روی زمین دراز کشیده است… بهروی شکم و چند دفتر اندیکاتور(حسابداری) را روی زمین، دورش چیده… دو ماشینحساب و چند دفتر دیگر.
پالتویم را درمیآورم؛ مرطوب از باران شده است.
_ چیکار میکنی، گلی؟
سر بالا میگیرد، تازه متوجه آمدنم میشود.
لبخند که میزند میفهمم از وقتی رفتهام، چقدر دلتنگ او هستم. آستینهایم را تا میزنم تا دست بشویم.
_ حسابکتاب… دیر اومدی چرا؟
_ خب، چی کاسب شدی؟
به چهارچوب در دستشویی تکیه میدهد. بازهم یکی از لباسهای من را پوشیده، اما اینبار لباس دیروزم را. با ابرو اشاره میکنم، میفهمد و چاشنی صورتش، لبخندی است شیرین.
با اینکه بیشتر از قبل میخورد، لاغرتر شده. تصور او با شکم برآمده، پر از لذت است.
_ کاسبی رو که تو میکنی.ویژ، پولا تو حسابته… من یه لیسلیسکی قسمتم بشه.
دستانم را با حوله خشک میکنم، دماغش را میکشم. چند روزی است که آرامش بینمان برگشته و این کم پیش میآید؛ ولی گویا بارداری او را آرامتر و سرحالتر کرده است.
_ شمام شمارهحساب بده، اون لیسلیسکو یه گاز گندهش کنم، خیرشو ببینی…
این لباس من نباید شسته میشد احیاناً؟!
دلم کمی دراز کشیدن و سکوت میخواهد، میان اینهمه همهمهی بیرون.
_ خب، بدبختانه بچههات ویارشون، بوی بابای گندشونه. دیگه مجبور شدم، خودت نبودی؛ از ماشین، پسماندهای شیمیاییتو تقدیمشون کنم.
_ من برم یکم دراز بکشم… بیدار شدم، بریم بیرون بچرخیم پیاده. هوا خوبه، نم بارونه.
زودتر از من راهی اتاق خواب میشود، دلم برای بغل کردنش پر میزند.
_ بارون دوست ندارم، بیا یکم بخوابیم.
کمربندم را باز میکنم تا لباس عوض کنم، با یک حرکت تیشرت من را در میآورد، نفسم از دیدن تنی که این روزها کمتر فکر تسخیرش را میکنم، بند میآید.
_ ببین بها… شکمم یکم اومده جلو، ولی فقط یکم…
با ذوق یکوری میایستد و از داخل آینه نگاه میکند و لبخندزنان، دست میکشد جایی که حال، دو فرزند من قرار دارند.
اما من محو صورت او شدهام، میدرخشد. حتی نگاهش پر از نور است.
هرگز فکر نمیکردم دیدن یک زن باردار، آن هم مادرِ فرزند من، چقدر میتواند من را احساساتی کند.
_ بیا دست بزن.
نزدیکش میروم و دست روی جایی که نشان میدهد، میگذارم؛ کمی سفتتر است. برای شکم همیشهتخت او، یک برآمدگی است.
_ میبینی؟ یکم بزرگتر شد، بریم عکس بندازیم؟ عکس عروسی که… خب، بارداری هم عکاسی میکنن.
حرفی که میخورد، بیشتر شبیه یک سیلی است برای بیدار شدنم.
نه جشنی، نه مراسمی و نه حتی لباسی و عکسی… و او هیچ نگفته است.
_ هنوز که بزرگ نشدن… قسمت نبود یه مراسم بگیریم. اون مزونه که خانم اومد، شمارهشو دارم، بریم لباس عروس بگیریم…
از من فاصله میگیرد.
_ از دهنم پرید، بها… من نگفتم عروسی یا هرچی میخوام… گفتم عکس یادگاری.
لباس را از روی تخت برمیدارد تا تن کند.
_ نپوش، وقتی خودم هستم… بیا بخوابیم یکم… حالم از هرچی بیرون این خونهست، بههم میخوره.
لبخند میزند، اما… دیگر آن لبخند لحظات پیش نیست؛ حق دارد.
آن از مهریهٔ کذایی که رفتم و در یک سند جدا، زیادش کردم و گذاشتم سر وقتش، برای هدیه.
آنهم از مراسمی که با مرگ بهرام بههم خورد و حتی نتوانستم یک لباس عروس تنش کنم…
آخر با کدام دوست و فامیل؟ دوستانی که برای پول و داراییات، با کوچکترین اشارهای میآیند که لیاقت خرج کردن را ندارند!
_ کم گذاشتم برات، جبران میکنم.
اوایل شب هست و اتاق تاریک. پوست تنش را لمس میکنم و نوازش… بینیام پر از بوی اوست.
_ نیازی نیست… من طلبی ندارم، بها… فردا میرم سراغ شاپرک… ارفعی اجازه داد بیاد فردا شب، خونه… آمپولشم انگار تاثیر داشته…
ارفعی میگفت کمتر پیش میاومد اون سالم و سرحال باشه. دکترش آزمایش نوشته بوده…
_ چرا به ما نگفته؟ جوابش چی بوده؟
صورتش را نمیبینم. این یعنی دلگیر است و بازهم سر آن قرار اولیهمان.
_مهگل، چرا پشتتو کردی؟ برگرد ما نمای روبهروتو ببینیم، عسلبانو جان.
برمیگردد و این دخترک بغلی من چقدر مظلوم است، از وقتی مادر شده.
_ حالا تعریف کن… نیازه نگران بشم براش؟ کاری باید کنم؟
بینیاش روی جناق سینهام میخزد، این بچهها هرچه هستند، حداقل منفعتشان این چسبیدنهای گلی به من است.
_ با توام، گلی خانم… چقدر بو میکشی از صبح رفتم بیرون، بوی گند دود و عرق میدم ول کن دختر.
نگاه بالا میآورد.
_ بچههای خزی داری، بها. از بوی گندتم لذت میبرن لامصبا… تریپ کارگری دوست دارن، باباشونو.
چشمانم بیشتر از این گشاد نمیشود، لعنتی با دو جمله میکوبد و میسازد.
چانهاش را میگیرم و رویش میچرخم، حال بر روی او خیمه زدهام.
_ تریپ کارگری دوست دارین؟ خسته و اینا…
میخندد، ظریف و بعد از مدتها میفهمم چهچیز خندههایش را اینقدر نمکی کرده است… گوشهای از دندان جلو شکسته و کمی انحنا دارد.
_ جووون بها، چه عجب ما از شما یه حرکت، نیمحرکتی دیدیم… کارگریتم دوس دارم…
دیگر توان مقاومت ندارم. او بینظیرترین زنی است که بهعمرم دیدهام.
_ پس چی شد… چرا غش کردی، بهاغوله… دلمو صابون زدما.
از روی تخت بلند میشوم و او دست تکیهگاه سر کرده، لبخند میزند.
_ لعنت بهت گلی، جیشم گرفت… آخه آدم بیاد با تو سکسیبازی دربیاره فقط.
بهسمت دستشویی میروم، رفتارهایش روحم را شاد میکند.
_ سکسی کی بودی که پیشابت به یه خنده وصله… حالا منتظر باشم یا نه… اوی بها.
_ سرتق خانوم، توام میدونی اذیتم، هی کرم بریز.
ابرو بالا میاندازد و ردیف دندانهایش را نشان میدهد.
_ راحت باش همسر جان، بیا اینجا یکم بوست کنم… لوست کنم.
از تعجب این رفتارها و حرفها، دهانم باز میماند. او معمولاً شوخ است برای رابطه، اما این حد از سرحالی!!
_ چته گلی؟ چیزی شده؟
نگاه میگیرد، حدسم درست است. روی تخت مینشیند، لباسش همان یک سوتین است.
_ میشه باهم باشیم؟ من خیلی بهت نیاز دارم بها… خیلی وقته منتظرم بیای… من…
گوشهٔ لبهایش میلرزد و نگاه از من گرفته و به سقف میدوزد، قلبم میریزد، حتماً اتفاقی افتاده است.
او را به آغوش میگیرم. برای یک رابطهٔ عاشقانه، زیادی غمگین است.
_ چی شده گلی؟ شاپرک چیزیش شده؟
میان بازوهایم گم میشود.
_ نه، اون خوبه… وکیل شکاری زنگ زده بود گوشیم… من شماره نداشتم…
کلمات همراه با فینفینش، یعنی گریه میکند. میخواهم صورتش را ببینم، ولی محکم به سینهام میچسبد.
موهای پسرانهاش را نوازش میکنم
_ باشه حالا… قبلاً زنگ زده بود، گفته بودم که… چرا گریه میکنی؟ اشکت دمِ مشکتهها…
تو که اینقدر ریقو نبودی، گلیخانوم؟!
چشمان خیسش دلم را ریش میکند. مهگل را هیچوقت اینطور ضعیف ندیدهام. همین حالم را بیشتر خراب میکند.
سربلند میکند و خیلی بچگانه، بینیاش را با پشت دست تمیز میکند. خندهام میگیرد.
_ ریقو عمهته، بها… این هورمونان که دارن گریهم میندازن، برا خودت دور برنداریها… وگرنه تا گفت وکیل کیه، قطع کردم…
بهش زنگ بزن، بگو مرگت چیه؟ ول کنه خب… متنفرم از همهشون… از اون پسر دیوثش که گه به قبرش بباره… از غهمهشون…آشغالا!
حال قطرههای اشک تبدیل به سیل اشک میشود؛ از سرعت پاک کردن من بیشتر.
_ چته؟! اینهمه اشک از کجات میآد؟خب حالا، با توالت یکی کردی، مرده دیگه، رفته… تو درد اصلیت چیه؟ اونو بگو، گلیخانوم.
اشکش بند میآید، مظلومانه نگاه میکند.
_ معلومه خیلی قاطیم؟! گفتم که؛ یه رابطه خوبش میکنه… تو نیستی، از صبح همهش تهوع داشتم… ویارم بوی گند توئه… بو میکنم، حالیبهحالی میشم… بعد نیستی…
یارو زنگ میزنه، تو نیستی بازم… تف به حاملگی… من نمیخوام اصلاً…
کلمات مسلسلوارش را با بستن لبهایش و با یک بوسه، قطع میکنم، گریهاش هم بهیکباره، متوقف میشود و مشتاقانه و باولع، همراهی میکند.
انگارنهانگار داشت مرده و زندهٔ بقیه را مستفیض میکرد.
این مهگل برایم یک سورپرایز نفسگیر است. نمیدانم از حاملگی است یا حسهای زنانه، اما هرچه هست، یک تجربهٔ بینظیر دیگر برایمان رقم میخورد. شیرین و پر از حس خواستن و نیاز.
…………….
_ این جواب آزمایش، آقای افخم. خواستین به دکترش نشون بدین… برای اون وسایل و مبلغی هم که بود، ممنون. فرصت نشد زنگ بزنم برای تشکر.
کاغذ آزمایشها را بهسمت بهادر میگیرد. اخمهای این مرد، بیرون از خانه کمتر ازهم باز میشود.
_ تشکر چرا؟ دخترم اینجا مهمونه. بعد از اینم، فقط لیست بفرستین برای راحیل. اون مسئول کارای مربوط به خیریهست.
درضمن، یکی از رفقا یه ساختمون دارن برای وقف. از این ملک قدیمی مناسبتره. صحبت شد، خودشون فردا میآن آقای نیکآئین… گلیجان، میری ببینی بچه چی شد؟
تغییر موضوع کلامش من را شوکه میکند؛ علناً دک شدهام.
لبخند مهربان ارفعی، از آن حس اضافی بودنم کم میکند. نگاه دلخوری به او میکنم، ولی او در نهایت، با سر اشاره میکند تا بلند شوم و من خودم از این همه سربهراهی متعجبم؛ چه برسد به ارفعی، با آن نگاه خاصش.
از کنارش که رد میشوم، خیلی آرام، دستم را لمس میکند و همین میشود تمام حسهای خوب دنیا و آن نگاه و لبخند نامحسوسی که شاید فقط من میتوانم گوشهٔ آن لبهای کشیده و مردانهاش ببینم.
پرستار مشغول پوشاندن لباس توری پفداری است که امروز بهادر، برای همهٔ دخترهای پرورشگاه، با رنگهای مختلف خرید و رنگ سورمهای، با اکلیلهایی که روی تن او برق میزند، با آن موهای طلایی به او خیلی میآید.
_ مامان گلی… پرنسش شدم.
_ پرنسس، خانوم طلا.
پرستار اشتباهش را تصحیح میکند. پانچوی قرمزرنگ دخترانهاش را به تن میکند. عروسک زشتش را در آغوش دارد، همان که بهادر، نمیدانم روی چه انگیزهای، این عروسک پارچهای چشمدکمه ای را خرید.
_ تونستین از ارفعی بیشتر وقت بگیرین که نیارین؟ بچهها، باز اپیدمی افتاده به جونشون… این فصل همیشه مشکل داریم… خدا رو شکر، موطلایی چیزیش نشده.
شاپرک در دنیای خودش و دکمهٔ چشمهای عروسک و پانچویش غرق شده، آب دهانش باز سرریز کرده است.
_ بریم شاپری؟ بهادر جون منتظره.
سر بالا میآورد و برق شادی در آن جفت چشمان ریز و کشیدهاش، میدرخشد. لبان همیشه ترکخوردهاش به لبخند باز میشود.
_ عمو غوله… شاپری، عمو دوست داره.
ارفعی و بهادر دم در ورودی مشغول حرف زدناند. نمیدانم باید به ارفعی بگویم باردارم یا نه… او همیشه از همهچیز من خبر دارد.
_ عمو…
صدای جیغ شاپرک در راهرو میپیچد. لبخند بهادر با دیدن او بینظیر است و آغوش باز کردنش برای دخترکی که پرنسسی واقعی شده است.
نگاه ارفعی به من است. بهادر چیزی میگوید و بهسمت ماشین میرود.
سکوت نیمروز در ساختمان است. بچهها یا خوابند، یا مشغول بازی.
_ مبارکه مهگل… افخم گفت بارداری… مراقب باش… فعلا جایی نگو تا حکم رو بگیری.
سر تکان میدهم. نگاهم میخکوب آندو است که با بازی و خنده، به داخل ماشین میروند.
_ کاش منم یه ناپدری مثل اون داشتم… بها خیلی مرده.
دستش پشت کمرم مینشیند.
_ اگه داشتی که الان دیگه بهادر رو نداشتی، گلی خانوم.
میخندد، ادای او را درمیآورد. اما گلی خانم ارفعی کجا و مال بهادر کجا.
_ راست میگین… الان که فکر میکنم، میبینم اگه همهٔ اون بیصفتا و پستفطرتایی که اونجور داغونم کردن نبودن، الان بهایی نبود.
“مامان، بیا…”
این صدای فریاد همزمان بهادر و شاپری است.
_ مامان بودن خیلی بهت میآد… ولی همیشه اول بهادرتو حفظ کن، مهگل… اون مرد بزرگوار و مهربونیه.
_ آره. بهقول قدیمیا، با ماتحت تو عسل افتادم.
صدای قهقههٔ ارفعی، سکوت حیاط را میشکند.
………..
_ چی گفتی ارفعی اونجور خندید؟
پرنسس، عمو، کلاهتو دربیار، عرق نکنی.
شاپرک نگاه از او برنمیدارد. عشقبازی آندو دیدنی است، شکلکهای بهادر در آینه و خندههای شاپرک.
_ بها؟
_ ها؟ چیه، تو فکری مامان گلی.
با دو انگشت چانه ام را میگیرد و آرام تکان میدهد.
_ میگم اگه… یهوقت… خدا رو چه دیدی… اتفاقی بیفته برای من، شاپری چی میشه؟ برش میگردونی پرورشگاه؟
به بیرون خیره میشوم، چه حسی است که از فکر اتفاق برای خودمان هم گریهمان میگیرد؟ حس عزاداری برای خودمان، گویا بالای قبر خودمان برای ازدست رفتنمان، ایستادهایم و مرثیه میخوانیم.
_ این چرتا چیه میگی؟ مگه از زندگی چی فهمیدیم که حالا از اتفاق و این چیزا میگی… استاد گند زدن به حال خوبی.
دست روی دستش میگذارم، انگشتان بزرگش را خیلی دوست دارم.
_ شاپرک قراره دخترم بشه… الانم هست… اون مال منه… تو مال منی… حتی اون دوتا که اندازهٔ لوبیان…
من داراییهامو سفت و سخت نگه میدارم، گلی…
این فکرای بیخودم بریز دور؛ تازه اول خونوادهداری ماست…
امیدوارم اون دوتام دختر باشن، یه سهتا دیگهام بیاری؛ کلاً یه تیم داریم… یعنی خونه پر بشه از بچه. هرجا نگاه کنی، یکیشون از دیوار راست بره بالا.
از ایدهآلها و رویاهایش خندهام میگیرد، او هم استاد شاد کردن لحظات است.
_ به ارفعی گفتم، با کون افتادم تو عسل… البته از واژهٔ ماتحت مبارک استفاده کردما… الان تو دیگ عسل منی.
مردانه میخندد.
به خانه نزدیک میشویم.
_ یعنی خاک تو اون سرت گلی با این توصیفت…
_ خب چی بگم؟ لب کلام بود دیگه.
_ ببینم، یهروز بگم آسوپاس شدم و هیچی ندارم، ورشکستِ ورشکست… تو چیکار میکنی؟
برای من جواب راحتی دارد، اما شاید باورش نشود.
_ آخرین چیزی که ممکنه برام مهم باشه، پولهاته… بعیده ثروت، تو رو این بهادر کرده باشه… میدونم شده با طی کشیدن و کارگری هم، گلیممونو از آب بیرون میکشی، بها… تو… تو فقط عوض نشو… عوضی نشو… بقیهش حله.
نفس عمیقی میکشد. واقعاً تابهامروز، کدام پایهٔ کارمان روی ثروت او بود؟
_ بلا، تریپ کارگری خیلی دوست داریها… پیک موتوری… طیکشی… کارگرتم میشم گلیخانوم… حریف چغری هستی برای دل بها.
میخندد و من پر میشوم از حس خواستن او. میخندد و من دلم برای آن زخم روی ابرویش میرود، برای آن صورت زمخت و خشنش.
_ خب حالا… نگه دار دم ورودی، من و شاپری بریم بالا… تو برو. مگه نگفتی کار داری؟
_ باشه. دو هفته دیگه عیده، احتمالاً خیلی دیر بیام. باید عیدی بچهها رو فردا واریز کنیم و هزارتا کار دیگه… فردا شد، خودت بالاسر بچهها باش. شاپرکم نهایت میآریم، یا میذارم پیش دخترای فرامرز… حالشو میپرسن همهش.
…………..
………….
_ تو هنوزم اینقدر بدبختی که آویزون پولدارا میشی؟ تولهشم که عقبموندهست.
باورم نمیشود که اوست. درست در لابی ساختمان، میان طلاییهای سالن، او مثل یک لکهٔ سیاه ایستاده است.
دخترکم احساس خطر میکند و پشتم پنهان میشود.
صدای کفش پاشنهبلندش در فضای لوکس لابی، مانند ناقوس مرگ است. آخرین بار، چندماه پیش دیدمش. آنزمان هم اینقدر بلندقد بود؟
_ هارتر از اینا بودی قبلاً، مهگل… البته هروقت منو میبینی، لال میشی.
_ خب آخه تو از من هارتری، مهنا… اینجا چه گهی میخوری؟
دندانهای ردیف و سفیدش حالم را بدتر میکند، وقتی آن خندهٔ چندشآور را سر میدهد.
_ خوبه حداقل کلامتم یه سروسامونی بدی… شنیدم با افخم بزرگ و مایهدار ریختی روهم؛ باورم نشد… ولی واقعاً به اینچیزا نمیآی… اینجا…
با دست اطراف لابی را نشان میدهد. آمده تا تحقیر کند؛ برایم هیچ مهم نیست.
_ هرجور فکر میکنم، بیشتر به کلفت افخم میخوری تا زنش… البته اگه واقعاً زنش باشی.
دست شاپرک را میگیرم و بهسمت آسانسور میروم.
او بهاندازهٔ پِهِن گاو هم برایم ارزش ندارد. حداقل آنقدر میشناسمش که بدانم اینها، از حسادت است.
_ وایسا… محمدو بیار بیرون.
انگشت وسطم را نشانش میدهم.
_ برو پی کارت… نمیبینی بچهم همراهمه؟ گم شو.
_ تولهٔ بهادره؟ خودت که عرضه نداشتی، یکی درست بزای… اوه، بادم نبود… حرومزادهٔ مسعودو داشتی… نکنه اینم مال یکی دیگهست؟
از این زن متنفرم، بهاندازهٔ تمام لحظات زندگیام. از آن چشمان بیحیای گربهایاش… از آن صورت همیشه آرایششدهاش. از هرچه که مال اوست… جز…
_ میدونی… شاید قبلاً اگر بود، اینجا تیکهتیکهت میکردم، مهنا… ولی حالا… اندازهٔ تف رو زمین، برام چندش و بیارزشی… گم شو برو. اینجا برای سگ هاری مثل تو، لقمه پرت نمیکنن.
رو برمیگردانم. او ارزش این ماندن را ندارد. نگاه ترسیدهٔ شاپرک بیشتر به رفتن راغبم میکند.
صدای قدمهایش و بعد درد عجیبی از کشیده شدن موهایم، جیغ کشیدن شاپرک، من را وحشتزدهتر میکند.
_ آشغال هرزه، دارم با تو حرف میزنم… محمدو بیار بیرون… زندگیت رو سیاه میکنم.
موهایم رها میشود و حال، صدای جیغ اوست که میآید.
برمیگردم… بهادر است که موهای او را دور دست پیچیده و دست بیخ گلویش گذاشته…
_ تو حرومزاده، دست رو زن من بلند میکنی، بچهمو میترسونی؟ زندگی زن منو سیاه میکنی؟ میخوای چکار کنی؟ زیرخوابم بشی؟ هرزهٔ کثافت؟
رنگش کبود میشود و پاهایش دیگر روی زمین نیست.
جیغ میزنم… التماس میکنم.
_ بها، نکن. داره میمیره. تو رو خدا… ولش کن… ولش کن. جان گلی، ولش کن…
چشمان گشادشدهٔ مهنا، وحشتزدهام میکند و در آخرین لحظه، دست از بیخ گلویش برمیدارد.
خون از دماغ بهادر میآید، فشارش بالا رفته. موهای مهنا را رها نمیکند و او را که سرفه میکند، روی زمین میکشد.
_ بها… بها، نرو… وایسا، جان من.
صدای گریهٔ شاپرک که روی زمین چنباتمه زده است، میآید.
_ تو برو بچه رو جمع کن… من خوار اینو م.ی.گ…
رنگ رخش کبود شده و خونریزی دارد. نگهبان میآید. بهسوی او میدوم، نگاهش خشمگین است، ولی مهم نیست.
_ التماست میکنم، بها. فشارت رفته بالا… ولش کن، ارزش نداره… بسشه… به خدا دارم سکته میکنم…
شال از سرش افتاده است. نگهبان چیزی میگوید. بهادر او را رها میکند و مهنا روی زمین میافتد.
این ساعت عجیب خلوت است، میترسم کسی بیاید.
_ بیا، ولش کردم. برو بالا… من ببینم این پتیاره، چی داشت زر میزد.
لگدی حوالهٔ رانش میکند که صدای آخ او بلند میشود. شاپرک از پایم آویزان است.
_ نزنش بها، زنه…
_ ببینم، زیر مشتولگدای مسعود، این آشغالم میگفت نزن، زنه؟ یا اون شوهر حرومزادهش؟
ننهشو بهعزاش میشونم… عباد، اینو ببر تو خونهت تا بیام… توام برو بالا… نبینم حرص بخوری، گلی.
_ تو رو خدا، گه خوردم… ولم کن برم… بچهم تو ماشینه… آقا بهادر…
عباد کشانکشان او را بهسمت سوییت کوچک کنار لابی میبرد. خانهٔ نگهبان…
_ ولت کنم؟ حتماً… بهادرو، تو همپالکیات، همه میشناسن… به ناموس من… زن و بچهٔ من، دستدرازی؟ فکر کردی زنی، میگم برو؟
زنی که تا اینجا میآد، رو زن من دست بلند میکنه و لیچار میگه، دیگه زن نیست…
او را به داخل واحد میبرد. در بسته میشود و بهادر سمت من میآید. خون بینیاش را با آستین پاک میکند. خونسرد است و این ترسناکترش میکند.
روبهرویم میایستد و شاپرک گریان را به آغوش میگیرد و اشکهایش را با بوسه پاک میکند. انگشتانش هم صورت من را.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام عالی بود من حس میکنم بچه آیلین نمرده عوضش کردن با بچه اون آخه گفت بچم تو ماشینه .. آخه مسعودم که همون نوقع مرده
نویسنده عزیز میشه تو پارت بعدیت بنویسی دلیل برگشت بهادر به ساختمون چی بود؟آخه قرار بودبره.خیلی ممنون از نوسنده و ادمین❤❤❤❤
عالی واسه یه لحظشه معرکس این رمان💙💙 عاشق باهم حرف زدن بهادر و گلی ام 🤗
واااای عالی بود💜💜💜💜💜 امیدوارم بزنه لهش کنه بهادر👊👊👊👊…توروخدا پارتارو کم نکنید چرا هر قسمت داره کمتر میشه؟؟😕😕😕😕
وااای من عاشق این رمانم ازتون ممنونم که هرروز پارت میزارید
سلام آقا ادمین میشه اسم نویسنده رو بگین؟
صبا .ت……. من ادمین خانم هستم!..خخ.
ممنون ادمین
اگه بگم عالی نبود دروغ گفتم
عالیه ولی عین بستنی داره آب میشه که /:
وایی خیلی عالی بود میشه پارتا زود به زود بیادمرسی
عااااالی مثل همیشه
وای خدا من عاشق این بهادرم یعنی میمیرم براش .خدایا یکی از این بهادر هاهم به من بده. امین .خخخخ
😂😂😂
خواهر پیدا کردی برای منم بیار
به منم یکی بده