رمان حورا پارت 19

5
(1)

 

 

از زور استرس، قابلیت فراموش کردن نامم را هم داشتم چه برسد به حرفهای جلسه ی پیش دکتر.

 

مستاصل سری تکان دادم و بریده بریده پچ زدم:

 

_ نمی… دونم…

 

پرونده را بست و کناری گذاشت اما تکه ای از وجود من میان برگه های آن پوشه جا ماند.

کمی به جلو خم شد و جای آن اخم های در هم را لبخندی کوچک گرفت.

 

_ عزیزم یکم آروم باش، چرا عزاداری قبل واقعه میکنی؟!

 

او چه میدانست از درد عمیق قلبم؟

چه میدانست از زخم هایی که هر شب سعی میکردم مرهم رویشان بگذارم و با طلوع خورشید دوباره سر باز میکردند؟

 

آرام بودن میخواست از منی که سالها، تشویش و دلهره جزوی از زندگی ام شده بودند.

 

با قرار گرفتن لیوانی آب در مسیر نگاهم، آرام پلک بستم و دست لرزانم را دراز کردم. جرعه ای از آب نوشیدم و قدردان نگاهش کردم.

 

_ ممنونم.

 

چه حال و روز رقت انگیزی داشتم منِ بیچاره که غریبه ای برایم دل میسوزاند اما آشناترین هایم دلم را میسوزاندند.

 

_ دفعه ی قبل هم گفتم، اگه دنبال درمان هستی باید با همسرت بیای. این موضوعی نیست که فقط با حضور تو بشه در موردش نظر داد.

 

نمی آمد، قباد، همسرِ نامهربانم نمی آمد و تمام اصرارهای من پوچ بود.

 

_ نمیاد…

 

_ به هر حال اگه میخوای این مسئله حل شه باید بیاریش. ایشون هم باید یه سری آزمایشات رو انجام بدن.

دفعه ی پیش هم بهت گفتم که مشکلی تو آزمایشای تو وجود نداره…

 

بی طاقت میان حرفش پریدم و دست عرق کرده ام را به لبه ی میز فشردم.

 

_ پس چرا نمیشه؟ چرا؟

 

 

 

بهت لانه کرده در چشمانش هم ذره ای از خشمم را نخواباند.

دلیل حرص و خشم لانه کرده در صدایم مردی بود که ادعای دوست داشتن داشت و اما، در این راه به اندازه ی قدمی کوتاه همراهی ام نمیکرد.

 

_ چون این مسئله فقط به تو مربوط نمیشه، تو یه سر ماجرایی.

شاید سرِ دیگه اش میلنگه!

 

وای و ای وای!

حتی فکر کردن به این که قباد مشکلی دارد هم تمام جانم را میلرزاند.

وای به روزی که حرفش را بزنم، قطعا آن جماعت هوچی گر سرم را روی تنم اضافه میدیدند.

 

دستپاچه و ناباور خندیدم. سرم را با جدیت به طرفین تکان دادم.

 

_ نه… نه… اون مشکلی نداره…

 

دکتر انگار که هر روز با هزاران حورا سر و کله میزد و این رفتارها برایش عادی بود که خم به ابرو نیاورد.

 

حس میکردم لبخند کنج لبش پر است از حرف و کنایه.

 

_ توام نداری عزیزم، با توجه به این آزمایشا تو کاملا برای مادر شدن آماده ای.

همسرتو راضی کن تا آزمایش بده.

من نمیگم که ایشون حتما مشکل دارن، ممکنه مشکل از ایشون هم نباشه.

موارد زیادی داشتیم که نه زن و نه مرد مشکلی نداشتن اما باز هم بارداری صورت نمیگرفت.

که اگه مورد شما هم جزو همین دسته باشه، کلی راه درمان داره.

 

انگشتان سفید و کشیده اش را در هم تنید و کمی به جلو خم شد. کلماتش را آرام و با صلابت میگفت تا منِ سیاه بخت را متقاعد کند.

 

اما مشکل من نبودم، قباد تن به این کار نمیداد… میدانم.

 

_ اما تا همسرت همراهیت نکنه، هیچ چیزی رو نمیشه درست کرد.

امیدوارم جلسه ی بعدی با همسرت ببینمت.

 

 

دیگر ماندن در آن مطب دردی از دردهایم دوا نمیکرد. دکتر حرف آخرش را هم زده بود و تنها راهی که مقابلم داشتم، راضی کردن قباد بود.

 

میدانستم اگر احتمال مشکل دار بودن قباد را مطرح کنم همه چیز بدتر خواهد شد و حتی قباد را هم با خود دشمن میکنم.

 

با فکری درگیر و اعصابی متشنج، تاکسی دربستی گرفتم تا زودتر به خانه برسم.

 

اگر راهکار تمام شدن این بدبختی سه ساله که سایه ی نحسش روی زندگی و عشقمان افتاده بود، رفتن قباد به آن مطب بود حتما راضی اش میکردم.

 

قباد هنوز هم دوستم داشت، شاید عشقش مانند روزهای اول نبود اما هنوز هم وجود داشت.

من عشقش را با وجود کمرنگ شدن میدیدم…

 

باید تا تمام آن عشق و احساس زیر بار حرف های مادرش و رفتارهای لاله از بین نمیرفت، کاری میکردم.

 

کرایه را حساب کرده و به سرعت خودم را داخل خانه انداختم.

کیانا روی مبل نشسته و با سوهان مشغول صاف و صوف کردن ناخن هایش بود.

 

گاهی به او غبطه میخوردم، کسی را داشت که دلش به بودنش خوب باشد.

مثلا اگر در موقعیت دیروز من بود، خیلی راحت نزد مادر و برادرش میرفت و مانند من مجبور به تحمل این خانه نمیشد.

 

آهی کشیدم و بی حرف از مقابلش گذشتم که پوزخندی زد.

 

_ سلامتو خوردی زن داداش؟!

 

نمیدانم زمانی که خدا تکه ی شانس و اقبال را در نهاد آدمها میگذاشت، من کجا بودم!

 

شکر خدا از هیچ چیز شانس نیاورده بودم.

 

_ کار دنیا برعکس شده عزیزم؟

قبلا کوچیکتر به بزرگتر سلام میداد.

 

 

 

چشم غره ای به چشمان گرد شده اش رفتم و راه اتاقمان را در پیش گرفتم.

 

باز هم مادرش کنارش بود!

با وجود این دو زن، تنهایی و حریم خصوصی برای ما فقط یک شوخی بود.

 

هنوز جای تحقیر و توهین هایی که دیروز به جانم نشاندند درد میکرد. اینبار نتوانسته بودم به راحتی از خیرشان بگذرم.

 

سرسنگین سلامی زیر لبی دادم که همان را هم بی جواب گذاشت.

همان نگاه شیفته و دلتنگ قباد برایم کافی بود که با لبخندی کوچک سمتش پرواز کردم.

 

کنارش روی تخت نشستم و بی توجه به چشم غره های مادرش دست روی پایش گذاشتم.

 

_ سلام عزیزم، بهتری؟

 

قباد دست دور کمرم حلقه کرد و شقیقه ام را بوسید.

 

_ سلام دورت بگردم، الان که تو رو دیدم عالیم.

 

از گوشه ی چشم صورت جمع شده ی مادرش را دیدم و در دل به اداهایش خندیدم.

 

کم آوردن و عقب کشیدن من تنها خواسته شان بود، اما کور خوانده بودند.

من زنانه پای زندگی ام می ایستادم.

 

مِن بعد تغییر رویه میدادم. قباد را دو دستی میچسبیدم و اجازه نمیدادم از دستم درش بیاوردند.

 

بگذار دیگران هر چه در توان داشتند رو کنند اما من هم همچین دست خالی نبودم.

عشق قباد را داشتم که به تمام حیله هایشان می چربید.

 

بوسه ی قباد را با بوسه ی ریزی کنار لبش پاسخ دادم که صدای نوچ بلند مادرش را شنیدم!

 

با ناز و آرام پلکی زدم و حین بلند شدن گفتم:

 

_ لباسمو عوض کنم بیام عشقم.

 

عمدا جلوی چشمهای مادرش شلوارم را بیرون کشیدم که هین بلندی گفت و غر و لند کنان چشم بست.

 

_ واه واه، حیا رو خورده آبرو رو قی کرده دختره ی چشم سفید!

 

 

 

اخم کمرنگ قباد دلم را لرزاند اما کوتاه نیامدم و تاپم را هم درآوردم.

 

_ مادرجون اینکه تو اتاق خودمون لباس عوض کنم بی حیاییه؟

نمیتونم بیرونتون کنم که، اونوقت میگین بی ادبم و خونواده ای نداشتم که تربیتم کنن.

شما همیشه اینجایین، بالاخره پیش میاد دیدن این چیزا.

 

بشقاب خالی ای که دستش بود را با عصبانیت روی تخت کوبید و رو به قباد ناله ای کرد.

 

_ اینه جواب محبتای من پسرم؟ نمیدونم چه اشتباهی به درگاه خدا کردم که این دخترو سر راه من گذاشت.

 

قباد چشم غره ای سمتم رفت که ابروهایم را در هم کشیدم و بی تفاوت شانه بالا انداختم.

 

مشغول پوشیدن یکی از لباس خواب های کوتاه و زیادی بازم شدم که قباد با لحنی دلجویانه جواب مادرش را داد.

 

_ مامان جان چیزی نشده که، بزرگش نکنین لطفا.

 

قباد دیگر آن قباد سابق نبود. قبل تر ها پشتم به بودنش گرم بود.

کسی جرات نمیکرد جلوی چشمانش بالاتر از گل به من بگوید اما حالا…

 

طرفداری هایش هم یکی در میان شده بود.

یکی به نعل میزد و یکی به میخ که هیچ کداممان ناراضی نباشیم.

 

_ دیگه باید چی بشه مادر؟

چشماتو رو همه چی بستی، نمیبینی داری مار تو آستینت پرورش میدی.

 

با آرامش سمت تخت قدم برداشتم و با کنار زدن لباس خواب، عمدا پاهای خوش تراشم را بیشتر در معرض دیدشان گذاشتم.

 

مادر قباد چند قطره اشک تمساح هم قاطی آه و ناله هایش کرده بود تا تاثیر گذارتر شود.

 

با دیدن من که کنار قباد ایستادم چشمانش اندازه ی دو توپ تنیس درشت شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به تو چه
به تو چه
1 سال قبل

این رمان یه همچین پارتایی کم داره که ایشالا داره درست میشه دلم خنک شد

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x