ترسیدن؟! کار من از ترس گذشته است. ترسی که به من میگوید جامهٔ گذشته و حسرتها و آدمهایش را از تن بیرون کنم و به مردی بپیوندم که امروزِ من و فرزندانم است. مردی که با وجود درد، بازهم نگران من است.
_ بیا اینجا ببینمت…
پرستار در را میبندد. بخش با حضور پزشکان شلوغتر است. کنارش میایستم و دستش را میان دستانم میگیرم.
_ ببینمت… گریه کردی گلی؟!
گریه، نام مناسبی برای حالی که از سر گذراندهام نیست. لبهای خشکشده و صورت رنگپریدهاش دلم را بهدرد میآورد.
تنها شدن به همین راحتی است، یک لحظه… یک نفس… حتی فاصلهٔ میان یک دم و بازدم…
خم میشوم که بویش را به مشام بکشم.
فرزندانش که هیچ، خودم بیتاب او هستم. سر روی سینهاش میگذارم تا صدای قبلش، صدای زنده بودن و زندگی را بشنوم. دست آزادش روی موهایم مینشیند.
_ چقدر تو مظلوم شدی دختر… دلم میگیره که…
نگاهش میکنم، مثل کسی که دوباره فرصت زندگی به او دادهاند.
_ بها… میکشمت یهبار دیگه اینجوری بترسونیم…
لب روی لبهایش که به لبخند باز میشود میگذارم. حریصانه میبوسم و با بوسه مرطوبشان میکنم. میبوسم و اشک میریزم که اگر بدتر از این میشد… صورتش را، دستش را و او فقط نامم را میخواند و من فکر میکنم بازهم کم است برای رفع ترس و دلتنگیهایم.
………………
_ خوبی بها؟ چیزی نمیخوای؟
او در خانه است، روی تخت خودمان، میان لباسهای خودش و بهزور دراز کشیده… گویا اصلاً درد را نمیفهمد، مرد لجباز و یکدنده.
_ من خوبم دختر؛ اگه هر چند دقیقه نیای و بگی خوبی… قد دو بند انگشت بخیهست، انگار شمشیر خوردم…
جان بچههات بذار پاشم بچرخم حداقل تو خونه.
کلافه است از خوابیدن. بهادر، مرد یکجا ماندن نیست، حتی اگر راه رفتن در خانه باشد.
_ بگیر بخواب، من یکم سوپ درست کنم…
مینشیند و از درد چشم جمع میکند.
_ مگه سرما خوردم؟ یه غذای درست و درمون سفارش بده، مهگل… بذار خودم حداقل درست کنم…
شانه بالا میاندازم. فقط سوپ نبود ولی خب، برای هیجان بیشتر به او نمیگویم… زیاد غر زده است.
_ شونه بالا ننداز… من غذا میخوام…
_ سوپم غذاست، بها خان. دهنتو اینقدر باز نکن غر بزن؛ بخواب… مخمو خوردی… غر نزنی، میآم پیشت تنها نباشی.
ملحفه را رویش میکشد، با حرص.
_ لعنت بهت گلی… تو منو شکنجه میدی.
کمی از اتاق دور میشوم، رفتارش بچگانه و خندهدار است، اما من برایش دلتنگم.
_ لعنت به اون شکمت. چرا من… اینقدر غر نزن بها… فقط چند ساعته اومدی.
صدای زنگ گوشی میآید و من بهدنبال صدا میروم. گوشی جدیدی است که بهادر جایگزین آن که شکسته، کرده. شماره ناشناس است.
_ بله؟
_ خانم افخم؟ من سالاری هستم، وکیل جناب شکاری… میشه قطع نکنین؟
ضربان قلبم بالا میرود؛ این فرد جدید است. میخواهم گوشی را قطع کنم، نکند بهادر ناراحت شود، اما…
_ مهگل؟ حلال کن…
صدای پیرمرد است که بهسختی حرف میزند، با لکنت.
صدای هقهقش میآید. آیا میداند چگونه زندگیام را ویران کرد؟ میداند…
_ گلی…
صدای فریاد بهادر است. میترسم نکند اتفاقی افتاده باشد. گوشی بهدست پیش او میروم. نیمخیز شده است.
_ چرا رنگت پریده؟ بده ببینم کی زنگ زده…
سعی میکند بلند شود.
_ بخواب، پدر مسعوده… من خوبم.
سکوت میکند و نگاهش نمیدانم دنبال چیست.
_ خانم ساریخانی… هستین؟
کنار بهادر میروم، انگار ستون ایستادگی من است و هست.
_ بله… میشه بگین جز حلالیت کار ایشون چیه؟
مرد نفسی میگیرد و هنوز صدای پیرمرد در پسزمینه میآید.
_ میخوان شما رو ببینن… آقای دکتر حال مساعدی ندارن… دیدنتون برای ایشون مهمه.
دستم میان موهای بلندشدهٔ بهادر میرود و سرانگشتانم، نوازشش میکند. اگر مسعود و پدرش و بقیهٔ آدمها نبودند، من بهادر را نداشتم… نمیدانم فکر درستی است یا نه… ولی…
_ من هیچ نسبتی با ایشون ندارم آقا. اگه مشکلشون حلالیته که بگین… گوشی رو بدین خودش…
بهادر خیره به من، سکوت کرده است. میدانم به خودم واگذار میکند.
صدای خسخس او پشت گوشی میآید.
_ مهگل… دخت…
_من دخترت نیستم… اگه دنبال حلالیتی، باشه… اگه خودتو بخشیدی، منم حلالت میکنم…
_ نه… بیا ببینمت…
روی اسپیکر میگذارم، بها بشنود. نگران بهنظر میرسد.
_ بگین وکیلتون آدرس رو بفرسته…
تماس را قطع میکنم. حس خاصی ندارم، مثل قبل از این تماس… عجیب است، حتی استرس یا فکرهای گذشته دیگر نیستند.
میخواهم به آشپزخانه بروم.
_ گلی؟ حالت خوبه؟
لحنش از نگرانیاش حکایت میکند.
_ نباید باشه، ولی خوبم… برای دندون چرککرده، تا کی مسکن بخورم؟ چرکشو باید خشکوند اول…
سر تکان میدهد.
_ بها؟ اگه دوست نداری، نمیرم… برام مهم نیست.
چشم باز نمیکند.
_ حال تو مهمه برام، وگرنه مگه من این یارو رو دیدم؟ یه چرت بزن، میآرم سوپو باهم بخوریم.
گوشهٔ چشم باز میکند و چیزی زیرِلب میگوید.
_ هرچی گفتی، به اونجات… حقته گرسنه و بدبخت ولت کنم رو تخت تا بپوسی.
آرنج روی صورت میگذارد و میخندد. حالم خوب است. چیزی که کمتر برایم اتفاق افتاده… اسمی از گذشته و آدمهایش باشد و من راستراست راه بروم؟
سوپ شیر را همیشه دوست داشتهام و آخرین بار آن را برای مسعود پختم.
مهنا برایش خوراک بهتری پخته بود و نهایتش شد پخش شدن آن روی زمین و لباسهایم و پوستی که از داغی آن ملتهب شد و حال، برای بهادر پختهام. نمیدانم، شاید میخواهم زهر خاطراتم را اینگونه بگیرم.
صدای بوق فر که میآید، یعنی زمان پخت غذا تمام شده است. یک مرغ بریان برای یک مرد گرسنه و کلافه، انتخاب خوبی است. برای منی هم که آشپزیام خوب نیست، یک گزینهٔ راحت برای کسی که خودش آشپز است.
_ لعنتی، چه بویی راه انداختی…
ازجا میپرم. انتظار حضورش را در اینجا ندارم، دست به پهلو گرفته و با لباسخواب ایستاده است. درست شبیه پسربچههای فضول.
_ اینجا چیکار میکنی؟ برو تو تخت، بها.
سرک میکشد. آشپزخانه بههمریخته است، من آدم منظمی نیستم.
_ اون سوپ شیره؟ اوف، مرغ بریون؟ زنی که مرغ بریون بپزه، لیسانس آشپزی گرفته… برو اونور…
سر گاز میآید.
با دست مثل یک آشپز بخار را بهسمت بینی هدایت میکند و من سعی میکنم خندهام نگیرد. روز اول حتی تصور چنین تصویری یک افسانه بهنظر میرسید.
در سکوت فقط نگاهش میکنم که سوپ را میچشد. کمی استرس میگیرم. اگر…
_ لعنتی، دستور این سوپو باید تو منو گذاشت… من گرسنهمه.
دست روی جای عملش دارد. وقتی پشت میز مینشیند، صورتش از درد جمع میشود و من هنوز شوکه از مدل تعریفش هستم.
_ گلی خانم… من گرسنهمه، سوپ بریز… باشه… تا بعداً از خجالتت دربیام.
برایش یک بشقاب میکشم، کمی هم جعفری تازه رویش میریزم. یک برش لیمو، کمی فلفل بیشتر و…
_ سوپت محشره… میدونی، من زیاد تو رستورانا سوپ خوردم، ولی این… عالیه… گلی؟
او میگوید و بغض من سر باز میکند. شاید این حاملگی است که حساسم کرده، اما… این حساس بودن نیست، این همان عزت ازدسترفتهام و عذابی است که روزها، میان چراهای ترک شدنم، سرگردانم کرده است.
دستش روی شانهام مینشیند. به سینهاش پناه میبرم. گاهی خوب است لوس شوم… منهم کمی دلم دخترانگی میخواهد، کمی گله کردن و دردهای دل را خالی کردن.
_ تعریف میکنم، ناراحت میشی؟ گلی؟! میخوای نرو دیدن یارو…
سرِپا ایستادن اذیتش میکند. از او جدا میشوم.
_ خوبم… بشین، نمیخوابی که… فقط… خب، خیلی خوب بود حرفات…
مینشیند. بشقاب را روی میز میگذارم. شاید بیشتر بخورد، خوشش نیاید… شاید تعارف کرده…
بهادر هیچوقت رفتارهای زشت مسعود را ندارد. او سالها خارج از ایران بود، با پدر و مادری تحصیلکرده، اما دریغ از ذرهای شعور…
_ حرف بزن دربارهش…
نگاه متعجبم را به او میدوزم. نصف بشقاب را خورده.
_ گلی… وقتی اینجوری زل میزنی یه جا، یعنی باز داری مرور میکنی… خب بگو، خلاص…
بشقاب خالی را برمیدارم تا مرغ را بیاورم.
_سوپ بده. بیشتر بریز… اون کجای دل منو میگیره؟ ته بشقاب…
از این لحن راحتش خندهام میگیرد. من کی به او دل بستم؟ بین کدام یک از لحظاتمان؟ شاید همان روز اول با آن نگاه بیحیایش… یا روزهای بعد و بعدتر…
_ خوبه دیگه، جا نداره… لبخندت چیه؟ شدی آفتاب پرستا… گیج شدم… روزهٔ سکوتم که گرفتی… بیا اینجا ببینم…
دستم را میکشد و من مستقیم روی پاهایش میافتم. فرار نمیکنم. دخترک درونم میخواهد برای او دلبری کند، لوندی کند، زندگی کند.
قاشقی سوپ به دهانم میگذارد. خوشمزه است، بدون طعم اشک…
_ یه قاشق دیگه بیارم؟
ضربهای به پس سرم میزند.
_ چیه… دهنیه؟ آخه من که هروقت فرصت کنم، تو حلق توام دخترهٔ پررو… حالا مخمو بخور ببینم… چند وقته صدات رفته رو سایلنت.
_ یعنی تو میمیری یکم مثل تخیلات فانتزی، قربونصدقه بری… عین این رمانا و قصهها، از زیر زبون آدم با نازکشی حرف بکشی بیرون، بها…
قاشق را درون بشقاب میاندازد و میخندد. سر عقب میبرد و نگاه میکند و بیشتر میخندد.
_ آخ، خدا نکشتت دختر… بخیههام باز شد، فکر کنم… تخیلات فانتزیتو قربون برم من… یعنی آبروغن قاطی کردم از اینا که گفتی… لعنتی، زخمم… پا شو، پا شو بریم اون اتاق، یکم به فانتزیات توجه کنم…
از روی پایش بلند میشوم و مشت آرامی به سرش میزنم. من را دست میاندازد، اما خودم نیز خندهام میگیرد.
_ غذاتو بخور… شوخی کردم.
میخندد و بقیهٔ سوپش را با تفریح میخورد. خودم میلی به خوردن غذا ندارم. وقتی غذا میپزم، نمیتوانم آن را حتی بچشم. دکتر میگفت زیاد وزن کم کردهام.
_ تو چرا نمیخوری، مهگل؟ داری نابود میشی.
مرغ را با جعفری و گوجه و خیارشور داخل دیس میگذارم. من خانهداری را دوست داشتم، آشپزی برای محبوب و باعشق…
_ نمیتونم… میپزم، سیر میشم… بخورم، انگار دارم چیزای کثیف میخورم… بدم میآد.
_ دیگه از فردا نمیپزی چیزی… این مدت وقتی میدونی، چرا انجام میدی گلی؟ الان فقط خودت نیستی که… از فردا میگم جدا بپزن… خیر سرم رستوران و غذاخوری دارم، زنم اینجا خودشو با نخوردن هلاک میکنه… بیا بریم تو تراس غذا بخوریم؛ اونجا بو نمیآد.
آخی میگوید و ازجا بلند میشود، هنوز چهل و هشت ساعت از عمل نگذشته و او بهروی خودش نمیآورد. دیس را برمیدارد. پیشنهاد خوبی است.
_ برو فردا شاپری رو بیار خونه… از این به بعد حتی اگه راضی به مرگ منم شدی، اون بچه رو آواره نکن… کاراش داره درست میشه… یا نمیآوردیش تو زندگی خودمون، یا حالا که هست، گلی خانم… حق نداری بهخاطر خودمون ببری عین یه تیکه اضافه پرتش کنی بیرون… تو مادرت نیستی… باشه؟
دهانم از شنیدن حرفهایش باز میماند. او از من عاقلتر است، به یقین میرسم.
تکهای از مرغ را داخل سس میزند و به دهانم میرساند. نگاهش… امان از آن نگاه مهربان بهادر که دل را میلرزاند. شرمنده میشوم، اما فقط نگاهش میکنم. تخس...
_ اون یه دعوای عادی نبود… تو ولم کردی… حتی برای چند ساعت ولم کردی، جوابمو ندادی… تو حق نداری جواب منو ندی، حتی اگه درحد مرگ عصبانی باشی.
لبخند مهربانی میزند که برق آن به نگاهش هم میرسد.
بازهم تکهای دیگر بهسمت دهانم میآید، خوشمزه است.
_ باشه، فهمیدم… من عصبانی میشم، مخم برمیگرده به دورهٔ نوجوونی تو زندان؛ کلاً گریپاژ میکنم… میدونی که این قانون جنگله؛ نکشی، کشته میشی… تو جدی نگیر قربونت… بلایی سرم آوردی که قانون شد، کشته بشم بهتره تا اخم به ابرو بیارم… رو زانوهام بمیرم بهتره تا با لگد بزنی، برم تو دیوار.
میان حرف زدنش لقمههای کوچک در دهانم میگذارد. خیلی وقت است حتی حوصلهٔ غذا خوردن هم ندارم.
صدای گوشیاش میآید. بلند میشوم، آخرین بار روی میز میهمان بود.
نام مهراد روی گوشی باعث میشود آن را سریعتر برای بهادر ببرم. تماس را وصل میکنم و دستش میدهم. دلم شور میزند. آخرین خبری که بهادر از او گفت، گذراندن دورهٔ نقاهت، بعداز پایان رابطهاش با آناهید بود.
_ مطمئنی؟ صبر کن، الان میآم.
رنگش پریده است. تماس را قطع میکند و باشتاب بلند میشود. صدای آخش و نشستن باضرب میگوید درد شدیدی دارد.
_ چی شده؟ آروم باش بها، بخیهها آماس میکنه…
_ آنا خودکشی کرده… لاالهالالله، خدا رحم کنه… باید برم…
جلویش میایستم، نمیتواند فقط بعد از یکروز از عمل راه بیفتد و بیرون برود.
_ نه… با این وضع نمیذارم بری، اون مگه ایرانه که بلند شدی… چرا بهش نگفتی عمل کردی؟ نمیذارم بری، بها…
من را کنار میزند.
_ حالم خوبه… حال مهراد خرابتر از منه. گلی، اون واجبه… من بدتر از اینا رو گذروندم… برو کنار…
پیاش میروم، زورم به او نمیرسد. لباس میپوشد. منهم لباس میپوشم. گوشی را برمیدارم و به عباس زنگ میزنم، او همیشه آمادهٔ کمک است.
_ جانم آقا…
نمیفهمم چه بر تن میکنم، فقط میگویم خودش را برساند.
_ منم میآم… مگه از رو جنازهم رد شی بری، بها… الان عباس میآد…
پالتویش را تن کرده و نکرده، راه میافتد. عصبی است.
_ کی به تو میگه زنگ بزنی به کسی؟ مگه خودم نمیتونم کاری کنم که تو برام…
عصبانیتش را میگذارم به پای ناراحتیاش. هرچه نباشد، مهراد و آنا بهترین دوستانش هستند.
_ باشه، هرچی تو بگی، منم میآم؛ شاید کمکی کردم.
لحظهای نگاهم میکند. بهادر وقتی عصبی است، حتی من را هم فراموش میکند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عزیزم بعضی از رمانا تو کانالای مختلف تلگرام هستن ولی چون ته ندارن یا خیلی کمن تو سایتا پارت گذاری نمیشن… منم یه رمان ارباب رعیت خوندم اونجوریه اصن هیچ جا نیست…
سلام بچه ها دنبال یه رمان آنلاینم که اسم شخصیتاش گندم و جماله که جمال معلم گندم توی روستا بوده تا نصفشا خوندم اما اسمشا دقت نکردم هر چقدرم میزنم تو نت نمیاد لطفا اگه کسی این رمانا میخونه راهنمایی کنه ممنون🙏🙏🙏
رمان عمارتى براى عاشقو
عمارتی برای عاشقی اسم رمانس
چرا پارتا داره تحلیل میره؟
خیلی خیییلیییی خیلییییی قشنگههه نویسنده جان… اخه تو که انقدر خوبی تکلیف رمان سویلم مشخص میکردی من نمونم تو خمااری…
سلام ممنون عالی و پر هیجان چرا صفحه اصلی هنوز برای جمعه درستش کنین لطفا