوبی کردی سرم هوو آوردی ؟ دوست داری ؟
پنجه یخ زده ام را در دست می گیرد . کبود شده از سرما .
دستانش آن قدر بزرگ هست که دستانم را در خود جا بدهد .
– یخی . بریم تو ماشین ؟
با آنکه جای دستانم اگرچه نرم نیست ولی گرم هست اما دست پس می کشم و می گویم :
– امروز نه فردا ولی بالاخره یه روزهم از عمرم باقی مونده باشه از زندگیت میرم مهبد . فکر نکن در همیشه روی پاشنه می چرخه .
#پارت_۷۵
ناباور میشود چشمانش همان چشمانی که دین و دنیایم بود دو دو می زند .
فکش منقبض میشود و دستش مشت .
ابروهای پر و مردانه اش درهم می پیچید .
این روی توکا را ندیده است یعنی نشانش نداده ام که ببیندد .
نفسهایش تند می شود ولی من پیشمان نیستم نادم نیستم .
نمی خوام ابراز پشیمانی کنم .
پره بینی اش باز و بسته می شود
انتظار داد و فریاد دارم . انتظار خط و نشان کشی ولی عین همیشه ناک اوتم می کند .
نه صدا بلند می کند .نه داد می زند نه فریاد .
دندان برهم چفت می کند و با چفت کردن دندان برهم خودش را کنترل می کند.
در جلو را باز می کند تا بشینم .
میخواهم عقب بنشینم ولی با ملایمتی که از او بعید است آن هم در این شرایط می گوید :
– اون پشت سرده .
حق با اوست . سرما باعث می شود لجاجت نکنم .
جلو مینشینم و او صندلی را می خواباند که راحت باشم .
نمی دانم من بی دلیل حساس شده ام یا واقعا عطر آن زن در ماشینش پیچیده است .
این بوی آزاردهنده محرک است. باعث تنش می شد .
از همان ابتدایی که بزور و علارغم میلم در این ماشین نشستم این بوی لعنتی را در بینی با خود دارم .
#پارت_۷۶
پشت فرمان می نشیند و من نمی توانم حس سرکشی که من را بر آن می دارد که از گوشه چشم نگاهش کنم را نادیده بگیرم.
از گوشه چشم نگاهش می کنم ، اخم دارد .
رو به جلو خیره است جاده برفی مرکز نگاهش است .
نگاهش جاذبه خاصی دارد و از عجایب روزگار اینجاست که من هنوز با وجود همه ناملایمات دوستش دارم.
گوشی را می گذارد روی داشبورد.
– خاموشش کردم.
– خاموشش کنی همه چی حل میشه ؟ من یادم میره زن برادرتو عقد کردی ؟
نفس عمیق می کشد و من حتی نمی توانم عمیق نفس بکشم .
جواب نمی دهد . سر روی شانه کج می کنم .پنجره می شود جهت نگاهم .
#پارت_۷۷
گرمای بخاری و خستگی باعث می شود زود چشمانم گرم شود .
خوابم می برد و متوجه گذشت زمان نمی شوم.
با صدا زدن های ملایم او چشم باز می کنم . گیجم گنگم .
پلک می زنم و خمیازه ام را پشت دستی که جلو دهانم می گیرم پنهان می کنم.
– نخسته خوب خوابیدی ؟
جوابش را نمی دهم ، درد در کمرم می پیچد ، اخی می گویم و او نگران لب میزند :
– چی شد حالت خوب نیست ؟
کلافه ام . دست به کمر می گیرم و روی شکمی که از خودم جلو زده خم می شوم .
– کمرت درد می کنه ؟
بینی بالا می کشم . همانطور که کمرم را می مالم به جلو نگاه می دوزم .
ازدحام و توقف ماشین ها و برفی که سنگین می بارد باعث می شود هراس به دلم چنگ بیاندازد .
– چرا حرکت نمی کنیم ؟
– اون جلو کوه ریزش کرده ! راه بند اومده !
دل من هم عین کوه ریزش می کند . رنگم می پرد . و پشت هم آب دهان قورت می دهم .
#پارت_۷۸
درد کمر و لگنم فراموشم می شود . خواب از سرم می پرد .
وحشت فکم را می لرزاند و صدام با نوسان به گوش مهبد می رسد .
– حالا چی میشه ؟
لبخند می زند .
نگرانی اضطراب و استرس را در چهراش نمی بینم برعکس من که از همین حالا قافیه را باخته ام او به خود مسلط است .
– هیچی چی می خواستی بشه ؟ یکم معطلی داریم تهش راه باز میشه و نخود نخود هرکی رود خانه خود .
ترسیده ام . من تجربه ماندن در جاده برفی را دارم .تجربه ریزش بهمن در بچگی .
دست و پایم یخ کرده است . خودش را جلو می کشد .
دستش گرم است ، صورتم را قاب دستان گرمش می گیرد و من حس خوشی زیر پوستم می دود از این تناقض آشکار .
– رنگت پریده چرا؟
حرارت دستش یخم را آب می کند .پنجه به گونه یخ زده ام می کشد .
– بببنم می ترسی ؟
بینی بالا می کشم .
– نه .
لب جمع می کند که نخندد .
این نه شل و ولی که می گویم خود گواه ترسیدنم است .
_یکم راه میری ؟
_ کجا راه برم ؟
به گیجی ام لبخند می زند .
– همین گوشه کنارها بچم کز کرد اون تو .
#پارت_۷۹
درد لگن و کمرم که طاقت فرسا می شود لج و لجبازی را می گذارم در گنجه و درش را می بندم .
با کمک مهبد پیاده می شوم. پاهام خشک شده و کمرم سخت راست می شود .
قوز کرده گام بر می دارم مهبد زیر بغلم را گرفته است .
در حاشیه جاده گام برمی داریم .
بوق بوق ماشین ها آزاردهنده است . انگار با بوق بوق زدن و آلودگی صوتی راه باز میشود .
کمی که در حاشیه جاده قدم می زنیم . مهبد می گوید :
– یخ کردی بهتره برگردیم .
مثانه ام خبر از پُری میدهد لب می گزم و از مثانه ای که تیر می کشد نمی گویم.
میسر رفته را باز می گردیم .
#پارت_۸۰
به محض انکه می نشینم درجه بخاری را بالا می برد و می گوید :
– گشنت نیست ؟
چرا هم دلم از زور گشنگی مالش می رود و هم از روز اضطراب و استرس تهوع دارم و چیزی از گلویم پایین نمی رود ، بد وضعیتی است.
کلافه چانه به معنی نه بالا می اندازم .
نوچی می کند و دستی به چانه اش می کشد.
– فنچ بابا چی اونم گشنش نیست ؟
دست زیر شکمم گذاشتم . تکان های فنچ بابا را حس می کنم .
همان پیادهروی کوتاه دخترم را به جنب و جوش وا داشته است .
دست جلو صورتم تکان می دهد .
کوتاه و اما دلخور لب می زنم : نه.
– آتش بس ؟ موقتی تا برسیم ؟
– نه !
– گاییدی بیفتی رو دنده لج افتادیا دختر .
#پارت_۸۱
با انکه این وضعیت هیچ خنده ندارد ولی نمی دانم چرا خنده ام می گیرد .
لحنش در عین اینکه لوده است ولی حرص هم در خود دارد.
لب جمع و خنده حبس می کنم .
می گوید :
– بخند بگایی من خنده هم داره .
حرف نمی زنم . مثانه ام عصبی تیر می کشد . از این می ترسم که بی اختیار شوم و خودم را خیس کنم .
فکرش هم برشته ام می کند . لب به زیر دندان می کشم و گاز گازش می کنم تا خون بیافتد .
به تشر می گوید:
– نعمت خدا رو حیف و میل نکن.
سکوت می کنم . هنوز ان بیرون ایستاده است ، سمت پنجره من . برف با شدت هرچه تمام تر می بارد .
نمی دانم چرا زبانم از دلم پیروی می کند و بی هوا از دهانم می پرد :
– سرما نخوری !
کورسوی امید را در نگاه پر شررش می بینم . لبانش کش می آید .
– مهمه ؟
با لحنی خاص می پرسد .
مهم بود و هست ولی زیر بار مهم بودنش نمی روم و شانه خالی می کنم .
بدجنس می شوم با بدجنسی می گویم :
– معلومه که نه !
#پارت_۸۲
انتظار دارم که بادش خالی شود ولی نمی شود .
چشمکی می زند و لب به خنده باز می کند و با صدایی بم و گیرا می گوید :
– اونجای آدم دروغگو .
فندک میزند و سیگاری روشن می کند . اخم می کنم .
از روزی که باردار شده بودم از او قول گرفته بودم که لب به سیگار نزند و نسخی را به جان خریده و لب به آن نزده بود و از آن موقع تا حالا این اولین بار بود که سیگارش دستش می دیدم.
– چه خوش قول .
زبانم به کام نمی ماند .چشمانش بالا می آید .
سیگار کنج لبش را به میان پنچه کشیده اش منتقل می کند.
نیشخند می زند :
– نسخیمو با چی جبران کنم وقتی خودتو بچمو ازم دریغ می کنی لاکردار ؟
زبانم نیش عقرب می شود نیش میزنم :
– با بُشرا !
فک درهم می پیچید . با پشت دست محکم به پیشانی اش می کوبد . دانسته عاصی اش می کنم.
– لق لقه دهنته ؟ نقل و نباته ؟ چی بُشرا ؟ کی بُشرا !
– هیچکدوم هوومه !
– لامصب من با تو چیکار کنم ؟
– طلاقم بده .
#پارت_۸۳
سیگارش را کام نگرفته زیر پا له می کند.
پره های بینیاش باز و بسته می شود . گره میافتد میان دو ابروی پهنش .
و سرخی پیشانی و چشمانش هم حکایت از این دارد که دست روی نقطه ضعفش گذاشته ام .
– بگو برو بمیر میمیرم ولی طلاقت نمیدم .
مثانه ام گنجایش ندارد، سوزش و درد بی طاقتم می کند که میزنم زیر گریه و می گویم :
– مگه دست خودته؟
– پس دست کدوم نره خریه ؟ بابا لامصب دوست دارم به کی قسم بخورم ؟
– به جون اون یکی زنت ،به جون بُشرا !
#پارت_۸۴
با احساسی خیسی و داغی نابهنگام الو میگیرم برای بیرون امدن از آغوشش که اب نطلییده است دست و پا میزنم که حلقه دستش دورم تنگ تر می شود.
– کجا توله ؟
خجالت میکشم از بی اختیاریم .
به چشمانم اشک می آید ولی نمی ریزمشان .
سرم در گریبانم می ماند ، دست زیر چانه لرزانم می برد .
مجبورم می کند در چشمان پر شررش نگاه بدوزم .
– ببینمت!
دلم های های گریه می خواهد .
در میان برف و کولاک بنزین تمام کرده بودیم و امیدی به سر رسیدن نیروی های امداد هم نبود حداقل تا سپیده صبح نبود .
صدا می کند : توکا !
بر اساس قانونی نانوشته پرچم صلح را موقتی بالا برده بودم .
روشن شدن چراغ بنزین و ترس از مرگی فجیع در این تصمیم کم دخیل نبود.
صندلی عقب نشسته ایم ، پتوی مسافرتی را از صندوق عقب بیرون کشیده دورم می پیچد.
کاپشنش هم حتی به تن من است و خود پلیوری بیش به تن ندارد.
#پارت_۸۵
پیشانی به پیشانی ام می چسباند . ترس معده ام را درهم می پیچید .
عبار غم به چشمانم می نشاند .
تا چشم کار می کند برف است و برف .
از پشت شیشه قادر به دیدن چیزی نیستم و همین موجب ترس بیشتر است .
سفیدی حالم را بهم می زند.
– ترسیدی ؟
چانه بالا می اندازم .
می خندد و من نمی دانم چطور در این شرایط بغرنج که میان مرز باریک مرگ و زندگی گیر کرده ایم می تواند بخندد .
– می خندی ؟
– نخندم ؟ چه خودشو باخته !
– یخ میزنیم تا صبح !
رمان هایی که میزاری خیلی قشنگه ندا جان
آدم احساس میکنه توی رمان حضور داره
نکنه اتفاقی برای بچش بیوفته
فاطمه جان سال بد رو نمیزار ی
باشه الان میزارم
😏🥱
بیا😂
کجا؟بغلت؟🤤
ها بیا ببین چه کردم😌😂
اومدم نبودی ک …
فقط تونسم از ناحیه پا بدم 😂
😂😂 دیدم
وای نمیدونم چرا انقدر از مبهد خوشم میاد
سردم شد بجای اون بدبخت 🥶