_ تو دیوونهای بهادر افخم… الان باید پیش رفیقات گودبای مجردی بگیری.
ریز کنار گوشم میخندد و قلقلکم میآید.
_ اینو از کجات درآوردی دختر؟ من باید برای سروسامون گرفتنم جشن بگیرم… بعد سیوشش سال… همسنای من بچههاشون مدرسه میرن… گلی، کلی کار برای عروسی داریم. میدونم خستهکنندهست، ولی راه بیا.
میخواهم از روی پایش بلند شوم، اما نمیگذارد. دربارهٖ عروسی هیچ حرفی نزده بودیم.
_ چه عروسیای بهادر؟ من عروسی خواستم؟
سرم را روی سینهٖ پهنش میچسباند، محکم و زورگویانه.
_ من میخوام… تو شاپری رو خواستی… منم تو رو توی لباسعروس میخوام.
لحن کلامش محکم است. خودم را از او جدا میکنم و روبهرویش مینشینم.
_ آره… میدونم کاری که کردی، در مقابل کاری که میخوای بکنم خیلی کمه…
بلند میشود و شلوارش را بالاتر میکشد. بحث با بهادر با این تیپ سنتی برایم سخت است، اما سعی میکنم خندهام نگیرد.
_ خب پس بحثی نیست… برم آب بیارم، کپهمونو بذاریم… خیر سرمون فردا عقد میکنیم.
_ ولی قرار نیست بهخاطر شاپری هر چی تو میگی باشه، بهاخان.
برمیگردد و لبخند خبیثانهای میزند.
_ خان آخرو خوب اومدی ضعیفه… قرارم من میذارم. چی فکر کردی؟ ازاینبهبعد باید تشت بذاری زیر پام، زن.
میخندد. پیاش میروم. دوری از او سخت است. دل به بازیاش میدهم.
_ تشت بذارم زیر پات، حتماً گلابم میخوای، دستوروتو بشورم حضرت والا… من پشیمون شدم اص…
حرفم تمام نشده، برمیگردد و بازوهایم میان دستهای بزرگش اسیر میشود. نگاهش خشمگین است، میترسم. فقط یک شوخی بود.
_ از چی پشیمون شدی لعنتی؟ گفتم حق پشیمونی نداری، نگفتم؟
این تغییر برایم شوکهکننده است، فقط میتوانم نامش را با ناتوانی بخوانم.
نگاهش نرم میشود و لبش بهخنده باز، ولی من حساستر از تمام وقتهای عمرم هستم، آنهم در برابر او.
_ لب برنچین عروسخانم، شوخی کردم… توام کردی، ها؟ شوخی اشکنک داره، سرشکستنک داره.
میخواهم بگویم، حداقل تو شوخی هایت را کمی مهربانانهتر کن، دلم نازک شده است. اما او مرد است، چه میداند حتی کسی مثل مهگل هم دلش که برود، روحش تاب کمترین اخم را ندارد، چه برسد به بعد آن.
_ باشه… برم بخوابم.
“قرارمان این نبود مهگل خانم، قرار نبود عاشق شوی و دلباخته، قرار نبود دل ببازی. قرارمان یک زندگی با شاپرکت بود و تمام. حال بغض میکنی برای یک شوخی او؟ تو نمیدانی اگر بفهمد دل به او بستی، دل از تو میگیرد؟ رسم زمانه است، رسم این آدمها، رسم مردها”.
عقب میروم، نه به تراس او. دلم هوای خانهام را دارد، هوای شاپرک قصهام را که آن پایین با خالههای یکروزهاش بهخواب رفته است.
_ کجا میری؟ باز چی تو مغزت میگذره گلی؟
جلوی در میایستد. کلافهاش میکنم. میدانم. یک روز او هم ناامید میشود.
_ برم پایین… حرف زدیم دیگه.
دستش آرام بازویم را میگیرد و بهسمت خودش میکشد.
_ بخوای اینجور نازکنارنجی باشی که من ول معطلم… مگه چی گفتم که همچین عقبنشینی میکنی انگار چکار کردم… امشب اینجایی… همیشه باید پیش خودم باشی تا دلم از بودنت قرص بشه گلی… کاش جای من بودی دختر که ببینی این فرار کردنات و یهو عقب کشیدنات چکار میکنه با من… انگار اعتماد نداری، اعتقاد نداری… بیا بریم بخوابیم تا دعوا نکردی.
اخمهایش درهم است. منهم غمگینم. روی تشک داخل تراس دراز میکشد و من سعی میکنم کمی دورتر از او بخوابم. ذهنم پر از خاطرات و افکار درهم است. افکاری که هرکدام بهتنهایی برای من کافی است تا از همهٔ آدمها دوری کنم. بهادر خوب است، زیادی خوب و رویایی. گاهی زبانش بهشوخی هم شده، تلخ است و روان زخمخوردهٔ من تاب تلخی او را ندارد، زود به آن برمیخورد.
_ با من سر سنگین نشو، مخصوصاً وقت خواب… حالا که چی اینهمه دور خوابیدی؟ یهو برو دم در.
نزدیکتر میآید، اما رویم را برنمیگردانم. تنم درد میکند، خستهام بینهایت، اما روحم از خستگی درحال ذوبشدن است.
_ به من گیر نده بها… من بیشتر از کوپنم بلا سرم داره میآد.
دستهایش دورم میپیچد و لحظهای بعد، چسبیده به تن او گرفتار میشوم.
_ کوپناتو بده، خودم برم برات بفروشم… بهادرو نشناختی؟ من از داشتن زیاد خسته نمیشم… حالا میخواد پول باشه، یا تو که قراره فردا اینموقع، زنم باشی… پس بهزورم که شده، از تو سهم زیاد میخوام.
لمس پوست گردنم با لبهایش حس خوبی دارد. اینکه کسی تو را بخواهد و آن هم زیاد و نه کم، خودش بهتنهایی پر از حرفهای عاشقانه است.
_ زورگویی بها، فقط نمیدونم چرا من قبول میکنم.
آرام پشت گردنم میخندد و تنم با حضور او و اینهمه نزدیک، آتش میگیرد.
_ چون توام همهٔ اون زورگوییا رو میخوای… از لحظهای که اومدی تو اتاقم با اون مقنعهٔ کجو نگاه یخزده، حسی بهم گفت، مال منه این دختر.
نگاه آنروزش که پر از تعجب و تحسین و گاهی بیپروایی بود را خوب بهیاد دارم.
_ ولی من آخرین نفری که میتونستم فکر کنم، یه روزی تو یه رختخواب، تو بغلش بخوابم و… خب تو بودی.
نمیگویم اینقدر عاشقت باشم و این نگفتن میشود یک سنگینی دیگر روی دوش من.
_ من اون وَ بخوابمتو خریدارم… بگیر بخواب سرتق خانم… امروز تو جونمو نجات دادی گلیخانم. اونوقت یه دوسِت دارمو دریغ میکنی نفله؟
گاز آرامی از لالهٔ گوشم میگیرد و من فکر میکنم میتوانست امشب…
بر میگردم و سر میان سینهٔ او پنهان میکنم. چانهاش را روی موهایم میکشد و اشکهای فروخوردهٔ من در این چند روز سرریز میشود. یکهفتهٔ نبودنش، تمام دردهایی که بار دیگر بالا آمدهاند، خاطرات لعنتی و امروز… اگر گلوله میان شیشه گیر نمیکرد؟ اگر محمد صبر نمیکرد و بازهم شلیک میکرد؟ اگر کفش من به هدف نمیخورد و او فرصت برای شلیک داشت؟
***بهادر
نیمههای شب است و من هنوز، چشم به آسمان بیستاره، از پشت شیشههای تراسی در بالاترین طبقهٔ یک آپارتمان لوکس، در بهترین نقطهٔ این شهر بیدروپیکر دوختهام.
من، بهادر، همان پسرک شر و شیطان محلهٔ بازار بزرگ که یک محل بهرسم ادب و شاید بیشتر نفوذ و قدرت حاجساعد افخم کسی جرأت شکایت را از او نداشت، تا آنکه خود حاجساعد که فکر میکردم پدرم است، قصد کرد دم این عزیزناکردهٔ چموش را کوتاه کند… و کرد.
من، بهادر، خوب یا بد، پانزده یا شانزده سال بیشتر، فرصت زندگی بیدغدغه را نداشتم. هرچند بیدغدغهٔ نان شب، اولین شبی را که در زندان گذراندم؛ با ترس و وحشت با خودم عهد کردم، برای خودم بهترین زندگی را بهدست بیاورم که هیچکسی نتواند ترسی به دل من بیاندازد.
اما دیروز، این زنی که حال اینقدر آرام و آسیبپذیر میان آغوشم خوابیده است، آنچنان ترسی از نبودنش به جان من انداخت که تابهحال خواب را از چشمانم دور کرده است. همین زن کوچکاندام و ظریف، با زبان تند و خلق آتشینش، بلایی سر روح و روان من آورده است که او خود، تنها ترس بزرگ زندگیام شده نبودنش. همین مادهشیرِ زندگی بهادر، به من نشان داد که یک زن در چنین قالب ظریفی، تا چهحد میتواند جسور و نترس باشد که من با این هیبت، به گرد پایش هم نرسم.
او را تنگتر به آغوش میکشم. برایم مهم نیست که حتی یکبار هم از زبانش کلمه دوستت دارم را نشنوم… او به من فهماند، آن غیرتی که دایه از زنها میگفت، یعنی چه. پیشانیاش را میبوسم و بوی تنش را بهمشام میکشم. فردا این ساعت، او قرار است تماموکمال برای من باشد و آن دلبرک موطلایی که وقتی با دهان نیمهباز و لبخند دلنشینش، بهگونهای نگاهم میکند که انگار من خدای او هستم.
شاید اگر او یک کودک عادی بود، تا اینحد در نظرم دوستداشتنی نمیآمد که حال، شاپرک زندگی من قرار است او باشد. من طعم دوستنداشتهشدن را چشیدهام، آنقدر که نخواهم هیچ کودکی آن را بچشد. دلم برای آغوش کوچکش تنگ شده. چه کسی فکر میکرد، قلب بهادر میان دستهای این دو موجود ظریف خدا، هرلحظه فشرده شود و حس زندگی را به من بدهد، شوق به ادامهٔ راه.
چشم میبندم، شاید کمی خواب از دلمشغولیهایم کم کند. از فردا مسئولیتهایم رسمی میشود. بهقول سید، «خطبه که خوانده شد، تو دیگر فقط خودت نیستی. اول زنت و تمام آرزوهایش، بعد خودت. زن امید از خانهٔ پدر میبرد و با امید به خانهٔ تو میآید. نامردی است کسی را که با امید به خانهات میآید، ناامید بازگردانی».
چشمانم گرم نشده که گریههای او میان آغوشم و بهادر گفتنش من را میترساند. او خواب میبیند و هرچه هست، دربارهٔ من است.
صدایش میکنم که با وحشت از خواب میپرد. مینشیند و لحظهای با هقهق نگاهم میکند. کاش میتوانستم کابوسهایش را از او بگیرم.
_ بها؟
_جانم… چیزی نیست. خواب میدیدی.
از کنارم بلند میشود. مهگل مانند هیچ کسی نیست، نمیتوانم افکارش را بخوانم. او کمتر از آنها حرف میزند، اما هرچه هست، باید وحشتناک بوده باشد. پی او میروم. به سراغ در خانه میرود و آن را قفل میکند. یکبهیک چراغها را روشن میکند و اتاقها را میگردد.
_گلی جانم…چی شده؟ خواب میدیدی.
با آن سارافون گشاد، شکنندهتر بهنظر میرسد. نگاه قرمزش هنوز همه جای آپارتمان را میجوید.
_ اون اینجا بود بها… اون لعنتی با چاقو بهت حمله کرد…
روبهرویش میایستم و او را بغل میکنم. تنش یخ کرده و رنگش پریده است.
_ نه قربونت برم. ما خوابیده بودیم تو تراس… من بیدار بودم، داشتی خواب میدیدی… اون در نیاز به قفل نداره… بیا بریم اتاق بخواب، از دیروز چشمت ترسیده… من سالمم، ببین.
خودش را از من جدا میکند. بازهم نگاهش سرد است و دور.
_ من باید برم… باعث میشم جونت تو خطر باشه… خودم دیدم، خیلی واقعی بود… محمد بود… من… من باید برم… نمیشه… هیچی جور نمیشه… محمد اونو کشت… خودش گفت… تو رو هم میکشن…
بهسمت اتاق خودش میرود. او مهگل عادی نیست، احساس میکنم چیزی بیشتر از یک خواب است. بهدنبالش میروم، نباید اینگونه آشفته شود، فقط برای یک خواب.
_ گلی… هنوز خوابی؟ داری هذیون میگی؟ کجا میخوای بری این وقت شب؟ یه خواب بوده. این فکرا چیه؟ مصطفی و هفت کسوکارش، هیچ گهی نمیتونن بخورن… بیا ببینمت.
شلوارش را به پا میکند. انگار نمیشنود.
_ گلی؟! با توام… کجایی؟
با فریاد من نگاهش گنگ و سرگشته خیرهام میشود. چانهاش میلرزد و چشمانش برق اشک میگیرد.
_ من نمیخوام بلایی که دیروز داشت سرت میاومد تکرار بشه بها… من دیدم که مردی… اگه بمیری، من چکار کنم؟
دست میبرم تا بازویش را بگیرم، دلم از مظلومیت و ترس کلامش میگیرد. میدانم دوستم دارد، اما نمیدانستم اینقدر.
_ بیا اینجا ببینمت… من قرار نیست بمیرم… مگر وقتش بشه… و فکر نمیکنم الان باشه عزیزم… یکم آروم باش. مثلاً ما قراره امروز عقد کنیم و بعدش دخترمونو بیاریم خونه و نیمدوجین بچه پس بندازیم که ارثخورمون باشن… این چرتوپرتا…
بازویش را از دستم بهضرب بیرون میکشد.
_ نه… اینا همهش خوابوخیاله… آخه احمق، من کجا و تو کجا؟ بفهم… اون میآد سراغت… نمیخوام اتفاقی برات بیفته… چرا نمیفهمی؟ اون یه روانیه… چرا باور نمیکنی… برو دنبال کارت…
صدای فریادش و این نفسنفس زدن، از ترس نبودن من است و چهچیز برای من دلنشینتر از این؟
او را به سینهام میچسبانم، میان آغوشم میلرزد و بغضش را رها میکند.
_ من خیلی ترسیدم، بها… واقعی بود. بهخدا…
روی موهایش را میبوسم و دست زیر آن چانهٔ ظریف میبرم. نگاه خیس و گریانش بهترین هدیه در این ساعات پایانی دوران تجرد من است. اینکه میدانم این اشکها برای من است، نه هیچکس دیگر.
_ اون فقط یه خواب بود، خوشگلم… ببین… همهچی روبهراهه… بهخاطر اتفاق دیروز این خوابو دیدی… من سالمم، اونم چون تو هستی… نذار اونا که به گذشتهت گند زدن، آیندهت رو هم دستشون بگیرن، فدات شم… محمد پشت گوشش رو ببینه، بتونه روی تو رو نگاه کنه… بهوالله که خونش حلاله… بعدم یادمه داییم اونوقتها میگفت: «خواب مرگ کسی رو دیدن خوبه؛ عمرش طولانی میشه»… پاشو جمع کن ببینم… یهبار دیگر برمبرم کنی، خودم میبرم ولت میکنم تو بیابون، تامام.
میخندد و از آغوشم بیرون میآید.
_ بها تو دیوانهای بهخدا… من دارم عر میزنم و گریه میکنم، تو…
دستمال را از کنار تخت برمیدارم تا صورتش را پاک کنم. دروغ چرا، اینبار گریهاش به دلم مینشیند.
_ بیا جمع کنم اون دماغتو… ما که دیگه خواب کوفتمون شده، بریم اون بچه رو از دخترا پس بگیریم… آزمایشگاهم باید بریم، راه دوری نیست.
………………
***مهگل
_ پاشو بریم صبحانه بهت بدم… اینم آزمایش مشکلی نیست.
برگهٔ محضر را درون جیبش میگذارد. نفس عمیقی که میکشد، خندهدار است. گویا هفتخوان رستم را گذرانده.
با آن ماشین هامر غولآسایش آمدهایم. ماشین دیروز را نمیدانم چکار کرده است. دلشورهٔ عجیبی دارم! میدانم به خانه برسیم، حتماً همهٔ دوستان بهادر جمع شدهاند. این چیزی بود که از میان مکالمهٔ او و آنا، آنهم ساعت هفت صبح شنیدم.
_ بها… شاپری رو چکار کردی؟
صبح که برای آزمایشگاه میآمدیم، او همچنان خواب بود اما بهنظرم بدنش کمی گرمتر از دیروز میآمد… ولی بهادر گفت اتاق گرم است. سوار ماشین میشود و عینک دودیاش را میزند. تابهحال این ژست او را ندیده بودم. بلوز و شلواری که به تن کرده، بینهایت به او میآید. نگاههای خیرهٔ دخترهای فرامرز به او، امروز صبح و دخترهای امروز در آزمایشگاه بیشتر عصبیام کرده است.
_ چرا اینجوری نگاه میکنی گلی؟
رو برمیگردانم تا حالم را نفهمد. نیاز به گفتن نیست که حداقل زنهای اطراف، او را از سر من زیادی میدانند.
_ جوری نگاه نمیکنم، بهفکر شاپرک بودم.
آرایشگاه نرفتهام، لباس نخریدهام و دربرابر او بیشتر شبیه یک زن شلختهام. اما بازهم آن مهگل درونم “بهجهنمی” حوالهام میکند.
_ اونجای آدم دروغگو… بگو چته؟
شاپرک جاش راحته… اصل ماجرا رو بگو گلی.
کلافه و بیحوصلهام، گرسنه و خوابآلود. اعتمادبهنفسم در کمترین حد ممکن است. از شلوغی و فکر کردن به آن میخواهم گریه کنم. نگاههای زنها به او حس حسادتم را برانگیخته است. از آینده بهشدت میترسم. خواب دیشب حالم را بد کرده و اتفاق دیروز ترس به جانم انداخته است. ترس از مریض شدن شاپری هم مضاف بر علت است.
_ از اینکه اینقدر همه براندازت میکنن خوشم نمیآد… حالا برو از خوشی باد کن بهاخان.
قهقهه میزند و عینکش را روی داشبورد پرت میکند، دست پهن و مردانهاش را دور گردنم انداخته و من را بهسمت خود میکشد. خندهاش تمامی ندارد. عصبیتر میشوم.
_ چیه… حال میکنی چشم زنا دنبالته؟
ماشین حرکت میکند و او هنوز خنده را تمام نکرده.
_ کوفت.
از زیر دستش فرار میکنم و گوشهٔ صندلی میخزم.
_ خاک تو اون مخت گلی… خب معلومه نگاه میکنن. خودتم بودی نگاه میکردی خنگه… نزدیک دو متر قد من با این هیکل، با توی فنچ صدوشصتوپنج سانتی استخونی… خب معلومه، بایدم توجه کنن… دخترهٔ دیوونه… یکی میگه: اوه، پسره چهجوری از این لب میگیره… اون یکی میگه: فیلوفنجون… یکی میگه: له نمیشه زیر این… بازم بگم؟
از حرفهایش نمیتوانم نخندم. او شوخترین مردی است که دیدهام و رکترین.
_ بها خدا لهت نکنه، این چرتا چیه میگی؟ هیچم اینا نیست.
لپم میان دو انگشت او فشرده میشود.
_ دقیقاً همینه گلی خانم… باور کن تا سایز منم دقت میکنن… یه همچین ملت دقیقی هستیم بهخدا.
از سر خیابان آپارتمانمان رد میشویم.
_ بها… خونه رو چرا رد کردی؟
_ میخوام بریم پایینتر… صبحانه باید بخوریم.
_ حالا نمیشه همین بالا، مثلاً تو خونه یه املت بخوریم؟
بازهم لپ نداشتهام را میکشد، هیچوقت اینقدر او را سرحال ندیدهام.
_اونم سروقتش… یه املت گلیپز…
گونهٔ دردناکم را میمالم.
_ نکن بها… صورتم درد گرفت… هیچ معلومه چی زدی اینهمه شارژی؟ اون از دیروزمون که گه بود، من هنوز بوی اون بازداشتگاه رو روی تنم حس میکنم… اونم از شب که نخوابیدیم…
_ جون… خلاف خودم… امروز سندت رسماً بهنامم زده میشه… کلاً من وقتی معاملهای که دوست دارمو بهثمر میرسونم، باطریام فولشارژ میشه.
_ یکم جدی باش بها… من حالم بده، از استرس هلاکم… اون خونه پر از آدمه… منو نگاه کن… یه آرایشگاه نرفتم… فقط دارم دعا میکنم امروز بگذره…
صدای ویبرهٔ گوشی او میآید. از صبح متوجه شدهام چند بار تماسها را جواب نداده و بازهم بیتفاوت از آن میگذرد.
_ چرا جواب نمیدی؟ از صبح…
_ بهنامه، داداشم… قبلی هم بهناز بود…
تعجب میکنم از این خونسردی، دلشورهام بیشتر میشود.
_ خب چرا جواب نمیدی؟
نگاهی که میکند نمیگذارد بیشتر ادامه دهم. شانه بالا میاندازم. خانوادهٔ اوست، من چه کاری میتوانم انجام دهم؟
_ نمیخوام جواب بدم… تا فردا حتی اگر یکیشونم بمیره، برام مهم نیست… مردهها هم جایی نمیرن… صبر میکنن… توام نگران لباس و آرایشگاه و شلوغی نباش… آنا برات لباس خریده… آرایشگرم میآره… به تو باشه…
آنا… آنا… آنا… میدانم او و مهراد بهترین دوستان بهادر هستند… اما اینکه کارهای من را هم به او محول کند چون از نظرش شاید بیکفایت باشم، عصبیام میکند. سکوت میکنم، بهاندازهٔ کافی احساس بد دارم، نیازی نیست با او هم بحث کنم.
_ خوبه آنا هست!
_ آره، فکر کنم نبود، تو حتی ذوق اینو نداشتی که از جات بلند بشی.
طعنهٔ کلامش بیش از حد تحمل من است. بهادر در عین مهربانی میتواند با کلمات آدم را به آتش بکشد.
_ بهادر، بهت اخطار میدم، لحن حرفات داره منو منفجر میکنه…
از خیابانها و مغازهها میتوانم حدس بزنم به محلهٔ موردنظر او نزدیک میشویم. سنگینی نگاهش را حس میکنم. من بهدنبال بحث و دعوا نیستم.
_ اخطارو خوب اومدی… اینکه میگی با طعنه “خوبه آنا هست”، یعنی چی؟
_ خب در جواب لحن جذاب تو برای اون متلکه که من ذوق تکون خوردن ندارم… آنا جان هستن، ذوقشون سرریز کرده… گاهی فکر میکنم نکنه اون عاشق تو بوده، دیده پا نمیدی…
_ خفه شو… دهنتو ببند مهگل تا نبستم.
فریادش بیمقدمه و بلند است. هیچوقت او اینچنین با من حرف نزده است. از حرفی که زدهام پشیمان نیستم. رفتارهای آنا و حساسیتهایش روی بهادر، بهنظرم زیادی جلوه میکند.
مشت روی پایش میکوبد. نگاه خیرهام به بیرون است، اولین دعوای دوطرفهٔ ما. سینهام درد میگیرد اما سکوت میکنم. سعی میکنم به چیزی غیر از این فریاد و خفه شدن فکر کنم. هرچیزی… مثل دخترکی که اینوقت روز با کولهپشتی مدرسه، کنار پیادهرو بساط ترازویش پهن است. یا گلفروشی که مشغول مرتب کردن گلهایش است… یا نگاههای مردم به ماشینی که ممکن است بهندرت در خیابانهای محلشان دیده باشند.
_ چرا این حرفا رو میزنی؟ حال آدمو از دوستی بههم میریزی… همه محنا نیستن گلی…
کنار خیابان میایستد. لحنش عصبی است ولی مهربان. او هم میتواند یک “خفه شو” به ناف ناراحتیهای زنانهام ببندد. مسعود هم اوایل همینگونه بود… من خفه شدم؛ آنگونه که میخواست… بعدها خودش خفهام کرد.
_ بهجهنم… برام مهم نیستین… اونقدر تو دوستی غلت بزنین تا بمیرین… بریم خونه. من چیزی نمیخورم… بریم این چیزا زودتر تموم بشه.
بغض میکنم و این احمقانه است. احمقانه است توقع داشتن از کسی که حتی بهنظر خودم از سر من زیاد است. من چهچیز برای او داشتهام؟ و خدا میداند کی یادش بیفتد که مهگل نه خانواده دارد، نه کسوکار. باکره نبود و روزگاری با دوستپسرش زندگی میکرد و از او یک حرامزاده را باردار شد و آن پسر حتی ارزش تف هم برایش قائل نشد. روزی که او هم مثل مسعود بگوید، اگر سالم بودم، با او نمیخوابیدم.
تهوع میگیرم. دلم میخواهد در ماشین را باز کنم و بروم که بروم. اما در را باز نمیکنم، میمانم. بهخاطر شاپرک، بهخاطر خودم… بهخاطر تمام نداشتههایم.
_ نکن گلی… امروز رو گند نزن تا تموم بشه… منم صبرم زیاد نیستا… نباید اونجوری میگفتی دربارهٔ آنا… پاشو بریم یه چیزی بخوریم… الان عصبی هستی.
دستی که بازویم را لمس میکند پس میزنم. نگاهش غمگین است و نگاه من… او را دوست دارم و از او متنفرم.
_ من خوبم… برو هرچی میخوای بخور… میخوام برم خونه.
_ لج نکن… منم اندازهٔ تو استرس دارم… باشه، قبول. زیادی طرف آنا رو گرفتم… رعایتت رو میکنم… مگه هر چندوقت قراره همو ببینیم؟
بازهم صدای ویبرهٔ گوشیاش میآید.
من نیازی ندارم رعایتم رو بکنی… به منم هیچ ارتباطی نداره… من خستهم.
صندلی را میخوابانم. هنوز رفتار آنا را در ویلا فراموش نکردهام. انتظار برتری و حمایت، اولین درخواست یک زن از همسر است اما واقعاً من در این رابطه تا چهحد میتوانم محق باشم؟
_ مهگل، قراره از اولش اینجوری پاچهٔ همو بگیریم؟ گفتم ببخشید، تمومش کن… بهخاطر تو اومدم…
نمیگذارم حرفش تمام شود. بغض دارم، غمگینم و له شده. او یک مرد است، چه میداند، از آرزوی داشتن یک مادر در این روز، داشتن یک پدر، وجود یک دوست… من حتی یک دوست هم با خود همراه ندارم. او چه میداند از طعنهٔ کلامش و اینکه من باید برای چهچیز ذوق بهخرج دهم؟ اینکه او را تصاحب خواهم کرد؟ ما هیچ چیزمان روی اصول نبوده است و من شاید فقط یک زن بدبین و ایرادگیر باشم و درنهایت همهچیز خوب شود اما تا به امروز هیچ چیز برایم ختم بهخیر نشد و شاید تنها امیدم به خیر اویی است که همین اول راه، طعنهٔ دیگری را حوالهٔ من میکند.
_ بهخاطر من دیگه هیچکاری نکن بها… هیچکاری که بخوای منتش رو بذاری… من منت شاپرکو میکشم، پس همین حد کافیه… ظرفیتم کمه.
سرم سنگین است. بغضهای فروخوردهام روزی من را خفه خواهند کرد. تردیدها من را خواهند شکست و من در آستانهٔ بیستوهفتسالگی هنوز میان چراها و اگرها دستوپا میزنم.
ماشین حرکت میکند. او ساکت است و منهم. در خود مچاله میشوم. حس بد و سردی میانمان جاری است. نباید باشد اما هست. سعی میکنم به خواب روم. سعی میکنم صدای لالایی پدرم را بهیاد بیآورم. من شاید جزو معدود دخترکانی باشم که صدای پدر برایم تسکیندهنده باشد.
” لایلای دئدیم بویونجا
باش یاسدیغا قویونجا
یات سن گول یاتاغیندا
باخیم سنه دویونجا”
لالایی گفتم به اندازهٔ قدت، تا سرت را روی بالش گذاشتی، بخوابی در خوابگاه گل، تا سیر نگاهت کنم.
برای خودم میخوانم. دلم برای دستان سفید و مردانهاش تنگ شده. دلم برای آن لهجهٔ شیرین و آن نگاه مهربانش تنگ است. من پدرم را در روزی که قرار است متعلق به این مرد شوم میخواهم.
_ گلیجانم… تو چت شد؟ من عصبی بودم… از صبح بهناز و بقیه ولم نمیکنن… میدونم خبر خوبی ندارن… اعصابم بههم ریخته… تو هم از یهطرف، حتی خوشحالم نیستی که دلم خوش باشه… نامرد نباش گلی…
دستش نوازشوار روی کمرم مینشیند. او هم شاید دلش برای یک خانوادهٔ درست تنگ شده باشد. گاهی فراموش میکنم که بهادر هم شرایطی بهتر از من نداشته است. او برای من مردانگی زیاد بهخرج داده و حال…
من فقط دلتنگم. از وقتی خواب دیدم بهادر مرده است، از وقتی که او و پدرم را کنار هم دیدم؛ دلم یک دلِسیر گریه میخواهد.
_ دلم گرفته… فقط یه کاری کن امروز بگذره بهادر…
_ پاشو بشین عزیزم… ببین داریم درست میریم… قطعه رو یادم نیست.
بهسرعت بلند میشوم. بهشت زهرا؟! باورم نمیشود که او من را بدون اینکه گفته باشم، اینجا آورده است.
_ این! تو! بها؟!
نفسم از اینهمه توجه او میگیرد. لبخندش پهن و دوستداشتنی است، مردانه و افتخارکننده. نمیتوانم اشک نریزم. نمیتوانم هق نزنم و به گردن او آویزان نشوم و صورتش را بوسهباران نکنم. نمیتوانم در دل قربانصدقهٔ غرهایش که رهایش کنم تا تصادف نکرده است نروم.
ذوقزده باقی مسیر را میگویم، هرچند بیشترش را درست رفته است، آنهم وقتی فقط یکبار اینجا آمدهایم.
_ خفهم کردی دختر…
هنوز دست دور گردنش انداختهام و تقریباً در بغل او نشستهام. سر خم میکنم و در مقابل نگاه متعجب سرنشینان ماشین کناری، صورتش را میبوسم و او میخندد.
_ خب حالا… میدونستم اینقدر خوشحال میشی، کلاً مراسمو اینجا میگرفتم، از دیشبم همینجا چادر میزدم.
میخندم. برای اولینبار بعد از مدتها و از تهِ دل. شاید او نداند چهقدر خوشحالم کرده است، اما من که میدانم.
_ تو محشری بها… اگه مراسمم اینجا بود که دربست مخلصت بودم…
ماشین را پارک میکند. درختان قدیمی کاج… این قطعه قدیمی است و من نمیدانم چگونه پدرم سر از اینجا درآورده است. من هیچ چیز از او نمیدانم.
برق نگاه مهربانش من را شرمنده میکند، با آنهمه بدخلقی که از سر صبح داشتهام.
_ ببخشید… من خیلی غر زدم.
کمربند ایمنیاش را باز میکند، عینک را به چشم میزند و میخندد.
_ فقط غر زدی؟ نمودی گلیجان… زن از تو آتیشیتر ندیدم… آدمو منفجر میکنی… بعد میگی غر؟
از ماشین پیاده میشود و منهم پی او. اما بهسمت قطعه نمیرود. در عقب را باز میکند و چیزی را که فکر میکردم کتوشلوار است، برمیدارد.
_ بیا اینجا ببینمت… بجنب دختر.
با تعجب ماشین را دور میزنم. آستینهایش را بالا میدهد و من مثل همیشه، علاقهٔ عجیبی به دستهای مردانهٔ او دارم.
_ عوض اینکه منو دید بزنی، بیا این لباسو بپوش ببینم.
کاور مشکیرنگ را باز میکند. یک مانتوی نباتی سنگدوزیشده و یک شال حریر یاسیرنگ.
_ اینا چیه بها؟ الان…
بازویم را میگیرد و من را بین خودش و در ماشین و صندلی میگذارد که دیده نشوم. دکمههایم را باز میکند و قبلاز آنکه بتوانم کاری کنم، آن مانتوی زیبا و مجلسی به تنم پوشانده شده است، سرعت عمل او در این کار ستایشبرانگیز است.
_ خودمم با این سرعت نمیتونستم عوض کنم بها…
با دقت دکمهها را میاندازد و من با لذت او را نگاه میکنم. قرار است اینگونه به دیدن پدرم برویم، اما اینبار… شال را روی شالم میاندازد. وقتی مطمئن از جایش میشود، زیری را میکشد.
_ خب، حالا یکم شبیه عروسا داری میشی… بذار ببینم اینجا یه ماتیکم بود انگار… اسمشو نبر برات گذاشته.
گیج و منگ فقط نگاهش میکنم که از ته کاور چیزی بیرون میآورد، یک رژ مدادی. زیرِلب چیزهایی میگوید که نمیشنوم، فقط میفهمم اشاره میکند لبهایم را باز کنم.
او میداند با روح و روان من چه میکند؟! او میداند اینگونه، تا ابد من را مدیون این لحظهها میکند؟!
آب دهانم را با هزار خروار اشک، فرونریخته فرومیدهم. نگاهم بهسمت گورستان کشیده میشود. اولینبار بعد از سالهاست که میآیم، بدون آنکه در برابر او سرشکسته باشم. سرشکسته برای دخترانههایی که نامردانه بهباد رفت. برای خوشبختیای که نتوانستم برای خودم ایجاد کنم… سرشکستگی از زندگی بیانگیزه و غمزدهام. کارش تمام میشود و من در شیشهٔ دودی عینکش، مهگلی را میبینم که در آستانهٔ باریدن است. مهگلی که برای نگاه پشت آن عینک جان میدهد، اما صاحب آن نگاه نمیداند.
_ مدیونتم بها…
زمزمه میکنم، میشنود، سر کنار گوشم میآورد.
_ مدیونم نباش گلی… عاشقم باش.
دستم را میگیرد و میکشد و نمیشنود زیرِلب میگویم که من بیشتر از یک عاشقم… من برای او میمیرم… فقط ایکاش نداند.
گامهایم را فقط در پی گامهای او برمیدارم. چشمان خیسم مانع از درست دیدنم میشود. من عروس بهادر میشوم. امروز برای دیدن پدرم آمدهایم…
_ خب دخترهٔ عنق، نظرت چیه؟
سر بلند میکنم. از دیدن آنچه روبهرویم است، شوکزده نفس نمیکشم. چند صندلی شیک، یک میز پر از خوراکی و… یک عاقد، زیر سایبان یک چتر طلاییرنگ… فرامرز و مهراد و آنا، همسر فرامرز، دیباخانم که صبح برای اولینبار او را با دخترش مهرسا دیدم؛ هردو شبیه هم، یکی مسن و دیگری جوان، باریکاندام و قدبلند. دختر دیگرشان را نمیبینم. اصلان و عباس… حتی در خواب هم نمیدیدم که روزی مراسم عقد من سر مزار پدرم باشد.
_ میدونم جای مناسبی نیست گلی… ولی شبی نیست که تو خواب از بابات حرف نزنی… فقط خواستم احساس تنهایی نکنی.
دست دور گردنش میآویزم و او من را غرق در خوشی کرده است. برایم مهم نیست اینجا قبرستان است… برایم مهم نیست از دوردست صدای قرآن و عزاداری میآید… مهم این است که من اینجا، کنار تنها کسی قرار است رسماً متعلق به مردی باشم که بعد از او، تنها کسی است که من را، مهگل را فقط برای خودش میخواهد.
_ بها…
_ جانم؟
میبوسمش. لبهایش را، دستش را و او پیشانیام را.
بله را درست زمانی میگویم که نگاهم به نگاه مردی گره خورده که از او تنها یک عکس قدیمی داشتم و نمیدانم بهادر چگونه توانسته آن را درست کند… تنها، پدرم را حس میکنم که با مهر نگاهم میکند. او را کنارمان حس میکنم و برای اولینبار احساس بیکسی، وجودم را به آتش نمیکشد.
بله را که میگویم، صدای رها شدن نفسش را میشنوم. اینکه دست سردم را با گرمای دستش محافظت میکند. اینکه میتوانم از این لحظه او را مرد خودم بدانم.
_ دیگه مال من شدی دخترهٔ چموشِ فراری… پدرتو صلواتی میکنم.
فقط صدای او را میشنوم، فقط او را میبینم. همهچیز برایم محو است… روبوسیها و تبریکها، حتی آنا که ساعتی پیش موضوع داغ بحثمان بود و حال من بابت آن، رویم نمیشود نگاهش کنم. اینکه او این مراسم را برایم برنامهریزی کرده است. اینکه او خواهرانه و شاید مادرانه در پی بهادر است.
_ با من بیا مهگل، مردا خودشون میآن. امشب مهمونی داریم. بیا بریم آرایشگاه و کارای دیگه…
آنا با من حرف میزند اما نگاه من به بهادری است که گوشی را از فرامرز میگیرد، حرف میزند و کلافه پیشانی میمالد و مهراد سعی میکند او را آرام نگه دارد. نگاهم ناخودآگاه به عکس پدرم میافتد. میدانم خبر خوبی نخواهد بود. از صبح دلم شور میزند. میخواهم بهسمت او بروم، اما دستهای آنا دور بازویم میپیچد.
_ اونا رو ول کن… با من بیا.
_ چی شده؟ بها با کی حرف میزنه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین جان خسته نباشین ولی ای کاش روزی سه تاپارت می گذاشتین
این پارت خیلی جالب بود کاش همه مردا مثله بهادر همسرشونو بلد باشن.این خیلی مهمه.مرسی نویسنده ومرسی ادمین عزیز❤🌺❤
مرسی ادمین عالی بود
وااااااای ادمین جون،عاااالی بود
تورو خدا باهمین فرمون برو.ی وقت ابکیش نکنی
خاک بر سر من ک دارم بخاطر این رمان دیونه میشم.
همش دارم راجبش فک میکنم و با خودم حرف میزنم😅😅😅😅
یه دیوونه دیگه منم بخدااا نه تنها خودم، سه تا از دوستامم شیر کردم بیان بخونن
مرسی ادمین جون و نویسنده جیییگررر
ما منتظر 26 هستیم!!
مرسی قشنگ بود
اوووف مرسی مرسی مرسیییی
ادمین پارت گذاری رو گذاشتی ساعت 6؟؟ چرا اخه ):
ادمین داشت فوتبال میدید
😂😂😂
ادمین این دخترا چیه میزاری آخه
این همه آدم 🤨🤨🤨
عالی بود مرسی ادمین😊