-بیا من تو رو روشنت کنم بفهمی چه خیر و صلاحی واسه ت میخوام!
کاش لااقل لحنش صادقانه و دور از مسخرگی بود.
-پس چرا مسخره میکنی؟
قیافه ی متعجبی به خود میگیرد.
-من؟! چرا مسخره کنم؟! دلم میاد اصلا؟ خدا کچلم کنه اگه مسخره ت کنم!
به موهای خیلی پرپشتش نگاه میکنم. سیاهِ سیاه… کمی بلند… و حالت دار…
و او چندتار از چتری هایم را میگیرد.
-به موت قسم اگه مسخره کنم!!
با حرص دستش را پس میزنم:
-دست نزن به چتریای من!
میخندد.
-بیا بشین…
مینشینم و تهدیدوار میغرم:
-رو چیزای حساس من دست نزن لطفا!
روبرویم مینشیند و با مکث میگوید:
-نه بابا من به چیز میزات چیکار دارم؟
لبهایم کیپ میشوند. نگاهمان در هم قفل میشود. آرام زمزمه میکند:
-چیزاشم حساسه!
نفسم یک لحظه بند میرود و ناگهان داد میزنم:
-به حساسیتای من کار نداشته باش لطفا!!
راحت میگوید:
-نه بابا کار ندارم باهاشون…
میخواهم منفجر شوم از جوابهایش. که به موقع حرف را عوض میکند:
-ببین برات چی دارم آخه حوری…ببین؟ من همش به فکر توام… فکر و ذکرم شده دل تو و دلبریِ آبتین و جوشکاری… اونوقت فقط پاچه گرفتنت نصیبم میشه… خب پاچه نمونده واسهم توله رحم کن دیگه!
چه بگویم به این بشر که یک مکالمه ی درست و حسابی داشته باشیم؟!
-خب… بفرمایید!
تکیه میدهد و با شیطنت و پلیدیِ فوق العاده عظیمی که در آن چشمهای براقش موج میزند، زمزمه میکند:
-حالا شد…
و خدا میداند چه نقشه هایی برایم دارد!
سکوت میکنم تا شروع کند… و او چند لحظه بعد روی صندلی خم میشود و دقیق و پرنفوذ میگوید:
-بهترین راه واسه نزدیک شدن به این آبتین چیه؟!
چه میدانم!
-چیه؟!
-اینکه همش جلو چشمش باشی! هرچی بیشتر تو رو ببینه، بیشتر حواسش میاد سمتت… این چطوری ممکنه؟!
بازهم… چه بدانم!
-چطوری؟!
-با استخدام شدن تو این شرکت…
ابروانم به نرمی بالا میروند.
-آهااان…
با لبخند موذیانه ای سر تکان میدهد.
-آره حوری… تو اینجا باشی، همش چشم تو چشمِ آبتین میشی… اونوقت میری تو کارش… منم این وسط کمکت میکنم!
به خدا میفهمم که صادق نیست! حتی میتوانم بفهمم که چیزی در سر دارد. اصلا منطقی نیست که او بخواهد به من کمک کند و خیری به من برساند! اما پس چرا همچنان نشسته ام و دلم میخواهد بیشتر گوش دهم؟!
چه مرضی ست و چه وسوسه ایست که بخواهم پا به پای او این بازیِ پر از تله و کلک را پیش ببرم؟!!
-چطوری میخوای به من کمک کنی آقای بهادر؟!
چشمکِ ریزی میزند.
-بسپرش به من!
که کلاهم را باد ببرد!!
چشم باریک میکنم و با خنده ی پرمعنایی میگویم:
-نه آخه اولش میخوام بدونم نقشه ت چیه…
-جوش دادن دلداده و دلبر!
چندش!
-با چه راه و نقشه ی حساب شده ای؟!
مکث میکند. چشم از چشمهایم نمیگیرد. مثلِ من! لااقل بدانم چه در سر دارد، تا خود را آماده کنم!
-اول که باید به من اعتماد کنی…
خنده ام میگیرد. پرتمسخر میگویم:
-حتما!
اما او به رویش نمی آورد و میگوید:
-دوم اینکه باور داشته باشی نیت من چسبوندن تو و آبتین به همدیگه ست… تا اینجا حله؟
چه بگویم؟!
-خب؟
-باور کن!
چشمانم در حدقه میچرخند و قبل از اینکه حرفی بزنم، ادامه میدهد:
-هیچکس بهتر از من آبتین رو نمیشناسه… منم که راه نشونت میدم چطوری سمت خودت بکشیش… کاری که هیچ دختری تا الان موفق نشده بکنه! چون هیچکس راهنمایی به اسم بهادر نداشته… من خودم میشم راهنما و راهکار و بلدِ این راهِ سخت واسه تو حوری!
یکهو انقدر مهربان و خیرخواه شدن عجیب نیست؟!
-چرا؟!
-چی چرا؟!
تردید و ناباوری را در نگاهم میریزم.
-چرا میخوای این لطف رو در حق من بکنی؟
با خنده و لحن خاصی میگوید:
-چون شما دوتا خیلی به هم میاین!
من و آبتین؟!!
-واقعا؟!
سر بالا و پایین میکند.
-آررره!!
-دروغ نگو!
وسوسه انگیز میگوید:
-به جان جفتتون اگه دروغ بگم! اصلا در و تخته اید… یکی از یکی خوشگل تر و جذابتر و باکلاس تر!
مسخره نمیکند…نه؟! من و آبتین…
-چه زوجِ آسی بشید شما دوتا!
قلبم!
-راست میگی؟!
-به جان حوری!
به سختی سعی دارم خود را جمع و جور کنم و تصورِ زوج شدنِ من و آبتین را به وقتِ دیگری موکول کنم!
-خب حالا!
میخندد و معنی خنده اش را نمیتوانم بفهمم.
نفسی میگیرم و جدی میگویم:
-و شما میخوای تو این راهِ تاریک، چراغِ من باشی؟!
موذیانه میگوید:
-چلچراغت میشم خانوم خانوما!
نمیدانم چرا قلبم تیر میکشد! چه مسخره بازی ایست دیگر؟!!
بهادر بیشتر به سمتم خم میشود و پرنفوذتر میگوید:
-تو اینجا باشی، من خودم راه به راه موقعیت واسه ت جور میکنم که بری تو کار آبتین… اونطوری که من میگم! فقط باید حرف گوش کنی حوری… حرف گوش کن، تا آخرِ این راه چلچراغ شده، سعادت نصیبت بشه!
چه بگویم از خوبی های این مردی که هرگز خوبی هایش شناخته نشد؟!!
هرچند که قطعِ بر یقین اطمینان دارم یک هدف دیگری هم این وسط وجود دارد، اما دلم میخواهد این راه را بروم، با وجودِ خودِ خودِ چلچراغش!
-یعنی من استخدام میشم؟
به نرمی سر تکان میدهد، آقای زیادی مهربان!
-استخدامی خوشگله!
هنوز غرق حیرتم. استخدام در شرکتی که رئیسش بهادر است! همین یکی خودش از عجایب است، حال آنکه آبتین هم در این شرکت باشد!
-چه کاری باید انجام بدم؟
میخندد:
-دل بردن از آبتین!
حالا اگر بیخیال شد!
-به جز اون؟
-یه سری کارای خورده ریزه که خودم بهت میگم…به فکر اونش نباش…تو فقط تمرکزت رو اون نیمچه رئیسِ شرکت باشه!
عجب پیچیده و وسوسه انگیز!
دست به سمتم دراز میکند:
-هستی؟
من در این نگاهِ سیاه، فقط یک بازیِ عجیب و بزرگ میبینم…یک دعوت! شاید ترسناک و غیر قابل پیش بینی، و شاید بیرحمانه و غیر قابل تصور… به هرحال که من جان میدهم برای این بازی ها و در آخر برنده شدن در مقابلِ او! قرار است بازی تا سر حد مرگ پیش برود دیگر!
دستم را توی دست مردانه اش میگذارم و محکم میگویم:
-هستم!
دستم را میفشارد و خنده اش حریصانه و پرهیجان است. درست مثلِ من!
************
درحال قر دادن و خُرد کردن سیب زمینی برای غذای امشبم هستم و تمام فکرم پیشِ فردا و اولین روزِ کاری در شرکت و روبرو شدن با آبتین و…بهادر!
چرا حالا بهادر؟! الان تنها چیزی که باید مهم باشد، دیدن ری اکشن های آبتین است. بهتر نیست روی همان یکی تمرکز کنم؟
اما چرا فکرم پیشِ آن چشمهای موذی و پر فریب و آن لبخندِ عوضی است؟!!
دعوت به آن شرکت، چیزی فراتر از نزدیک شدن به آبتینِ سمیعی است.
در اصل من باید مراقبِ این یکی باشم. حواسم کاملا جمع باشد. او بی هدف من را به شرکتش، و درواقع به این بازی دعوت نکرده است!
پیامی به گوشی ام میرسد. درحال زمزمه کردنِ آهنگ، نگاهی به صفحه ی گوشی می اندازم. درکمال حیرت اسمش را می بینم: بها!
والا همین اسم نیمه هم زیادی اش است و به من میگوید حوری؟!
پیام را میخوانم:
-حوری پاشو بیا بالا یه چندتا راهکار بذارم جلو پات ببینم فردا چیکار میکنی!
چاقو را در سبد می اندازم و متعجب گوشی را برمی دارم. راهکار… برای فردا؟!
-سلام، میشه واضحتر بفرمایید؟!!
دقیقه ای دیگر پیامش میرسد:
-واضحترش اینکه، بیا بگم فردا چیکار کنی که جلو این آبتین تِر نزنی!
آهان… حالا متوجه شدم!
-این چه طرز حرف زدنه آقای بهادر؟! فکر نمیکنید طرز صحبتتون با یه خانوم خیلی بی ادبانه ست؟!
فقط چند ثانیه طول میکشد تا جواب دهد:
-خب باشه پی پی نکنی خانومِ ادب تمام!
اممم قابل قبول است!
-کجا بیام؟
-پشت بوم…
واه! همان مکان ممنوعه ای که یک عدد چنگیز دارد و دهها مرغ و کبوتر؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آقا چرا وقتب میزنم رو پارت ۴۶ واسم پارت ۴۲ رو میاره🙁
اره 🙁
الان درست شد
به نظرم بهادر خودش عاشق حوری شده چون پارت اول رمان خواستگاری حوری رفته
خخخخخ این بهادر حتما نقشهای داره واینکه تمام راهکارهایی ک ابتین ازش بدش میادرو ب حوری گوشزد میکنه ک انجام بده😂
ی ذره کلیشه ای شد ولی
👍👌