_بخواب یک ماه تمام فرصت داری اینقدر بخوابی که خستگی از تنت در بره اینجا فقط باید استراحت کنی..
دراز کشیدم و چشمامو بستم اما خوابم نمیومد میترسیدم بخواب برمو شاهو بهم نزدیک بشه
برای همین فقط چشمامو بسته بودم آماده هر حرکتی از طرف اون بودم
با صدای دوربین گوشی چشمامو باز کردم و با ترس به شاهو که از من فیلم میگرفت خیره شدم .
وحشتناک بود من خاطره خوبی از این آدم و اینکه از من فیلمی داشته باشه نداشتم
با صدای بلند فریاد زد پتو روی تنم کشیدم
شاهو عصبی پتو از روی بدنم کنار کشید
دوربین و نزدیکم اورد
با عصبانیت بهم گفت
_ معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟
زبونم بند اومده بود با ترس زمزمه وار گفتم
میخوای چیکار کنی ؟
میخوای چیکار کنی؟
میخوای یه نقشه دیگه بکشی میخوای باز شکنجه ام کنی؟
میخوای اینبار جونمو بگیری؟
تورو خدا خدا این کارو نکن
توروخدا…
هر حرفی که می زدم لرزش بدنم بیشتر و بیشتر میشد طوری که نمی تونستم خودمو کنترل کنم
شاهو دوربین و کنار گذاشت و روی تخت کنارم نشست سعی کرد منو بغل کنه اما من از این آدم می ترسیدم از توی آغوشش بودن متنفر بودم
دست و پا میزدم که رهام کنه دست و پا میزدم که ازم فاصله بگیر اما رها نمی کرد ولم نمی کرد
سرم و روی سینش گذاشته بود بدنم چفت تنش بود
کنار گوشم گفت
_ آروم باش چیزی نیست نیس چیزی نیست دیگه کاری باهات ندارم دیگه کاری باهات ندارم هیچ اتفاقی نمیفته دیگه اذیتت نمیکنم باور کن
دختر خوب من نمیخوام اتفاقی برات بیفته این چه حالیه
الان چرا اینطوری شدی…
اروم بگیر مونسم اروم بگیر…
چشم باز کردم دنیای تیره و تارم کمرنگ تر و بی روح تر شده بود اتاق خالی بود انگار کسی اینجا نبود هنوز نمی تونستم بدنمو کنترل کنم انگار حرکت دست و پام دست خودم نبود شاید فلج شده بودم هر چیزی که بود حس حال بدی داشت
دقیق تر که شدم صدای شاهو رو از بیرون میشنیدم
با کسی حرف میزد و با داد و فریاد یه چیزایی میگفت
این آدم نهایت استرس بود برای من و منو پیش خودش آورده بود که آرومم کنه؟ که کاری کنه بهتر بشم و بچه سالمتری براش بیارم؟
درد بزرگتر از این مگه داشتیم؟
وقتی وارد اتاق شد و چشمای منو باز دید سراسیمه کنارم روی تخت نشست و گفت
_ بیدار شدی مونس حالت خوبه یه چیزی بگو ؟
نمیتونستم حرف بزنم زبونم قفل شده بود فقط نگاهش می کردم صورتم و نوازش کرد و گفت
_ تشنج عصبی بود گذشت دیگه حالت خوبه هم تو هم بچمون هردوتاتون حالتون خوبه
دیگه اذیتت نمیکنم دیگه کاری نمی کنم حالت اینطوری بشه بهت قول میدم
ادمی که مسبب این حالم بود داشت به من قول می داد
خنده دار بود خیلی هم خنده دار بود اما چارهای جز قبول کردن حرف هاش نداشتم
آهسته شروع کرد به ماساژ دادن دست و پاهام دکتر گفت
_ آروم باید ماساژت بدم که از عظله ها باز بشه ماهیچه هات قفل کردن برای این که نمیتونی حرکت کنی خیلی زود حالت خوب میشه نگران نباش
راست میگفت با کمی ماساژ دادن بهتر شدم و تونستم خودمو تکون بدم باید می رفتم دستشویی به خاطر سرمی که بهم وصل کرده بودن نمیتوستم اپا به شدت دستشویی داشتم احساس میکردم الان که خودمو خیس کنم
با زحمت زمزمه کردم
باید برم دستشویی
بیدرنگ دستی زیر تنم انداخت و سرم همراه خودش کشید و گفت _خودم میبرمت وایسا
اما من نمی خواستم باهاش برم دستشویی حداقل اونجا می خواستم تنها باشم
حداقل اونجا می خواستم جلوی چشمام نباشه
اما مگه میتونستم بهش بگم این کارو نکن نه نمی تونستم
منو روی دستشویی نشوند و گفت _من همینجام کارتو بکن صدام کن…
سکوت کردم اون کنار در ایستاده و بهم پشت کرد با خجالت با شرمندگی با حال خرابی کارمو انجام دادم و اون به سمتم چرخید
نمیخواستم تمیزم کنه اما اون خیلی راحت و ریلکس شروع کرد به شستنم وقتی کارش تموم شد دوباره منو بغل کرد و به اتاق برگشت و روی تخت خوابوندم
پدرت چند بار زنگ زده بود اما من جواب ندادم حالت که بهتر شد خودت زنگ بزن بهش بگو که خواب بودی و نفهمیدی باشه ؟
یعنی الان این ادم شاهو بود که با این آرامش باهام حرف میزد؟
یعنی همون آدم قبل بود همون آدمی که منو به این حال و روز درآورده
همون آدمی که این جهنم رو برام ساخته…
دوباره از اتاق بیرون رفت و من گوشیم و چنگ زدم به تماسهایی که پدرم گرفته بود نگاه کردم مرد بیچاره ده بار زنگ زده بود و دو بار هم مادرم تماس گرفته بود
سراسیمه شماره پدرم گرفتم صدای نگرانش توی گوشم نشست با صدای آرومی کم از صدای خواب آلود ها نداشت گفتم
ببخشید بابا خواب بودم تازه متوجه شدم زنگ زدید
پدرم عصبی گفت
_ قرار این مدتی که رفتی اونجا مارو دق بدی؟
این کارا چیه که می کنی مگه تو بچه ای مگه نمیدونی من و مادرت چقدر نگران تو میشیم
سکته کردیم دختر…
گریه هامو پس زدم و گفتم حق دارین معذرت می خوام به خدا نفهمیدم خسته بودم خوابم برده تو رو خدا غصه نخورین به خدا که حالم خوبه
بالاخره پدرم راضی کردم و کمی هم با مادرم حرف زدم و تماس قطع کردم شاهو برگشت با یه لیوان آب میوه و یه تیکه کیک بزرگ کنارم نشست و گفت
_باید اینا رو بخوری باید تقویت کنی خودتو
ببین چه حالو روزی داری
نگات می کنم غش میکنی بهت نزدیک میشم بیهوش میشی می خوام باهات بازی کنم تشنج می کنی من حال و حوصله اینارو ندارم و باید انقدر قوی بشی که تاب و تحملت بیشتر بشه
میخواستم منو اروم کنه یا که بیشتر آزارم بده ؟
مثل گوسفندی که بیشتر بهش می رسیدند که چاق و چله بشه و موقع سر بریدن گوشت زیادی به اونا بده من الان دقیقا همون گوسفند بودم بالاخره به زور اون تکه بزرگ کیک به خوردم داد و آبمیوه رو سر کشیدم حالم کمی بهتر شده بود الان که چیزی خورده بودم می فهمیدم چقدر گرسنه بودم
تا موقع شام از کنارم جم نخورد نزدیکم نشسته بود و دستمو نوازش میکرد
نوازشی که اگر قبلا بود فکر میکردم از روی عشقه اما الان مطمئن بودم براش اسباب بازی و عروسکم که داره باهام بازی میکنه
و هر وقت بخواد نازمو میکشه و هر وقت بخواد دست و پاهامو میکنه میندازه یه گوشه مثل آشغال بی مصرف…
هوا که تاریک شد از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت
تنها الان بود که تنها شده بودم و می تونستم نفس آسوده بکشم
اما وقتی با صدای بلند گفت بیا بیرون مونس اگه نمیتونی خودم بیام کمکت کنم بیتا اومده قرار شام و با هم باشیم بعدم معاینه ات میکنه و مطمئن بشیم خوبی ….
بیتا کی بود که این قدر راحت رفت و آمد میکرد
بیتا کی بود که همه چیز خبر داشت بیتا کی بود که اینقدر بهش اعتماد داشت ..
از جام تکون نخوردم نمی خواستم از اتاق بیرون برم اشتهایی برای خوردن نداشتم اون تیکه کیکی که خورده بودم ته دلم گرفته بود
الان اصلاً احساس گرسنگی نمی کردم …
انگار بیجواب بودن حرفهاش باعث شده بود دوباره به اتاق برگرده با اخم غلیظی که روی صورتش بود وارد اتاق شد و گفت
_مگه من با تو نیستم
بیا بیتا داره غذا را آماده میکنه بهتره که تا وقتی گرمه بخوریش …
بیشتر روی تخت دراز کشیدم و گفتم اما من اشتها ندارم نمیخوام بخورم.
به سمتم اومد و منو بغل کرد از روی تخت بلند کرد و گفت
_شاید تواشتها نداشته باشی اما پسرم اشتها داره الان میخواد غذا بخوره
مگه میتونستم مخالفتی کنم منو توی بغلش از اتاق بیرون برد پشت میز نشوند
بیتا با دیدن من لبخند بزرگی زد وپرسید
_حالت بهتره؟
فقط نگاهم و به میز دادم و اون غذای منو جلوی روم گذاشت و گفت
_بهتره تمام و کمال بخوریش خیلی ضعیف شدی بچه هم خیلی ضعیفه باید به خودت برسی.
چه اصراری داشتند که به این بچه برسم !
بچه ای که حرومزاده بود بچه ای که پدرش با تهدید و ترس توی وجودم نگهش داشته بود
اشکامو کنار زدم و گفتم
اما من اشتها ندارم چیزی نمیخوام بخورم
شاهو صندلیشو نزدیک صندلی من کشید و قاشق و پر کرد و یه تیکه کباب بزرگ روش گذاشت و گفت
_ باز کن دهنتو به تو باشه از گرسنگی میمیری
خوب میدونم از خداته که اینطوری بشه اما من حواسم به همه چی هست نمیزارم یه مو ازسرت کم بشه
به اجبار دهنمو باز کردم قاشق و توی دهنم خالی کرد
به اروم می جویدم و سرم پایین بود
بیتا به حرف اومد و گفت
_عزیزم بخاطر خودت میگم به خدا که فقط به خاطر خودته که باید غذا تو خوب بخوری
اگر می خوای هر کاری که بکنی نمیگم به دنیا اوردن بچه هر کاری حتی اگر بخوای بچه رو سقط کنی باید جوونی داشته باشی یا نه ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.