_برای چی دخترم اینو می گی تو که کاری نکردی
اروم خندیدم : بگو می بخشی
یانه..
خودش رو کشید جلو و پیشونیم رو بوسید :اره گل پاک من چرا نبخشم!؟؟
لبخندی زدم و خودم رو کشیدم جلو و گرفتمش توی بغلم
_خیلی دوستت دارم سمانه تو و مامان بابا رو خیلی دوست دارم
سمانه خودش رو عقب کشید با چشمک گفت : ارش چی!؟
نیشخندی زدم و گفتم :
اونم جایگاه خودش رو داره الان خسته ام سمانه میشه بخوابم!؟
سرش رو بالا پایین کرد و گفت : اره دخترم چرا که نه استراحت کن من مواظب ورجکام هستم
مادرشون انگار سمانه بود من چندان حواسم بهشون نیست
نیشم رو باز کردم خودم رو کشیدم جلو و گفتم : باشه..
بعدخودم رو انداختم انگار نه انگار چند دقیقه پیش باهاش دعوام شده بود
چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه
و به خواب عمیقی فرو رفتم.
***
اونگ
نگاهی به مرد رو به روم انداختم شباهت به امریکایی ها می داد الینا هیچ دوستی اینجا نداشت
پس چطوری یهویی این مرد ادعا کرده بود که پدر خونده اشه
اون برام همه چیز رو تعریف کرده بود..
از پدر خونده گی چیزی نگفته بود
خودم رو کشیدم جلو و با انگشت اشاره گفتم : شما کی هستید!؟
لبخندی زد
دستش رو جلو اورد برعکس من که به انگلیسی صحبت کرده بودم
اون به فارسی خیلی عادی گفت : من کارموس هستم پدر خونده ی الینا
نگاهی به دستش کردم نیشخند پررنگی زدم
_زن من پدر خونده نداشت بگو تو واقعا کی هستی!؟
برای چی اومدی!؟
دستش رو پس کشید : این بی ادبی دامادم رو می ذارم به پای اینکه
ناراحته از مرگ دخترم
ولی اینکه من پدر خونده ی الینا هستم رو دروغ نگفتم.
دستی توی جیب کردم و گفتم : چی می خوای حالا خوب!؟
فکر کنیم پدر خونده ی الینا هستی
چه کاری از دست من بر می یاد!؟
خودش رو کشید جلو
_منم حق دارم نوه ام رو داشته
باشم.
اون حق منم هست
با حالت سوالی بهش نگاه کردم انگشت اشاره ای بهش کردم..
_نوه ات!؟
حق داشته باشی عجبا دیگه تا چه حد دروغ می گی!؟
الینا هیچ وقت نگفت در خونده داره
سرش رو کج کرد
_چون خودش خبر نداشت یا اینکه می دونست نخواست تو بدونی
با عصبانیت بهش نگاه کردم
_الینا هیچی از من پنهون پوشی نداشت..
توام داری دروغ می گی برو اصلا حوصله ندارم اسم بچه ی منم نیار اون برای منه..
کارموس خودش رو کشید جلو
با چشم های زوم شده گفت : بهتره با من راه بیای قبل اینکه پای پدربزرگش بیاد وسط..
فکر کنم از جمشید پدر بزرگ الینا بدونی باید بهت گفته باشه
پدر بزرگ الینا شکه شده بهش نگاه کردم.
با انگشت اشاره گفتم : تو با اون هم دستی..
دستی توی جیب کرد
_نه من و جمشید خیلی وقته با هم رفیق هستیم هرچی من بگم
اون گوش میده تو که نمی خوای بفمه. دامادش حق دیدن نوه ام رو ازم گرفته
دست هام رو مشت کردم.
_چی می خوای!؟
تک خنده ای کرد : الان شد
من دیدن نوه ام و جمشید دیدن تو و نتیجه اش..
_چرا می خواد منو رو ببینه
خم شد توی صورتم خیلی عادی گفت : جمشید هیچ وارثی نداره دیگه شاید تو بشی وارثش
اگه عاقل باشی از این اوضاع در می یای هوم!؟
نفس عمیق شده ای ول دادم
بخاطر سارا مجبور بودم به نظر نمی رسید که شوخی داشته باشه
_باشه
لبخندش پررنگ تر شد
_افرین پسر از ادمای باهوشی مثل تو خیلی خوشم می یاد..
****
مامان با تعجب بهم زل زد : داریم کجا می ریم پسرم!؟
چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و گفتم : نمی دونم مامان
خودمم نمی دونم فقط،هر اتفاقی افتاد سارا رو ول کن
مامان پلک عمیقی زد : داری نگرانم میکنی پسرم داری از چی حرف می زنی!؟
دنده رو جا زدم و گفتم : هیچی مامان نگران نباش..
داشتم جو می دادم تو نگران نباش
نفسی بیرون داد
_اینطور شوخی ها با من نکن من جنبه ندارم
_ببخشید..
به ادرسی که کارموس داده بود نگاه کردم.
بیرون از شهر بو
دنده رو جا زدم و گفتم : هیچی مامان نگران نباش..
داشتم جو می دادم تو نگران نباش
نفسی بیرون داد
_اینطور شوخی ها با من نکن من جنبه ندارم
_ببخشید..
به ادرسی که کارموس داده بود نگاه کردم.
بیرون از شهر بود
کم کم از شهر خارج شدیم مامان با چشم های گرد شده گفت : داریم کجا می ریم!؟
برگشتم سمت مامان و گفتم : نترس مامان جای بدی نیست…
من هستم تو مواظب سارا باش
مامان با اخم گفت : باشه اه از اون موقع صدبار گفتی.
نگاه عادی بهشون کردی و گفتم : مرسی
سرعت رو زیاد کردم هوا داشت گرم می شد می خواستم زود برسم به اون ادرس تا پدر بزرگ الینا رو ببینم
رسیدیم به یه خاکی توی اون خاکی پیچیدم و سرعتم رو زیاد تر کردم و با سرعت حرکت کردم..
مامان هم فقط، با ترس به رفتن من نگاه می کرد
البته حق داشت که بترسه چون من داشتم با سرعت رانندگی می کردیم ..
****
راوی
کارموس نگاهی به جمشید خان کرد با حالت سوالی گفت : حالتون خوبه اقا!؟
جمشید سرش رو بلند کرد..
_دارم فکر میکنم این پسره چرا نمی یاد..
کارموس خندید
_می یاد نترس رفیق..
بعد رفت سمت عسلی تا دارو های جمشید خان رو بیاره..
جمشید خان پیر شده بود نمیتونست کاری انجام بده..
اخم هاش رو کشید توی هم دیگه
_کارموس این پسره که مشکوک نمی زد..
کارموس یه لیوان اب برای جمشید خان..خودش رو تکون داد و اروم برگشت سمتش..
با حالت سوالی بهش نگاه کرد.
_یعنی چی اقا!.
_به این پسره مشکوکم
کارموس با دارو برگشت سمتش بهش که رسید با حالت سوالی گفت: یعنی چی
اخم هاش رو کشید توی هم دیگه
_کارموس این پسره که مشکوک نمی زد..
کارموس یه لیوان اب برای جمشید خان..خودش رو تکون داد و اروم برگشت سمتش..
با حالت سوالی بهش نگاه کرد.
_یعنی چی اقا!.
_به این پسره مشکوکم
کارموس با دارو برگشت سمتش بهش که رسید با حالت سوالی گفت: یعنی چی
_یعنی چی!؟
جمشید قرص رو گذاشت روی زبونش و بعد لیوان رو تا ته کشید بالا
_یعنی بهش اعتماد ندارم
شیطونه می گه اومد اینجا از شرش خلاص بشم
کارموس اخم پررنگی کرد
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت :نه اقا پسر خوبیه مطمئن باشید…
جمشید نفسی بیرون داد : سالهاس که نمی تونم اعتماد کنم
از این اعتماد کردن خسته شدم..
دخترم بهم نارو زد
دیگه از این پسره که نمی شناسم انتطاری نیست..
کارموس کنار جمشید خان نشست
باید ارومش می کرد
پس شروع کرد باهاش حرف زدن تا ارومش کنه
و قانعش کرد وقتی اونگ رو دید
نباید کاری انجام بده.
****
ارش
چندون رو از پله ها پایین اوردم
هاشم اقا با دیدن من از حرکت ایستاد…
_اینا چیه جایی داری می ری پسرم!؟
_اره دارم یه سر می رم پیش خانواده
انگار حال اونگ زیاد خوب نیست
هاشم از شنیدن اسم اونگ ایستاد …
_اون شاید فیلمشه قصد داره رابطه ی بین شما رو خراب کنه
خندیدم و گفتم :اون ازدواج کرده هاشم
الان هم زنش مرده مادرم زنگ زد و گفت حالش خیلی خرابه
نیشخندی زد
_این بشر هر چی سرش بیاد حقشه
کم دختر منو اذیت نکرد
کم کتکش نزد..
چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و با حالت عادی بهش نگاه کردم
_فهمیدم چی می گی باشه هر چی تو بگی..
نمی دونم چی بگم این برادر خیلی
به شما بدی کرده ولی بازم داداشمه نمیشه ازش دوری کنم باید برم
ازش دوری کنم اون الان بهم احتیاج داره
گندم تهدید کرد که اگه بذم تا اخر برم درک نکرد که داداشمه و به من احتیاج داره.
اخم پررنگی کردم..
هاشم اهی کشید : اون دختر هم حق داره این پسره خیلی اذیتش کرده
الان هم برو انشالله که حالت خوب شده برو پسرم امیدوارم سفرت بی خطر ..
_باشه..
خدافس هاشم
بغلش کردم و عمیق به خودم فشارش دادم اونم چیزی نگفت و سکوت کرد.
ازش جدا شدم و با خداحافظی کردن ازش رفتم..
باید می رفتم اونگ بهم احتیاج داشت و نباید ولش می کردم
توی هواپیما نشسته بودم خلبان و گاهی ام مهمان دار داشت صحبت می کرد.
اخم پررنگی کردم و سرم رو تکیه دادم به دیوار
به گندم و خودم فکر کردم
یعنی واقعا قید منو زد!؟ نمی تونست این کار رو کنه
حتما عصبی بوده این حرف رو زده اون این کار رو نمیکنه.
نمی دونم واقعا چشم هام رو گذاشتم روی هم و سعی کردم بهش فکر نکنم
اینطوری کمتر اذیت میشدم
****
اونگ
نگاهی به عمارت رو به روم کردم چقدر بزرگ بود
مامان اب دهنش رو قورت داد
و گفت :اینجا چرا این همه بزرگه!؟
چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و گفتم : نمی دونم ..
حالا پیاده شو می فهمیم
مامان گفت : من می ترسم
مامان چشم غره ای برام رفت :از چی می ترسی!؟
من هستم سارا خوابه!؟
مامان نگاهی به سارا کرد و سرش رو
تکون داد :اره خوابه
مامان نفس عمیقی کشید و لب هاش رو روی هم دقیقه قرار داد..
_باشه
مامان گفت : من می ترسم
مامان چشم غره ای برام رفت :از چی می ترسی!؟
من هستم سارا خوابه!؟
مامان نگاهی به سارا کرد و سرش رو
تکون داد :اره خوابه
مامان نفس عمیقی کشید و لب هاش رو روی هم دقیقه قرار داد..
_باشه
با هم راه رفتیم تا اینکه وارد عمارت شدیم.
کارموس اومد استقبالمون..
منو که دید دستش رو جلو اورد و دستم رو گرفت.
عمیق به خودش فشار داد : خیلی خوش اومدین…
فکر نمی کردم که بیاین..
نیشخندی زدم و گفتم :از چه نظر فکر نمی کردی که من بیام!؟
من وقتی بگم بیام می یام دیگه
اوکی!؟
می یام حتما می یام ..
_اینجوری خیلی خوبه پسرم حالا بفر مایید داخل..
بعد با دست به داخل خونه اشاره کردم…
نگاهی به داخل خونه کردم خودم رو تکون دادم و وارد خونه شدم..
کارموس جلو حرکت کرده بود ماهم پشت سرش حرکت کردیم…
تا اینکه به پذیرایی رسیدیم.
یه مرد پیر دیدم حدس زدم باید جمشید خان باشه
با حالت سوالی گفتم : جمشید خان!؟.
اون مرده تک ابرویی بالا انداخت
_پس منو می شناسی
نمی دونست الینا همه چی رو برای من تعریف کرده…
_اره الینا از شما به من گفته
یهو عصبی شد :تو نوه ی منو از من گرفتی..
_توام پدر و مادرش رو از شما تنفر خاصی داشت .
عصبی شد..
تا اینکه کارموس به حرف اومد..
_بهتره بشنیم وقت برای این کارا زیاد هست..
بعد اشاره به مبل کرد
نفس عصبی بیرون دادم
نگاهی به مامان کردم و به جلو اشاره کردم..
_بفرمایید بشنید..
مامان چشم هاش رو گذاشت روی هم دیگه
منم حرکت کردم و رفتم نشستم .
****
جمشید خان همش نگاهش به سارا که بغل مامان بود کرد
تا اینکه طاقتش تموم شد
با انگشت اشاره گفت : شما خانم
بچه رو بیارید من ببینم…
مامان اخم پررنگی کرد
برگشت سمتم خودش رو کشید
_به این مردک اعتماد ندارم پاشو از اینجا بریم
جمشید خان همش نگاهش به سارا که بغل مامان بود کرد
تا اینکه طاقتش تموم شد
با انگشت اشاره گفت : شما خانم
بچه رو بیارید من ببینم…
مامان اخم پررنگی کرد
برگشت سمتم خودش رو کشید
_به این مردک اعتماد ندارم پاشو از اینجا بریم
صداش بلندبود که جمشید خان شنید
لبم رو به حالت اینکه زشته گاز گرفتم
مامان هم با چشم
غره گفت : مگه دروغ می گم!؟
پاشو ببینم چرا این همه نشستی!؟
خواست بلند شه
که دستش رو گرفتم و نشوندمش با نگاه تیز شده گفتم : بشین مامان
خواهش میکنم
مامان هیجان داشت معلوم بود
که ترس از دست دادن سارا رو داشت
همینطور هم بود منم ترس داشتم
جمشید داشت
با حالت خاصی به سارا نگاه می کرد
مامان داشت برام چشم ابرو می اومد..
منم بزور نشوندمش
برگشتم دیدم کارموس هم داره با اقا جمشید حرف می زنه
ما رو که دید برگشتیم گفت : فکر کنم
حرف های ما مردا برای مادرت
کسل کننده باشه
اگه خسته هستن اتاق برای استراحت نشون بدم!؟
خواستم بگم لازم نیست
که مامان با تشر به حرف اومد
_لازم نکرده این کارا چیه که انجام می دی!؟
همینم مونده بیام تو اتاق
شما بچه رو ازم بگرید خودم و پسرم رو هم بکشید
مامان داشت واکنش نشون شدید نشون می داد.
کارموس تک ابرویی بالا انداخت…
_چه جنگ جو شما هستید خانم
کی گفته ما اینجور ادمایی هستیم
قصد کمک داریم
الان هم لازم نیست شما همین جا بشنید.
بعد نگاهش رو توی حلقه چرخوند.
منم خودم رو تکونی دادم و از جام بلند شدم
رو به روی مامان وایسادم دستم رو جلو بردم و گفتم :مامان خواهش میکنم
بچه رو بدین من..
مامان با مکث نفسش رو بیرون داد
و باشه ای گفت
بچه رو بردم سمت کارموس..
کارموس از جاش بلند شد اومد سمتم..
بچه رو ازم گرفت نگاهی بهش کرد
و گفت : خیلی خوبه
ممنون که اوردیش..
اخم پررنگی کردم و گفتم : حساسه لطفا زود یه دیدن کوتاه بشه
کارموس باشه ای گفت بعد سارا رو برد سمت جمشید تا ببینه
اما از این دیدن ها اصلا خوشم نمی اومد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خاک تو سرت با این رمان نوشتنت معلوم بیماری چیزی داری توهم میزنی دوساعت سر کا وم گذاشتی حیف وقتی که پای این رمان مضخرف گذاشتم اصلا با عقل جور درمیاد یکم بر اساس واقعیت بنویس این همه موضوع ریخته تو تکراری ترین موضوع انتخاب کردی نویسندگی یعنی خلاقیت تو همش تقلید فکر کردی با خشونت خیانت قتل که بدترین واژه ها و منفور ترین واژه های بشریت می تونی ادم تحریک کنی این مزخرفات بخونه سخت در اشتباهید اگه می خوای نویسنده خوبی بشی باید به شخصیت مخاطبت احترام بزاری
این پارتش خوب نبود 🙁