…………
وقتی به خانه میرسم، قبلاز آنکه فرصت کنم کلید بیاندازم، در باشتاب باز میشود و بهادر با لباس بیرون جلوی در میایستد.
_ کجا بودی لعنتی؟
صورتش از عصبانیت تیرهتر شده و برای اولینبار از او میترسم. مسعود… بارها این حالت را در او دیده بودم، حتی در فاضل. قدم عقب میگذارم.
_ بیا تو…
کنار میرود، اما من بازهم عقبتر میروم، نباید عقد میکردیم… نباید… نباید…
نمیشنوم از میان لبهایش چه کلماتی خارج میشود. تمام جیغهایم زیر مشت و لگد مردهای زندگیام، مانع از شنیدن صدای او میشوند. کیفم را میچسبم و قبلاز آنکه بتواند بیرون بیاید میدوم. نباید عقد میکردم… مهگل احمق و ساده… سوزش ریههایم نیز به آن خفگی لعنتی اضافه میشود. پلهها را چندتا یکی میپرم. دیگر نمیگذارم هیچوقت، هیچ مردی به من زور بگوید. نمیگذارم، حتی به قیمت جانم.
سوز سرمای اسفند ماه صورتم را میسوزاند. خیابان را تابهحال تا اینحد طولانی تصور نکرده بودم. چرا فکر میکردم او فرق دارد؟ ای مهگل بدبخت…
بازویم کشیده میشود و پایم سر میخورد. منتظر برخورد با زمینم، اما درنهایت به سینه و تن مردانهای میخورم که فقط میتواند بهادر باشد.
نفسبریده و با گلویی آتشگرفته از نبود اکسیژن، سعی میکنم فریاد بزنم، اما درنهایت کلماتی که حتی به گوش خودم نیز شکسته و ناواضح است از دهانم خارج می شود. بیشتر شبیه قربانی در قربانگاه، همانقدر ناچار.
ضعف من از ناتوانی نیست و این را با گوشت و پوست حس میکنم. از اعتمادی است که فکر میکنم نباید به او میداشتم، اما تمام آن را خرجش کردم.
_ بذار برم…
تقلا میکنم، اما همین کلام هم بهسختی از دهانم خارج میشود.
_ کجا بذارم بری؟ لعنت بهت مهگل… اینقدر وول نخور…
کشانکشان بهسمت فضای سبز روبروی آپارتمانها میبردم. دیگر نای تقلا ندارم و حال نوبت بغض است که به تمام بدبختیهایم اضافه شود.
_ یه لحظه آروم بگیر…
لحنش آرام است و از آن خشونت درون ساختمان خبری نیست. کمی نفس میگیرم؛ او شبیهتر از قبل به بهادری است که میشناسم.
_ ولم کن بهادر… نمیخوام بیام… دستمو ول کن…
نور کمی از چراغهای داخل پارک اطراف را روشن کرده است، اما نه آنقدر که اگر کسی آنجا باشد ما را ببیند.
_ دیوونه شدی گلی؟! مگه سگ دنبالت کرده… چرا اینجور فرار میکنی از خونه؟ میدونی ساعت چنده اومدی؟ میدونی نصف شهر و جاهایی که فکر کردم ممکنه رفته باشی رو گشتم؟ تا بهشت زهرا تو تاریکی رفتم… چهقدر تو احمقی…
خم شده و صورتش میان تاریکروشن، روبهروی صورتم قرار دارد. لب میگزد و من برق اشک را در این تاریکی میتوانم ببینم. راست میایستد و چنگی در موهای کوتاهش میزند، اما بازویم را رها نمیکند.
_ خدا منو بکشه که زنم از ترس من باید اینجوری تو خیابون بدوئه و آواره بشه… یعنی باید بهادر بره بمیره که تو… گلیِ من… از ترس اینکه کاری کنم، اینطور به خودت بلرزی… یعنی خاک بر سر من کنن با این زنداریم…
دستم را رها میکند و چند بار محکم، به پیشانی و روی دستش میکوبد. لحنش غم دارد، درد دارد. بهادر از فرار من درد میکشد. میبینم که مرد من همچون مار به خود میپیچد.
دستش که روی دهانش کوبیده میشود، بغض منهم میشکند.
_ نزن خودتو…
خفه فریاد میزند که صدایش بالا نرود.
_ نزنم؟ باید بمیرم از بیغیرتی که تو از من فرار میکنی، گلی… مرد نیستم که زنم تا اینوقت شب بدون من بره بیرون پرسه بزنه، تا شاید درداش یادش بره… مرد نیستم که… اگه مرد بودم، آدم بودم که تو نباید از صورت من بترسی، رَم کنی…
روی زمین، پشت به درخت تکیه میدهد. پاهایش فقط جوراب دارند. چشمهایش را میمالد شاید اشکی نیاید. ای مهگل احمق…
اینبار پشتِسر به درخت میکوبد و زیرلب حرف میزند. خیره به من… و من چشم میشوم و گوش، تا کلماتش را از میان لبهایی که میدانم هنوز هم از آن پارگی درد دارد، بشنوم.
_ چرا؟ چرا به جونم آتیش میندازی دختر؟ ترست از چیه لامصب… منو نمودی گلی… نگاه نکن که تو کجا زندگی میکنم… من همون بچهلاتِ پایینشهرم… من بزرگ شدهٔ دست آسیدم بهخدا… نگا نکن با کیا میپرم… زنمی، ناموسمی. خب آخه ناموست ازت بترسه که باید بری بمیری…
دستش را گاز میگیرد تا صدای هقهق مردانهاش بلند نشود. بهادر گریه میکند و نمیدانم چرا دنیا بههم نمیریزد؟
شنیده بودم مرد که گریه میکند، گویی زمین میلرزد. من خندهها و شوخیها، جدی بودنهایش، حتی عصبانیت و سخت و سرد بودنش را دیدهام، اما گریهاش… تنم را، روحم را، روانم را به آتش میکشد. روی زمین خاکی و سرد مینشینم، مانند او. صورتم را میان دست میگیرم و من هم گریه میکنم. من او را با مسعود مقایسه کردم. ذهن خائن من هرگز نمیتواند او را و تمام نامردیهایش را فراموش کند. مردهٔ او هم با خاطرات زهرآگینش، نفس زندگیام را بریده است.
_ گریه نکن… با توام گلی… بهولله یکی می زنمت که حداقل با دلیل گریه کنی…
بهسمتم خیز برمیدارد. نمیترسم، حتی اگر تهدیدش را جدی کند. چهکسی تابهحال اینقدر من را دوست داشته است که با پای برهنه دنبالم بدود؟
بیاید و در سرما روی زمین بنشیند و برای ترسیدن من خودش را لایق مرگ بداند؟
_ ازت نمیترسم… بزن… حقمه.
روی زانویش جلوتر میآید، دستم را میگیرد و بهضرب، بهسمت خودش میکشد. کمرش محکم به درخت میخورد و برگ های خشک و سوزنی کاج روی سرمان میریزد. باقیماندهام را روی پایش میکشد و من را به آغوش. نگاهش سنگین است، پر از حرفهای نگفته. انگشتانش به زیر چشمانم سر میخورند. بوی خاک… دستش بوی خاک میدهد.
_ حق هیچ زنی نیست کتک خوردن، ضعیفه… حق هیچ مردی هم نیست نامردی… چرا اینجور منو میچزونی گلی؟ نه که فرارت آتیش به مردیم بزنه… اینکه منو با نامردای زندگیت یکی میکنی دیوونهم میکنه… میخوام مغز خودمو بترکونم… تو این سرما… حتماً گشنه و تشنه اومدی خونه… فکر کردی چی؟ عصبانیم، زیر کمربند میگیرمت؟
کمربند که نه، مشت و لگد مردانه…
سر تکان میدهم، شاید تصاویر پیش چشمم محو شود.
_ مشت و لگد… من زیاد خوردم… گفتم دیگه نمیذارم کسی منو بزنه… فک کردم میزنیم.
میان تاریکی و سرمای شب، میان درختان کاج همیشهسبز، روی زمین سفت و خاکی و میان گرمای تن بهادر، خجالتزده میشوم از افکارم.
_ تو غیر گلیجان از من چی شنیدی؟ نهایت دوتا تشر زدمت… مشت و لگد منو از کجای مغزت کشیدی بیرون؟ ها، نصفهعقل؟
از لحنش خندهام میگیرد، از “نصفهعقل” گفتنش.
_ نصفهعقل عمهته بها…
میخندد، بیصدا.
_ خب اونم بود، چون عمهم بود، نه عموم… نصفهعقل نبودی که عین تازی نمیدوئیدی، منم عین چی دنبالت… وایمیستادی ببینی چک و لگدیت میکنم یا نه! ای خرِ خدا…
آرام پس سرم میزند. چهکسی میتواند مثل او باشد؟ همین لحظهای پیش، هردو زار میزدیم و حال…
_ دیوونه شدی، بها؟
لبخندش جمع میشود و نگاهش جدی… خلق او همچون هوای بهاری است.
_ نمیدونستی؟ وقتی نیموجب آدم با چسمثقال گوشت به تنش مثل تو هست که دل و دین منو برده، معلومه که دیوونهم… وگرنه کی دلش برای توی زرزرو میره به جز بهادر… که اگه بره، خودم دلشو خون میکنم. تو فقط نیموجبی منی گلیخانم…
میخواهم چیزی بگویم که لبهایم را با دهانش میدوزد، با بوسهای نهچندان آرام، حریصانه و مالکانه. حتی نفس نمیگیرد. گاز کوچکی در انتها سهم لبهایم از این بوسه است و من میان آغوش او و زمینی که حسش نمیکنم؛ چرا که دست زیر کمرم گذاشته، گیر کردهام و چه اسارت شیرینی… نگاه از من نمیگیرد.
_ هیچوقت فکر نمیکردم لب گرفتن تو جاهای عمومی اینقدر حال بده، زن… بهنظرت دیگه چه کارایی میشه کرد؟
کنار گوشم نجوا میکند و هردو میدانیم این لحظات ممنوعه، عجیب در خاطرمان حک میشود.
_ نمیری بهادر… اگه یکی برسه چی؟
لبخند میزند، آرام و متین و چشمانش صورتم را میکاود. گویا محل بعدی را میخواهد انتخاب کند.
_ میگن زیدشه، مکان نداره… چهبسا مکانم بدن بهمون… ها؟
چشمکی میزند و مینشیند. من را هم بار دیگر روی پایش مینشاند… کاملاً خاکی و کثیف شدهایم، اما… امان از بوسههای ریز و آرامش روی لبهایم که بیشتر به آتشم میکشد.
نگاهی به اطرافمان میکند. سرد و ساکت، میان درختان…
_ میگم که… اینجا یکم برای بقیهٔ کارا سرده… پاشو بریم خونه که بد خرابتم گلی…
……………..
صدای نالهٔ بهادر باعث میشود بیدار شوم. بهسختی از جایم تکان میخورم. با خستگی و کوفتگی روز قبل و بعد هم ساعتهای بینظیر اولین رابطهٔ رسمیمان، این بیدار شدن بیشتر شبیه یک جهنم است. نور اتاق میگوید ساعت زیادی از روز گذشته است. باز هم صدای نالهٔ او در خواب، مطمئنم میکند خواب ندیدهام. چیزهایی زیر لب میگوید. قبلاً ندیده بودم در خواب حرف بزند. دست پیش میبرم تا بیدارش کنم؛ سرانگشتانم به تنش نرسیده، مچ دستم را محکم میگیرد. سر بلند میکند و چشمان بهخوننشستهاش ترسناک است.
_ چیکار میکنی؟
مچ دستم درحال خرد شدن است که دادم بلند میشود. با فریاد من گویا تازه از خواب بیدار میشود. هشیاری را در نگاهش میبینم. دستم را رها میکند و بهسرعت مینشیند.
_ لعنتی… چی شده… من… من اینکارو کردم؟!
_ خواب میدیدی… مچمو شکستی بها…
_ ها؟
هنوز گیج است. با این کابوسها غریبه نیستم. همیشه بعد از بیداری، چند دقیقه بهدنبال افرادِ در خوابم میگردم.
از جا بلند میشود، فقط یک زیرشلواری به تن دارد. کبودی زیر دندهاش کمرنگتر شده است.
_ الان میآم.
لحظهای بعد صدای شکستن چیزی میآید. از جا میپرم و بهسمت صدا میروم. او ایستاده و دودست پس سر گذاشته و ماگ قرمزرنگ شکستهٔ وسط آشپزخانه را نگاه میکند.
_ برو کنار، جمعش کنم.
گنگ نگاهم میکند، انگار انتظار دیدن من را ندارد. قطعات ماگ سفالی زیاد نیست.
_ لیوان شاپری بود شکستم.
_عیب نداره، بازم براش میخری.
_الان چیکار میکنه اونجا؟
به یخچال تکیه داده است، او دلش برای شاپرک تنگ شده؟ مرد به این سنوسال، بهانهٔ یک دختربچهٔ غریبه را میگیرد؟
تکههای ماگ را داخل دستمال میپیچم و درون سطل میاندازم.
_ هیچی. قبلاً چیکار میکرد؟ بها، اون اونجا فعلاً خونهشه…
_ خونه جاییه که امنیت و خوشحالی باشه… خونه جاییه که… لعنت بهت. چطور تونستی دیروز ببریش، بدون اینکه من ببینمش؟
این آغاز روزی نیست که انتظار دارم… شاید رمانتیکتر و مهربانتر، آنهم بعد از لحظات دیشب… تازه متوجه میشوم فقط لباسزیر به تن دارم. زیر کتری را روشن میکند.
_ خوابت دربارهٔ شا…
_ نه.
صدایش یکدفعه و بلند است، از جا میپرم.
_ تو فکر کردی اونو دلت خواست بیاری و دلت خواست ببری و من هیچی نگم؟ برای من از هزینههاش میگی؟ اصلاً آدمی؟ میفهمی منم ممکنه به اون بچه دل ببندم؟ ببین… فکر نمیکنی منم جای خالیشو حس میکنم؟ حداقل یه خداحافظی…
باورم نمیشود این همه پرخاش و عصبانیت، فقط برای نبود شاپرک است. او تماماً پر از محبت و عطوفت است، مرد گنده و بدخلق من.
_ هماهنگ میکنم، امروز بریم… چرا پاچهمو میکنی؟
نگاهش از آن عصبانیت خالی میشود. مدتهاست فهمیدهام او مرد خوشاخلاقی است و بدخلقیهایش هم سریع برطرف میشود، حداقل برای من اینگونه است.
نگاهی خاص به سرتاپایم میکند که خندهام میگیرد.
_ همچینم پاچهماچه نداریا… ولی بدم نمیآد جای صبحانه، اون دوتا قلم استخونی رو یه گازی، چیزی بزنم.
دستانم را میشویم و از روی شانه نگاهش میکنم که بهسویم قدم برمیدارد.
_ تو سیرشدنی نیستی بها؟
کمرم را محکم میگیرد و به خودش میچسباندم. سینهٔ فراخ و مردانهاش با موهایی کم اما جذاب، روبهرویم است. او به قفسهٔ سینهاش حساس است و همانجاست که صورتم را میگذارم و کمی قلقلکش میدهم. خفه میخندد.
_ تنت میخارهها، قلقلک نده زن… میگم کرم نریز…
_ کرمو تو داری که خودتو هی بهم میچسبونی… بذار برم یه زنگ به ارفعی بزنم… دیروز سه تا از بچهها سرماخوردگی داشتن.
عقب میرود.
_ خب چرا گذاشتیش پس؟ یعنی اون مدیر نمیفهمه که این بچه شرایطش عادی نیست؟ زود باش، جمعوجور کن یه سر بریم…
بهسمت تلفن روی کانتر میرود و گوشی را برایم میآورد. او اگر پدر شود، من بیچارهام با تمام این حساسیتها.
_ خونسردی خودتو حفظ کن بابا… اونجا همهٔ بچهها شرایط مشابه دارن بها… من که نمیتونم تعیین تکلیف کنم… ما به همکاری اونا نیاز بیشتری داریم تا دلخوریشون.
دستبهسینه روبهرویم میایستد. شماره را میگیرم.
_ تو چرا همش ولویی تو خونه؟
خانم ارفعی گوشی را برمیدارد و با او برای سر زدن و صحبت دربارهٔ شاپرک هماهنگ میکنم. وقتی گوشی را قطع میکنم، میز صبحانه حاضر شده است.
_ گلی، برو یه چی تنت کن بیا صبحانه بخوریم، بریم.
به ساعت نگاه میکنم. چیزی به ساعت دوازده نمانده است.
_ دیگه سر ظهره، من برم یه دوش بگ…
نگاه جدی و اخمهای درهمش مانع از ادامهٔ کلام میشود. پشت میز مینشینم. نان داغ از فر درآمده بوی عالی دارد. با چشم اشاره به تنم میکند. شانه بالا میاندازم.
_ خب حالا، به سفره برنمیخوره. بیا بشین… چشماتو درویش کن.
_ از دست تو گلی… چه ربطی به سفره داره؟ چشمام درد میگیره ازبس هی نگاه میکنم. مخمم از دیدن این تصاویر خب گریپاژ میکنه.
لبخند خبیثانهای میزند و ابرو بالا میاندازد. بوی نیمروی داغ روی میز، هوسبرانگیز است.
_ من همهش چند لحظه حرف زدم، اینهمه خوراک صبحانه از کجا اومد با این سرعت؟
دهانم را پر میکنم. این اولین صبحانهٔ مشترکمان است، اگر کیکخوری دیروز، وسط آشپزخانه را فاکتور بگیریم.
_ من مثلاً یه رستوراندارما… از بابام ارث نبردم که… یه زمانی باید تو سه دقیقه، چندتا میز میچیدم… مشتری منتظر فیس و ادا نمیشه گلیخانم.
تصور او بهعنوان یک گارسون سخت است.
_ راستش نمیتونم بهعنوان گارسون نگاهت کنم بها… بیشتر به شرخرای بازاری میخوری تا رستوراندار.
تکه نانی پرت میکند که به پیشانیام میخورد. خندهام میگیرد از حرص خوردنش.
_ عین تریلی هیجدهچرخی. یعنی بذارنت با خاک یکسان کنی فقط… دیروز چیزی شد من نبودم؟ مهراد امروز بلیط برای دبی داشت، اونم بدون آنا… عجیبه برام.
شانه بالا میاندازم. حرفهای زنانه به او ربطی ندارد.
_ من خبر ندارم.
مستقیم نگاهم میکند. بهنظر درحال فکر کردن است.
_ مچتو ببینم… چرا کبود شده؟
متوجه کبودی آن نشده بودم و او یادش نیست ساعتی پیش، خودش این بلا را سر مچ من آورده است.
_ صبح که خواب بد میدیدی، اومدم بیدارت کنم که مچمو بد فشار دادی… چیزی نیست. یکم…
از پشت میز بلند میشود و کنارم میآید، دستم را میگیرد و من تازه متوجه درد استخوانم میشوم، اما نه آنقدر زیاد.
_ چرا بهم راستشو نمیگی؟ درد داره، میگی چیزی نیست؟ بریم بیمارستان عکس بگیرن.
صورتش گرفته و ناراحت است. دیگر اشتهایی به خوردن ندارم.
_ دست خودت نبود که، خواب بودی… راستش همونه که گفتم. درد زیادی نداره. ببندم، خوب میشه… من برم حاضر بشم.
مشغول ریختن چای است.
_ چرا نگفتی آنا اذیتت کرد؟ این اولین و آخرین بار باشه که راستشو نمیگی.
خودش نمیداند که این حمایتها و ریزبینیهایش، چه بلایی سر دل محبتندیدهٔ من میآورد.
_ اینا حرفای صدمنیهغازه، بها… ارزش نداره که بخوام بیام چغولی کنم به تو… بعدم، آنا از زندگی خودش بیشتر گرفته بود تا من… خودتو قاطی نکن… ما مهمتر از اینا رو داریم.
……………..
………………
_ بها، یهوقت چیزی نگی، ارفعی رَم کنه…
نگاه عاقلاندرسفیهی تقدیمم میکند. مرد غرغروی امروز، این روی او را هیچوقت ندیده بودم. تا لحظهای که پا از خانه بیرون بگذاریم، حتی به رنگ جورابهای منهم که چرا شبیه جورابهای دخترانه نیست، پیله کرده است.
_ اومدیم پاچهخاری و این چیزا، چی بگم؟ تا آخر هفته آمپولاش میآد… گلی، ببین میشه با پول دمشون رو دید… ببریمش…
کنار ساختمان پرورشگاه پارک میکند. اخمهایش درهم است و این نشانهٔ درگیری فکری اوست.
_ دم دیدن چیه بهادر… بریم بپرسیم و اون وروجکو ببینیم.
در را باز میکند و زیرِلب غر میزند.
_ چی میگی… بلند بگو. شدی از صبح عین قلیون، هی قلقل میکنی.
بهسمتم کج میشود و من عقب میکشم از این یورش یکدفعهای.
_ دارم میگم، خدا بگم چیکارت کنه که خودت برا هلاک کردن من کم بودی، حالا باید فکر اون نیممثقالم باشم… شدم عین مرغ که همهش دنبال جوجههاشه.
_ میدونی وقت نق زدن چه گوهی میشی، بهادر؟
_ نه، نمیدونم… تو خوبی گلی جانم، اگه تو کارات، قد ارزنی به من فکر کنی… دیروز مثل آدم میاومدیم… الان باید بریم، باز بچه و این دل من بیقرار بشه… فقط… تو چهقدر خانمارفعی رو میشناسی؟
در را باز میکنم تا پیاده شوم. این ماشین برای او اندازه است، اما برای من شبیه یک تانک جنگی است.
_ هروقت میخوای سوار و پیاده بشی، باید یه نردبون بذاری… با این سلیقهٔ خشنت بها، انگار داری میری جنگ.
صدای خندهاش پشت سر من میآید که برای برداشتن وسایل و خوراکیهایی که برای بچهها خریده است، میایستد.
_ کجسلیقهای. با همین، روزی صد تا دختر میشه بلند کرد. کجای کاری؟
خونسرد نگاهش میکنم. امان از شیطنتهای بهادر.
_ خب، حتماً تجربهش رو داری که میگی… منم یه امتحانی بکنم، ببینم میشه باهاش پسرم بلند کرد…
صدا کردن نامم برای اعتراض، وقتی روبهروی در میایستم خندهدار است.
_ خجالت بکش. مردا همه از این شوخیا میکنن.
شانه بالا میاندازم، برای بهادر فقط باید خونسرد بود.
_ از کجا میدونی که ما زنا از این شوخیا نداریم… تو دل داری، من ندارم؟
_ بسه دیگه، حالا من یه چی گفتم… زشته، نگو. سرش کنار گونهام پایین میآید که در باز میشود.
نگاههای متعجب سرایدار که من را همیشه تنها دیده است، بین من و بهادر میگردد. معرفی که میکنم، تبریک میگوید. هیچ بچهای در حیاط بازی نمیکند، چرا که هوا سرد است. داخل میروم و میدانم این ساعت عموماً بچهها یا درحال خواب یا مشغول بازی در سالن کوچک مخصوص هستند.
خانم ارفعی زن میانسالی است که هرچهقدر مادرم در حق من مهربانی نکرد، او در این سالها همیشه کمک خوبی برای من بود. هرکسی او را ببیند، در نگاه اول یک زن درشتاندام که ظاهری خشن دارد را میبیند. اما از او رئوفتر، هیچ زنی را ندیدهام.
بهادر را که میبیند، از برق نگاهش میتوانم خوشحالی واقعی او را حس کنم.
_ پس شاهزادهٔ مهگل ما شما هستین؟
او را بهندرت، مگر با بچهها درحال لبخند زدن دیدهام. او هیچ فرزندی ندارد. نه آنکه نداشته باشد، در یک تصادف هم دختر و هم همسرش را از دست داده است و شاید برای همین به من رحم کرد و با اینکه از زندگی من چیز زیادی نمیدانست، برای تسکین روح و روان زخمی و ازبینرفتهام، آن سالها به من کمک کرد.
نگاه بهادر ارزیابانه است، اما بیقرار.
_ من بهادر افخم هستم، خانم ارفعی… میشه تا اینجا هستیم، شاپرکو ببینم؟
لبخند روی لبم میآید از این عجول بودن او برای شاپری و نگاه خانم ارفعی که مهربان میشود، برایم امیدبخش است. او از بهادر خوشش آمده.
_ فکر کنم خوابه این ساعت… صبر کنین از دوربینا ببینم.
اخمهای بهادر درهم میرود. اوضاع بر وفق مرادش نیست.
_ میشه منم ببینمش؟
نگاه خیرهٔ ارفعی به من و لبخندش حاکی از رضایت است. من میدانم هر بچهای در این ساختمان، برای او مانند فرزندش است. او بهشدت دربارهٔ آنها سختگیری دارد.
_ اینجا تو تختش خوابیده؛ بیاین ببینین… چون عموماً بچهها دارو دارن استفاده میکنن، خوابشون باید مرتب و سروقت باشه.
بلند میشود و بدون تعارف، کنار مانیتور ارفعی میایستد. در برابر او، بهادر متناسب بهنظر میرسد.
_ گلیجان، عروسکشم بغلشه… همون پارچهای بامزههه.
از ذوق پدرانهاش خندهام میگیرد. حالتهای او از نگاه تیزبین ارفعی بهدور نیست.
_ عمو غوله… شاپری اینجوری صداتون میکنه… دیشب و امروز صبح، بیشتر بهانهٔ غول مهربونو میگرفت.
بهادر از همانجا برایم ابرو بالا میاندازد. حتی یک ذره خودداری بهخرج نمیدهد.
_ بفرما خانم… بچه قدر منو میدونه… خانم ارفعی! بریم سر اصل کار… ما باید چکار کنیم؟
سر جایش برمیگردد و ارفعی نیز دستبهسینه، روبهروی ما مینشیند. نگاهش خیره در نگاه من میشود.
_ مهگل! چهقدر از این ازدواج برای شاپرکه؟ این که یه معامله نیست؟ میفهمی چی میگم که؟
نگاه بهادر را حس میکنم که روی من میخکوب است و نگاه من به ارفعی.
_ چرا معامله؟ بهنظرتون بهادر آدمیه که برای یه معاملهٔ دوسرهیچ، چنین کاری بکنه؟
نگاه از من برنمیدارد. جوابم قانعش نکرده است. بهادر حتی نفس نمیکشد و من میترسم از گفتن آنچه باید بگویم.
_ اگر منظورتون علاقهست… بله، من بهادر رو خیلی دوست دارم… یعنی نمیتونم بها رو دوست نداشته باشم… اون فرصت اینکارو نمیده… شاپری فقط چند روز کنارش بود و خودتون میگید بهانهٔ اونو میگرفت… من خیلی دوستش دارم، ولی یکی از شرایط این ازدواج، سرپرستی شاپرک بوده… اینو دروغ نمیگم.
تنم بهعرق مینشیند تا آن نگاه لعنتی از رویم برداشته شود. نفس بهادر رها میشود و سرانگشتانش، نوازشگرِ دست من.
_ قوانین رو میدونین آقای افخم؟
نمیدانم کیست که برایش پیام میفرستد. نگاه از گوشی میگیرد.
_ من قوانین شما رو خوب نمیدونم، اما وکیلم باید اطلاعات رو داشته باشه… شاپرک کی معمولاً بیدار میشه؟
ارفعی بلند میخندد و من شوکه به بهادر نگاه میکنم.
_ حالا میفهمم شاپرک چرا اینقدر عموعمو میکرد…قبل از رفتن میبینیدش… اما بیایید جدی باشیم… برای درخواست سرپرستی دائم، راه خیلی طولانی در پیش دارین. من هم نباید اینارو بهتون بگم، ولی مهگل رو میشناسم… بیشتر از مادر اصلیش با شاپرک بوده… الانم میدونم دخترم بهتر از شما پدری نخواهد داشت… ولی…
از پشت میز بلند میشود و روبهروی ما روی مبل مینشیند.
_ ولی میدونین شاپرک یه بچهٔ سندروم داون هست… اون…
_ خانم ارفعی، ببخشید میون حرفتون… من کاری به سندروم اون ندارم، شاپرکو بهعنوان دخترم میخوام… اونقدر دارم که مثل یه پرنسس تا آخر عمرش زندگی کنه… الان برام مهمه تو این شرایط جسمی اون تو خونهمون باشه… فقط بگین چکار کنم.
با ژستی بیشتر طلبکارانه نشسته است. منتظر فرصتی هستم تا بگویم کمی به صندلی تکیه دهد و فکر نکند آمده بنگاه معاملات ملکی.
_ سن ازدواجتون بینهایت کمه، شروط اصلی رو برای سرپرستی دائم ندارین، شامل سن ازدواج و ناباروری.
_ یعنی چی؟ یعنی نمیتونیم اونو بهفرزندی بگیریم؟ امکان نداره.
از جا میپرد و من نگرانم که ارفعی عصبانی نشود، اما نگاه او آرام و خونسرد است.
_ خب، ولی بازم راههایی هست… شمارهٔ منو بدید وکیلتون… این کار من قانونی نیست آقای افخم… منم چیزی به بازنشستگی ندارم… مهگل و شاپرک برام مهم هستن. برای همین میخوام کمک کنم.
نگاه جدی ارفعی به من خیره میشود.
_ مهگلجان، میشه بری ببینی شاپرک بیدار شده، بیاریش؟
با تردید و زیر نگاه آن دو و سکوتشان بیرون میروم، اما تمام فکرم همانجا در اتاق میماند.
شاپرک نیمههشیار است که با شنیدن صدای من چشمهایش باز میشود.
……………….
_ ارفعی چی گفت بهت؟ تو چی گفتی؟
متفکرانه مشغول رانندگی است. یکساعت تمام با شاپرک و بقیهٔ بچهها بازی کرد، کودکانه و فعال.
_ چیز خاصی نگفت… فقط اینکه شاید زمانبر باشه… تا حالا اسم امین موقت رو شنیده بودی؟
_ آره… ما احتمالاً بتونیم درخواست بدیم… ولی… بازم سن ازدواجمون مشکلسازه.
سر تکان میدهد و بازهم سکوت.
_ بها، کی بود هی پیام میداد؟
نگاهی جدی میکند، حس میکنم نباید میپرسیدم.
_ زیادی رو من دقیق نیستی، گلی؟
نفسم از این لحن جدی و نامهربان بند میآید. به صندلی تکیه میدهم، باید برای آرامش خودم نیز شده، چارچوبی ایجاد کنم. ازدواج معنایش ما شدن نیست، حداقل بعید است برای من باشد.
_ میشه منو یکم جلوتر پیاده کنی؟ میخوام جایی برم.
فرار… این چه حسی است که فکر میکنی باید برای کوچکترین تحقیرها و احساسات بد، گوشهای پنهان شوی و جلوی چشم نباشی. دیده نشوی و دیده نشدن موهبتی است برای کسی مثل من.
_ میبرمت خونه… حقم نداری باز راه بیفتی تو خیابون… که چی؟ چرا بهادر گفت گوشهٔ ابروت کجه… من تو فکرم، تو از گوشیم میگی؟
ناخودآگاه از این تلخی کلامش بغض میکنم. دلنازک شدهام، زیادی احساس صمیمیت کردهام.
_ من هرجا بخوام میرم بهادر…
_ نه نمیری… نمیری که من عین سگ دنبالت تو کوچهها بگردم و دلم هزارتا راه بره… تو هرجا من برم، میری… حق نداری فرار کنی… وایسا، حرفتو بزن… ولی منو آواره نکن دنبال خودت… الانم بفهم اعصابم خرابه… عشق و علاقه سرش کجه… من حوصلهٔ خودمم ندارم.
نمیدانم چه شده است. تحکم لحنش… این رفتار از بهادر بعید است. اما اینکه با من چنین سرد باشد، فقط باعث میشود که هربار یادآوری کند نزدیک او نشوم. دل نبندم، فاصله را حفظ کنم.
_ اینبار اگه رفتم، مثل سگ دنبالم نیا… نیازی بهش ندارم… مثل یه آقا…
_ مهگل! با من اینطوری حرف نزن…
_ تو با من اینجوری حرف نزن که انگار منت داری سرم میذاری و تحمل میکنی… تویی که یه سؤال معمولی منو به گه میکشی… بهجهنم که کسی بهت زنگ زد… بهدرک هرچی به تو مربوطه… ازاینبهبعد اگه دست یه زنم بگیری و از کنارم رد بشی، نمیپرسم کیه… نمیپرسم که چه غلطی میکنی… گه به گور خودت و افکارت، مرتیکهٔ قلدرِ بیثبات.
حق ندارم اشک بریزم. حق ندارم خرد شوم. حق ندارد برای حال بدش من را له کند.
_ نگه دار… فکر کردی اونجا گفتم دوستش دارم، تمومه؟ گفتی خب، حالا که دوستم داره، میتونم گهِ تو مغزمو روش بالا بیارم. بگم برو خودتو بشور، چون من تهوع داشتم؟ گفتم نگه دار… اونجا مجبور بودم، میفهمی؟ وگرنه من غلط کنم بخوام رو کسی، اونم مردجماعت سرمایهگذاری عاطفی کنم…
نگاهش نمیکنم، از همهٔ آدمهایی مثل او متنفرم… از خودم بیشتر.
_ خوب ریدی بهم گلیجان. یه ذره جای نفس بذار… اینقدر ناسپاس نباش دیگه… من فقط گفتم زیادی…
بغض خفهام میکند. میدانم، روزی از همهٔ اینها خفه خواهم شد.
_ نگه دار… میخوام برم جایی.
فریاد نمیزنم، نمیتوانم. درد تا بیخ گلویم میآید. ناسپاس… همین است. ما آدمها عادت کردهایم بهمان خوبی که میکنند، هار میشویم. خوبی همان ویروس هاری در بین جامعهٔ حیوانی است بهنام آدمی… از حرفهایم خجالت میکشم. اما دهانم گشوده شده و افکار زهردارم را بیرون ریختهام.
_ بگو کجا میخوای بری… میبرمت.
به خیابانهای شلوغ چشم میدوزم، چیزی به عید نمانده است. عید…
_ بیخیال خوبی به من شو بهادر… تهش فقط منو داغونتر میکنی…من فقط نگران شدم… دیگه کاری به این چیزا ندارم… گاهی یادم میره نباید دخالت کنم تو چیزی. متاسفم.
نمیدانم کجاییم، اما میایستد. گوشیاش را روی پایم میگذارد.
_ خیلی وقته دیگه رمزی نداره. من اهمیتی به اینکه ازم سؤال و جواب کنی نمیدم… زنمی، حقته بدونی… ولی نمیخوام نگران باشی… من نفهم نیستم گلی که ندونم نگران شدی… ولی ناراحت میشم به من اعتماد نداشته باشی برای حل مسائلم… بعدشم… من آدمای گذشتهٔ تو نیستم که بخوام اذیتت کنم یا تحقیر… پس وقتی میخوای عصبانیتت رو نشونم بدی، هرچی به دهنت میآد نگو… چشتو نبند، دهنو باز کن… دیگه اینو نمیگم… اینکه منو دوست داری یا نه، با خودته… من دوسِت دارم… پای دوست داشتنمم ایستادم… پشیمونم نیستم… دست یاعلی میدی، تا تهش باش… بیمرامی نکن… دستت به مقصر اصلی نمیرسه، از من انتقام نگیر.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
زن ذلیلی نیس این عین شعور و درک رو داره میرسون،بالاخره یک نفر باید برای حل مشکل کوتاه بیاد.مهگل ادم امر نهی به بهادر نیس اون به خاطر مشکلاتی که تو گذشته داشته اینطور برخآرد میکنه که درستم میشه.اما عصبانیت بهادر مثل نفت رو اتش هس باید به این شعور و درک بهادر افرین گفت
خدانکشتت ادمین به خاطر این رمان رلم باهام قهره میگه توهم باید مثل بهادر بشی
رلت باید بدونه هرکسی مث خودشه نمیتونه مث دیگری بشه 😂😂
به یک عدد بها در این زندگی قهوه ای نیازمندیم :/
توهم منتظر شاهزاده سوار براسب سفید نباش
به نظر من منتظر شاهزاده بمونی دزدسواربرخرسیاه هم نصیبت نمیشه خودت زندگی قهوه ایتو درس کن😁
یعنی واقعا خوش بحالشون که حتی وقتی عصبانی هستن میتونن انقد خوب فکر کنن و حرفشون رو بزنن
من که هر وقت عصبانی میشم کافیه یک کلمه از دهنم خارج بشه تا گند بزنم به همه چی
تو حالت عادی هم نمیتونم انقدر خوب منظورمو برسونم چه برسه به وقت عصبانیت
منم دقیقا همین طور متاسفانه بعدش هم یادم نمیاد به طرف چی گفتم ازطرفی در شرایط عادی باید ناز بکشم چه باشه به دعوا
واییییی عشق فقط بهاااااا
عاااااااالللللللللللییییییییییی
ادمین جون خییییییلی خوبی
مرسی مرسی مرسی
ای جانم از حرف های اخر بهادر اشک آدمو در می اره
ممنون ادمین
خیلی زن ذلیله…
یعنیا دل به یه دیوونه زبون نفهم خشن زنجیری بسته
همش به یاد مسعود خیانتکاره خوبیهای بها زن زلیل و نمیبینه
بها هم زیادی بهش خوبی میکنه