دنبالش میروم. احساس یک نر را دارم، در تعقیب مادهام.
_ خداییش نگاه کن، دنیا عوض شده. انگار من شدم شیر نر، دارم دنبال ماده موسموس میکنم… مهگل جان، امروز جمعهست، بمون باهم بریم بیرون بگردیم.
میخندد و کولهاش را روی دوش میاندازد.
_ با این تشبیهاتت منو کشتی بها، هیچیام نه شیر نر، بهت میآد… من با مترو میرم بهشتِزهرا، سر خاک بابام، تا ساعت چهار برمیگردم.
اینروزها مهگل زیاد بهیاد پدرش افتاده. نمیخواهم فکر کنم که نکند سر خاک مسعود هم میرود. حسی مانند خار اذیت میکند. حال که باهم یکی شدهایم، بیشتر از قبل روی او حساس شدهام.
_ بذار باهم بریم، با موتور میریم… یه چرخیام میزنیم.
یک لحظه مات نگاهم میکند، انتظار مخالفت دارم.
_ یعنی میخوای بیای؟ تا اونجا خیلی دوره با موتور.
_ یه مهگل بیشتر ندارم که، تازه میتونم نقش پیکموتوری رو تمرین کنم.
بلند میخندد و کنار در روی زمین مینشیند.
_ خوبه… برو حاضر شو شیر نر.
…………………
قطعه را پیدا میکنیم، یک قبر قدیمی، بدون نشان و ساده. علفها دورش را گرفتهاند. یک قطعهٔ قدیمیتر. مهیار ساریخانی… تاریخ تولد و فوت… او فقط سی سال زندگی کرده است.
_ میبینی… فقط من و داره که بهش سر بزنه، اونم گاهی… مهتاب روزای آخر عمرش آدرسو داد، آخه گفتم تو فقط منو داری که بیام یه آبی رو قبرت بپاشم. قبر بابامو نگی، سر خاکتم نمیآم… فکر کن! ولی… این چند سال سر خاک اون نرفتم… حتی مُرد هم، نرفتم…
آخه کدوم مادری بچهشو ول میکنه تو یتیمخونه؟
روی زمین بالای قبر مینشیند. منهم کنار قبر کوچک و محقر. من حتی همین قبر را هم برای پدر و مادری که ندیدهام ندارم. حتی نمیدانم مادرم چه قیافهای داشت. یک عکس قدیمی از پدرم دارم، من شبیه او هستم. شاید برای همین حاجساعد و همسرش من را دوست نداشتند.
_ چرا اینکارو کرد؟ نگفت؟
علفهای کنار قبر را میکند، سنگ را نوازش میکند، گویا آن جان دارد. قطرهای اشک از میان پلکهایش فرار میکند. گلی و اشک ریختن؟!
_ بابام پسر یه خانوادهٔ اصلونسبدار بود… فکر کنم ترک بودن… مهتاب دختر باغبون… بابام عاشق میشه و همهچیزو ول میکنه و میآد تهران با مادرم… اون خونه که توش بودیمو میخره، میده مهتاب که مثلاً دلش خوش باشه… نمیدونم چی میشه. هرچی هست، اونقدر که بابام عاشق اون بود، مهتاب نبود. شاید گفته بود میشم زن فلانیو خانم و از این چرتا… بابام جوون مرد. تو خواب بود… من بغلش بودم وقتی که تموم کرده بود… بابام خیلی مهربون بود.
فاتحهای میخوانم، گلی آرامآرام علفها را میکند. شاید دلش کمی حرف زدن بخواهد، پدرودختری…
_ من برم یه چرخی بزنم، راحت باش.
بلند میشود و مانتوی خاکیاش را میتکاند.
_ نه، بریم… فقط خواستم…
بغض میکند. کسی اطراف این قطعهٔ قدیمی نیست. دست دور شانهاش میاندازم و او بیهیچ مقاومتی سر به سینهام میسپارد و گریه میکند… مگر دل او چهقدر توان دارد؟
کمی که آرام میشود، صورتش را پاک میکنم. چشمانش ورمکرده و ملتهب است. دلم میگیرد برای کسی که حال از همهٔ آدمها به احساس بیکسی من نزدیکتر است.
_ از مهتاب متنفرم… مادرم بود ولی… آخه تو همهٔ دنیا مادرا جونشونم میدن برای بچههاشون… خب، کجای قصهٔ منو اون اشتباه بود آخه؟
_ گلی، ماها آدمیزاد دوپاییم… بهقول داییم، “این آدم دوپا، شیرخامخوردهست، هرکاری ازش میتونه سر بزنه”… تو خودت مادر شدی، مطمئنم بهترین مادر دنیا میشی.
چانهاش بازهم میلرزد، چشمهایش از اشک پروخالی میشود و من کلافه و سرشار از حس ناتوانیام.
_ نه، منم یکی مثل اون میشم… میدونم… من هیچوقت بچهدار نمیشم.
بهیاد شب قبل میافتم و بیاحتیاطیای که کردهام. او حتی به اینکه ممکن است باردار شود فکر نمیکند و من برای اولینبار است که از چنین غفلتی ناراحت نیستم… هرچند دیگر او را در معرض چنین ریسکی قرار نخواهم داد.
_ دیگه نمیخوای جایی بری گلیخانم؟
با دستمال بینیاش را میگیرد. گریه او را آرامتر کرده.
_ من همین یه مرده رو دارم والا… خودت کسوکار نداری تو این شهر؟
جلو میافتد. مهگل یکدنده و سرخود برگشته است و من خوشحالم.
_ من یه باباوننه داشتم که تو روستای حاجساعد خاکن… حتی نمیدونم کجان… سید خدابیامرزم، خودم بردم تو زادگاهش، کنار امامزاده خاک کردم… تمام.
……………….
_ یعنی دوستم نداری؟ هیچوقت نداشتی؟!
اشک میریزم. به پهنای صورت، از عمق جان و او فقط نگاه میکند. مثل همیشه. این نگاه از اول همین بود، من نگاهم تغییر کرده بود.
_ معلومه که نداشتم، تو آویزون من شدی… کی گفتم دوسِت دارم که حالا بگم ندارم؟
_ آی مهگل بیچاره…
صدای خندههای زنانهٔ او… نگاه تمسخرآمیز مسعود…
_ گلیجانم بیدار شو… گلیخانم…
گرمای انگشتانش روی شانهام من را میکشد. مثل یک جادو میماند، گرما بیشتر میشود. خوابهای سرد این روزها با گرمی تن او، ختم بهخیر میشوند.
_ گلی… حداقل خواباتو برام تعریف کن. انگار تو خواب دارنخفهت میکنن.
صدای مهربان و آرامش، گویا این همان مردی نیست که بارها شنیدهام چگونه سرد و سخت حرف میزند، حال شبها و روزها، این لحن مهربان فقط برای من است.
بیهیچ حرفی دست به گردنش میآویزم. میخواهم او را حس کنم، اینکه بهادر واقعی است. که او حداقل تا زمانیکه کنار من است، حتی اگر نگوید دوستم دارد، چشمانش برای من میدرخشد، نوازشهایش فقط برای تن من است. اینکه من یگانه همخواب اویم، تنها زن در زندگی حال او… بهادر اینجا و در این تخت فقط به من تعلق دارد.
_ آروم باش عزیزم…
آرامش تنها چیزی است که حس نمیکنم. من مهگل بدبخت نیستم. صدایشان در گوشم هنوز هست، من آویزان کسی نمیشوم. باید بهادر را به محنا نشان دهم. به محمد، به مصطفی و ساره… همه باید ببینند که او من را میخواهد، که مسعود آدم بیچیز و کثیفی بود، که محنا فقط…
_ گلی….
صدای محکم او من را بهخود میآورد. من مشتاق این رابطهام. من جسماً و روحاً او را طلب میکنم. آن لحظههایی را که واقعاً باور دارم برای او پرستیدنی هستم. دستهایم را متوقف میکند برای پیشروی بیشتر و من وحشیتر میشوم. من آن بدبختی که آنها گفتند نیستم.
_ چیه؟ من یه رابطه میخوام… بهت نیاز دارم…
اخم میان ابروهایش کم نمیشود. جدیت نگاهش هم. او که همیشه مشتاق هر تماس معاشقهگونه با من است، حال دستهایم را محکم نگه داشته، نگاهش سخت است.
_ منم همیشه بهت نیاز دارم گلی… ولی نه اینجور…
از روی پاهایش بلند میشوم. مانعم میشود، محکمتر دستم را میگیرد و بهسمت خودش میکشد.
_ نگفتم برو… برام بگو به چی فکر میکنی.
تکیه به تاج تخت داده و من روی پاهایش نشستهام. نگاه سرسخت او میگوید هیچ راه گریزی نیست. نمیخواهم از افکار درهم و نفرتانگیزم چیزی بگویم. اگر روزی او هم تحقیرم کند، حتماً از پا خواهم افتاد.
_ هیچی… فقط نیازت داشتم… ولی انگار تو هروقت خودت بخوای…
توپ را نمیگذارد به زمین او پرتاب کنم. لبهایش بدون هیچ انحنایی از لبخند یا حتی کمی انعطاف، رویهم است. صورتش کاملاً آرام و نگاهش محکم… فراموش میکنم بهادر افخم مرد زیرک و دانایی است.
_ تو میتونی وسط کار من زنگ بزنی بگی بیا، من به رابطهٔ با تو نیاز دارم گلیخانم… یا حتی تو دفترم وسط کار روزانهم… محاله ردت کنم… ولی الان هردوی ما میدونیم هیجان و هورمونا نبود… یادت نره من یه مَردم.
او مردی است که من حتی در رویا هم فکر نمیکردم وجود داشته باشد. یک لحظه به زنی حسادت میکنم که بعد از من در زندگی او خواهد بود.
_ شوخی میکنی… وسط کار؟
نمیخندد. همچنان منجمدشده نگاه میکند.
_ باشه، فهمیدم شوخی نکردی. حالا میشه بخوابیم؟ فردا باید سرکار بریم.
دیگر از آن هجوم هیجان خبری نیست، بیشتر حس یک دخترمدرسهای را دارم که توسط معلم محبوبش توبیخ شده. برق ناگهانی نگاه و لبخند دنداننمایش آنقدر گیجم میکند که حتی نمیفهمم که روی تخت میگذاردم. فقط مردانه روی من تسلط دارد.
_ خب، جوابای اشتباه، زمان اشتباه و کلی چیزای نابخشودنی دیگه رو رویهم بذاریم… رای من اینه که تو به یه تنبیه عاشقانه و مردانهٔ جدی نیاز داری… مثلاً تا صبح نمیذارم بخوابی خوشگله…
قبلاز آنکه فرصت حرف زدن پیدا کنم، لبهایش با خندههایی ریز دهانم را میبندد. هرگز تا اینحد از زن بودن و مهگل بودن احساس خوبی نداشتهام، این رابطهها روحم را به اوج میبرد، خواسته شدن، آنهم اینقدر پرحوصله و مهربان، کم موهبتی برای روح و تن خستهٔ من نیست. او ماهرانه با بوسههایش و کلماتی لذتبخش، ذرهذرهٔ تنم را تصاحب میکند، نگاههای تاییدگیرندهٔ او برای هرقدم از این رابطهها تکراری نمیشوند. از لذت خواستن او بهخود میپیچم، بهادر ماهرترین معشوق است، برای آنکه بفهماند زن بودن چه دلپذیر است.
_ خب… نظرت چیه، خوب شده؟
بالاخره بعد از یک هفته وعده دادن برای مستقل شدن، بهادر با اکراه راضی به نقلمکان من به طبقهٔ پایین شد. یک آپارتمان دوخوابه شبیه آپارتمان خودش، با متراژی کمتر. آپارتمان او چهار اتاق با تجهیزات کامل دارد و امکانات ویژهتری نسبت به طبقهٔ پایین. هرچند هنوز هم بهنظرم این واحد بسیار بزرگ است، اما از همخانه بودن بهتر است.
مبلمان شیریرنگ و کاغذدیواریهای سهبعدی سادهای که کار شده، پردههای حریر، همگی سلیقهٔ یک شرکت دکوراتور است.
آشپزخانه ودیزاین آن حتی برای من که هیچ اهمیتی نمیدهم جذاب است. پر از نور، با کابینتهای شیری و طلاییرنگ.
_ زیادی برای مهگل که تو خونهٔ
مشقربون مینشست، لاکچریِه بها.
میخندد و گوشهگوشهٔ خانه را بررسی میکند. با اینکه خودش این مدت بالای سر کار بود و به من هیچ اطلاعاتی نمیداد.
_ میخوای بگم یه اتاقو به سبک خونهٔ مشقربون برات بسازن، حس لاکچری بودن نده؟ دخترهٔ پررو، الان باید تشکر کنی… زود باش.
سرم را از گردن، زیر بغل میگیرد. شوخیهای خشن بهادر را دوست دارم، او حس زندگی به آدم میدهد.
_ خب حالا، گردنمو نشکونی. تشکر میکنم ازت عقدهٔ تشکر.
در اتاق اول را باز میکند، یک دکور طلایی و سپید. رنگهای روشن زیادی استفاده شده است. هنوز نمیدانم بهادر برای یک خانهٔ اجارهای چرا این میزان هزینه کرده است.
_ بها… اندازهٔ پول خونه اینجا کار کردی، مگه خونهٔ عروس میخواستی درست کنی؟ مسخرهست بهخدا… یه ساله. چهخبره اینهمه خرج؟ اونروز اینجا خالی بود.
کشوهای میزتوالت کندهکاریشده و زیبایی که ست لوازم چوب اتاق است را باز میکند.
_ چیه… چشم نداری ببینی گلی؟ شاید دارم دورهٔ تمرینی انجام میدم، خوشم اومد، عروسم برای لوازمش میگیرم.
بیاختیار نفسم بند میآید، پردهای کدر روی چشمم را میگیرد اما به خودم نهیب میزنم که نباید حسی غیر از دو دوست موقت باشد. بهادر بالاخره روزی متعلق به دیگری میشود. بغضم را فرو میدهم، خودش را روی تخت رها میکند.
_ خدایی دست دیزاینرش درد نکنه، دختره خودشم تیکهای بودا… فکر نمیکردم سلیقهش عین خودش باشه.
به حرف خودش میخندد. از صبح که بیدار شدهایم او سرحال است.
_ آره، خوشگل بود… البته اون همکارش بود… پسره، خوش تیپه، اونم تیکهای بود.
سیخ مینشیند و من بیتفاوت، به او پشت میکنم.
_ کجا میری؟ تو بیخود از اون تعریف میکنی… با اون هیکل هورمونیش…
پشت سر من از اتاق بیرون میآید.
_ نه، بهنظرم خیلی تیپ سکسی داشت… دختره هم خوب بود، دیگه چرا غر میزنی؟
بازویم را میکشد. رنگ صورتش تیره و نگاهش عصبانی است.
_ چرا اینو به اون ربط میدی؟ دختره خیلیام معمولی بود… کجای هیکل پسره سکسی بود؟ بعدم، تو چهجوری به خودت اجازه میدی جلوی من از اون تعریف کنی؟
حسادتش برایم جالب است، اما مسخره است برای زنی غیرتی شوی که امروز هست، فردا نیست. بازویم را از چفت انگشتان بزرگش رها میکنم.
_ سکسی من، همون متناسب با تیکهای بودِ تو بود بها… عصبانیت نداره… من فقط گفتم اونم خوب بود، نگفتم تو بدی… درضمن، این غیرتیبازیا رو برای همون عروسی که برای این وسایل میآری نگه دار. اون حتماً خوشش میآد.
دیگر دیدن خانه برایم جذابیتی ندارد. شالم را روی سر میاندازم، شاید کمی پیاده روی آن حس لرزش قلبم را آرام کند. این احساسات برایم خوب نیست.
_ گلی من شوخی کردم… چرا جدی میگیری؟
نگاهش نمیکنم تا آن حس سرخوردگی و غم را در صورتم نبیند. در را باز میکنم، صدای شتاب قدمهایش میآید، اما قبل از آن در را میبندم و پا بهسمت راهپله تند میکنم.
با یک شلوار جین و شومیز بلند، مسیر دوری نمیتوانم بروم، هرچند اینجا مثل آن پایینِشهر کسی به کسی کار ندارد، مگر ژندهپوش و بیچاره باشی و به تیپ آنها نخوری. کمی دورتر از آپارتمان او یک پارک کوچک است که آنجا میروم. کسی در این ساعت از روز و سوز سرمایی که میآید، اینجا نیست. لباس مناسبی برای این فصل سال به تن ندارم، اما مگر قبل از اینکه او برایم لباسهای رنگارنگ بخرد، مهگل چند دست لباس داشت؟
فکر میکنم به این روزها و شبهایی که میگذرد. این زمانها به صورت مشکوکی خوب است. بهادر مرد رویاها است، از مصطفی و محمد خبری نیست. زندگی روی یک خط ثابت و دلنشین است.
فکر میکنم، اگر جای مسعود، از همان اول بهادر را میدیدم… شاید الان در این برزخ خواستن و نداشتن دستوپا نمیزدم. او پیشنهاد عقد میدهد و من نمیخواهم او را میان فاضلاب زندگی و روزگارم داشته باشم، چون میدانم روزی تفاوتهای میانمان، گذشتهٔ من برای او مهم میشود. آنروز که از تبوتاب بیفتد، مثل سایر مردان این طبقهٔ ازمابهتران، روزی که گذشتهٔ من برایش مهم شود، یا حتی یکبار بخواهد من را سرزنش کند… دیگر هیچ پلی برای برگشت نمیگذارم.
_ من فقط باهات شوخی کردم؛ ولی تو جدیجدی گذاشتی رفتی؟
تُن غمگین صدایش هم قشنگ است و نمیدانم چرا… اما از حضورش تعجب نمیکنم. انگار اینکه بهدنبالم بگردد و من را اینجا پیدا کند، کاملاً عادی است.
_ من اهل شوخیای این مدلی نیستم… برام مهم نیست همین الان باهم بههم بزنیم. ولی تازمانیکه رسماً اینکارو نکردیم، دوست ندارم دربارهٔ زنای دیگه که تو ازشون خوشت میآد حرف بزنی… پای هرچی میخوای بذار… من عاشقت نیستم، اونقدرم دوستت ندارم که حسودی کنم بها… فقط میخوام به خودم احترام بذارم.
از نگاه کردن به او میترسم، بهادر مرد زیرکی است، نمیخواهم بفهمد که از روی بدبختی، دروغ میگویم.
دست دور شانهام میاندازد. هوا تاریک شده و سردتر و گرمای دستش به تنم لرز میدهد. او هم همان لباس خانه را به تن دارد. گرمای او دلپذیر است، هرچند من یاغی باشم و از آن بگریزم.
_ باشه، فهمیدم هیچ حسی بهم نداری، فقط دلخور شدی… در عوضش من کلی حس بهت دارم گلیخانم… شما ببخش… فقط خواستم سربهسرت بذارم… وگرنه من جز تو کیو میخوام ببینم؟ فعلاً که همهٔ توان مردانهٔ من خلاصه شده تو دویدن دنبال جنابعالی که عین ماهی از دستم سر میخوری.
لبهای گرمش روی پیشانی یخزدهام مینشیند و کسی درون من نهیب میزند که این مرد تنها کسی است که در تمام عمر، بعد از پدرم من را عزیز کرده است.
_ تو مرد خوبی هستی بهادر… حتماً یه زندگی خوب هم میسازی برای همسرت… این یه واقعیته… منم شاید یه روز یهجا آروم بگیرم… شاید چیزی یا کسی هم برای من پیدا بشه که…
نمیتوانم ادامه دهم، فکرهای مرگبار این لحظات برای ازهمپاشیدن من کافی است. بلند میشوم، اما دستم را میگیرد. بازهم نگاهم به او نیست. هرچه کمتر طرح او را حفظ شوم، بعدها زودتر فراموش میکنم.
_ دیگه از این حرفا نمیزنم… اینقدر تلخ نباش مهگل… چرا اینجور حرف میزنی؟ این تویی که نمیخواد همهچیز جدی بشه، نه من… بعد نشستی اینجا، این چرندیاتو میگی؟ تو دنبال مرد رویاهاتی؟
بهوضوح ناراحت است. خندهام میگیرد از سر درد.
_ بهادر، من رویایی ندارم که توش مردی باشه… تو خودت مرد رویاهای تمام دخترایی… من فقط… ولش کن. من یکم حساس شدم… فکر کنم نزدیک دورهٔ ماهیانمه… سردمه.
نگاه دلخورش پر از حرف است.
_ نمیفهممت گلی… چرا از لحظهها لذت نمیبری؟ گذشتهها تموم شده، از این شرایط استفاده کن. دیگران بودن، استفاده که هیچ، سوءاستفادهام میکردن.
………………..
لباسهایم را درون کشو میگذارم. بعد از یک روز پرمشغله و خستهکننده که بهترین اتفاق آن آمدن بهادر بهدنبالم است، اولین اوقات را در آپارتمانی که برای من است، سر میکنم.
او از دیشب جز مکالمهٔ عادی و کوتاه، برخلاف همیشه که دربارهٔ همهچیز حرف میزند، سکوت اختیار کرده. او بهوضوح از من دلخور است؛ این عجیب نیست وقتی منهم از خودم و افکار خودآزارم، خسته و کلافهام.
_ لباسای منو چرا آوردی؟
چند دست لباس راحتی هم برای او آوردهام، شاید کمی آرامتر شود.
_ گفتم نخوای تا بالا بری برای لباس.
لبهایش به لبخندی کج میشود، شاید نیشخند.
آخرین لباس را زیر سنگینی نگاهش داخل کشو میگذارم.
_ قهری بها؟ از دیشب حرف نمیزنی… امروز قرار بود بری دنبال کارای املاک حاجساعد.
دستبهسینه به چهارچوب در اتاق تکیه داده و کاملاً جدی نگاه میکند.
_ قهر چی؟ صبح بردمت، بعد اومدم سراغت، اینهمهام حرف زدم.
روبهرویش میایستم و برای دیدنش کمی سر بالا میگیرم، اختلاف قد هم کم اذیت نمیکند.
_خب گلی، شب بهخیر… بیا صبحانه… حاضر شو بریم، سر ساعت پایینم، بیا پایین… ناهار خوردی یا نه؟ با همین چند جملهٔ الان… من عادت به این مدل بهادرو ندارم… چی شده؟
بهادر خیلی اهل خندیدن نیست، اما برای من نگاه مهربان و لبخندهای آرام و گاهی خجالتیاش، یک نماد از او شده است. همانطور که نگاه شیطان و بیپردهاش و ژستهای شوخ و مفرحش هنگام عشقبازی، جزئی از اوست.
اما این چهرهٔ خنثی و بیحوصله را نمیشناسم.
_ هیچی، فکر کن منم مثل تو دورهٔ ماهانه دارم.
بهسمت پذیرایی میرود و با کنترل، تلویزیون را روشن میکند. یک شبکهٔ خبری.
_ باشه نگو… منم دیگه نمیپرسم.
سعی میکنم نگاه دلخورش را نادیده بگیرم و آن نوع نشستنش که نهایت کلافگی است. او عادت دارد روی مبل لم دهد، برای همین میدانم چقدر از کاناپههای راحتی لذت میبرد.
کمی چای برای او دم میکنم. اولین استفادهٔ من از آشپزخانهام و یک لیوان نسکافهٔ دوبل، با کمی از شیرینیهای دانمارکی که از همان شب جشن به بعد، بهگونهای جادویی، همیشه در آپارتمان او و حال یخچال من، سر درآورده اند.
_ چند روزه میخوام پولتو واریز کنم به حسابت… ولی حتی جرأت این کارم ندارم، میدونی چرا؟ چون میترسم همین یه پشتوانه باشه برای ازدستدادنت گلی… اینکه نتونم بهت اعتماد کنم، که نکنه یه لگد به همهچی بزنی و بذاری بری… که یهروز بیام دم اون دفتر کوفتی و بگن، ایشون اصلاً اینجا نیومدن، که تسویه کردی و رفتی… میفهمی چهقدر اذیتم میکنه این رفتارا؟
سینی چای و شیرینی را روی کابینت وسط آشپزخانه میگذارم. حرفی برای گفتن ندارم، حداقل دربارهٔ فرارهایم.
_ یعنی تو پول منو نمیدی که نکنه فرار کنم؟
مستقیم نگاه میکند، اصلاح نکرده و با تهریش خیلی جدیتر بهنظر میرسد و جذابتر. زیادی شبیه یک خانواده شدهایم. من مشتاق لمس صورتش هستم، او از نگرانیهایش میگوید. چای میریزم و فکر میکنم لحظات امشبمان چگونه خواهد بود، نتیجهٔ این بحث چه خواهد شد.
قدیمها حتی جرأت چنین بحثی را با مسعود نداشتم، از ترس رفتن و ترکشدنم. احساس بهادر را تماماً درک میکنم، با این تفاوت که مسعود من را دوست نداشت، جای دیگری، زن دیگری او را داشت.
اما من! جز بهادر را ندارم، جز او را هم نمیخواهم، وَلو موقت.
_ آره گلی… چرا دروغ بگم بهت، میترسم بذاری بری. با اون پول بهراحتی میتونی محو بشی.
روی صندلی پایهبلند کنار جزیرهٔ آشپزخانه مینشینم و سینی را سمت او که هنوز ایستاده، کمی سر میدهم.
_ من همین الانم میتونم محو بشم بها… من پول دارم… اونقدر که بخوام برم… اینهمه مدت کار کردم، پسانداز کردم، خرج نکردم که اگه یه روز باز مثل اون سالها، بدبخت یه گوسالهای مثل مسعود شدم، از همهجا مونده و رونده نشم… من یه دخترخونده دارم که هرماه براش پول کنار میذارم. اون تو پرورشگاهه و الان شیش سالشه… برای اینکه اندازهٔ اونموقع من شد، آواره نشه. که بدون منت بزرگ بشه… مابقی رو برای خودم کنار گذاشتم… پول تو هم یه پول بادآوردهست… روش حساب نکردم، ولی بدیش، نصفش باز برای شاپرک میره، دختر خوندهم… بقیهٔ اونم برای وقتی که خواستیم از هم جدا بشیم… چون مسلماً اونوقت نمیتونم آواره بشم که… اگه این حرفا آرومت میکنه، خب خوبه.
گاردش را باز میکند، از آن اخم و سکون در چهرهاش خبری نیست. نگاهش مهربان است. حالا غیر از من، او هم دربارهٔ شاپرک من میداند. دخترک مومشکی مهربانم که حتی من را نمیشناسد.
_ تو واقعاً عجیبی گلی… هر روز که میگذره، بیشتر فکر میکنم هیچی از تو نمیدونم… اگه برنامهٔ تو اینه، پول فردا تو حسابته… ولی با ترس رفتنت چه کنم؟
لیوان چای را میچرخاند. دست مردانهاش را دوست دارم، از آن مدل دوستداشتن که بخواهی دائم لمست کند، لمسش کنی. ظریف نیست، سفید و کارنکرده هم نیست، حتی پینههایی دارد، در انتهای انگشتان. وقتی نوازشم میکند بیشتر حسشان میکنم. دست من کنار دست او، کودکانه است.
_ چایت رو بخور، سرد میشه… اولین چایی که خودم از اول تا آخرشو درست کردم و ریختم… تازه شیرینی هم گذاشتم برات.
دست میآورد و موهایی که این روزها مرتب و بلند شدهاند را پشت گوشم چفت میکند.
_ امروز نرفتم خونهٔ قدیمی… هرکار کردم، پاهام نرفت… فرامرز و عباس خبر میدن… هیچ به دلم نیست دیدنشون… پیغام داده بودن که اون حجره رو که دادم حاجساعد، بهنام میزنم یا نه… گفتم بگه برن به درک… حجره چند میلیاردیو بدم که اونا حالشو ببرن، یا خونهٔ قدیمی رو… گفتم بهنام خودم، ولی بمونین توش… دلم رضا نیست… از یه طرف بهرام هنوز گیره… داماده هنوز تو کماست… خواهرم… بهناز میگه، سند نیست بیارنش بیرون.
چایش سرد میشود. یک لیوان تازه برایش می ریزم و قبلی را از حصار انگشتانش بیرون می آورم. حاصلش میشود دستی که روی سرم میکشد، درست مثل پدرم.
_ خب، میخوای چکار کنی؟
بالاخره وا میدهم، هیچوقت پیجوی حرفها و تصمیمات او نشدهام. قانون ‘هرچه کمتر بدانی، کمتر آسیب خواهی دید’… اما بهنظرم من برای او درحالحاضر بیشتر یک دوست هستم تا همخانه.
_ تو میگی چکار کنم؟ بهرام به من خیلی ظلم کرد، کم دیوثبازی در نیاورده تو زندگیم… میدونم بتونه، بازم برام زیرورو میکشه… نمک به حرومیه که فقط من میشناسم.
نسکافهام سرد شده اما بازهم خوردنی است. من اگر بودم چه میکردم؟ اگر نصف قدرت او را داشتم، اگر… چه بلایی سر کسانی که زندگیام را جهنم کردند، میآوردم؟
_ چی بگم؟ باید ببینی بیاد بیرون، چکار میکنه… میتونه فرار کنه، سندت بره رو هوا؟ یا چهمیدونم… بازم اذیتت میکنه یا سرشو میندازه پایین و کار میکنه… تو بهتر میشناسی.
چای را مزه میکند. برق رضایت در نگاهش، یعنی باب میلش است.
_ گرگ زاده که رام نمیشه گلی… بهنامم دستکمی نداره، فقط فرصتشو نداشته… الان دقیقاً کف بازار خوابیدن… نه سرمایه نه ملک… همهچیشون پای طمع رفته… با بلایی که حاجی و زنش سر باباننهٔ من آوردن، باید بگم کون لقشون… ولی این وسط زنوبچه هم هست… تو بودی ول میکردی؟
_ آی بها، سؤالای سخت میکنی… میگم ملکا رو اجاره بده بهشون، بذار نون زنوبچه رو دربیارن، توام این وسط گند نخوره به اوقاتت که عذاب وجدان بگیری.
لبخندش عریض میشود، شیطنت نگاهش پر از حکایت هیجانانگیز است.
_ وقتی اینجوری حرف میزنی، آدم قلقلکش میآد… میگم گلیخانم، افتخار یکم کارای خاکبرسری به بهادرت میدی؟
میان انفجار خندهام روی دستهایش بلند میشوم، من را زیربغل میزند.
_ ضعیفه نخند، آقاتون میخواد، بگو چشم. لباس بکن نه اینکه بخند.
سالها بود حتی گوشهای خودم نیز صدای خندههایم را نشنیده بودند. اینروزها بهصورت مشکوکی خوبند و مهربان با دخترکِ بختگریزانی بهنام مهگل.
………….
از تغییر صدای نفسهایش از خواب میپرم، مدتی است عادت تازهای پیدا کردهام، آنهم هشیار خوابیدن. سالها بود بعد از کانون، دیگر هشیار و گوشبهزنگ نمیخوابیدم، اما از زمانیکه او کنارم میخوابد؛ ناخودآگاه صدای نفسهایش هم برای من حکم یک موسیقی را دارد که وقتی از نت خارج میشود، حسی باعث بیداریام میگردد. سرش از بالش دور افتاده و در خواب کمی ناله میکند. تنش کمی داغتر از حالت عادی است، میترسم نکند در رابطهٔ سر شب زیادهروی کرده باشم و او بروز نداده باشد.
_ گلیجانم… پاشو ببینمت… مهگل؟
کمی چشم باز میکند. بیحال است. با صدای من نیلی هم به داخل میخزد و میو میکند. این اولین شب او در این خانه است.
_ گلی، چی شده؟ بلند شو.
از تخت بیرون میآیم و چراغها را روشن میکنم، کمی رنگش پریده، بهسختی چشم باز میکند.
_ بذار بخوابم بها… ولم کن.
_ پاشو ببینم. چرا داغی؟ ناله میکنی، کجات درد میکنه؟
نگاهش هشیارتر میشود و گونهاش رنگ میگیرد.
_ بگیر بخواب بهادر… گفتم که، نزدیک پریودم شده.
تا به اینلحظه هرگز زنی را در این دوره کنار خود نداشتم، حتی پرستو این مواقع آنقدر بدخلق و عصبی میشد که ترجیح میدادم اطرافش نباشم و اهمیتی هم نمیدادم، اما برای مهگل احساسم فرق میکند. هرچه هست، خوشایند است، ولی از طرفی هم این یعنی…
_ گلی، کاری هست بکنم؟ درد داری؟
لبخند خجولی میزند. تابهحال این وجه از او را ندیدهام. گونهاش رنگ دلنشینی میگیرد. دلم میخواهد تمام جنبههای این زن را کشف کنم، اما حیف که او…
_ بگیر بخواب بهادر. بار اولم نیست که… بخواب، فردا باید بریم سر کار.
لامپ را خاموش میکنم. او به جایش برمیگردد و منهم کنار او.
_ میشه دستت گرمه، دور شکمم بندازی؟ دردمو کمتر میکنه.
دست دورش میپیچم و او جای آن را تنظیم میکند و کمرش را به شکم من میچسباند. حس خوبی است، اینکه مهگل با من راحت است.
_ عین بخاری میمونی، از بس گرمی.
از تشبیه او خندهام میگیرد. کمی خیز برمیدارم برای بوسیدن لبهای شیرین و دوستداشتنیاش. او هم همکاری میکند. حتی بهخواب هم نمیدیدم روزی زنی برایم تا به این اندازه مهم باشد.
_ حالا گرمتر شدم. راحت بخواب.
ریز میخندد و لحظهای بعد، صدای نفسهایش من را هم خواب میکند.
_ جانم عباس…
با دیدن شمارهاش سرم داغ میشود. حتماً کارش را تمام کرده است. نمیدانم چرا دلم نمیخواهد از آن آدمها چیزی بدانم. آدمهایی که در گذشتهٔ مهگل بودهاند.
_جانتون بیبلا آقا… من فقط مارک شیرخشک این پسره رو گیر نیاوردم که اونم فک کنم ننهش شیر خشک بهش نمیداده.
لحن جدی او و شوخیهایش فقط مختص اوست و این یعنی عباس از کار خودش راضی است.
_کدومشون؟ مسعود یا مصطفی؟
سرفهای میکند. صدای اطرافش میگوید داخل ماشین است.
_ اول مسعود… چیز خاصی تو زندگی این الدنگ نبود، جز دختربازی و نفلهکردن پول بابای دکترش… یه نسناس واقعی… وقتی بیست سالش بوده، یه مورد تجاوز بهعنف داشته که آخرش بابای قرمساقش با پول حل میکنه… چندتا مورد دیگهام بوده بعدها که با دخترا حالوهول میکرده و بعد علی از تو مدد و پیچوندن… بیشترین مدتی که با یه دختر دیدنش، این آخرِعمرش بوده که انگار سربهراه شده بوده. ولی آقا…
آخر عمر او یعنی زمانی که با مهگل بوده است؟ نفسم برای شنیدن باقی اطلاعات او بند میآید. میخواهم بگویم کافی است، اما زبانم نمیچرخد.
_ بعدش؟
_ فکر کنم این قسمتش مد نظرتون بود… دربارهٔ مهگلخانم… درسته؟
اینکه او فهمیده باشد مهگل کنار من است، اصلاً عجیب نیست. او عباس است. تنها آدم مطمئن زندگی من که از دانستن مسائل زندگیام توسط او مکدر نمیشوم.
_ تو که میدونی، پس نپرس عباس.
صدای بوق پشتخطی میآید. شمارهٔ گلی است. او هیچوقت زنگ نمیزند، مگر…
_ عباس، پشتخطی دارم.
منتظر او نمیشوم و تماس مهگل را وصل میکنم. امروز از صبح که او را در محل کارش گذاشتهام، دلم شور میزند.
_ بها… میشه بیای به آدرسی که میفرستم؟
از پشت میز بهضرب بلند میشوم و صندلی که نقش زمین میشود، در سکوت اتاق صدای بدی میدهد.
_ چی شده گلی؟
صدای پسزمینهٔ تماس روی اعصابم میرود. بیمارستان یا جایی درمانی…
_ هیچی، خوردم زمین…
مابقی حرفش را نمیشنوم. پس اصلان کجاست؟
_چی شدی تو؟ آدرسو بفرست. اصلان کجاست؟
دزدگیر را میزنم و باعجله پشت فرمان مینشینم.
_ اونو چکار داری؟ پام پیچ خورد، از پله افتادم… تقصیر اون چیه؟
_ آدرسو بده… فقط بفهمم دروغ گفتی گلی…
آدرس را میگوید. بیمارستان نزدیک محل کارش است. حسی درونم میگوید، او حقیقت را به من نگفت. شمارهٔ اصلان را میگیرم، این ساعت از روز ترافیک سنگین است. بوق مداوم میزند و او برنمیدارد و در آخرینلحظه تماس وصل میشود.
_ کجایی اصلان؟ اینجوری امانت…
_ چه خبرته بهادر؟ شاخوشونه چرا میکشی برای بیچاره؟
صدای فرامرز چیزی کم از شوک الکتریکی ندارد. بهسختی خودم را جمع میکنم.
_ چه خبر شده فرامرز؟ اصلان کجاست؟ مهگل تو بیمارستانه… تو گوشیِ…
صدایش گرفته است. در دل نذر میکنم هرچه به ذهنم میرسد، فقط ختم بهخیر شود.
_ این یارو محمد میآد سر کار مهگل. تا اصلان برسه، درگیری میشه… اصلان که میرسه، از خجالت محمد درمیآد… الان پسره لهولورده تو بیمارستانه، قلچماق جنابعالیام تو کلانتری.
دندان رویهم میسایم و هرچه فحش لایق اوست، حوالهاش میکنم.
_ فرامرز، هرچی وثیقه بریدن بده. نمیخوام اصلان اون تو بمونه… من دارم میرم سراغ گلی… نامردم اگه این پسره رو بذارم سالم بمونه.
_ حالا رجز نخون. ارزششو نداره… بهاندازهٔ کافی اصلان ترکوندتش… تاکید میکنم بهادر، کاری به اون و اطرافیانش نداشته باشی… سر فرصت ننهشو… استغفرالله… منم کردین عین خودتون.
میان عصبانیت خندهام میگیرد. از فرامرز مؤدب این کلمات بعید است.
_ میخوام بهصلابه بکشیش… گلی رو دیدی فرامرز؟
امروز بهنظرم چراغهای قرمز طولانیتر و حرکت ماشینها کندتر است.
_ حالا تو با بوق رانندگی نکن… اون حالش خوبه. یکم صورتش خراش برداشته. پاش پیچ خورده بود و دستش مجروح شده… از همکاراش کنارشن.
………..
وقتی به بیمارستان میرسم، با دیدن مهگل هاجوواج میمانم، حرفهای فرامرز دربارهٔ وضعیتش صرفاً یک شوخی بهنظر میرسد.
کمی خراش روی صورت؟ شکستگی دست؟ پسری که کنار تخت او ایستاده، همان کسی است که آنروز منتظر او ایستاده بود. دستش راستش تا آرنج در گچ سبزرنگ است. پای راستش هم در یک آتل. همان سمت صورتش کاملاً کبود است. پیشانیاش پانسمان شده و چشمش ورم کرده.
_ اون حرومزاده رو میدم از خایههاش آویزون کنن. پدرسگو… اینجوری مواظب خودت بودی؟ آخه من تو رو اینجور صبح فرستادم؟
…………….
***مهگل
با گامهایی بلند و آشفته اتاق را بالاوپایین میکند. هنوز خود را ندیدهام، اما از روی دردی که دارم، میزان آسیبدیدگی را میتوانم حدس بزنم. این درد در برابر آنچه از بهادر میبینم هیچ است، آنهم مقابل همکار و همدانشگاهی سابقم که از دیدن واکنش او شوکه شده است.
_ آقابهادر، خدا رو شکر که خانم ساریخانی خوبن…
کلامش میان فریاد او گم میشود، آنهم کسی که هیچ تقصیری ندارد.
_ خوبه جناب؟ به این میگین خوبی؟ اونجا یه مرد نبود؟ نگهبان نداره اون خراب شده؟ یه دستوپای شکسته و صورت له؟ دکترت کجاست؟
نمیگذارد جواب بگیرد و از اتاق خارج میشود. میترسم محمد را پیدا کند و خدا میداند چه اتفاقی خواهد افتاد.
_ نامزدتون واقعاً آدم ترسناکیان.
لبخند میزند. بردیا صولتی یکی از بهترین دانشجوها بود که بهخاطر شرایط نتوانست بهموقع دانشگاه را تمام کند. پسر خجالتی و دوستداشتنی که آن دوران، دخترهای زیادی سعی در جلب نظرش داشتند.
_بهادر نامزدم نیست آقای صولتی… فقط دوستیم.
صدای فریاد بهادر و بعدازآن، همهمهای که میپیچد. میخواهم از جا بلند شوم، اما نمیتوانم. صولتی از اتاق بیرون میرود، میترسم برای بهادر اتفاقی افتاده باشد. میدانم محمد در اورژانس نیست.
میخواهم بهادر را صدا کنم، اما درد فک و صورتم نمیگذارد. اول بهادر و بعد صولتی داخل میآیند. رنگ رخش به کبودی گراییده، زیرلب فحش میدهد. بهسمت من میآید و من برای اولینبار از این گاو نر خشمگین میترسم و عقب میروم.
_ کی به تو میگه بترسی از من، ها؟ اون دستتو بنداز دور گردنم، بلند شو…
لحنش آرام است. صولتی با یک ویلچر برمیگردد.
_ بذارینشون رو ویلچر… راحتتره.
میخواهم بپرسم با چه کسی دعوا کرده است که خون روی دستش من را شوکه میکند.
_ این خون کیه بها؟ چیکار کردی؟
نگهبانها دم در حاضر میشوند. یک افسر پلیس… کشش این را دیگر ندارم.
…………..
صورت مصطفی کاملاً کبود است. بینیاش شکسته و هر دو سوراخ بینی را پر از پنبه کردهاند. باعصبانیت نگاهی به من و نگاهی به بهادر که ایستاده و به او چشم غره میرود، میاندازد. با وساطت مسئول حراست بیمارستان که اتفاقی با بهادر آشنا درآمد و از شانس خوب ما داخل سالن بود، حین دعوا و حضور وکیل و همکار فرامرز که بهموقع به بیمارستان رسید و بعد از یک مکالمه با مصطفی، ماجرا به کلانتری نکشید.
از فرط درد تن و خستگی و این حجم از اتفاقات، مستعد اشک ریختن هستم.
_ بها، میشه بریم؟
نگاه عصبانی به من میکند. نمی دانم چرا و برای چه کاری، اما هرچه هست، بغضم بیشتر میشود.
_ مهگل احم…
مصطفی بهسختی دهان باز میکند تا حرف بزند. میدانم که حرفهای خوبی نیست، اما باعث خیز برداشتن بهادر میشود که با ممانعت بهرامی، وکیل دیگر بهادر و مسئول حراست او را نگاه میدارند.
_ دهنتو ببند تا نفرستادم ور دل اون داداش دیوثتر از خودت… خدا شاهده ببینم، یا باد به گوشم برسونه که از هزار متری مهگل، یکی از شماها رد شدین، تخم پدرم نیستم زنده بذارمتون… توام خودتو جمع کن مهگل. ببینم گریه کردی…
از جا میپرم و بیاختیار بغضم میترکد. منتظرم بازهم فریاد بزند و عصبانیتش را سر من خالی کند، اما میان جمعی که در اتاق هستند، خم میشود و سرم را میبوسد و با بدنش، جلوی دید بقیه را میگیرد.
_ الان میریم خونه گلیجانم. گریه نکن… من اعصابم خرابه. تو به دل نگیر قشنگم… اینجا گریه نکن، دوست و دشمن داری فدات شم.
دلنازک شدهام. به ناز خریدنهای او عادت کردهام. تاب عصبانیتش را ندارم.
مصطفی با فحشهای رکیک، ولی زیرلبی که میدهد، همراه یک پرستار از اتاق خارج میشود، میماند من و بهادر و وکیل دوستش و نگهبان شیفت.
_ بهادرجان، بعیده برادر من از شما این خشونت… با این شرایط خانم، کم مونده بود راهی کلانتری هم بشین… شما همیشه خونسرد بودی.
_ خونسرد بودن یه بحثه اون گاله رو باز کردن این مفنگی بیناموس یه بحث… دهنشو باز کرد چرت گفت، منم بستمش… تا تهشم هستم. مهگلو میبینی کاوه؟ بهخاطر همین وضعیتش، خون خودشو اون الدنگ، برادرشو نریختم، برن کلاهشونو بذارن بالا.
مینشیند و سر میان دستهایش مخفی میکند. آرامآرام اشکهایم بار دیگر روان میشود.
صبح مثل همیشه او من را رساند. سفارش کرد مراقب خودم باشم. حتی چون نتوانست صبحانه برایم حاضر کند، یک نایلون پر از تنقلات و آجیل برایم فرستاد.
مشغول تدریس کلاسم بودم که کسی داخل شد و لحظهای بعد، موهای من بود که میان پنجههای قوی محمد کشیده میشد و کلمات رکیکی که بر زبان میآورد و من حتی فرصت دفاع کردن نداشتم.
میخواستم خودم را خلاص کنم. حتی مداخلهٔ همکارانم نیز مانع او نشد.
میخواست از پلهها با آن وضعیت من را ببرد که در آخرین لحظه اصلان سر رسید و محمد من را بهضرب به پایین پرت کرد و حاصلش شد یک دندهٔ ترک برداشته، یک تن کبود و دستوپای شکسته.
_ مگه نمیگم اینجا گریه نکن… کاوه جان، ما بریم.
…………………
سرم را روی پایش تنظیم میکند. او هم با من عقب نشست و از وکیلش خواست تا رانندگی کند.
دست مردانهاش را روی سرم گذاشت. گرمای آن کمی از درد و ضربان سرم کم میکند و لحظهای بعد، با مسکنهایی که دریافت کردهام، چیزی نمیفهمم.
چشم که باز میکنم، اولین چیزی که حس میکنم، بوی باران و خاک خیس به مشامم میخورد.
اتاق کاملاً تاریک است، اما بازهم احساس می کنم در یک جای غریب هستم. شاید تنها چیزی که باعث میشود از جا بلند نشوم، بازوی مردانهٔ زیر سر و دور تنم است.
تمام بدنم درد میکند و آن تنشی که تحمل کرده ام، مانند سیل هجوم میآورد آنقدر دردناک که زیر گریه میزنم.
حس تحقیر از رفتار محمد میان همکاران و اینکه نتوانستم از خودم دفاع کنم، حس آسیب پذیری و ناتوانی.
دستهایش به دورم محکمتر میشود.
_ خیلی ترسیدی، مگه نه؟ طفلک گلی من، تنها بودی.
چراغ دیوارکوب را روشن میکند و من گریان را همچون یک کودک به آغوش میکشد. با دیدن اتاق غریبه اشک هایم بند میآید.
_ اومدیم مثلاً مسافرت… ما که هیچجا نرفتیم، گفتم یه چند روز بیایم بیرون از تهران.
فضای اتاق بزرگ است و شباهتی به هتل ندارد. بهآرامی ته ماندهٔ اشکهایم را از روی صورتِ کبود و دردناکم پاک میکند و بوسهای آرام روی جای زخم پیشانیام می زند.
داشتن او نعمت است. اگر بهادر و حمایتهایش نبود؟…
اگر بهادر و حمایتهایش نبود؟ بازهم اشکم روان میشود.
_ اگر… اصلان نبود… اگه تو اونو نمیذاشتی مراقبم؟ اگه تو بیمارستان نمیاومدی… بها، امروز از ترسو حقارت داشتم میمردم… اون کثافت یهو اومد تو کلاس… موهامو گرفت، عین دختربدکارهها بهم فحش داد… میکشمش… بهخدا میکشمش… آبرومو برد آشغال… کثافت… تا بود بچگیمو بهگه کشیدن، از خونهوزندگیم آوارهم کردن. نشستن تو خونهٔ پدرمو منو پرت کردن بیرون. حالام تو محل کارم… بها میکشمش. اون کثافتا زندگیمو به لجن کشیدن.
صدایم میگیرد. دورگه شده است. آنقدر گریه میکنم و شکایت تا همانجا در آغوش او که فقط نوازشم میکند و زخمهایم را میبوسد، به خواب میروم.
………………..
بازهم میان خوابم، میدانم که خواب است. میدانم مادرم مهتاب دیگر نیست، اما بازهم او را میبینم. مثل همانروز آخر که هنوز من را به پرورشگاه نبرده بود. نفرینهایش، فریادهای بیامانش، ناسزاهای رکیکی که به منِ کمسن میگفت. شب قبل که همه خواب بودند، حس لمس شدن توسط یک دست، من را با هراس از خواب پراند. او کابوس من در هشیاری بود با آن هیکلی که همیشه بوی گوشت و دنبه و خون میداد. میخواستم جیغ بزنم، اما دستش را روی دهانم گذاشته بود. کل دست او اندازهٔ صورت کودکانهام بود و دست دیگرش که متجاوزانه روی تنم میچرخید. اما اینبار وقیحانهتر بر روی اعضای دخترانهام. شاید اگر مصطفی آنشب سرفهاش نمیگرفت، او بیشتر از آن پیشروی میکرد… صدای فریادهای مادرم وقتی با آن شلنگ کهنهٔ حیاط تنم را نوازش میکرد و میگفت، منِ کودکسال، قصد تهمتزدن به شوهرش را دارم، حتی در خواب هم عرصه را بر من تنگ میکند. شاید اگر نجواهای آرام بهادر و بوی تنش میان خواب نبود، مثل هربار دیگر که مرور آن روزگار من را تا اوج نفرت از خود و پیدا کردن راههایی برای خاتمه به این کابوسها پیش میبرد، جای بیداری در آغوش او و مچاله شدن میان بازوانش، به فکر یک مرگ سریع میافتادم.
با احساس تهوع از جایم بلند میشوم. احساس میکنم بوی گوشت خام میدهم. بوی دستان کثافت فاضل را. اتاق کاملاً روشن است و بهادر کنارم نیست. میخواهم به سمت دستشویی بروم که پای در گچم مانع از حرکت سریع میشود. درد تیز مچ پایم، آه از نهادم برمیآورد.
_ چکار میکنی گلی؟ میخوای گردنتم بشکنی؟
از اینکه او هم دلش برایم بسوزد متنفرم. بهاندازهٔ کافی ترحمانگیز شدهام. میخواهد دستم را بگیرد که او را پس میزنم.
_ ولم کن… خودم میتونم… میخوام برم حموم… بوی گه میدم.
دلم آشوب است. از دیروز، از خوابها و یادآوری گذشتهام. از اینکه همیشه آنقدر بدبخت بودهام که حتی مادرم هم من را نمیخواست. مادر که فرزند را نخواهد، دنیا برای بچه تمام است.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی خوب بود
ادمین مرسی از این رمان
رمان طعم شیرین اشتباه رو هم بذار در حال تایپه قشنگم هست
به به به به
عجب پارت طولااانی
ماشالله ماشاللله
چشم نزنم