نزدیکترین رستورانی که میشناسم را انتخاب میکنم. یک رستوران سنتی و بسیار مجلل که من عاشق کبابها و دیزی آن هستم و مدیرش را میشناسم. شمارهاش را میگیرم، هرچند این ساعت عموماً شلوغ نیست. با دومین بوق، منصورخان، صاحب رستوران برمیدارد.
– نگو که اشتباه گرفتی افخم، اصلاً شوکه شدم بدجور.
مهگل چشم بسته و تکیه داده است.
– نه منصورخان، درست گرفتم. تو دستوبالت از اون سینی کباببرهت داری با دیزی، مزاحمت بشیم؟
قهقههای مردانه میزند.
– بچه، مگه میشه منصورخان بیغذا بمونه و آبروش جلوی شما فستفودیا بره؟ پاشو بیا با ده نفر، کباب بره چیه پسر… برات شتر کباب کنیم.
– بها، من رستوران نمیآم. هرچی میخوای بگیر، بریم خونهت.
هنوز چشمانش بسته است، کلافه و بیحوصله است، منهم حال نشستن پشت میز را ندارم.
– منصورخان، مهمونم خستهست. میشه تا میرسیم، بگی بچهها حاضر کنن؟ دوتا دیزی و یه پرس بره بذارن، با مخلفات.
– شانس آوردی رستوران نیستم پسرحاجی، وگرنه اینا باد هوا بود. نمیآمو نمیمونمو این چیزا… الان زنگ میزنم، جلدی حاضره. به مهمونت بگو آدم از در رستوران من تو نیاد، نصف عمرش به باده.
……
قالیچهٔ وسط سالن را گوشهای دنجتر، کنار مبلهای راحتی میکشم و مهگل بیحوصله و سلانهسلانه، لباس درمیآورد. بازهم یک لباس نازک به تن دارد و امروز هوا کمی سرد بود.
– تو سردت نمیشه؟ نشد یهبار…
– آره، نشد دخالت نکنی تو کار من؟
مقنعه روی اولین مبل پرت میشود و بعد مانتو.
– حداقل شلوار بمونه تنت.
رو برمیگرداند تا بهسمت اتاق برود.
– نه اینکه تو هوایی میشی بدون شلوار ببینی!
یک سفرهٔ یکبار مصرف روی قالیچه میاندازم و مخلفات را میچینم، حتی زمان زندگی با پرستو هم اینکارها را نکردهام. با یکی از تیشرتهای بلند من از در اتاق بیرون میآید و بازهم یقهٔ آویزان و پاهای لاغر.
– ببین، بیا حداقل درست غذا بخور، یکم گوشت به تنت بیاد گلی. این چه وضعشه؟
بیتفاوت مینشیند و ظرف دیزی را با نان برمیدارد. حتی کاسه هم برایمان گذاشتند، وقتی یادم آمد هیچ وسیلهٔ مناسبی در خانه نیست.
– لاغر بمونم خوبه. مردا جذب اسکلت نمیشن.
کنارش مینشینم تا غذاها را مرتب بچینم. بوی دیزی هوسانگیز است.
– مردا اسکلت یا غیراسکلت، گه میخورن به مایملک من هوس داشته باشن. غذا رو کوفتم نکن. امروز اوقات سگی داشتم؛ یکم آروم بگیر، منم آروم باشم گلی.
نگاه میخکوبش را حس میکنم، کاسهٔ آبگوشت را جلویش میگذارم.
کاسهٔ آبگوشت را جلویش میگذارم.
– میدونی خونهٔ شوهرننهم یا آبگوشت بود یا کباب؟ پفیوز قصاب بود، فاضل قصاب معروف بود. میدونی، شاید چون شبیه اون یَتو یُوقوری، میگم سلیقهم فرق داره بها.
سعی میکنم حرف درشتی نزنم، آنهم وقتی او از گذشته حرف میزند.
– از محمد معلوم بود باباش چیه.
نان خرد میکنم و برای او میریزم و نگاهش پی کارهای من است.
– بها… من از فاضل متنفرم بودم، از بچههاشم… از تو نیستم.
مستقیم نگاهم میکند و پیگیر حالت صورتم است. شنیدن این حرف از مهگل، برایم بیشتر شبیه یک رویا بود. حتی ابراز محبتش هم عجیب است.
– اینو یه امتیاز درنظر میگیرم، مهگلخانم. این آبگوشتو بزن به بدن؛ ولی جا برای کباب بذار که این عالیه.
آنقدر خوردهام که حتی یک سانت هم نمیتوانم حرکت کنم. مهگل کنار سفره دراز کشیده است، غذای زیادی نخورد اما همان هم غنیمت است.
– گلی، چطور میتونی از خیر کباببره بگذری؟ الان هر کی بود…
– من هر کی نیستم بها… نه شاخ
باشمها… از این چیزا متنفرم… نونو ماستو بیشتر دوست دارم.
منهم دراز میکشم و سر روی شکم تخت او میگذارم. غر میزند، اما تکان نمیخورد.
– ازبس سادهزیستی دختر… آی حاجی میگفت عین عرب جاهلیت، اونقدر میخوری که لش میشی کنار سفره، برکتمونو میبری… فکر کنم برای همون دَکَم کرد.
– فک کنم ماها فقط برای پروندن برکت ریده شدیم… آخه بقیه رو میزان، مارو فلان.
دست ستون سر میکنم تا او را ببینم، این کلام لاتمنشانه به او نمیخورد.
– گلی، چرا پکری؟
به سقف خیره شده، پاهای استخوانیاش کنار سرم است. دوست دارم لمسش کنم، پوستش سفید و نرم است، بدون هیچ کرم و لوسیونی… حتی باوجود اینکه اینقدر لاغر است، بازهم جذاب است.
– گلی، یکم از خودت بگو. تو الان تقریباً همهچیزو دربارهٔ من میدونی.
در دلم دعا میکنم بگوید. دربارهٔ مسعود و هرچه برایش اتفاق افتاده، دربارهٔ آنچه آنا و مهراد گفتند، ساشا گفت و احتمالاً تا حالا بین تمام افراد سطح مرفه، بازهم اسم آنها سر زبانهاست… یک اکیپ خالهزنک.
– چی بگم؟ بابام بچه بودم، مرد. مامانم زن فاضل، قصاب محل شد که ازقبل خاطر مادرمو میخواست، ولی خانوادهش نگاشم نمیکردن… با دوتا پسر و یهدختر. شوهرش منو نخواست، برد گذاشت پرورشگاه. بزرگ شدم مثل همه. خر یه پسر پولدار شدم که باهام خوابید، بعد ولم کرد. مثل یه دستمال چرک پرتم کرد از زندگیش بیرون. عاشق دوست دانشگاهم شد، درسمو تموم کردم با بهترین نمرات و حالام اینجام…
مینشینم و خیره به او… فقط چند جمله خلاصهٔ زندگی، که هزاران درد در خود دارد و مهگل امروز، حاصل آن است.
او هم مینشیند. یقهٔ لباس گشاد است و تن سفیدش با آن سوتین مشکیِ نمایان، تضاد دلنشینی دارد.
– اینجوری نگام نکن. انگار تو ذهنت داری لختم میکنی بها.
خیلی وقت بود چنین بیپروا حرف نمیزد، حال میفهمم چرا از او خوشم آمد؛ من با او نیاز به سانسور ندارم.
– دوستدخترمی، حق دارم دربارهت فانتزی ببافم.
اما واقعاً مدتهاست چنین افکاری با او ندارم، فقط یک آغوش ساده و بوسیدن او، اوج خواستههای مردانهٔ من است.
بلند میشود، نمیدانم ناراحت شده یا نه.
– گلی، شوخی کردمها. بذار اینا رو جمع کنم، بیام یه چرت بزنیم باهم.
– چرا جمع میبندی؟ من میرم یه دوش بگیرم. از بوی خودم کلافه شدم.
بهسمت اتاق مهمان که حال برای اوست میرود. او مثل دیگران نیست. نقش بازی نمیکند، خودش است و من حداقل دربارهٔ زنها ناواردم. دوستدخترهای من فقط منتظر یک اشاره بودند که همهجور خدمتی بکنند؛ از سکس عادی گرفته تا هرکاری که عرف یا غیرعرف، از آنها طلب میکردم. شاید همینهاست که او را خاص کرده؟ حتی تصور اینکه یکی از آن رفتارهای خودخواهانهام را بپذیرد، بهنظرم خندهدار میآید.
…..
– تو واقعاً اندازهٔ یه گوریلی بهادر. این تنپوشای حموم خیلی بزرگه.
موهایش بلندتر شده. وقتی خیس است، بیشتر متوجه میشوم. با سرِ آستین صورتش را پاک میکند و این حرکت او را دوست دارم. من سفره را جمع کردهام، یک دوش کوتاه گرفته و لباس هم عوض کردهام و او، تازه از حمام بیرون میآید.
– گلی، خیس نخوردی اون تو؟ من جای تو نفسم بند اومد… درضمن، تو اون اتاق حولهٔ زنونهام هست. خودت اینا رو برمیداری.
– کور نبودم، ولی من حولهٔ تنپوش دوستدختراتو نمیپوشم… خب؟ انگار بگم بیا شلوار دوستپسر سابق منو بپوش.
از استدلالش هم خندهام میگیرد، هم حرص میخورم. چرا زیر بار حرف نمیرود؟!
روی تخت میزنم و او هنوز مشغول خشک کردن است.
– بیا اینجا یکم دراز بکش، باهات حرف بزنم.
نگاهی به من و جایی که نشان میدهم میکند. منتظر یک جواب دیگرم، اما فقط شانه بالا میاندازد.
– چشماتو ببند، لباس بپوشم.
دیگر نمیتوانم نخندم. او تمام لحظات افتضاحم را میشوید و میبرد.
– دیوانهای گلی؟ به یه مرد میگی چشماتو ببند تا لباس عوض کنی؟ تازه دوستپسر ناکامتم باشه؟ من از خدامه دیدت بزنم که.
چینی به بینی خوشترکیبش میدهد و تیشترت را برمیدارد.
– دیوانه نیستم، رو شرافت نداشتهت خواستم آزمایش کنم، که نداری؛ ولی صداقتت رو خیلی دوست دارم. بهخاطرش با همین حولهٔ خوشگل میآم.
– بیا، از چی میترسونی؟ مهم اینه که زیرش هیچی نیست.
– یعنی بها، گندت بزنن با این سلیقهٔ مردونه که به دوپاره استخون منم رحم نداری.
کنارم مینشیند. او بدون هیچ لبخند و نشانهای شوخی میکند که برایم واقعاً جالب است. دست دور شانهاش میاندازم تا کمی نزدیک شود.
– خب هر گلی بویی داره، مهگلخانوم. کاکتوسم گله، رُزم گل… ماه هم گله که تویی، گلیخانوم.
فاصله میگیرد و میدانم دست روی نقطهضعفش گذاشتم و این باعث خندهام میشود. خیلی جدی نگاهم میکند و من سعی میکنم خندهام را جمع کنم.
– ببین افخمجان، میخوای مخ بزنی، دیگه چندش نباش… حال منو بد نکن. واقعاً بهت نمیآد با این ابهت، بشینی اراجیف بگی.
او را بهسمت خودم میکشم و میآید. او هم به من عادت کرده؟
– گلی، شوخی میکنم باهات. بدون اگه فقط دنبال رابطهٔ جنسی باهات بودم، خیلی وقت بود که باهم رابطه داشتیم. پس دنبال اینا نیستم… الان باید هردو سر کار میبودیم این وسط روز، ولی واقعاً خیلی بهت نیاز داشتم. روزم گه و افتضاح بود… من تا حالا با هیچ زنی دردِدل نکردم، تو اولیش بودی.
– تو هم بدتر از من بدشانسی که من شدم اولینت.
لبخندش دلنشین است. دراز میکشد و سرش را روی پایم قرار میدهد. دستبهسینه، پا روی پا میگذارد. ژست جالبی است.
– محمد دیگه مزاحمت نشد؟
موهای نمدارش را نوازش میکنم و با انگشتانم ماساژ میدهم، متوجه میشوم که کمی سرش را به دستم میچسباند. یک حرکت ناخودآگاه است و او این را دوست دارد.
– محمد؟ تو که اصلان بهت گزارش میده… چرا میپرسی؟
– این که خودت بگی، مزهٔ بیشتری داره.
چشم باز میکند. گویا میخواهد تصمیم بگیرد که باید بگوید یا نه.
– خب، اون جای جدید منو نمیدونه، وگرنه میاومد. اونو برادر کثافتش فکر میکنن باباشون که مادرمو گرفتو ارث بابامو خورد، منم جزو ارثومیراثشونم. اما اینبار پیداش بشه، قطعاً بهراحتی نمیذارم دربره.
دراز میکشم و سرش را روی شکمم میگذارم. چه حس خوبی است این صمیمیت. حال میفهمم وقتی مهراد را برای رمانتیک بودن و رفتارهای احمقانه مسخره میکردم و او میگفت همین رفتارهای کوچک، لذتش از تمام همخوابگیها بیشتر است، درست میگفت. دست زیر سر میگذارم و با دست دیگر، موهای او را ماساژ میدهم که حس میکنم خوابآلود میشود.
– اگه اومد یا پیدات کرد، حق نداری طرفش بری. به اصلان سپردم چکار کنه مرتیکهٔ حرومزاده رو.
خواب از سرش میپرد و مینشیند. این حولهٔ تنی بزرگ، او را کوچکتر نشان میدهد. دلم میخواهد آنرا از تنش درآورم.
– بهادر، من دخالت تو رو نمیخوام. اونروز که اومدی خوب بود، ولی قرار نیست تو راه بیفتی، آتوآشغالای زندگی منو جمع کنی که… واقعاً نیازی ندارم.
– من نیاز دارم به این مراقبت. حالام بگیر بخواب کنارم، اینقدر حرف نزن که بدجور معتادت شدم.
کمی دورتر میخوابد.
– خب، اون دختربچه کیه میری میبینیش؟
چهرهاش درهم میرود و غمگین است. دستش را میگیرم، لمس او جالب است.
– بگو خب… تو خیلی کم حرف میزنی گلی، انگار جامون عوض شده… بگو اون کیه؟
از کنارم بلند میشود. مهگلِ لحظاتی پیش رفته است، این دختربچه از خطقرمزهای اوست.
– تو فکر کن اون خیالات منه، من اونقدر که باید، از گذشتهم گفتم. نیاز ندارم چند وقت دیگه که نخواستیم، چیزی که میدونی رو علیه خودم بهکار ببری… ندونی، امنیتم بیشتره.
بهسمت در میرود و من عصبانیام. نه از او، از آدمهای گذشتهٔ او که چنین ویرانکننده بودهاند، من هم آدم خوبی برای زنها نبودهام، اما این خصلت ما مردهاست که وقتی کسی را دوست نداریم، همیشه موضع خصمانهای میگیریم و فقط منفعتمان مهم است، اما مهگل فرق دارد.
– مهگل، برگرد اینجا…
بیتوجه از در خارج میشود و من پشت سرش.
– تو حق نداری با هر حرفی به گذشته سفر کنی. من مسعود و محمد نیستم…
آنچه نمیخواهم بداند را میگویم و او ناباورانه نگاهم میکند، حس میکنم هرآن فرومیریزد.
– تو مسعودو از کجا میشناسی؟
نزدیکتر میروم که دستش را جلو میآورد.
– نیا نزدیک، همونجا بمون! تو… تو چی میدونی؟
ترسیده، متعجب است و صدایش میلرزد. تابهحال او را اینچنین ندیدهام. چشمانش درشتتر از حد عادی میشود و رنگپریدهتر از قبل.
– آروم باش گلی… من اونشب که مست کردی، اسمشو شنیدم که حرف میزدی… چرا میترسی عزیزم، قراره چی بدونم؟ ها؟ فقط گفتم منو مقایسه نکن.
دو طرف حوله را محکمتر چفت میکند. هرچند واقعیت را نگفتم، اما انگار تاثیری نداشت.
– تو دروغ میگی… تو دربارهٔ اون بیپدرومادر میدونی، آخه از قماش خودتون بود… خودم دیدم… اون پسره تو مهمونیت… اون رفیق کثافتش بود… سر خاکش اومد… اون حرومزاده ساشا بود… اون منو شناخت، مگه نه؟ اون… اون…
دور خودش میچرخد، سراسیمه و ترسیده. این مهگل را تصور هم نمیکردم، مگر با او چه کردهاند؟
– مهگل؟ ببین منو… برام مهم نیست اون کیه و کی چی میگه. میفهمی؟ آروم بگیر.
به سمت اتاق میرود، اما برمیگردد. نگاهش روحی ندارد و لبهایش میلرزد.
– باید برم… خب؟ بهادر افخم… واقعاً اینبار دنبال من نیا… لطفاً… من… نمیتونم… واقعاً نمیتونم… متاسفم.
او از تاسف حرف میزند؟!
……….
او میداند. من چطور آن شب مهمانی، ساشا را از یاد بردم؟ با اینکه دیدمش، او هم من را دید و نگاهش برق زد. عجله داشتم. بهخاطر ویلیِ بیچاره ترسیده بودم، بهادر را بگو که میدانسته… من از خودم خجالت میکشم، از خودم متنفرم بهخاطر آن حماقتها، تمام آن ازخودگذشتنها. بها اگر همهچیز را بداند، به من میخندد. حتماً میداند و برای همین دنبال این رابطه است. مگر میشود کسی مثل من احمق و باب مسخره کردن؟ مادرم گفت سیاه بخت شوی… سیاهی بخت من…
لباسهایم را بهسختی پیدا میکنم. حس خفگی دارم، چیزی میان گلویم گرد شده است. پردهٔ تار اشک، جلوی دیدم را گرفته… بخت سیاه.
حوله از تن میاندازم. گیج و سِر شدهام، دور خود میچرخم.
– واقعاً فکر میکنی میشه به این راحتی بگی متاسفم و بری؟! منو اینقدر بوق دیدی مهگل؟ به من نگاه کن… منو چی فرض کردی؟
با فریادش ازجا میپرم و حوله از سر شانهام میافتد… برهنهام. فلج میشوم و او آرام نزدیک میشود. او اینبار از خیر تن لعنتی من نخواهد گذشت… مسعود مگر گذشت؟
– عین سگ کتکخورده به من نگاه نکن، خب؟ تو برای من مهگلی… برام مهم نیست مسعود چه خری بوده یا بقیه چی میگن؛ اما برام مهمه منو مقایسه نکنی. حق رفتن نداری…
مردها… آنها تا میفهمند روی زنی احاطه دارند، همهچیز تمام میشود. او کِی با من اینقدر تند حرف زده؟
میترسم از هجوم او به روح و روان و تنم، مثل…
نمیگذارم اینبار او هم کامی از من بگیرد و مثل دستمال پرتم کند.
سعی میکنم با دست تنم را بپوشانم. بهسمتم میآید و من عقب میروم، تیشرت از دستم رها میشود. مدتهاست تا به اینحد شکننده و آسیبپذیر نبودهام، نگاه او همیشه گستاخ است
– به من نگاه کن! برمیگردی به تخت و نمیخوام حتی یک کلمه از اون آدما بگی، مگر اینکه آمادگی داشتی. فکر رفتنم از سرت دربیار.
تیشرت را برمیدارد و به نزدیک من میآید. لرزش بدنم معلوم است. انگار لرز کردهام و میدانم تمام تنم را بهتاراج میبرد و من فقط میتوانم تحمل کنم تا تمام شود.
– اینو تنت کن گلی. خوش ندارم بهخاطر ترس از من بلرزی. شاید عوضی باشم، ولی نه اونقدر که تو رو اذیت کنم.
لباس را بهطرفم میگیرد. من همیشه یک احمق بودم، چرا فکر نکردم که این آدمها همه باهم در ارتباط هستند… من که بین آنها بودم، چرا فکر میکردم بعد از این سالها، همهچیز فراموش میشود؟!
من یادم رفته است که به خودم قول دادم دیگر با این گرگها نرقصم، وقتی تحمل زخم ندارم. لباسم را تن میکنم و شلوارم را برمیدارم. سرم به دوران افتاده، باید بروم. اشتباه کردم… من نباید دوباره وارد یک رابطه میشدم، آنهم در دنیای قویترهایی که من اندازهٔ نیملقمهٔ آنها هستم.
دستش شلوار را میگیرد…
– اینو نمیخواد بپوشی. بیا استراحت کنیم، چیزی نشده.
نفسم بهسختی بالا میآید. میخواهم جوابش را بدهم، اما گلویم بسته است. برای او چیزی نشده… اما برای من این یک تحقیر است، سرتاسر این رابطه.
– باید برم.
– کجا بری مهگل؟ چون میدونم دربارهٔ مسعود؟ چون مردای دیوثی که تو زندگیت بودن، داغونت کردن… من چرا باید تاوان بدم؟ اینهمه حرف زدم، برات روضه خوندم؟ من خسته شدم از این کشمکش. خب، بیا توافق کنیم، من از گذشته چیزی نمیپرسم… اگرم پرسیدم، فقط بگو جواب نمیدم،؛ منو با اون آدما مقایسه نکن. به من بگو از رابطهمون چه انتظاری داری… خب؟ بهش فکر کن. درضمن، عمراً بذارم بری خوابگاه. جلوی چشمم باشی، خیالم جمعتره… حالا هرچی میخوای اسمشو بذار. زورگویی یا هرچی… آپارتمان واحد پایین خالی شده. متراژش کمتر از اینجاست، اونو برات میگیرم، بحثم نکن.
او نمیخواهد اذیتم کند. از بین حرفها، فقط این مهم است که او قرار نیست من را مجبور به همخوابگی کند. دستش بهطرفم میآید، فکرم کار نمیکند؛ اما انگار از او نمیترسم. گرمای دستانش دور بازوهای نحیف و سرد من، حس خوبی است. ولی این حرفها چیزی را تغییر نمیدهد. اگر بروم، نیاز نیست نگران نگاهها باشم. حتی متلکها از جانب کسانی که ذرهای از زندگی من نمیدانند.
– گلی، من واقعاً تا حالا برای خودمم اینقدر تلاش نکردم. ناز کن، میخرمش. گریه کن، اشکاتو پاک میکنم. غر بزن، گوش میدم. تلخ باش، با شیرینی نگاهت تحمل میکنم… ولی اینجور همش نگو برم، چون نمیذارم. نه بعد از دیشب گلی… میفهمی؟ من این رابطه رو میخوام. بهم فقط لذت نمیده، آرامش میده. دیگه نشنوم دم از رفتن بزنی یا بههم زدن.
اسیر سینهٔ یک مرد شدن خوب است. حرفهای او هم عالی است، اما این من هستم که آن سد چندینسالهٔ اطرافم درحال شکستن است، او نمیفهمد که نباید کنار سد شکسته ایستاد؟
– چرا نمیفهمی بها؟ از من چیزی نمیرسه به تو، جز بدبینی و بدخلقی و غم و ناراحتی… من از کجا بدونم تو مثل اون نیستی؟ مردای زندگی من همه نامرد بودن… مادرم نفرینم کرد و گرفت… گفت، “بختت سیاه دختر”… از اونروز بختم سیاه شد… مثل ظلمت.
دست به زیر چانهام میبرد و خیره به چشمان خیسم.
– خب، اگه بختت بهسیاهی چشمات باشه و سیاهی موهات که بخت قشنگیه… فکر کنم همین چشمای سیاهت خرم کرد، گلی سیاهبخت من.
تابهحال کسی با من اینگونه حرف نزده است. من حتی برای مسعود، مهگل هم نبودم، چه برسد گلی. گور پدر مسعود و همه، مگر من جز خوبی از این مرد پرازدرد چه دیدهام؟
اشکهایم را با دست پاک میکند و من بیپروا دست به گردنش حلقه میکنم و روی نوک پا میایستم و میبوسمش. اول شوکه میشود، اما نمیگذارم عقب برود. لبهای نرم و مردانهاش گرم است.
لبهای نرم و مردانهاش گرم است. دستهای بزرگش دور تنم پیچیده میشود و بلندم میکند و بوسه را عمیقتر ادامه میدهد و حال، این اوست که هدایت را بهدست میگیرد. خشن، حریص و سلطهگر و من کوچکترین عقبنشینی نمیکنم. نرمی تخت را زیر تنم دوست دارم؛ چرا که او را مسلطتر میکند، وقتی روی من قرار میگیرد. تمام نیازهای زنانگی در من بیدار میشود و این اولینبار است که مردی را واقعاً میخواهم. نفسهای داغ و منقطع او، درد نیاز به تنم میکشد، دستان مردانهاش که با احتیاط به بدنم ملحق میشوند، نفسم را بهشماره میاندازد.
– خواهش میکنم بها… لطفاً.
سر از کنار گردنم بلند میکند، جایی که با دندانهایش آرام لمس میکند و من در خود میپیچم. نگاهش میخندد و لبانش به لبخند موذیانهای باز است.
– چی لطفاً؟ هووم؟
او التماسم را میفهمد برای یک رابطهٔ کامل، اما بازهم سربهسرم میگذارد. تمام حواسم جمع میشود تا اثری از تحقیر یا هرچیز ناخوشایندی پیدا کنم، اما نیست. او خود بهادر است، بدجنس و موذی.
میایستد. گردن و صورت سرخش میگوید تا چهحد در فشار است و آن برآمدگی مردانه… اما دست از اذیت کردن برنمیدارد. دستبهکمر نگاه میکند؛ گویا میخواهد چیزی را ارزیابی کند و گوشهٔ لبش را میگزد.
– خب، اگه فکر کردی قراره زود تموم بشه، باید بگم اشتباه کردی گلیجونم… اول بذار ببینم این پارچهاضافیا از دورت برن کنار، چهقدر میتونی مقاومت کنی، بقیهٔ جملهت رو نگی…
چشم میگردانم. من الان باید غمگین، دور از او به بدبختیهایم فکر کنم. اما حالا با التماس برای خلاصی از این درد پیچیده در تنم، نگاهش میکنم. خودم از این تصویر خندهام میگیرد.
– اذیتم نکن… درد دارم.
جلوتر میآید و رویم خم میشود، چشمانش از هیجان برق میزند. انگشتانش را روی رانهایم میکشد و بالاتر و من بازهم بهخود میپیچم، لعنت به او که حتی نگاهش هم تحریککننده است.
– خب… بذار ببینیم این دردو چهجوری میشه ساکت کرد تا بتونیم به کارمون برسیم.
و لحظات بعدی میفهمم که نباید نقطهضعف نشان بدهم، چرا که او خبیثانه تنم را به تسخیر خود درمیآورد، بدون آنکه هنوز لباسش را درآورده باشد و من حتی یک بند از تنم نیست که ردی از او را بر خود نداشته باشد و در پی اوجهای پیدرپی، حتی نمیتوانم حرف بزنم.
– بس کن بهادر… تو رو خدا… کافیه… انصاف نیست. تو حتی لباس درنیاوردی.
خوابآلودهام و خسته. حتی توان حرکت ندارم و این برای جسم کمظرفیت من لذت بینهایتی بود؛ وقتی او فقط به من و نیاز من میرسید… او ماهر است. در هرکاری بهترین است، حتی بهزانو درآوردن من.
– بگیر بخواب، خستهای.
– تو چی؟
حتی آنقدر هوشیار نمیمانم که جوابش را بشنوم و آخرین صدایی که میشنوم، خندههای اوست.
_ نه، نمیتونم بیام بهناز، ولی عباسو میفرستم بیاد، کاری بود انجام بده… داداش نداره…
_ ….
_ جز تو من این خانواده رو بوسیدم، گذاشتم کنار…
_ ….
_ نترس، چیزی نمیشه. تو کلاه خودتو سفت بچسب خواهر من… کار دارم. واجبتر از اونا رو دارم…
لیوان نسکافه در یک دستش و موبایل در دست دیگر، به چهارچوب در تکیه داده و با سر اشاره میکند. بهناز؟! نگاهش را دوست دارم، میخندد؛ چند لحظه طول میکشد تا بهخود بیایم و مغزم بهروزرسانی شود. روی تخت خوابیدهام، ملحفهپیچ. لباسهایم؟ او میخندد و مکالمهاش تمام شده، موبایل را درون جیب شلوارک اسپرتش میگذارد.
کمکم خاطرات قبل از خواب یادم میآید، ما نه کامل، اما…
_ میدونی برای یه مرد، سکسیتر از دیدن پارتنر برهنهش تو تخت چیه؟
لیوان نسکافه را که بوی خوبی دارد بهطرفم میگیرد. امروز ابداً نسکافه نخوردهام و دلم برایش ضعف میرود. ملحفه را محکم به دورم میپیچم و مینشینم. حس عجیبی دارم، نوعی کرختی همراه با سبکی. حس خوبی است، یادم نمیآید قبلاً تجربهاش کرده باشم.
_ چیه؟
دست در جیب روبهروی من ایستاده، ژست جذابی است. با آن بالاتنهٔ برهنه و چشمگیر، او چاق نیست. ورزشکار هم نیست، اما ورزیده و بابطبع برای دید زدن است.
_ اتفاقات حین برهنه شدنش…
نگاه و رفتار او چیزی نیست که انتظار داشتم، من به ترک شدن بعد از رابطه عادت دارم.
_ خب، قراره مسخره کنی؟ یا… چی؟
سعی میکنم به گذشته فکر نکنم. سعی میکنم به آن رابطههای بدون لذت و از روی اجبار فکر نکنم. اجبار برای نگاه داشتن مردی که لیاقتش را نداشت.
هیچکدام از رفتارهای بهادر برایم تکراری نیست، تازه است و البته دردناک. حفرهای میان قلبم باز شده است و حیوان درندهٔ تحقیر بیدار شده.
_ چرا مسخره گلی؟ رابطهٔ جنسی دوسره… عادت کن. باهم شوخی میکنیم، ولی مسخره هیچوقت… حالا پاشو بیا یه چیزی بخوریم.
از رفتارش میفهمم ناراحت شده، مهم نیست؛ او که روزگار من را از سر نگذرانده که بفهمد من تا چهحد به اتفاقات بعد از یک رابطه بدبین هستم.
لباسهایم مرتب روی تخت گذاشته شده است. لیوان خالی نسکافه را روی پاتختی میگذارم، هجوم افکار دیوانهام میکند. حس گناه از لذت بردن کمکم در ذهنم جولان میدهد. آن افکار دیکته شده در تمام طول زندگی، بایدها و نبایدها، دختر خوب و دختر بد. من از تکتک لحظههای امروز نهایت لذت را بردم، لذتی که برایم جدید بود. لمسها و کلمات دلنشین… او تمام نقاط حساس تن من را کشف کرد، بدون آنکه حتی بخواهد برایش کاری کنم.
نمیدانم چهقدر طول میدهم. سردرد دارم، افکاری که همچون موریانه بافتهای مغزم را میجوند. نمیفهمم کی میآید و دست روی شانهام میگذارد… رفتار من ناخودآگاه است، اینکه با مشت به زیر شکمش میکوبم و فریاد میکشم: “به من دست نزن”.
ضربهام محکم است و او خم میشود و از درد صورتش سرخ شده.
بهسمتش میروم. من از دنیای خودم عصبانی هستم، اما او را هدف قرار میدهم. او زیادی صبور است و من برای اولینبار از خودم خجالت میکشم.
_ ببخشید بها… نفهمیدم چی شد.
سعی میکند راست بایستد. یک ضربه به زیر شکمش، آنهم بیمقدمه، شدیداً دردناک است.
_ از جلوی چشمم برو تا یکی نزدمت!
از میان دندانهای چفت شده از دردش میغرد.
تکان نمیخورم. چند بار نفسش را عمیق نگه میدارد و رها میکند.
_ میگم نفهمیدم… تو فکر بودم… متاسفم.
کمی بهتر میشود اما نگاهش عصبانی است، شاید اگر قبلترها بود و او مسعود، برای بخشش به دستوپایش میافتادم تا بخشیده شوم؛ اما مهگل امروز بعد از رفتن او از اتاق، لباسهایش را بهسرعت میپوشد، وسایلش را جمع میکند و قبل از رسیدن او، از خانه بیرون میزند.
تمام راه درگیر فکر کردن به او هستم. میدانم رفتارم عادی نیست و میدانم بهادر، بیشتر از ظرفیتش خود را کنترل میکند. او گناهی بابت گذشتهای که فقط خود من تماموکمال میدانم ندارد. رفتار امروز او خیلی بیشتر از مهربانی برای یک دوستدختر بود. گذشتن از امیال مردانهاش.
هوا تاریک است که به در خوابگاه میرسم. ناخودآگاه اطراف را نگاه میکنم. انگار تمام وجودم میخواهد او اینجا باشد؛ منتظر من، اما نیست.
کولهام را رها میکنم. نمیتوانم از پلهها بالا بروم. حداقل یک خداحافظی را که بدهکارش هستم…
موبایلم را از کولهام درمیآورم، امروز پیک برایم آورد. کمکم حجم ناراحتیام برای او زیاد میشود. نمیخواهم بازهم به کسی عادت کنم. صفحه را باز میکنم، هیچ پیام یا تماسی نیست. چشمانم نمدار میشوند، انتظار داشتم حداقل یک تماس بگیرد. چندینبار روی اسمش میروم، اما نمیتوانم تماس بگیرم. شاید…
چند نفر از دخترهای خوابگاه، خندهکنان از کنارم رد میشوند، صفحه را خاموش میکنم، شاید اینگونه بهتر است.
بلند میشوم که بالا بروم، اما گوشی در دستم میلرزد. یک پیام و نام او روی صفحه است. بازش میکنم.
” بیا دم در خوابگاه. منتظرتم”.
بیاختیار لبخند میزنم. حال حس میکنم اگر نمیآمد، حتماً شب افتضاحی را میگذراندم.
با همان ماشین قبلی دم در خوابگاه ایستاده است. بهسمت او پا تند میکنم، حال منهم این رابطه را دوست دارم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالییییییییی
خیلی قشنگ و رئال هس
خیلی خوب بود مرسی…
عالی
ادامه بده ببنیم چی میشه
مرسی
عاااشق رمان شدم