رمان دونی

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 97

 

-شما رو با بی نزاکتی هاتون تنها میذارم… خدانگهدار…
هنوز قدم دوم را برنداشتم که موی گیس شده ام را از پشت میگیرد.

-رفتی؟!
قلبم آنچنان میریزد که انگار جانم را میگیرد! می ایستم و مات و مبهوت به روبرویم نگاه میکنم. چرا این مدلی گفت؟!

-برمیگردی؟!
نفسم به سختی بالا می آید. او به نرمی موی گیس شده ام را میکشد و از پشت… سرش را نزدیک صورتم میکند. و آرام دم گوشم نجوا میکند:

-خیلی دلم میخواد برگردی پیشِ خودم… من میگم برگرد، اما تو برنگرد… خب؟!

نمیدانم چرا بغضم میگیرد. نفس هایش گوش و صورتم را نوازش میکند. و دستش موی گیس شده ام را…

دیگر تاب نمی آورم. بدون هیچ جوابی فاصله میگیرم. با قدم برداشتن، دستش به آرامی تا انتهای موی گیس شده ام را نوازش میکند. و فاصله را که بیشتر میکنم، موهایم از دستش رها میشود.

نمیتوانم بمانم. سوار آسانسور میشوم و دکمه را میزنم. و برمیگردم و نگاهم در نگاهِ اخمالودش قفل میشود. چشمانم پر میشوند و تار میبینمش… و در آسانسور به روی آن نگاه پر از حرف… یا پر از حس… بسته میشود.

پلکهایم روی هم می افتند و نفس بلندی میکشم. انگار برگشتنم، غلط ترین کارِ دنیاست.

سال تحویل میشود. و من حتی نمیدانم چه دعایی بکنم. یعنی دعایی به ذهنم نمیرسد… جز اینکه طلب بُرد داشته باشم؟!

نمیدانم. زبانم برای این یکی هم نمیچرخد و شاید اصلا برنگردم. یعنی از وقتی که به مشهد آمده ام، این را در در ذهنم تکرار میکنم که نباید برگردم. این بازی انتها ندارد، تا وقتی که من ببازم!

آن هم با این حس!
بهترین کار این است که همین جا تمامش کنم و دیگر برنگردم. نصفه و نیمه ماندن این بازی، بهتر از باختن نیست؟

آن هم باختن به بهادری که در بازی اصلا رحم ندارد. بیرحمانه نگاه میکند، لمس میکند، میبوسد، و… میخواهد برنگردم و برگردم!

و من این راه را هم امتحان میکنم. یعنی انقدر نروم و انقدر نبینمش، تا… فراموش کنم!
نزدیک شدنِ بیشتر را امتحان کردم و… به جای اینکه عادت کنم و عادی شود، انگار بدتر شد.

آن آدم عادی بشو نیست. و هربار یک روی جدید از خودش نشان میدهد که مرا غافلگیر… یا هیجان زده… یا دیوانه تر کند!

وقتی انقدر متفاوت است… متفاوت با تمامِ آدمهایی که تا به حال دیده ام… چطور قرار است عادی شود؟

پس ندیدنش بهتر از دیدنِ مکرر نیست؟
نه اینکه به تهران برنگردم. بالاخره برای دانشگاهم که برمیگردم. اما برگشتن به آن کوچه و آن خانه و آن واحد… که درست چسبیده به واحد اوست… که بازهم با اوی دنیایی از دیوانگی و سوپرایز رودررو شوم… نه این یکی اوج حماقت است.

-حوریه عیدت مبارک…

نگاهِ ناراضی ای به بابا می اندازم و لوس میشوم.
-بابا… حورا… امسالم قرار نیست اسمِ منو یاد بگیری؟

آغوشش را باز میکند و با خنده ی مهربانی میگوید:
-بیا بوس بده حوریه بهشتیِ بابا…
جالب نیست که دیگر اسم و فامیلِ خودم هم من را یادِ او می اندازد؟!!

با مامان و بابا روبوسی میکنم. و نمیدانم چرا حواسم پرتِ آن موبایلِ پرت شده در گوشه ی اتاق است.
منتظر چه چیزی هستم؟! خودم هم نمیدانم.

سوره و وحید می آیند. پذیرایی میکنم. حرف میزنیم. بگو بخند… احوالپرسی… درمورد دانشگاه میپرسند… درموردِ دوستانِ دانشگاهی… استادها…

با حوصله و حواسِ جمع جوابشان را میدهم. هرطور هست، به سوره و جمع خانواده میچسبم، که یک وقت فکرم به سمت گوشیِ موبایل نرود.

من نه منتظرِ پیامی هستم… نه زنگی… نه اصلا… کسی!
اما درست وقتی میخواهم دیسِ برنج را وسطِ میز بگذارم، صدای زنگ گوشی ام بلند میشود! ناگهان تمامِ خودداری و منع کردنها پر میکشد و با هول میگویم:

-گوشیمه!!
سوره تیز و متعجب نگاهم میکند.
-آهان… میگم زیاد تو جمعمون بودی!

اُه… از این ور تابلو کردم؟!!
هرچند که صدای زنگ گوشی تمرکزم را گرفته و نمیتوانم جوابی بدهم. فقط خنده ام میگیرد و… نمیدانم چطور دیس را روی میز میگذارم.

به سمت اتاق پا تند میکنم و وقتی از کنارِ نگاهِ پرمعنای سوره میگذرم، میگویم:
-بقیه ی میز رو بچین تا بیام آبجی!

-آبجی؟!!
خنده ام را با گزیدن لب فرو میدهم و بهادر چه لفظ هایی یادم داده است!

در اتاق را می بندم و با بیقراری به سمت گوشی می روم. بیچاره از صبح این گوشه ی تخت افتاده بود و محلش نمیدادم.

اما حالا حتی صدایش هم ضربان قلبم را تند کرده است. اما با نگاه به صفحه ی گوشی، بادم کاملا میخوابد. عمو منصور!

پکر میشوم و روی تخت می نشینم. و خودم هم از رفتارِ منزجر کننده ام بدم می آید و چقدر چندش شده ام!

نفس عمیقی میکشم و انقدر به اسم عمو منصور نگاه میکنم که بالاخره تماس قطع میشود. اصلا هم عذاب وجدان نمیگیرم. واقعا حوصله حرف زدن با هیچکس را…

بار دیگر گوشی زنگ میخورد و اینبار… اینبار آبتین است!
خب… حوصله ی این یکی را باید داشته باشم.

اصلا باید مشتاق زنگِ آبتین باشم و او هدف و عشق و دلبر و دست نیافتنی و خاص و باکلاسِ من است!

گوشی را در دستم میگیرم و به اسمش خیره میشوم. میتوانم حدس بزنم که برای تبریک سال نو زنگ زده… مثلِ یک دوست!

و من جز این باید منتظرِ کس دیگری باشم؟! درحالیکه باید خودکشی کنم برای این لحظه! آبتین است که زنگ زده… آبتین!!

اما… قبل از اینکه انگشتم گزینه ی پاسخ را لمس کند، اسمِ دیگری درست بالای صفحه ی گوشی نمایان میشود. و با دیدنِ اسمش… قلبم از جا کنده میشود. بها!!

نگاهم روی اسمش می ماند. باورم نمیشود. بهادر… و… پیام… و چرا؟!!
انقدر حواسم پرتِ اسمِ “بها” است که آبتین و زنگش را کاملا فراموش میکنم. یعنی دیگر هیچی نمی بینم، جز اسمِ او.

نگاهم روی اسمش می ماند. باورم نمیشود. بهادر… و… پیام… و چرا؟!!
انقدر حواسم چرتِ اسمِ “بها” است که آبتین و زنگش را کاملا فراموش میکنم. یعنی دیگر هیچی نمی بینم، جز اسمِ او.

وقتی به خود می آیم که تماسِ آبتین هم قطع میشود. و من بهت زده ام. دو تماسِ از دست رفته… یکی از عمو منصور و یکی دیگر هم از آبتین. و تمامِ حواسِ من، پیِ یک پیام از طرفِ بهادر!

آب گلویم را با ضرب و زور فرو میدهم. دلم میخواهد درموردِ این آدم، همیشه بی تفاوت و بی میل باشم. مثلا خوشم نیاید که حتی یادش بیفتم. حتی وقتی خودم تنها هستم هم… کلاس بگذارم.

اما بیشتر از چند ثانیه تاب نمی آوردم و قلبم دارد از دهانم بیرون میزند!
انگشتم کلاس و بی محلی نمیفهمد! پیام را باز میکنم. و با نگاهِ ستاره باران، پیام مسخره اش را می خوانم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
1 سال قبل

یعنی عاشقتم بها جون

نیلی
نیلی
1 سال قبل

تو رو خدا اینا آخرش بهم برسن😅

میشا
میشا
1 سال قبل

خواهشاً پارت هارو یکم طولانی کنید،خیلی ژانر قشنگی داره رمان

....F
....F
1 سال قبل

رمانننن خیلیییییی خوبه بهتر از همه رمان های سایت من از اولش دنبال میکردم رمانو فقط حس کامنت گذاشتن نیس🤣🤣

Sayeh
Sayeh
1 سال قبل

رمان را میدوستم

بهادر
بهادر
1 سال قبل

عجب موضوع جالبی
هرچند یک جاهایی خیلی اغراق می کنی.
این چند پارت آخر را دوست داشتم

🙃من
🙃من
1 سال قبل

لایک کنید ببینم فقط من منتظر پارتای بعدیم یا کس دیگه ای هم هست؟

ریحان
ریحان
پاسخ به  🙃من
1 سال قبل

من هم🤣🤣

🙃من
🙃من
1 سال قبل

عجیبه برام چرا کسی اینجا هیچی نمیگه
به خاطر اینه که رمانه خیلی خوبه یا من این طور فکر میکنم؟؟!

Mobi
Mobi
پاسخ به  🙃من
1 سال قبل

خوبه خیلی قشنگه ولی چون هیجان داريم سکوتیم 🙂

عنتر وحشی
عنتر وحشی
1 سال قبل

خوبببببب😐😐😐
هیچی
فق خواستم بگم پارت ها کمهههه😐💔

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x