صاف نشست و یه دستش و روی رون پاش مشت کرد و من سریع نگاهم و به انگشتای خودم دوختم تا یه بار دیگه با دیدن دستاش.. ذهنم اون دست های لعنتی و رگ های برآمده روش و به یادم نیاره..
– می شناختمش.. تو چند تا از کلاسا با هم بودیم و اونم ترم آخر بود. ولی هیچ وقت با هم حتی همکلام نشده بودیم.. به خاطر ظاهر و ریش بلندی که اون موقع می ذاشتم.. اون و دوستاش.. فکر می کردن جزو بسیج دانشگاهم و تا حد ممکن ازم دوری می کردن که مثلاً براشون دردسری درست نکنم.. ولی من دورادور خوب می دونستم که چه غلطایی توی دانشگاه می کنه و چقدر آدم رذلیه.. همون قدر رذل.. که به خیالش چون ترم آخره و دیگه قرار نیست پاش به دانشگاه باز بشه و کسی به خاطر این کار اخراجش نمی کنه.. یه دختر مظلوم و بی آزار و تو یه کوچه خلوت گیر بندازه و بخواد بهش تعرض کنه.. دیگه نفهمیدم چی شد.. چند دقیقه بعد.. با اون عوضی دست به یقه شده بودم و داشتم همه تلاشم و می کردم تا ازت دورش کنم.. منِ همیشه فراری از حاشیه و دردسر و دعوا.. حالا مشت بود که تو صورت و سر و بدن اون آشغال می کوبوندم..
نگاه ناباورم و دوختم به نیم رخ گرفته اش.. من اون آدم کثافت و خوب یادمه.. این که چه جوری سر راهم سبز شد.. چه جوری خواست سر حرف و باز کنه و همین که دید محلش نمی دم چه جوری من و بین دستاش اسیر کرد و خواست کشون کشون من و با خودش ببره و احتمالاً سوار ماشینش کنه..
اینم یادم بود که یهو معجزه شد و دستاش از دور بدنم باز شد و من انقدر وحشتزده شده بودم.. انقدر می ترسیدم از تکرار خاطره بدی که قبلاً هم تو سن کمتر تجربه اش کرده بودم.. که فقط دوییدم و دیگه برنگشتم پشت سرم و نگاه کنم تا ببینم چی باعث شد اون عوضی ازم دور بشه.
تو اون لحظه که خودم و توی چند قدمی مرگ می دیدم و همه وجودم به نبض افتاده بود و نفس هام به زور از سینه ام خارج می شد.. این مسئله اهمیتی هم برام نداشت..
همین که تونسته بودم نجات پیدا کنم و انقدر بدوئم که ازش دور بشم و دیگه دور و بر خودم نبینمش.. یعنی معجزه و من.. با چه جوری شکل گرفتنش کاری نداشتم.
حالا با این حرفا.. داشتم می فهمیدم که اون روز.. یه معجزه عجیب غریب رخ نداده و یه نفر سر رسیده که من نجات پیدا کردم. یه نفری که حالا کنارم نشسته و احتمالاً.. به خاطر اون فرار کردن.. ازم شاکیه!
– تقریباً داشتم از پا درش می آوردم.. تا این که فهمیدم تنها نیست.. دوستش احتمالاً همون نزدیکی ها داشت کشیک می داد که سریع خودش و رسوند و من دیگه نتونستم از پس جفتشون بربیام.. فقط اون لحظه حواسم به تو بود که یه موقع اسیر دوستش نشده باشی و همین که سرم و برگردوندم دیدم داری با سرعت باد می دویی و حتی برات مهم نبود که بفهمی.. کی از دست اون بی شرف نجاتت داد.. حتی مهم نبود که بدونی از پسش برمیام یا نه.. حتی مهم نبود که بخوای بری برام کمک بیاری و حالا تو من و از دستشون نجات بدی.. منم.. هنوز تو بهت همین رفتن تو بودم و ندیدم کی دست اون عوضی با قفل فرمون ماشین بالا رفت و تا بیام به خودم بجنبم.. دو بار تو سرم فرود اومد و من تو ثانیه ای پخش زمین شدم.
دستم و ناباورانه جلوی دهنم گرفتم و به اشکایی که از شدت درموندگی توی چشمام پر شده بود اجازه دادم روی صورتم بریزه..
اونم نگاهی به صورت خیس و متعجب من کرد و احتمالاً برای اثبات حرفش.. همون رد بخیه که توی ماشین توجهم بهش جلب شده بود و نشونم داد و گفت:
– اگه خوب نگاه کنی.. جاش هنوز هست!
لبخند غمگینی زد و نگاهش و از چشمای خیسم و اشکایی که سرعت فرو ریختنشون بیشتر شده بود.. با مکث زیادی گرفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واویلا
فاطمه جان خوبی؟؟
نگران خودت شدم، امروز هیچ کدوم از رمانهایی رو که پارت میدادی امروز نذاشتی.
بیشتر از پارتها تو فکر خودت رفتم، انشاءالله خبر هرچی هست از خوشی باشه
پارت جدید چی شد
این رمان مال خود نویسنده است هرجوری بخواد ادامه یا تمومش می کنه پس لطفاً یکم خونسرد باشید حالا می خواد بشه جومونگ یا فیلم ترکی یا هندی وللش
سلام چرا پارت بعدی رو نمیزارید ؟
سلام
صبح است ساقیا!! قدحی پر شراب کن!!
پارت جدید نداریم؟ ببینیم باز از زیر کدوم بوته یه عاشق دل خستهی زخمیِ بی محلی کشیدهی گوشهای در حال کتک خوردن یا سوختن رها شده برای این درین پیدا میشه
حتا از رمان خیزرانشم مضخرف تره😐😐
خیلی خسته کننده شده درین
سلام میشه دیگه برین از زبون میران بنویسین
ب سریال ترکی شدنش کاری ندارم😐ولی شما ها خودتون از اول رمان می دونستید قراره یه داستانی بابت تقوی بشنوید و داستان جدید سرهم نکرده نویسنده:/ حتما ایده اشو از همون اول رمان که تقوی و دشمن درین کرده بود داشته و خودتون همش میگفتید پس تقوی چی😐😐و منتظر داستان جدید بودید پس فاز غر زدنتون دیگ چیع://
نویسنده محترم ، آب هست ولی کم هست
تو رو خدا اینقدر آب نبند به این رمان
حالا خب که چی ؟؟؟؟؟؟
این درین همه عمر موجود رو اعصاب و ضعیفی بوده
عاححح بعد یه هفته رسیدم ب اخرین پارت
واقعا. برای نویسنده متاسفم
مارو چی فرض کردی؟
هر دفعه یه داستان چرتی سر هم میکنی
خودت هم نمیدونی میخوای چی بنویسی فقط چرت و پرت سر هم میکنی
فقط متاسفم برات نویسنده دوهزاری
خب تا شنبه…ایشالله حرفاشون تا شنبه تموم شه دیگه
:)))))
کاش همینجا با این استاده ازدواج کنه و رمان بره پی کارش:/
درین از اولشم بی چشم رو بوده در نتیجه اگه تا ارنجتم عسلی کنی و بزاری توی دهنش باز اون گاز میگیره🤷♀️، نتیجه اخلاقی این پارت و کل رمان
والا مونیکا بلوچی. جنیفرلوپز. انجیلینا جولی و… غلط کنن اندازه درین خواهان داشته باشن
😂😂
حق گفتی😂😂😂
والا. از اول هر کی اومد عاشق این بود..خسته شدیم