نمی دونستم به خاطر این همه حساسیتی که روی من داشت بخندم یا گریه کنم.
داشت از الان واسه چیزی غصه میخورد که هنوز اتفاق نیفتاده بود و شاید حتی هیچ وقت هم اتفاق نمی افتاد گفتم
یه نگاه به خودت بنداز میدونی چند سالته؟
کسی نشناسدت فکر میکنه که یه بچه ۱۵ ساله ای…
تو دنیا میلیون ها نفر جراحی می کنن این که چیزی نیست برای همه پیش میاد .
دستمو گرفت منو به سمت تخت کشیده و روش نشوند
_ تو با همه فرق می کنی، تو لیلی هستی؛ تو مال منی ،تو جون منی ،من میمیرم اگه بخوان تنتو رو زخمی کنن من میمیرم لیلی.
بهش گفتم
زایمان طبیعی این قدرا هم راحت نیست تو فکر می کنی که بچه طبیعی به دنیا بیاد من اصلا اذیت نمیشم؟
اگه جراحی بشه حداقل ایکه درد نمیفهمم اما برای به دنیا آوردن بچه باید چندین ساعت عذاب بکشم درد بکشم .
میدونی درد زایمان چقدره؟
از این حرفا به قدری ناراحت شده بود که صورتش کاملا توهن رفته بود کلافه موهاشو چنگ زد
_ یعنی اشتباه کردم که بچه خواستم؟
من فقط دوست داشتم ازتون بچه داشته باشم یه بچه ای که مادرش تو باشی و پدرش من.
نمیخواستم اذیتت کنم نمیخواستم تو درد بکشی .
عجب آدمی بود متحیر بهش خیره شدم
کی فکرشو میکرد امیر که این همه زیر دست داره و با یه حرفش همه بله قربان گوش هستن
که وقتی داد میزنه و عصبی میشه آدمای دورو برش به خودشون می لرزن اینطور راجع به من مهربون باشه ؟
خودم هم باورم نمیشد با خنده رو بهش گفتم باورم نمیشه تو همون
امیریهستی که روز اول دیده بودمت باورت میشه ؟
لبخندی زد
_من همونم امیرم هنوزم خیلیا ازم حساب میبرن هنوزم یه لشکر آدم وقتی اسم من میاد خودشونو خیس می کنن اما نه برای تو…
تو زندگی منی
کسی هستی که به خاطرش از همه چیزم میگذرم خودت و با بقیه مقایسه نکن باشه؟
شاید بهترین تصمیم برای من این بود که کمی منعطفتر باشم در مورد این آدم
این همه عشق و علاقه ای که به من داشت هیچکس تونست داشته باشه.
با صدای زنگ گوشیش از فکر و خیال جراحی من بیرون اومد
تماس و جواب داد
نمیدونم پشت خط کی بود و چی بهش میگفت که کم کم صورتش داشت توی همه می رفت بالاخره از جاش بلند شد و با صدای بلند گفت
_ میکشمتون عوضیای زبون نفهم من چی بهتون گفته بودم؟
چه گوهی می خوردین که تونستن فرار کنن؟
میدونی اگه پاشون به جایی برسه چه اتفاقی برامون میفته ؟
تک به تک تکشون رو میخوام یکیشونم جا نمیندازی میفهمی که چی میگم؟
اگر نه میام سراغ زن و بچه خودتون اونا رو به جای دختر را برمیدارم.
ترسیده روی تخت دراز کشیدم همین الان داشتیم در مورد این که کارشو ول بکنه حرف می زدیم ولی اون الان داشت در مورد فرار کردن دخترا اینطوری واکنش نشون میداد انگار این آدم قرار نبود عوض بشه وقتی تماس قطع کرد و به سمت من چرخید با منب روبرو شد که با نفرت بهش نگاه می کردم به دستش و بهسمتم دراز کرد که پس زدم و گفتم
همین الان داشتی بهم قول میدادی از این کثافت کاریا بکشی بیرون اما چی شنیدم؟
عکس العملت برای فرار کردن اون دختر های بدبخت!
تو میخوای اینطوری کار تو بزاری کنار منو بچه گیر آوردی امیر؟
فکر می کنی منم از اون دخترای ساده ام که هیچی نمیفهمم؟
تو که خوب میشناسی منو قسم میخورم اگه پاتو از این گندکاریا نکشی کنار بالاخره یه روزی با این بچه از اینجا میرم میرم جایی که دستت بهمون نرسه تو منو خوب میشناسی…
کلافه به زور دستمو تو دستش گرفت
_ یه لحظه بهم فرصت بده لیلی من نمیتونم همین الان یهویی وقتی زنگ میزنه بهم میگن تمام قراردادها داره بهمیخورده به خاطر فرار کردن دخترا بگم عیبی نداره بزارین برن.
باید مثل همیشه باشم نمیتونم یه دفعه بکشم کنار میدونی چه بلایی سرمون میاد؟
من نمیخوام اتفاقی برای تو بچمون بیفته فرصت بده ک کم کم میکشم کنار
هر چیزی که تو بخوای میشم همونی که تو میخوای فقط حرف رفتنو نزن هیچ وقت حرف رفتن نزن من همه این کارارو بخاطر تو می کنم وقتی تو میگی میخوای بری دلم میخواد زمین و زمان آتش آتیش بزنم اگه بری از من یه دیوونه زنجیری میسازی حرفاشو زد از اتاق عصبی بیرون رفت نمیدونستم باید بهش اعتماد کنم یا نه اما چارهای جز اعتماد نداشتم .
دستمو روی شکمم گذاشتم آروم با پسرم حرف زدم
بهش گفتم که پدرش داره اذیتم میکنه بهش گفتم که باباش عوض نشه مجبورم بردارمش و برم.
از وقتی که امیر رفته بود ۲۴ گذشته بود.
۲۴ساعت کامل خونه نیومده بود از امیری که من میشناختم این کار بعید بود خیلی هم بعید بود شب موقع خوابیدن سختم بود خوابیدن عادت کرده بودم به نشستنش کنارم حرف زدن و نوازشاش صحبت کردنش با من و پسرم …
شب سختی گذرونده بودم دروغ چرا نگرانشم بودم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه صبح سراسیمه که از خواب بیدار شدم و کنارم ندیدمش بیشتر نگران شدم وقای که برای ناهار برنگشت دیگه واقعا داشتم از نگرانی دیوونه میشدم….
#لیلی
هیچکس ازش خبر نداشت یعنی من با هیچ کسی ارتباط نداشتم که ازش بپرسم تنها کسانی که دور و برم بودن خدمه ب خونه بودند که هیچ وقت نمی فهمیدند امیر کجا قراره بره با کی میخواد ملاقات کنه یا حتی کی برمیگرده…
گوشیش خاموش بود و من از خودم عصبی بودم که چرا اونطوری باهاش حرف زدم!
اصلاً اشتهایی برای خوردن نداشتم امروز ناهار نخورده بودم و الان شام.
تمام فکر و ذکرم پیش امیر بود که یه روز گذشته اصلاً سراغ منو نگرفته بود پشتش یه چیزایی داشت یه چیزایی که اصلا خوب نبود…
حسی بهم می گفت قراره یه اتفاقی بیفته یا خبرهای بدی داشتم اما دلم نمی خواست این احساسات و باور کنم دیگه کم کم داشت گریه ام می گرفت اگر یه روزی توی گذشته بهم میگفتن یه زمانی میرسه که تو از نگرانی امیر گریه می کنی واقعا خندم میگرفت اما الان به حدی نگرانش بودم که گریه هم دیگه دست خودم نبود روی تخت نشسته بودم خیره شده بودم به دیوار خدا خدا می کردم امیر برگرده خونه …
انگار که خدا دعاهام و شنید که در اتاق باز شده وقتی سر چرخوندم امیر و درست روبه روم دیدم انگار که کل دنیا رو بهم داده باشند به سختی از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و ناخودآگاه بغلش کردم نگرانی با آدم خیلی کارا میکنه مثل اینکه احساسات درونی تو که داری پنهون می کنی رو می کنه…
امیر انگار از این کار من تعجب کرده بود چون دستاش کنارش خشک شده بود و حتی بغلم نمیکرد.
بالاخره ازش دل کندم و کمی ازش فاصله گرفتم این بار محکم با مشت روی سینش کوبیدم و گفتم
خیلی نامردی کجا بودی تو؟
گفتم حتما یه بلایی سرت اومده یه اتفاقی افتاده خجالت نمی کشی که یهو میزاری میری نمیگی اینجا من میمونم و تردید و نگرانی که چی شده و کجا رفتی؟
ناباور به منی که اینطور داشتم بی تابانه گلایه میکردم نگاه میکرد انگار منه جدیدی که خودمم ازش متعجب بودم برای اونم متحیر کننده بود بالاخره بازوهامو با دستاش گرفت و منو آروم سر جام نگه داشت و گفت
_من اینجام برگشتم آروم باش..
نفس نفس میزدم و اشکم صورتم خیس کرده بود خودمم نفهمیده بودم کی گریه ام گرفته سرشو خم کرد و روی پیشونیم رو بوسید و پیشونیش به پیشونیم چسبوند و
_ آروم باش من حالم خوبه برگشتم دیگه جایی نمیرم تنهات نمیزارم اگر می دونستم اینطور بی تابی می کنی ناراحت میشی هیچ وقت نمی رفتم باورم نمیشه تو برای من نگران بودی.
انگار الان تازه به دنیا اومدم انگار برای اولین بار زندگی داره بهم لبخند میزنه چی از این بالاتر که تو نگران منی؟
دستاش بود پس زدم عقب رفتم و روی تخت نشستم تازه به خودم اومده بودم که چه کارا که الان نکرده بودم خجالت میکشیدم نگاهش کنم از این که اینطور نگرانیم براش رو کرده بودم و دستم جلوش رو شده بود خجالت میکشیدم .
روی زمین زانو زد دستامو که روی پاهام بود گرفت و گفت
_ خوبی چیزی خوردی؟
گفتم نمی تونستم چیزی بخورم ترسیدم اتفاقی برات بیفته دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو با کمی بالا گرفت و گفت
_ نگران من شدی تو مگه از منمتنفر نیستی؟
چنان ناامیدانه اینو پرسیده بود که نگاهم و درست به چشماش دادم و بهش خیره شدم و گفتم
نفرتی که بهت داشتم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی تموم بشه نمیدونم حسی که به تو دارم به خاطر پسرمه یا نه اما الان دیگه از اون تنفر گذشته خبری نیست درست وقتی به گذشته فکر می کنم توی قلبم عذاب وجدان میگیرم که چرا هنوز ازت نفرت ندارم اما الان تو پدر پسر منی پدر بچه ی هستی که توی شکممه چطور میتونم از پدر بچه ام نفرت داشته باشم وقتی باید تا آخر عمرم کنارش زندگی کنم؟
دستشو روی شکمم گذاشت و آروم زمزمه کرد
_ پسرم نیومده من مدیون خودت کردی
نفرتی که از من تو دل مادرت بود و از بین بردی.
مدیون توام پسرم تا همیشه..
🍁🍁
🆔 @romanman_ir
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااای دخترا کجایید؟
سلام برو بچ …خوبین همه ؟ سرحالید؟!…..ماشالا من نبودم دو ساعت هااا ترکوندید …چرا وقتی من هستم کسی نیست؟!!
قادر دادا مبارک باشه ولی اینو بگوراست یا سرکاری
باران خانم مبارک باشه قدر داداقادر رو بدون پسر خیلی خوبیه
خانم ادمین چطوری تو یه روز از 60 کیلو رسیدی به 56 کیلو؟؟؟یاسی به نظرم تو اعتراف گیری هات راز موفقیتشو بپرس احتیاجمون میشه
سلام رزا هستم خوشحال میشم تو جمعتون باشم
یاسی اجی کجایی هستی؟؟؟
یاسوج عشقم
تو چی ؟؟
یاسی بخدا یاسوجی هستی من تابستون کلا یاسوج پلاسم هر جای یاسوجو بگی حفظم دیگه خیلی اومدم منم استانمون بوشهره شهرمون برازجون
نفس، یاسی، پریسا، آزاده برین عکس مرصادو تو اعضا ببینید
دیدمش ایلین
چه هیکلی داره لامصب ، اون ساعتش منو کشته ، ژستشو نگا 😅
مرصاد جدی خودتی 🤔
ایلین این که خودش نی اگه رو عکسه دقت کنی یچیزایی مت اسم سایتی چیزی نوشته این ینی عکسه اینترنتیه
دیدمش
قادر و باران
ایسگایم بچه ها
قادر خودتی داری این کار و میکنی ما دست از سرت برداریم من میدونم
این میگه ۵۶ تو میگی ۶۰ خودت نباشی فامییلتون رو اوردی
بگه من زن اینم خلاص
شما گروه تلگرام دارین ؟
دیدم آیلین
بابا مرصاد ژستتو برم😂😂🖖
قادر و باران؟؟؟؟؟؟؟؟
.
.
.
ادمین سرکاریه؟؟؟؟
.
.
من ظرفیتم تکمیله ها الان!
.
.
جدی جدی خودشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.
.
.
ای خداااااااااااااا
.
.
.
من دیگه رد دادم….
منم رد دادم بقران
اون مرصاد
این ادمین
اون زن ادمین
اون از گروه
اون خودم و آزاده
خدایا به دادم برس
خل نشم صلوات 😑
ادمین مگه نمیشه الان ثبت نام کرد؟؟
چرا میشه
پسسسس کجاست این مرصاد خاننننن اه
اومد نفس
تو نیستی خواهر
بیا برو ببینش
استایلش منو کشته 😉
هعییییییییی
خودتی
زن ادمینی
مرگ من داری جدی میگی
سرکاریه
اره
.
.
قااااااااادر جدی جدیه 😮
خودشه😐
هوووووف ینی من تا این کامنتا رو بخونم کور میشم!
خدایا هلپ!
سلام رمان یعنی متفاوت درک کردن نه همه رمانا مثل هم شدن..جذابیت ندارن..این رمان جذابیتش ازبین رفته خیلی کش دارشده بی مزه…
سلام خوبین عضوجدیدم
سلام شایان من مهسان خوشبختم
سلام مهسان جان خوشبختم
سلام داش شایان خوش اومدی
رخ بنمای و معرفی کن خود را
سلام فاطمه جان شایان هستم از تهران ۱۸ ساله
سلام فاطمه جان ازتهران هستم ۱۸ ساله
سلام سلام همگی سلام
حالا این وری سلام
حالا اونوری سلام
خوبین آقایون و داداشا
خوبین گوگولیای عمه آخ عمه فداتون بشه 😂😂😂😂😂
سلام آیلین جون از آشناییت خوشبختم
من آزاده هستم نه آیلین
خخخخخ
از اشناییت خوش بختم
آها شرمنده آزاده جان
سلام سارا جان خوبی؟؟
مرسی فدات تو خوبی
ممنون عزیز…
نه عیبی نداره
خخخخخ
فاطمه خوبی
هیچی یهو عمه اومد تو دهنم
سلام آزاده جون خوبی من مهسان منم عضو جدید گروهم خوشبختم
سلااااااااام عمه آزاده
شطوری ؟؟
سلام ازاده جون
ط خوبی
حالا چرا عمه؟؟!دلت هوسه فوش کرده عمـــــــــــــــــــه
خوبه عمه باشی و عمه ی ادمین باشی
نچ نچ نچ
ادمین تو این چن روز اخیر روح عمه جانتان بسی بسیار مستفیض شدن
گناه کبیره به جان خود نخر برادر جان
*******
*****
******
مگه شما
هیییین زنه آقای رنجبری ؟؟؟؟
هاااااااااااا
.
.
چی شددده؟؟؟؟؟؟؟
نهههههههههههههههههههههههههه
واقعاااااااااااااا
آزاااااااااده
چی میبینم 😮
تو هم همونی رو فکر میکنی که من دارم فکر میکنم 😢
.
.
جدی جدی خودشی 😮
آزااااده برو پایین ببین
بیوگرافی داده
.
.
اصلا ول کن اینجا رو بیا بریم تل
وااای یاسی!
واااااااای اسمت چیه زن ادمین
b یعنی چی ؟؟؟
بهار
بهنوش
بهنواز
باران
بنفشه
بهاره
بیتا
چیه اسمت
.
.
.
خدا لعنتت نکنه ادمین که اینکارو با ما میکنین😭
باران
قادر دادا واقعا من باورم نمیشه پس لازم شد به پری بگم بیاد زنداداش و ببینه
نهههههههه
ادمین سر کاری که نیست 🤐🤐
باز داری دستم میندازی ، اره ؟؟؟
وای وای وای یاسیییییی بدووووو بیا زن ادمین خان اومده🤩😂😂😂
سلام زن آقای رنجبر!!
خوبی ؟؟؟
نهههه وزغ چیه شما پیشی هستی پیشی
از اونا که نفس میزاره پروفش خخخخخخ😂
جناب ادمین شما میدونی من چجوری رمان ترمیم رو از توی تلگرام پیدا کنم ؟؟؟؟هرچی میزنم میگه چنین گفت و گویی وجود ندارد …
خبر ندارم
چون باطل کرده آدرسو
سلام ادمین بیزحمت به نویسنده بگین رمانو کش ندن رمان اولاش خوب بود الان اخراش کش میده…پر تخیل شده..حوصله بر شده..
بد شده رمان..همش زوم شده رو لیلی زیادی رفتار امیر واحساساتش تخیلی شده..مرد بی منطقیه…
قصد جسارت ندارم فقط یکم واقعیت باید گفته بشه زیادی تخیلی شده
سلام بچها رمان همسر دهاتی من کسی نداره
ادمین سلام
.
.
.
.
.
.
.ادمین فرزندم جون بچت ضایعم نکن
جواب سلام واجبه هااااااا
سلام
سلام ادمین
چطوری
اسم زنت چیه
.
.
.ضایعم نکنیا 🙂
جواب اسم زنت چیه واجبه ، واجب
مگه نه فاطی 😂
به من چه
جواب نده ، خودت گناه میکنی ☺
ادمین ساخته شده واسه ضدحال زدن جواب نمیده آدمو ضایع میکنه😑😂😂
یاسییییی دیشب کجا بودی هان؟؟
قرارمون یادت رفت🤨😂😂
منم اومدم یاسی نبود!
یاسی کووووجا بودی راستشو بوگو!
ارهواسی از واجبات و فرائض دینی مهم در اسلام محسوب میشه ادمین تو که نمیخوای مرتکب گناه کبیره بشی
.
.
.زشته عیبه گناه نکن جواب بده
سلام. ممنون از رمان های قشنگتون
داداش قادر پارت جدیدو بزار دیگ😳
یااااااا ابلفضلللللل
دوساعت اینجا نبودما
ترکوندین اینجا رو
چنتا عضو جدید داریم
خوبه هانا هس از عضو جدیدا پذیرایی کنه
سلام خوب هستین من هم یک عضو جدید هستم
سلام ابجی خوش اومدی …بخوبیت خودت خوبی؟
مرسی هانا جونم تو خوبی
ممنون فداااایت گلم….معرفی میکنی سارا جان
سارا ۱۵ ساله از زنجان
از اشناییت خوشبختم سارا جان..
فدات گلم
ممنونم من خوبم هانا جون تو چند سالته البته اگر اشکالی ندارد
همیشه خوب عزیزم…من 17سالمه ابجی
داداش ادمین کجایید؟ کامنت هارو تایید کنید…
خوشبختم
مهسا جان معرفی میکنی گلم…
سلام
کی بیداره؟؟؟؟
سلام پریسا جان…بنده بیداره..خوبی قشنگم؟
فدا مدا
تو خوبی؟؟؟
نشی بلا …خودت خوبی قشنگم؟
پریسا خواهر دیگ کسی این موقعه شب نمیگه ک کی بیداره
قرن ۲۱ شده تازه،سرشبه
چطوری با اق آیدین😉
آخه بعضی ها خوابن
بابا آیدین نیست
منظورم آیلین بود
نه بابا من مرغم زود میخوابم!
من مهسام 13سالمه و رمان زیاد میخونم در استان فارس زندگی میکنم
از اشنایت خوشبختم خواهری…
به همچنین
خب فکر میکردم از همه کوچیک تر منم. الان میبینم از منم کوچیک تر هست