از وقتی که از شیراز راه افتاده بودیم من گوشیم خاموش کرده بودم نمیخواستم اهورا اگر زنگ بزنه جوابشو بدم من برای همیشه اهورا کنار گذاشته بودم
می خواستم دیگه کتاب این مرد و برای خودم ببندم و بیخیالش بشم میدونستم این آدم هرگز هرگز نمی تونه دست از خیانتاش برداره این برای این بود که اون عاشق من نبود.
تا شب اونجا استراحت کردم و کمی خوابیدم البته که فکر و خیال خواب ازم میگرفت و توی یک ساعتی که خوابم برد جز کابوس چیزی ندیدم اما وقتی چشمامو باز کردم هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود دستی به سر و صورتم کشیدم از اتاق بیرون رفتم راحیل ناراحت روی مبل نشسته بود و به فکر رفته بود
نگران نزدیک شدم و پرسیدم
حالت خوبه چیزی شده ؟
دست منو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت
_اهورا از زندان زنگ زده بود گفت چند روزیه که نرفتی دیدنش گوشیتم خاموشه نگرانت بود نفهمیدم چی باید بهش بگم فقط گفتم من بیخبر مو تهرانم.
با شنیدن اسمش دوباره ضربان قلبم بالا رفت این آدم برای من اوج آدرنالین بود حتی در بدترین شرایط….
نفس عمیقی کشیدم و گفتم بهترین جواب ودادی هر وقت سراغ منو از تو گرفت بگو بی خبری بگو نمیدونی اما اون دو دل و مردد گفت
_باورم نمیشه اهورا این کارو کرده باشه خیلی تو رو دوست داره میدونی چقدر نگرانت بود شرمنده شدم که بهش از تو خبری ندادم
ناراحت بهش نگاه کردمو گفتم منم دلم میخواست حرفایی که تو میزنی راست باشه و هورا واقعا منو دوست داشته باشه اما اون منو دوست نداره دیگه تو ایند بهتر از هرکسی میدونی اشک روی صورتم پاک کرد و گفت
_ تو رو خدا گریه نکن نگفتم که گریه کنی
سعی کردم لبخند بزنم و خیالش راحت کنم و پرسیدم مونس کجاست و اون به بیرون اشاره کرد و گفت
_ مینا داشت میرفت خرید گفت تنها نباشم مونسم با خودش برد سرکوچه رفته که از سوپری یه چیزایی بگیره
دست راحیل و گرفتم و گفتم
ممنونم که کمکم کردی
مینا دختر خیلی خوبیه خوشحالم که من آوردی اینجا خوشحالم که تنها نیستم با لبخند گفت
_ تو هنوزم مینا رو نمیشناسی از من بهتره قابل اعتمادتره مطمئن باش هر کاری میکنه که تو حالت خوب باشه و اینجا زندگی راحتی داشته باشی یه مدت هم اینجا بمون تا ببینیم چی پیش میاد و چه کاری باید بکنیم.
همینطور گرم حرف زدن با راحیل بودم که در خونه باز شد و مونس خندون با چندتا بستنی توی دستش وارد شد گفت
_ مامان ببین چی خریدم خاله مینا برام کلی بستنی خرید با چشمای گرد شده رو بهش گفتم
دخترم مگه تو میتونی این همه بستنی رو بخوری؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_ خاله مینا گفت میذاریم تو یخچال بعد من هر وقت دلم بستنی خواست میرم یکی بر می دارم میخورم اینطوری دیگه هر دقیقه نمیرم تا سرکوچه
مینا سر مونس بوسید و گفت
_ راست میگه بچه خب دلش می خواد دیگه من با این سن و سال عاشق بستنی ام دیگه مونس که بچه اس…
#اهورا
چند روزی بود که ازایلین بی خبر بودم نه به دیدنم اومده بود و نه خبری برام فرستاده بود.
هیچ کسی ازش خبر نداشت و من چقدر نگرانش بودم امروز به گفته وکیلم به خاطر رضایت کیمیا از اینجا بیرون میرفتم.
وکیلم می گفت خبری از آیلین نیست.
نه توی خونه ست و نه کسی ازش باخبره
اینا منو بدجوری میترسونه محال بود بود که بی خبر جایی بره کسی نبود که بتونه از من دور بمونه و این نبودنش بوی خبرهای بدی بهم میداد .
از زندان که پام بیرون گذاشتم وکیلم منتظرم بود اصلا حال و حوصله سلام و احوالپرسی هم باهاش نداشتم تنها کاری که کردم توی ماشین نشستم و گفتم
برو سمت خونه ی ما کیمیا هنوز از بیمارستان مرخص نشده بود و از همونجا رضایتنامه بیرون اومدن منو امضا کرده بود.
وکیلم آقای صمدی که این مدت به خاطر من و اینجا گیر کرده بود حالا راحت شده بود و از رفتنش می گفت اما من اصلا به حرفاش گوش نمیدادم فکر و خیال من پیش آیلین بود.
آیلینی که انگار گمش کرده بودم جلویه خونه که رسیدم کلیدی همراه من نبود.
از در بالا رفتم وارد خونه شدم همه چیز مرتب بود به اتاق خودمون سر زدم کمد لباسهای من وآیلین خالی بود.
هر چیزی که داشت و با خودش برده بود خودمو به اتاق مونس رسوندم کمد مونسم خالی بود وحشت زده از اینکه نکنه ترک شده باشم از اینکه نکنه آیلین منو برای همیشه تنها گذاشته باشه به دیوار تکیه دادم گوشیش خاموش بود و راحیل میگفت خبری ازش نداره همه اینا منو بدجوری میترسونه.
از اتاق بیرون اومدم سرگردون توی پذیرایی می چرخیدم نمیدونستم باید چیکار بکنم ماشینم توی پارکینگ نبود این یعنی با ماشین خودمون رفته بود نگاهم به در اتاقی که کیمیا افتاد با قدم های آهسته به اون سما رفتم درو که باز کردم با دیدن اون عکسا که روی زمین پخش شده بود تازه فهمیدم چه بلایی سر خودم و زندگیم اومده .
کنار اون عکسا روی زمین نشستم و ماتو مبهوت بهشون خیره شدم.
اینا رو دیده بود و منو ترک کرده بود…
منی که جونش بودم و هیچ کسی مثل من نمی دونست که آیلین چقدر عاشق منه
طوری عکسا گرفته شده بود که اگه منم جای اون بودم این طور بی خبر می ذاشتم می رفتم.
احساس می کردم قلبم داره از جا کنده میشه تصور اینکه دیگه آیلین و نداشته باشم برای من ممکن نبود چطور می تونستم آیلینه نداشته باشم.
آیلین برای من فقط زنم نبود عشقی بود که از هیچ کسی نگرفته بودم به من عشقی می داد که هیچکس در حد و توانش نبود
دست و پامو گم کرده بودم نمیدونستم باید چطور پیداش کنم باید چطور پیداش کنم و بهش بفهمونم که این عکسا به خواست من نبوده !
با صدای زنگ در خونه به ناچار از جام بلند شدم و به سمت آیفون رفتم بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم از پنجره دیدم که شاهین وارد حیاط شد دست دوره کمر کیمیا انداخته بود و داشت می آوردتش به سمت خونه
حالم از این زن به هم می خورد زندگی من به خاطر این زن از هم پاشیده بود و من الان پشیمون بودم که چرا واقعاً جونشو نگرفتم
وقتی وارد خونه شد عصبی به سمتش حمله کردم دستمو دور گردنش انداختم و محکم فشار دادم و گفتم
بالاخره کار خودتو کردی و بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی آیلین رفته دخترمم با خودش برده میفهمی با خودش برده!
اما کور خوندی زیر سنگم رفته باشه پیداش می کنم اون زن منه عشق منه آسمون به زمین بیاد از آسمون سنگ بباره هر اتفاقی که بیفته براش می گردونم توی این خونه سر زندگیش اینو بهت قول میدم تو توی زندگی من هیچ جایی نداری تو یه آدم نفرت انگیزی که حالم ازت بهم میخوره…
کیمیا که به خاطر حضور پسر عموش و شوهر سابقش مظلوم شده بود و طبق معمول داشت نمایش بازی میکرد اشکاش روی صورتش ریخت و گفت
_ چی داری برای خودت میگی اصلا نمیفهمم چی میگی به من چه که زنت گذاشته رفته ؟
شاهین که با چشمای گرد شده به کیمیا نگاه میکرد دستش از دور کمرش رها کرده ازش فاصله گرفت و گفت
_چی میگی کیمیا؟
یعنی چی که نمیدونی یعنی چی که به تو ربطی نداره تو نمیدونی چرا رفته؟
خودمو به شاهین نزدیک کردم گفتم بهم بگو که چی شده اینجا وقتی من نبودم چی گذشته آیلین چرا رفته این زن چی کار کرده شاهین به دیوار تکیه داد و دستی به صورتش کشید و گفت
_من واقعا موندم چی بگم اصلا نمیدونم اینجا چه خبره
کیمیا اما نگران نگاهی به شاهین انداخت و دستش رو روی سرش گذاشت و گفت
_ من حالم خوب نیست منو ببرین به اتاقم
پوزخندی زدم و گفتم آره چرا که نه به اتاقت!
همونی که اون عکس ها رو توی اتاقت گذاشتی که آیلین ببینه
اون عکس هایی که بدون اینکه من باخبر باشم ازم گرفتی نمیتونم بهت بگم انسان
بگم آدم بگم
جادوگر بگم
یا خود شیطان تو چی هستی کیمیا؟
این بار شاهین با قدم های بلند به سمت اتاق کیمیا رفت در اتاق که باز کرد با دیدن اون عکس ها روی زمین عصبی فریاد زد
_کیمیا تو چرا اینطوری شدی تو کی هستی داری چه غلطی می کنی خجالت نمیکشی؟
شده بود دیگه نه سردردی داشت و ناراحتی با قدم های بلند به سمت مبل توی پذیرایی رفت و روش نشست و گفت بزرگش نکن…
_ تنها واقعیتاروبهش نشون دادم همین و بس غیر از این چیزی نبوده.
دوباره بهش حمله کردم و محکم توی دهنش کوبیدم و گفتم
کدوم واقعیت هرزه من با تو خوابیدم؟
عوضیه کثافت تو با نقشه منو کشوندی توی خونت وقتی که خواب بودم لباسمو درآوردی کنارم دراز کشید و کلی عکس گرفتی من کی با تو خوابیدم ؟
من کی این عکسا رو با تو گرفتم؟
شاهین که باورش نمیشد دختر عموش اینقدر آدم عوضی شده باشه رو به من گفت
_وقتی که توی زندان بودی کیمیا شرط گذاشت برای ایلین که یا بره از زندگیت یا اینکه هیچ وقت رضایت نمی ده که تو بیای بیرون
با بدبختی روی زمین نشستم وارفته به کیمیایی که پیروز بهم نگاه میکرد خیره شدم دستی روی شکمش کشید و گفت
_ پسر تو هنوزم اینجا پیش منه پس شلوغش نکن اهورا اون رفت به درک عشق تو منم نه اون من و تو الان یه بچه داریم یه پسر که خانوادت آرزوشونه اونو بدنیا بیاریم و به خواستشون آرزوشون برسن
آیلین رفت سراغ زندگیش من و تو کنار هم با این بچه یه زندگی جدید و شروع می کنیم.
شاهین کنار من روی زمین نشست و گفت
_ به حرفای کیمیا توجه نکن برای خودش میگه پیداشون می کنیم اومدم کمکتون کنم که پیداشون کنی درکت می کنم منم اگه پسرم اتفاقی براش بیفته یا از من دور بشه ازش بی خبر باشم مثل تو حال و روزم به هم میریزه.
اما من با بغضی که با من غریبه بود رو بهش گفتم
_ اما من نگران دخترم نیستم کنار مادرش می دونم که جاش امنه
نگران ایلینم اون الان قلبش طوری شکسته که فقط خودم میتونم التیام شب بدم از من دوره دستم ازش کوتاه باید چیکار کنم؟
کیمیا از جاش بلند شد و به سمت سمت اتاقش رفت و گفت
_ ایلینم به خاطر اینکه بلایی سر این بچه نیاد از اینجا رفت پس توامپدر خوبی باش به فکر بچه ات باش
به هیلینم گفتم به توام میگم من اگه قرار باشه تو مال من نباشی ترجیح میدم مال اونم نباشی اگه منو نمیخوای مشکلی نیست میرم از زندگیت اما نمیزارم اون زن توی زندگیت باشه میفهمی که چی میگم؟
شاهین که کنارم نشسته بود نگاه بدی به کیمیا انداخت رو به من گفت
_به حرفای دختر توجه نکن هیچ کاری نمیتونه بکنه من اونو بهتر از هرکسی می شناسم به خودت بیا خودتو جمع کن باید بگردیم دنبال ایلین دنبال مونس باید پیداش کنی و بهش توضیح بدی بعد به بهش فرصت تصمیم بده اون باید تصمیم بگیره
بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم تا به صورتم اب بزنم احساس می کردم قلبم گمشده ایلین این قلب من بود الان گمش کرده بودم.
تمام این خونه و توی ذهنم پر بود از آیلین صدای خنده هاش حرفاش موهاش هر چیزی که با اون ربط داشت.
این زن برای من زن نبود عشق نبود فراتر از این چیزا بود الان که از من دور بود احساس می کردم برای نفس کشیدن بهش احتیاج دارم
احساس میکردم نفسای من بند اومده و الان که از من دوره نفسم داره بند میاد
دلم میخواست زودتر این بچه به دنیا بیاد تا یه بلایی سر کیمیا بیارم تو اون سرش ناپیدا…
دروغ چرا الان حتی طوری شده بود که میخواستم همین برلی بچه اتفاقی بیفته و از بین بره تا من همین الان اون کیمیا رو خفه کنم و جونشو بگیرم وزبونه درازش و کوتاه کنم
بدون شک به خاطر بچه بود که توی شکمش بود الان نمیتونستم کاری که باید بکنم
باید که میرفتم سراغ راحیل گوشیمو برداشتم و شماره راحیل رو گرفتم برای هزارمین بار جواب داد و گفت من از آیلین بیخبرم گفت قبل از اینکه برگرده تهران آیلین گفته میخواد به مسافرت بره اونم تنهایی مجبور شده که به تهران برگرده
شک داشتم به حرفاش خوب آیلینی میشناختم راحیب تنها کسی بود که بهش اعتماد داشت و من فکر می کردم راحیل داره از من پنهان میکنه پس بهتر بود حضوری باهاش حرف بزنم
بدون حرفی آماده شدم چمدون کوچکی بستم و با صدای بلندی رو به کیمیا گفتم از اتاق بیل بیرون بیا اینجا می خوام جلوی چشمم باشی با خودم میآیی تهران
شاهین باهام بود و میگفت میخواد کمکم کنه از اینکه کنارم بود راضی بودم اما دروغ چرا حتی به این آدم اعتماد نداشتم من به هیچکس دیگه اعتمادی نداشتم
حال و روزم به حدی خراب بود که نمی دونستم باید چیکار کنم
خودمو زندگیمو انگار که گم کرده بودم.
تنها دلخوشیم به ماشینی بود که آیلین با خودش برده بود من می تونستم باهاش بفهمم کجاها رفتن و الان کجاست.
باید به پلیس خبر میدادم چقدر دردناک بود اما مجبور بودم برمو گزارش کنم دخترم و همسرم گم شدن
دلم میخواست به خونه برگردم خونه ای که توش آیلین نبود و به جاش کیمیایی بود که زندگیم و از هم پاشیده بود.
دلم می خواست توی خیابون بچرخم و بچرخم انقدری که یا ایلین و پیدا کنم یا بمیرم و
دیگه هرگز به خونه بر نگردم.
آدمی نبودم که این طور کم بیارم اما به نقطه ای از زندگیم رسیده بودم که چاره ای جز این نداشتم تمام درها به روم بسته شده بود وقتی با پلیس در مورد ماشین حرف زدم اونا با گشتن چند دقیقه ای رو بهم گفتن این ماشینی که شما میگین نزدیکیهای شیراز کنار جاده رها شده و این یعنی اینکه تنها امیدم به نابودی ونا امیدی رسیده بود.
از کارت اعتباریشم استفاده نمیکرد انگار شمشیر از رو بسته بود که به هیچ وجه دستم بهش نرسه
این یعنی قلبشو خیلی شکسته بودم من قلبشو شکسته بودم طوری که هرگز این کارو نکرده بودم
اما اینبار تقصیری نداشتم بخدا که نداشتم.
کاش فرصت میداد بهش توضیح بدم که این وسط من بدبخت هیچ تقصیری ندارم اما او این فرصت واز من و خودش گرفته بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این خیلی دیگ مسخرس وقتی ایلین این تصمیم رو گرفته دیگ نباید تو پارت قبل ذکر میکرد ک هر اتفاقی بی افته اهورا رو ترک نمیکنه