رمان آوای توکا پارت 16

4.3
(167)

 

 

 

 

گولاخ است . دوتای من قد دارد . ترس برم می دارد .

 

 

 

 

شیشه خرده ها از خجالت کف پایم در می ایند و من حتی از درد ناله نمی کنم . قلبم در سینه به مانند قلب گنجشک می کوبد .

 

 

 

 

راه فراری نیست .‌به دیوار می رسم . مجال عقب رفتنم نیست . لبخند چندشی به صورت دارد .

 

 

 

 

 

 

کریه المنظر است . دلم بهم می خورد اما حتی عق هم نمی زنم .‌

 

 

 

 

 

جرئت جیک زدن ندارم . می ترسم وحشی تر از این شود . دندان های زرد و چشمان وزغی ترسناکی دارد .

 

 

 

بخیه مورب کنار پیشانی هم مزید بر علت است که بیشتر بترسم .

 

 

 

 

تب کرده به کوره می مانم مقابلم که قد علم می کند نگاهم به پشت سرش گیر می کند و نخ کش می شود .

 

 

 

 

 

 

یک نر خر تر از خودش میان در ایستاده است و عجیب ماجرا اینجاست که چرا از ترس سنکوپ نمی کنم ؟

 

 

 

 

تنها وسیله دفاعی که دارم را بالا می گیرم و با صدایی که رعشه اش از رعشه تنم بیشتر است می گویم :

 

 

– یه قدم دیگه بیای جلو با همین می کوبم تو فرق سرت ….

 

 

.

 

#پارت۱۶۲

 

 

 

بلند بلند می خندد . دهانش بوی گند الکل می دهد . خوب که زردی دندان و بوی گند دهانش را به معرض نمایش می گذارد می گوید :

 

 

 

– تو که آجان خبر کرده بودی جوجه طلایی پ کو ؟ چرا نرسیدن به دادت هان ؟

 

 

 

 

– چی می خوای ازم ؟

 

 

– پا ! پا میدی ؟

 

 

آرنج به بالای سرم می چسباند .

 

 

 

بوی گند زیر بغلش دلم را بهم می زند . معده ام بهم می پیچید و من دهان می بندم تا عق نزنم .

 

 

 

 

– تریسام ، نظرته ؟ اگه هست بکش پایین که وقت تنگه مادمازل !

 

 

 

خشم در دلم می جوشد .

 

 

 

مجسمه سنگی که تنها وسیله دفاعیم بود را به سمت و سویش پرتاب می کنم و از بخت بدم سرش را می دزد عوض سر آن لندهور این مجسمه و دل من است که می شکند !

 

 

 

 

 

– بـهههه تیرتم که به خطا رفت دکی….ج….نده خانوم ….. ک….ص ….دست هم هستی …

 

 

 

 

هرم داغ نفس های آن لندهور پوست صورتم را می سوزاند .

 

 

 

دیگر قادر نیستم اشک هایم را مهار کنم.

یکی پس از دیگری از چشمانم سقوط می کنند.

 

#پارت۱۶۳

 

خشم در دلم می جوشد .

 

 

 

مجسمه سنگی که تنها وسیله دفاعیم بود را به سمت و سویش پرتاب می کنم و از بخت بدم سرش را می دزد عوض سر آن لندهور این مجسمه و دل من است که می شکند !

 

 

 

 

 

– بـهههه تیرتم که به خطا رفت دکی….ج….نده خانوم ….. ک….ص ….دست هم هستی …

 

 

 

 

هرم داغ نفس های آن لندهور پوست صورتم را می سوزاند .

 

 

 

دیگر قادر نیستم اشک هایم را مهار کنم.

یکی پس از دیگری از چشمانم سقوط می کنند.

 

 

– عوضی پست فط.‌…

 

 

 

با ضرب شستش برق از کله ام می‌پرد .

 

 

– اینو زدم که زبونتو تو حلقومت نگه داری آکله خانم ….

 

 

 

 

به خواب هم نمی دیدم یک روز در خانه خودم زیر سقفی که امنم است با دو غول تشن تنها بمانم ولی ……

 

 

 

– شوهرم الان هاست که سر برسه زندت نمی ذار ….

 

 

 

ان لندهور دیگر که مقابل در قد علم کرده بود دست به پهلو میزند و با نیشخند می گوید :

 

 

 

– شوهرت سرش تو اخور خان داداششه داره حالشو می بره …بی خبر از اینکه لن**گ زن حاملش قراره امشب هوا بشه .

 

#پارت۱۶۴

 

 

وقاحتش تا مغز استخوانم را می سوزاند .

 

 

کارد به استخوان رسیدن مگر همین نیست ؟

 

 

 

 

کارد به استخوانم رسیده ، دست مردک دندان زرد روی بالا تنه ام حرکت می کند.

 

 

 

– ببینم چی داری این زیر میرا ؟

 

 

به دست کثیفش چنگ میزنم :

 

 

 

– نکن عوضی !

 

 

– بکنم چیکارم می کنی مثلاً ؟ جیغ می کشی . بکش عمو ببینه …..

 

 

 

جیغ کشیدن علاجم نبود صدای من از این دیوار ها فراتر نمی رود ، عایق هستند.

 

 

 

در این خانه قیمه قیمه ام هم اگر می کردند کک کسی نمی گزد گوش همسایه دیوار به دیوارمان هم خبر نمی شود .

 

 

– پنجول می کشی ؟ گفته بودم من از گربه ای که پنجول بکشه خوشم میاد ؟ اونم گربه پا به ماه …… پا به ماهی دیگه ؟

 

 

 

به آن دوست غول تشن تر از خودش تشر می زند :

 

 

 

– اسی واستادی عقب که چی ؟ بسم الله بیا جلو سرد میشه از دهن میافته ها ….

 

#پارت۱۶۵

 

 

روی پا بند نیستم . مایع داغ و لجزی را میان پایم حس می کنم .

 

 

 

 

همه چیز به دورم در گردش است از تیر چراغ برق گرفته تا سطل مکانیزه شهرداری .

 

 

 

 

کجا هستم را نمی دانم ! کجا می روم را هم نمی دانم . اشک دیدم را محدود و مخدوش کرده است .

 

 

 

 

 

حنجره ام بابت جیغ هایی که کشیده ام خراش برداشته است.

 

درد در اقصی نقاط تنم می لولد و حال ناله زدن از فرط درد هم ندارم .

 

 

 

پیاله چشمانم هی پر و خالی می شود . رمقی نیست دیگر . حس می کنم اگر قدم از قدم بردارم میمیرم .

 

 

درد که از خود بی خودم می کند روی دو زانو خم می‌شوم .

 

 

– عزیز مامان الان وقتش نیست …..

 

 

عزیز مامان اما وقت شناس نیست . زیادی برای پا گذاشتن به این دنیایی که سر و ته‌اش مفت نمی ارزد عجول است .

 

 

 

روی اسفالت می نشینم . لباسی که به تن دارم غرق خون است .

 

#پارت۱۶۶

 

 

درد لحظه به لحظه شدید تر می شود و طاقت من نیز طاق تر .

 

 

 

 

عین مار به خود می پیچم .‌کاش دخترکم زبان می فهمید کاش می توانستم بگویم منصرف شو مادر نیا این دنیا دیدنی نیست . آش دهان سوزی نیست .

 

 

 

 

شاید سنگ دلانه است اما به مرگ جگر گوشه ام راضی ام دلم نمی خواهد به این دنیای پر از نیرنگ بیاید .

 

 

 

 

ولی حیف که گوش شنوا ندارد دخترکم آوای من .

 

 

 

هیچ دلم نمی خواست دخترم را در این وضعیت آن هم در کوچه پس کوچه پشت در خانه مردم دنیا بیاورم ولی انگار قرار نیست این دنیا به میل من یکی پیش برود .

 

#پارت۱۶۷

 

 

 

 

انقباضاتم که بیشتر می شود دیگر نمی توانم دندان بر سر جگر بگیرم و ناله نکنم.

 

 

با حنجره ایی خراشیده می نالم و عین مار زخمی به خود می پیچم ولی خلاصی حاصل نمی‌شود درد را انتهایی نیست .

 

 

 

 

چقدر به خود می پیچم و زور می زنم را نمی دانم زمانش دستم نیست اما به من به قد و قاعده یکسال سخت گذشته است .

 

 

 

 

از زور بی حاصل زدن خسته ام و نای دگر بر من نمانده است .

 

 

 

 

سرش را حس می کنم ولی حس می کنم دیگر دست تنها نمی توانم از پسش بربیایم .

 

 

 

 

فقط محض خاطر دخترکم که دو دستی این سیاهچاله دنیا را چسبیده است روی پا می ایستم زانوانم لرزان است اما می ایستم .

 

 

 

 

 

دم صبح است صدای اذان را از مسجد محل شنیده‌ام .

 

 

 

 

فقط یک قدم با آیفون فاصله دارم و هردم بیم از هوش رفتنم می رود ولی زنگ را به امید یک ناجی می فشارم ‌.

 

 

 

زمین زیر پایم به رعشه می افتد و بلافاصله پس از فشردن زنگ حجم سیاهی چشمانم را در بر می گیرد .

 

#پارت۱۶۸

 

کسی به صورتم ضربه می زند . می خواهم بگویم من را دنیا زده تو نزن ولی زبانم در دهان نمی چرخد .

 

 

 

– دخترم ….چشماتو وا کن ….

 

 

 

رنجور چشم باز می کنم ، هنوز همانجا هستم و درد به قوت خود باقی است.

 

 

 

با این تفاوت که زنی بالای سرم نشسته است .

 

 

– دخترم ….

 

 

 

درد اجازه نمی دهد جوابش را بدهم جیغی که از عمق حنجره شکافته ام می کشم به اختیار من نیست و من بی اختیار ترینم در این لحظه .

 

 

 

– طاقت بیار مادر اورژانس رو خبر کردم الان هاست که برسن …..

 

– خ….‌ا نوم ….

 

 

دستم را می گیرد . سرم را به دامن کشیده .

 

 

– جانم جانم ….

 

 

با حال نزار سر از دامنش بلند می کنم و پاهایم را از هم باز میکنم و غریزی زور می‌زنم .

 

 

 

حس می کنم فاصله زیادی تا در آغوش کشیدن دخترم ندارم .

 

 

 

 

در کلاس های زایمان تمام این ها را از بر شده بودم و حالا وقت درس پس دادن است .

 

 

 

– یا غیاث المستغیثین دخترم آروم باش الان اورژانس میرسه .

 

#پارت۱۶۹

 

 

نمی توانم تا سر رسیدن اورژانس صبر کنم یعنی دخترکم صبر نمی کند تا آن موقع. عجول است و همین خصلت بدش هم به پدرش رفته است .

 

 

 

به خود می پیچم فاصله انقباض ها هی کم و کم تر می شود سعی می کنم با نفس عمیق دردم را کم کنم .

 

 

 

اما کم نمی‌شود که شدید تر هم میشود.

 

 

رو به بی هوشی ام و خبری از اورژانس نیست که حس می کنم ار درون تهی شده ام .

 

 

 

زن که حالا که وسط پایم نشسته بود لبخند به لب میزند و طفلکی که خون آلود است و نیمی از من است را بالا می گیرد .

 

 

 

 

– الحمدلله فارغ شدی ….

 

 

 

 

محو تماشایش هستم و درد به گونه ای رفته که انگار هرگز نبوده است اما روح از تنم در تقلای گریختن است .

 

 

 

 

زن حرف میزند تکان خوردن لب هایش را می بینم ولی نمی توانم حرفی بزنم حداقلش عزیزک نورسیده ام را به او بسپارم یا نشانی پدر نامردش را به او بدهم .

 

 

 

 

با خیالی آشفته پلک می بندم .

 

#پارت۱۷۰

 

نور مهتابی از لای پلک های بسته ام سوک می زند و کسی صدا می کند دخترم .

 

 

 

کسی روی موهایم را نوازش می کند و من تقلا می کنم برای باز کردن پلک هایی که انگار با چسب به هم چسباندنشان ‌.

 

 

بالاخره چشم باز می کنم ، تیره و تار می بینم اما تشخیص می دهم که در بیمارستانم .

 

 

– خوبی دخترم ؟

 

 

به دنبال منبع صدا چشم می چرخانم و ناجی خود را می بینم .

 

لبان خشکم. را زبان می زنم و با صدایی که از عمق چاه بیرون امده می گویم :

 

 

– بچم ….

 

لبخند می زند :

 

 

– بد به دلت راه نده الحمدالله حالش خوبه مادر .

 

 

دخترکم ، اوای من را از تخت نوزاد برمی دارد و چشم نم دارم می دود دنبال سر تمام هست و نیستم در این کره خاکی .

 

 

 

این دختر تمام هست و نیست من بود ، تنها دلیل زنده بودنم .

 

 

خودم را روی تخت بالا می کشم .

 

 

 

تمام تنم درد است از فرق سر تا نوک پا ، انگار کوه را جابه‌جا کرده ام ، با این همه اما نمی نالم.

 

لب بهم می دوزم به عشق موجود کوچکی که می خواهم بغل بگیرم .

 

 

 

ناجی مهربانی که نامش را نمی دانم نوزادم را بغلم می دهد و من نمی توانم خوددار باشم و اشک نریزم .

 

 

می پرسد اسمش را چه می خواهی بگذاری ؟ و من در حالی که با شعف دخترکم را دید می زنم می گویم :

 

 

– آوا ؛ آوای توکا .

 

صورت همچون قرص ماهش دیگر خون آلود نیست اما زیادی سرخ است .

 

 

آبی اقیانوس را انگار در چشمان قشنگش ریخته اند .

 

 

دخترم آوای توکا ،چشمانش را از توکا دارد .

 

#پارت۱۷۱

 

 

از دیدنش سیر نمی شوم ،باورم نمی شود که در عین قساوت قلب راضی به دنیا نیامدنش بودم از خودم شرمگین می‌شوم و ناجی مهربانم می گوید :

 

 

 

– مادر شیرش بده ، شیراغوز یه چیز دیگه ست . پر خواصه .

 

 

بچه را از من می گیرد و من سینه ام را با خجالت از یقه لباس بیمارستانی بیرون می کشم و می بینم زن بیچاره چطور بهتش می زند .

 

 

 

حق هم دارد ، نقطه به نقطه سینه ام خون مرده است ، از زور خجالت روی سر بلند کردن ندارم .

 

 

دخترم را بغلم می دهد و می گوید :

 

 

– شیرش بده مادر .

 

 

 

سینه ام را دهان دخترکم می گذارم که با چشمان معصومش بر و بر نگاهم می کند ، سفت سفت است و متورم .

 

 

با هر مکی که نوزدام می زند دلم می خواهد فریاد بزنم اما نمی زنم .

 

 

 

لب به دندان می گیرم و زن می پرسد :

 

 

 

– درد داری دخترم ؟

 

 

– نه …

 

نوچی زیر لب می کند و حرف دیگری نمی زند و من جان می دهم تا دخترکم زیر سینه ام به خواب می رود .

 

 

آوا را از من می گیرد و در تختش می گذارد و من سینه ای که سنگ شده را داخل لباس تترون بیمارستانی می کنم .

 

 

– من واقعا نمی دونم چطور باید از شما تشکر کنم خیلی شرمندم …تو زحمت افتادین …..

 

 

 

لبخند می زند .

 

– این چه حرفیه مادر کاری نکردم که، کسی هست که بخوای بهش خبر بدی ؟ شوهری کسی ؟

 

#پارت۱۷۲

 

از خودم می پرسم کسی را دارم ؟ و یک نه بزرگ از خودم می شنوم .

 

 

زن منتظر است ، روی تخت کمی جابه‌جا می شوم .نگاه زن به لبانم خیره است . َ

 

لب تَر می کنم و دست می برم و گردبندی که از گردنم آویزان است را می درم و به سمت زن می گیرم .

 

 

 

– من تا همینجا هم از شما یه دنیا ممنونم ، پول همراهم نیست اگه ممکنه و براتون زحمتی نیست لطفاً این گردنبند رو ببرید بفروشید برای هزینه بیمارستان .‌‌..‌

 

– دخترم !

 

– جانم ؟

 

– منو محرم خودت می بینی ؟

 

در حال حاضر این زن نه تنها ناجی بود که محرم ترینم هم بود.

 

– بله معلومه …

 

لبه تختم می نشیند ، در نگاهش ارامشی است که قوت قلبم می دهد .

 

دست دراز می کند برای گرفتن دستم و من بی درنگ دست میان دستش می گذارم.

 

 

به سن و سال مادرم است ، دستم را که میان دست می گیرد دل تنگی غوغا می کند .

 

آخرین بار که مادرم را دیدم کی بود ؟

 

 

– میشه ازت یه خواهشی کنم ؟

 

– بله بفرمایید .

 

– با من روراست باش ، میشه ؟ منم جای مادرت دخترم ، من شیش ماه پیش دختر جوونم رو از دست دادم تو تصادف خودش و شوهرش و طفل تو شکمش ….

 

 

 

متأثر میشوم و زن اشک چشمش را با پشت دست پاک می کند و لبخند مهربانی می زند و می گوید :

 

– شاید باورت نشه از وقتی تو رو دیدم انگار انیسم برگشته …. انیسم رو توی تو میبینم …. حالا با من رو راست باش دخترم ، از پچ وا پچ پرستارها یه چیزهایی دستگیرم شده ولی دوست دارم از زبون خودت بشنوم .

 

لال ماندم و او گفت :

 

– کسی بهت دست درازی کرده مادر ؟ اون وقت شب بیرون چیکار می کردی ؟

 

#پارت۱۷۳

 

خودم هم نمی دانم چرا ولی حسی غریب ترغیبم می کند که دهان باز کنم و سفره دلم را پیش این زن مهربان داغ دیده باز کنم .

 

 

 

با هق هق رو می گیرد و هی می گوید :

 

 

– الهی من بمیرم . الهی خدا براشون نساز الهی داغ به دلشون بیافته چی کشیدی تو مادر ؟

 

 

احساس سبکی می کنم با انکه تداعی آن شب شوم قلبم را به درد آورده است ولی احساس سبکی می‌کنم .

 

 

 

 

حس می کنم قسمتی از بار سنگین روی دوشم را روی دوش کس دیگری گذاشتم .

 

 

سرم را بغل می گیرد :

 

 

 

– جیگرم کباب شد ، کباب بشن الهی .. داغ به جیگرشون بیافته نامسلمونا …. اخ خدا…..

 

 

زن مهربان که حالا می دانم نامش مرحمت است را صدا می کنم :

 

– مرحمت جون .

 

 

 

با پشت دست اشک چشمانش را گرفت.

 

 

 

– جونم مادر ؟ جونم دخترم ؟

 

 

 

– توروخدا با خودتون این‌طوری نکنید ….. من راضی نیستم …

 

 

اشک در چشمان بی ریا و یشمی ‌اش بازی کرد :

 

– تو این دلم آتیش روشنه … خدا از هستی ساقطشون کنه مادر …. براشون نسازه .. بمیرم من برات مادر …

 

 

 

با صدای گریه اوا ، به سمت تختش می رود و بغلش می زند و همانطور که در بغل تابش می دهد می گوید .

 

– فکرکنم سیر نشده که به این زودی بیدار شده . مادر جون داری شیرش بدی یا قندآب بدمش ؟

 

 

 

با آنکه تاب و توان ندارم می گویم :

– نه شیرش میدم .

 

#پارت۱۷۴

 

می خواستم راهم را از او جدا کنم .نمی خواستم بار اضافه بر روی شانه های نحیفش باشم ولی با یک جمله لالم کرد .

 

 

 

 

– توکا انیس من میشی ؟

 

 

 

دلم می آمد بگویم نه ؟ معلوم است که نه .

 

 

گفت تو تنها من تنها ، بیا همدم هم باشیم کجا را داری بروی که دست آن از یزد بدتر ها به تو نرسد ؟

 

 

 

حق می گفت جایی را نداشتم . کجا را داشتم ؟

یک خاله بود که دیگر رو نداشتم به او رو بزنم .

 

 

نمی خواستم سربار باشم ولی یا باید سر بار می شدم یا آواره ! دو حالت بیشتر نداشت.

 

 

حالت سومی نداشت ، نمی توانستم به مهبد برگردم به آن خانه که مقتلم شده بود .

 

 

 

اگر خودم تنها بودم شاید تن به آوارگی می دادم به خوابیدن زیر پل، در سرما ولی آوا را چه می کردم ؟

 

 

 

نمی توانستم دخترکم را به پدرش زیر دست آن زن بدطینت بسپارم و دل بکنم نه می توانستم با یک بچه آواره کوچه خیابان شوم .

 

 

 

مرحمت خانم با سینی تو آمد ، اتاق مجردی انیسش را به من و دخترم اختصاص داده بود .

 

 

 

نه تنها سیسمونی دختر انیسش را دو دستی تقدیممان کرده بود که لباس های انیسیش را هم به من بخشیده بود.

 

 

 

این زن به راستی مهربانی را معنا و مفهومی دیگر بخشیده بود.

 

 

در این یک هفته که در خانه پر از صفا و صمیمتش مستقر بودم جزء مهر و محبت از این زن ندیده بودم .

 

 

خواستم به احترامش نیم خیز شوم که با دست اشاره کرد بلند نشوم .

 

 

– باز که افتادین تو زحمت ؟

 

اخم بانمکی می کند ومی گوید:

 

– نگو زحمت چیه تو رحمتی مادر .

 

#پارت۱۷۵

 

 

به آوای قشنگم که در بغلم آرمیده اشاره می زند و می گوید :

 

 

– این قندعسل منو بده بغلم خودتم از این سوپ بخور با اب قلم درست کردم قوت میده .

 

 

 

لبخند میزنم :

 

– چشم .

 

 

– پر نور .

 

دلم به خوردن نمی رود، مرده متحرک گونه زندگی می کنم.

 

 

خواب ندارم تا چشمم هم می آید آن دو دو نرغول ظاهر می شوند .

 

به آن خانه به آن اتاق لعنتی برمی گردم و به حریمم دوباره و دوباره دست درازی می شود .

 

 

 

– توکا ؟

 

 

– جونم ؟

 

 

– نیاوردم نگاهش کنی بخور بذار شیر بیاد تو سینه ات .‌این بچه هی بی تابی می کنه از گشنگیه ها مادر شیر نداری آخه . بخور لااقل بخاطر این طفل معصوم .

 

 

 

شب را صبح می کردم بخاطر این طفل معصوم خودِ لک برداشته ام را تحمل می کردم فقط بخاطر این طفل معصوم .

 

 

چشم دیگری می گویم و از سوپی که چاشنی عشق دارد می خورم .

 

 

می خواهم خودم سینی را به آشپزخانه ببرم که اجازه نمی دهد .

 

 

می گوید :

 

– بشین مادر نشیدنی دکترت چی گفت ؟ مراعات خودتو کن کم خم و راست شو بخیه داری مادر .

 

 

 

 

خوب به یاد داشتم که دکترم چه گفته بود . وضعیتم اسف بار بود .

 

 

 

 

با وجود بخیه نشست و برخاست که سهل بود از عهده دفع هم سخت برمی آمدم و تمام این مصائب را در حقیقت از آن تجاوز داشتم نه زایمان .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 015547 6582 scaled

دانلود رمان آدمکش 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو…
download

رمان رویای قاصدک 5 (1)

5 دیدگاه
  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۰ ۲۰۴۷۵۲۱۰۲

دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک 4 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.8 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۵۱۰۲۰۶

دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۱۴۰۲۴۳۳۱۴

دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی 5 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره…
IMG 20230123 230225 295

دانلود رمان جنون آغوشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…  

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

26 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aseman
Aseman
3 ماه قبل

آخ چقدر این پارت درد داشت. بخصوص اینکه یاد سواستفاده ای که چند ماه پیش ازم شد افتادم من تا دَم تجاوز رفتم و برگشتم. فقط خدا بود که نجاتم داد. وقتی یادم میوفته چ شبایی گریه کردم و تا چند ماه حال و روز خوبی نداشتم. توکا رو بهتر درک میکنم.

بنیامین غلامی
بنیامین غلامی
3 ماه قبل

به نظرم کارتوکا با مهبد تمومه، دیگه توکا نمیتونه با مهبد باشه، احتمالا یه شخص جدید وارد رمان بشه، مثلا پسر خالش یا از طریق این خانم که کمکش میکنه باکسی اشنا بشه

Hhhhh
Hhhhh
3 ماه قبل

واقعا بدترین چیز برای ی خانوم تجاوزِ

ستین
ستین
3 ماه قبل

خب مطمئنن نقشه اون بشرا ه.ر.ز.ه و اون ننه عجوزشه ک مهبد اسکلو بکشن اونجا این دوتا بیان سراغ توکا بیچاره
بعد میگم چ راحت درارو باز کردن/:
خوشم میاد توکا مث خیلی از زنای دیگ نگف من ک جاییو ندارم و بشینه عرعر کنه با اینکه جایی نداشت ولی هربار تلاش کرد برای رفتن و ندیدن خیانت مهبد

بهار
بهار
3 ماه قبل

دلم میخاد ب حال توکا زار بزنم چ دردی کشیده
لعنت ب همچین شوهرو خانواده ای
اصن انتظار تجاوز نداستم گریم گرف اصن

آنی‌ام .
آنی‌ام .
3 ماه قبل

مهبد و امثالش دم از غیرت میزنن و دونفری به زن حامله اش تجاوز شده!!! آخه مگه آدم نبود کناره بشرا خونه خراب کن؟انگار مهبد بدش نمیاد از بشرا

Mana goli
Mana goli
3 ماه قبل

آدم نمیدونه چی بگه واقعا تاسف بار بود

پخخخ
پخخخ
3 ماه قبل

:))))) این پارتو نمیتونم اصلا هضم کنم ، نویسنده تروخدا بیا بگو اشتباه نوشتی، بگو توکا بهش تجاوز نشده بگووو🚶🏽💔

رهگذر
رهگذر
3 ماه قبل

بگردم الهی برای توکا
خدا بگم این مبهد رو چیکار کنه چرا توقع داشتم لحضه آخر مبهد نجاتش بده ؟

زلال
زلال
3 ماه قبل

گریه کردم تو این پارت واقعا جای بخشش نیس هرچی فکر هم هس بکنه مهبد به جهنم.کاش اگه تو واقعیت هم هس از اینجور زندگی ها خدا باعثشونو لعنت کنه

Kmkh
Kmkh
3 ماه قبل

طفلک توکا گیر چه به درد نخورایی افتاده

Hhhhh
Hhhhh
3 ماه قبل

مگه میشه ی مرد بدون اجازه زن اول بخواد زن دوم رو عقد کنه تا اونم حامله

آنی‌ام .
آنی‌ام .
پاسخ به  Hhhhh
3 ماه قبل

دیدم تا دلت بخواد

بهار
بهار
پاسخ به  Hhhhh
3 ماه قبل

اووووو تا دلت بخاد

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

همش کار بشرا هست لعنت بهش طفلکی توکا

دری
دری
3 ماه قبل

بنظرم مهبد فک می‌کنه که توکا بهش خیانت کرده و اون ادمهاهم بشرا فرستاده سر وقت توکا واقعا خیلی رمان غم انگیزیه هروقت میخونم باید تا ی ساعت اشک بریزم 😢💔مهبده عوضی کاش توکا عاشق یکی دیگه میشد

همون یار قدیمی
همون یار قدیمی
پاسخ به  دری
3 ماه قبل

آقا من قصد توهین ندارما
اصلا هم شمارو نمیشناسم فقط این یه نصیحت دوستانس
من تقریبا ۷ ساله رمان میخونم و الان اصلا این رمانا رو میخونم برام غم انگیز نیست در حدی که بخواد اشکمو دربیاره و اینا
اوایل که میخوندم حتی با مسخره ترین چیزاش هم گریه میکردم و خودمو جای شخصیت دختر تصور میکردم و هور هور گریه میکردم واقعا یه مدت حتی قلبم درد میگرفت دیگه ترسیدم نخوندم
الان میخونم دیگه تحت تاثیر قرار نمیگیرم اونقدرا ولی هنوز بعضی وقتا قلبم درد میگیره حالتای عادی حتی بدون خوندن رمان
دکترم هنوز نرفتم ولی خب گفتم به شماها بگم که واسه چیزای بیخود غصه نخورین واقعا
اگه سنتون کمه که باید بگم وقتی بزرگتر میشین اونقدر مشکل هست که جا واسه رمان نمیمونه
اگه سنتون از من بیشتره که امیدوارم اونقدر بی دغدغه باشین که رمان براتون دغدغه محسوب شه❤
الان حتی بعضی اوقات وسط خوندن پارت ول میکنم و میگم مگه خودم کم غصه دارم بشینم اینجا برای حورا یا سراب یا توکا یا حالا هر خر دیگه ای غصه بخورم؟

شیما
شیما
پاسخ به  همون یار قدیمی
3 ماه قبل

منم کن بدبختی ندارم از ۱۳ سالگیم بدبختی هام شروع شد الانم ۱۸ هستم منم اینجوریم اما چاره چیه چیکار کنم

ساناز
ساناز
3 ماه قبل

اخ خداااا بمیرم برا دلت توکا. خدا لعنتت کنه این بشرا و اون خاله بد ذاتشو😥😥😥
من جای توکا بودم مهبد رو واسه همیشه ول میکردم. مردی که زیر سلطه ننه باباش باشه بدرد جرز دیوار میخوره. وای قلبم خون شد براش

دلارام
دلارام
3 ماه قبل

چقد بد نه حتی از بدم بدتر

ماهی
ماهی
3 ماه قبل

مهبد واقعا یه انسانه؟ یه اسب تمام معنا
چطوردلش اومد اینو اینطور ولش کنه
کاره بشری حرام زادست

نازنین
نازنین
3 ماه قبل

😭 😭 😭 😭 😭 😭

لی لی
لی لی
3 ماه قبل

یعنی باهاش رابطه داشتن؟دلم کباب شد براش🥺🥺

بهار
بهار
پاسخ به  لی لی
3 ماه قبل

آره دیگ تجاوز کردن بش

بانو
بانو
3 ماه قبل

خدای من😭😭😭

مهبد دیگه قابل بخشش نیست به نظرم 😕

دسته‌ها

26
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x