واقعا راحت میشدن؟؟؟
زندگیم ۶ سال مثل یه باتلاق که هر کی میاد سمتش کشیده میشه تو
همون جهنمی که نیما میگفت
راضی بودم……..بودم؟؟….آره…..ولی بعدش…..
_باید میگفتی و پای دختر داییتو تو زندگیت باز نمیکردی
_گفتم که من با عسل حرفامو زده بودم اون دخترم موقت بود
_از اون بچه داری میعاد میفهمی یعنی الان پدری…….چه موقتی که جلوتر از زن عقدیته که یه سال سمتش نرفتی
یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه
خیلی عصبانی ازم پرسید
_ببینم…..میعاد
نگو که پسر من مثل بی بند و بارای بی خدا پیغمبر……
نه من نه اون دختر که نمیذاشت بدون محرمیت دست بهش بزنم اینکارو نمیکردیم
_نه….بابا به قول خودت من سر سفره ی تو بزرگ شدم این چیزا حالیمه…….
یه نفس گرفتم
_زنم بود……زن عقدیم
انگار خیالش راحت شده باشه
_چرا از ما پنهونش کردی؟
اصلا الان کجاست؟تو این یک سال کجا بودن زن وبچه ت……
زن و بچم؟؟
چرا هر چیزی که به اون دوتا ربط داره قلبمو سنگین میکنه؟؟
_میارمش……بچه رو میارم
_پس…..مادرش…….زنت؟؟
_اون نمیتونه……
_چرا؟؟
اگه بهش بگم چه دختریه
همین الان میره دنبالش
چون همون عروسیه که با کاراش و اداهاش میخواد
یا مهمتر از همه اینکه الهه رو ازم گرفته
_تو زندانه…..
امشب دیگه از بودنم حسابی شرمنده میشه
حقم داره
شبیه اون بچه هایی شدم که هر غلطی دلشون میخواد میکنن بعد آویزون مامان و باباشون میشن که درستش کنن که ببخشن
_میعاد……
_به جرم قتل…..
راستشم همینه
الان تو زندانِ چون من……..محکومش کردم
اون بدهی ام تاوان گرفتن مهم ترین آدم زندگیم بود
_قتل؟؟؟ برای چی؟؟
میعاد هیچ وقت لجباز نبودی ولی الان فکر میکنم حرفات همه از روی لجبازی با منِ با حرفای عسل که نباید به همه میگفت
_وقتی فهمیدم تو زندانِ ازش جدا شدم…….دخترِ…….درستی نبود…….نمیدونم چطور از تنهایی بهش پناه برده بودم
لعنت به من که صاف تو چشمای بابام وایسادم و دارم دروغ میگم
_چرا پسر عاقل من که قسم یه فامیل بود انقدر باید بی پروا وبی عقل باشه؟؟چرا باید بره سراغ یه همچین دختری؟؟
بازم جوابی براش نداشتم
این بهتر از واقعیت بود واقعیتی که مثل اصرارم برای ازدواج با الهه و حرفای تند بابا نبود شاید طردم میکرد از کاری که بااون دختر کردم بدون اینکه حتی بخواد درکم کنه
منم دیگه تحمل دوری ازشونو ندارم
تحمل اون روزای نکبت
_پسرتم پیششه؟؟ تو زندان؟؟
سرمو براش تکون دادم
_چطور مادر نوه ی من عروس من……میعاد چیکار کردی با ما با اون طفل معصوم حتی با دختر داییت
لعنتی...بازم عسل…..
چرا انقدر ساده ان که نمیدونن اون این بازی رو راه انداخته که با فشار پدر و مادرم منو بچسبونه به خودش
_شما نگرانش نباشید
نباید این حرفا رو میزد و کارو به اینجا میکشوند……
محکم رو میزش کوبید
_اگه نمیگفت که شاهکارات رو نمیشد؟؟ کی میخواستی به ما بگی؟؟
_میدونم نا امیدتون کردم…..میدونم ولی دیگه دوست ندارم ازم رو بگیرین
دیگه دوست ندارم برگردم به روزای بدون شما و مامان
بابا من خیلی اشتباه کردم
ولی الان ازتون گمک میخوام…..مثل همیشه
بعد از حرفای طولانیم با بابا یه ذره سبک شدم
درسته دیگه قرار نیست ببینمش
ولی حرفایی که راجع به بهش زدم…..اذیتم میکرد
مادری که وقتی وارد خونه شدم استرس داشت الان خیالش راحت بود
میدونم کار باباس تا وقتی بقیه برن و مفصل باهاش حرف بزنه
بعد از شام نشسته بودم گوشه ی سالن
تنها که عسل کنارم نشست
نگاهمو از روی گوشی بالا نیاوردم فقط از گوشه ی چشم دیدمش
_گفتی بهشون؟؟؟
دستاشو نگاه کردم که تو هم میچزوند
معلوم بود مضطربه
_میعاد…..وقتی عمه گفت نکنه مشکلی دارم نتونستم بهش دروغ بگم
ابرو بالا انداختم
برگشتم سمتش و با عصبانیت زل زدم تو صورتش
لحنمو پر از تمسخر کردم
_توووو نتونستی دروغ بگی؟
توکه پارسال دم از عشق و عاشقیت میزدی حالا دو تا خانواده رو انداختی جون من که مشکل دارم……صبح بهت اون همه حرف زدم ولی تو بازم کار خودتو کردی
خودشو زده بود به موش مردگی و شروع کرد به اشک تمساح ریختن
هر چقدرم که جفتشون ادا داشته باشن ولی انگشت کوچیه ی اون دخترم نمیشه تو مظلومیت
_میعاد به خاطره زندگیمون…..من تنهایی نتونستم تو رو……
_بهت گفتم هر وقت نخواستی میریم طلاق میگیریم
ولی تو ترجیحت این بود؟
_میعاااد…..وقتی کنارم بودی و خودتو ازم گرفتی چاره ای برام من نذاشتی جز اینکه به عمه بگم
خم شدم تو صورتش
_من تو زندگیم اشتباه زیاد کردم خطاهایی که فقط خدا ازشون خبر داره ولی بزرگترینش میدونی چیه؟؟
گیج داشت نگام میکرد
_این بود که رو تو و حرفات حساب کردم و مثل یه آدم احمق باورت کردم…..
یه دفعه صدای اون تو سرم اومد
“_من باورت کردم میعاد هر چی تو بگی درسته”
همون حرف بود
همونی که اون بعد از نامزدیمون بهم زده بود
دنیا گرده یعنی این؟؟؟ بازی دادم و بازی خوردم؟
مسخره اس
این دوتا چه ربطی به هم دارن اصلا
یه حرف دم دستی بیشتر نبود
_خب دایی جان پس با بابا حرف زدی
اصلا نفهمیدم کی اومد
همونطور که نشسته بودم خودمو جا به جا کردم
نشست روبه روی من و دخترش
_این چیزا ناراحتی نداره
تو گذشته ی سختی با نامزدت داشتی شاید اصلا ریشه ی مشکلت تو همون باشه
اونم اصلا نگرانی نداره با یه پزشک خوب خیلی زود میتونی درمان بشی……
باورم نمیشه داییم راجع به خصوصی ترین بخش زندگیم داره خیلی راحت نظر میده
لعنت بهت عسل
_دکتر خوبو به دخترتون معرفی کنید که نمیتونه راز دار خونه ی شوهرش باشه و یادش رفته چه قول و قراری باهم گذاشته بودیم
_میعاد جان…..
با عصبانیت برگشتم سمت
_هیس……هیچی نگو
نمیخواستم بی حیا باشم ولی مجبور بودم
_من بهتون ثابت کنم مشکلی تو مرد بودنم ندارم این حجم از نگرانی شما برطرف میشه؟بهتون ثابت کنم مشکل نخواستن من دختر خودتونه مشکل حل میشه؟
اخماش رفت تو هم…..عسل آروم پچ زد
_میعاد…..خواهش میکنم بس کن
_نمیشه که تنهایی همه منو مقصر بدونن
سهم توام یه چیزایی هست…..بچه میخواستی که زندگیمون گرم بشه که من پابندت بشم……
خم شدم و کنار گوشش زمزمه کردم
_میدم بهت……بچمو میگم……..ولی ببخشید ناامیدت میکنم چون مادرش قرار نیست تو باشی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 117
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
عالی
فقط پارتا منظم باشه لطفاً
فاطمه خانم سال بد نداری😔
پارتای منظم بزار
بمیرم یعنی میخواد بچه رو ازش بگیره چقدر بی وجدان این آدم
یه حسی به من میگه اون دختره عسل که بامهسا تو ماشین بودن وتصادف کردن و انداختن گردن مهسا همین دختر دایی و زن الان میعاد هست
حس نمیخواد، همون شب خواستگاری من گفتم.
داییه هم همون بابای نکبت عسله
پس چ کلاه گشادی رفته سرش🤣
واقعا آدم از چنین آدم های عوضی حالش بهم میخوره
عسل و پدرش که حقشونه هر چقدر اذیت بشن ولی میعاد خیلی پررو تشریف داره خدا کنه بابای میعاد بره سراغ مهسا زودتر همه چی معلوم بشه