_بیا ببینمت باز خودتو گرد و خاکی کردی که…..خوش گذشت مامانی؟؟
سرشو تکون داد با خنده
منم دلم میخواد بغلش
چرا تموم نمیشه این نحسی این گرداب این باطلاق که توش عین بچه ننه ها حسرت بغل کردن مادرمو دارم
عسل اومد و با ناراحتی نگام کرد
_سلام……خسته نباشی
جوابشو آروم دادم
بعد ازجرو بحث سه ماه پیشمون زیاد سمتم نمیاد
میدونم میترسه از اینکه بهش بگم تموم ولی زندگی همینه تو قرار نیست هر چیزی که دوسش داری و کنار خودت نگه داری
دستاشو سمتش گرفت
_عمه اجازه بدید خودم پسرمو میبرم تمیزش میکنم…….بیا مامان جون
مامان جون؟؟اخمام رفت تو هم….. اینم جدیده؟؟
دنبالش رفتم سمت سرویس
تا دست و روشو بشوره
امیر دوستش داشت حداقل بیشتر از من
ولی نباید بهش میگفت مامان
عسل اخمامو که دید خودشو مشغول بچه کرد
_چی شده؟ باز کاری کردم….
_چرا بهت میگه مامان؟
_بچه اس دیگه…..
_این بچه اس منم بچم؟مگه قرار نشد تمومش کنیم
تازه بهش یاد دادی بهت بگه مامان؟
بالاخره برگشت سمتم
_میعاد……مگه نگفتی مادرش آدم کشته و تو زندان
خب چه اشکالی داره؟
یه مکث کرد
اشکالش اینه هر چی باشه اون هنوزم هست
مادرش هست زنده سلامت فقط دورتر از پسرش
_اصلا شاید……باعث شد زندگیمون درست بشه از این بی انگیزگی دربیای شاید ما رو ببینی…..
_ما رو؟؟
_آره دیگه این طفل معصومم مثل من حساب نمیاری…..انگار برات نیستیم
حق با اونه
ولی دلیلاشون زمین تا آسمون باهم فرق میکنه و عسل با زرنگی داره خودشو قاطیه این بچه میکنه
با عصبانیت بهش توپیدم
_بزارش زمین……
با صدای بلندم و لحن تندم بچه ترسید و دستاشو محکم دور گردنش گرفت
انقدر بهش وابسته شده؟؟
عسلم پشت چشم برام نازک کرد
_بیا مامان جون…..
نمیخواد بفهمه که هی تکرارش میکنه
_ماهور……ماهور بیا اینجا ببینم……
چند ثانیه بعد که هنوز زل زده بودم به عسل و اون بچه ماهور اومد
_ببرش با عسل حرف دارم
_باشه داداش…..بیا عمه قربونت بره
عمه…عمو… مامان
بسه دیگه…..چشون شده اینا؟
زیر زیرکی منو نگاه میکرد یه الف بچه و سریع نگاه میگرفت
ماهور که بردش دست عسل و گرفتم و بردش اتاق خودم و دروبستم
حالا راحتتر بودم
_ببینمت تو خل شدی؟؟تا چند ماه پیش مشکل داشتم، مرد نبودم برای زنم
الان میخوای بچه رو بزرگ کنی و دوباره برگردیم زیر یه سقف؟؟
به مسخره ادامه دادم
_که مثلا خانواده بشیم؟؟حالت خوبه؟؟
_چیه زندگیه ما از اول شبیه زن و شوهرا بود که با اومدن بچه کامل بشه؟
چشماش پر شد
غم نگاهشون خیلی باهم فرق داشت
_من بیچاره ام میعاد بدبختم که با این حرفا هنوزم دوستت دارم……هنوزم میخوام زنت باشم و مراقب بچه ی یه زنه دیگه
فقط اون جلوم بود
بی اراده صدام رفت بالا
_نباش….بدبخت نباش عاشق نباش
من لعنتی رو عشق به این کثافت کشوند
به این باتلاق که حتی دیگه توان ندارم توش دست و پا بزنم تا خودمو نجات بدم چه برسه به اون بچه
مادر اون بچه هم نباش چون خودش یه مادر داره…..
یه دختر فداکار و دلسوزم نباش که یادم بره چند ماه پیش چطوری جلوی کوچیک و بزرگ منو سکه ی یه پول کردی
هیچ کدوم از اینا نباش عسل……نباااااش
از داد و بیداد نفس نفس میزدم
الهه مو از دست دادم
تمام زندگیمو
الان حتی به زور یادم میاد
من بی معرفتم
نامردم
تازه اون…..اون لعنتی
ازش انتقام گرفتم تو زندان حامله شد الانم بچش پیش خانواده ی منه
الانم تنها آدمی که دم دستم و بود پیدا کردم برای توبیخ کردن تمام دردام
میشه تقصیر عسلم نباشه؟
میشه اونم قربانی من شده باشه؟
چرا ولم نمیکنه چرا میخواد مادر اونی باشه که مطمئنم مادرش داره میمیره از دوریش
اصلا……چرا هیچی برنمیگرده سرجاش
چرا تموم نمیشه؟
خستم…..به خدا خستم
خستم مثل آدمی که هر چی میدوئه به هیجا نمیرسه هیچ….. وضعش بدترم میشه
یه دفعه در باز شد
بابا اومد تو
پشت کردم بهش و دست کشیدم رو صورتم
دست بابا بود رو شونه ام نفسش بهم میگفت من هستم مثل همیشه
بالاخره بغضم شکست
من……..میعاد پیشرو…….بغضم شکست
بغضی که چند سال تو گلوم گیر کرده و نمیدونستم از کجاس
مثل پسر بچه ها شروع کردم به گریه کردن
و نفهمیدم چطوری رفتم تو بغلش
بغل کوهی که همیشه بود جز اون سه سالی که گند زدم به زندگیه همه
این عذاب وجدان لعنتی بیخ خرم چسبیده و راحتم نمیذاره
اصل حرفم اون بود
اون دختر…..
حقش بود
برای باره ده هزارم حقش بود اما پس چرا این حالمه؟؟
تو اتاق فقط صدای گریه ی مردونم بود و بس
اونم منی که مرد بودم یه زمانی
ولی الان یه پسر بچم بیشتر نیستم……
نمیدونم چقدر گذشت سرمو بلند کردم
فقط من و بابا بودیم که با مهربونی داشت نگام میکرد
چند سال حسرت بغل کردنشو داشتم حتی اون موقع که الهه رفت
اون موقع ازم دریغ کرد ولی الان……
_چته میعاد؟؟چرا انقدر پریشونی؟ چرا انقدر بی قراری؟به بابا بگو……
بگم دیگه همین نگاهم ازم میگیره
من دیگه نمیتونم تنهایی
دیگه نه…..
صورتمو پاک کردم
_هیچی بابا……فقط
فقط یه پسر دارم و عین خیالم نیست
برعکس تو که حتی تو سی سالگی ام میذاری اینطوری پشتم بهت گرم باشه
دستاش رو بازوهام بود
_زندگیه توام درست میشه بابا……خدا مگه بنده هاشو ول میکنه؟؟
با حسرت به مردک های غم گرفتش خیره شدم
_منو آره…….
منی که هست و نیست اون دخترو گرفتم
میگم حقش بود ولی این دیوونگیم
همه به خاطره اونه
اون
اون
یه چیزی تو وجودم جوشید
چیزی که یادم رفته بود
اون تنفر…..آره همین بود…..
هیچی ام عوضش نمیکنه
نه این عذاب وجدان مسخره
نه این احساس گناه
نه قلب یخ زدم
نه سینه ی سنگینم
هیچی…..
_این حرف و نزن…..آدما از اشتباهاشون درس میگیرن مرد میشن
اون موقع است که وقتی به پشت سرت نگاه میکنی وخود الانتو با قبلت مقایسه میکنی میبینی چقدر بزرگتر و عاقل تر شدی
فقط نگاش میکردم
_الانم هیچی عوض نشده تو پدری
با خودت کنار بیای میشی یکی بهتر از من برای پسرت……شک ندارم
پس همونه بهم فشار نمیاره
میخواد اول برای خودم حلش کنم بعد برم سراغ اون بچه
_خب دیگه…..خودتو جمع و جور کن برو اتاق من و مادرت
وقتی دیدت نتونست طاقت بیاره بازم رفت اونجا تا تنهایی اشکاشو بریزه
خندیدم به حرفش
_همه ته تغاریا رو دوست دارن
مادرت تویی و خودش…..برو بابا……
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 75
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم بابای میعاد که آدم فهمیده و عاقلی هست چرا نمیره سراغی از مادر بچه میعاد بگیره والا خستمون کرد پسرش با این کاراش😔
این عسل همون عسلیه که مهسا رو بدبخت کرد؟
تازه میخواد زندگیشم صاحب بشه !؟
کاش یه سرنخی چیزی بیاد تو ماجرا هم دست عسل رو بشه هم بابای میعاد دگه از الهه چیزی میدونه بگه این میعاد قفلی زده رو الههی مردگان ول نمیکنه بابا به خودت بیا دیگه آدم شو یه ذره.
خب چرا سه ماه صبر کرده زودتر طلاق بده عسل دیگه..
ولی اگه بابای میعاد دهن باز کنه از الهه بگه همه چی درست میشه..