من از تو بدم نمیاد میفهمی تنها چیزی که مانع از این میشه عاشقت بشم پدر و مادرتن
تو برام خیلی با ارزشی درسته می خوام انتقام بگیرم درسته که این بچه رو تو شکمت گذاشتم که نقشه ام بدون نقص جلو بره اما از اینکه لمست کنم بغلت کنم کنارت باشم کنارم باشی حس خوبی به دست میارم
پس چرا این ۹ ماهی که قراره بچه ی من تو شکمت باشه ازت دوری کنم؟ چرا این آرامش از خودم بگیرم چرا این حس خوب و تجربه نکنم ؟
با درد خندیدمو گفتم معلومه چی داری میگی؟ میخوای از از من انتقام بگیری اما در عین حال میخوای باهام حال کنی و میگی از من خوشت میاد خودت میفهمی چی میگی؟
دستی به صورتش کشید و گفت
_ تمام حرف من اینه این ۹ ماه مال منی حق نداری از کنارم جم بخوری هر وقت بخوام کنارمی هر وقت بخوام زیرمی هر وقت که بخوام باهات حرف میزنم و تو نمیتونی نه بگی
من اینو به قلب خودم بدهکارم چون میدونم قلبم بعد از اینکه این داستان تموم بشه و من از تو جدا بشم و برم گله میکنه که چرا حداقل اون زمانی که پیشت بودم از بودن کنارت استفاده نکردم
از کنارت بودن لذت نبردم
من تورو به قلبم بدهکارم…
این مدتی که هستی از کنارت بودن لذت میبرم
مطمئن بودم این آدم مریضع مطمئن بودم این کاراش نرمال نیست اون عاشق من بود و ازم انتقام میگرفت مگه عاشق و معشوق برای هم جون نمیدادن؟
مگه عاشق وقتی خم به ابروی معشوقش میومد دنیاش تیره و تار نمیشد پس چی داشت می گفت این آدم ؟
از تخت پایین رفتم و از اتاق بیرون زدم خودم به اشپزخونه رسوندم یه لیوان آب سر کشیدم
من درک نمیکردم این آدم چی میگه و منظورش از این کارا چیه توی پذیرایی روی کاناپه دراز کشیدم و سعی کردم همونجا بخوابم
خواب ارومی داشتم چون تا صبح سراغم نیومد فقط وقتی بیدار شدم یه پتو روی خودم دیدم که مطمئناً کاره شاهو بود
به خاطر اینکه روی کاناپه خوابیده بودم کمرم کمی خشک شده بود اما هیچ اهمیتی نداشت همین که شاهو بهم نزدیک نشده بود خودش خیلی بود
صداش از توی آشپزخونه میومد انگار داشت کاری میکرد من باز خودمو به خواب زدم نمیخواستم چشمم به چشمش بیفته
شاید دلش به رحم آمد و می رفت سر کارش و من چند ساعتی تنها میشدم و با راحتی با پدر و مادرم حرف میزدم صدای قدم هاش رو که بهم نزدیک می شد میشنیدم….
کنار مبل نشست و دست روی موهام کشید و زمزمه کرد
_نمیخوای بیدار شی صبح شده! برات کلی صبحانه آماده کردم کاری که برای هیچ کسی نکردم
حرکتی نکردم که اینبار کنارگوشم طوری که نفسای داغش روی گوشم باشه لب زد
_ بیدار شو دختر دلم برای نگاهت
برلی غر زدنات و نگاه عصبانیت تنگ شده دلم برای ترسیدن تو با اخم و تخم نگاه کردنات تنگ شده
انقدر کنار گوشم گفت و گفت که مجبور شدم چشم باز کنم
وقتی که چشمامو باز دید از کنارم بلند شد و گفت
_ زود باش یه ابی صورتت بزن پسر من گرسنشه…
چی میشد منو شاهو بدون این جریانات و اتفاقات تلخی که پشت سر گذاشته بودیم الان با هم با خوشبختی زندگی میکردیم و اون این کارو برای من و بچه مون انجام میداد؟
اما الان وقتی از این چیزا حرف می زد طوری قلبم به درد می آمد که نمیتونستم خودمو کنترل کنم دلم میخواست گریه کنم انقدر گریه کنم که جونم بالا بیاد
روی مبل خشکم زده بود که با صداش از جا پریدم و به سمت دستشویی رفتم آبی به سر و صورتم زدم و دوباره نگاهی به صورت رنگ و رو رفتم انداختم
حال به هم زن به نظر میرسیدم اما چه فرقی می کرد که زیبا باشم یا زشت پر از رنگ و لعاب باشم یا بی رنگ روح من کی بودم من یه اسباب بازی بودم توی دستای مردی که برای انتقام از خانواده ام با من بازی میکرد.
از دستشویی که بیرون آمدم یک راست به سمت آشپزخونه رفتم
با دیدنم بلند شد صندلی رو عقب کشید و من به ناچار روی صندلی نشستم میز پروپیمونی آماده کرده بود هر چیزی که فکرشو میکردم روی میز بود و من حتی علاقه ای برای مزه کردن هیچ کدوم از اونا نداشتم گرسنه نبودم
اون طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده که انگار همه چیز بین من و اون مرتب و خوبه
وقتی که دیشب بهم اعتراف کرده بود که منو دوست داره اما به خاطر انتقامی که براش نقشه کشیده نمی تونه بهم نزدیک بشه آروم تر و راحت تر شده بود انگار..
یه تیکه نون برداشت روش کره و مربا گذاشت به سمت دهنم آورد و ابروهاشو توی هم کشید و گفت
_ باز کنم دهنتو نکنه قفلی چیزی زدی به دهنت که نمیخوای چیزی بخوری
پسر من نمیتونه جوره لجبازیهای تو رو بکشه زود باش…
با عصبانیت گفتم اینقدر نگو پسرم پسرم حالم از اون حرومزاده ام بهم میخوره…
چشمای پر از خونش کاری کرد که از ترس به خودم بلرزم
تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم و نباید این حرف میزدم اما اون با عصبانیت به سمتم حمله کرد و موهامو چنگ زد و محکم کشید
گفت
_ یک بار دیگه بشنوم در مورد پسر من همچین حرفی زدی جون تو میگیرم
اینو بفهم این پسر بچه ی منه ..
مال منه
از وجود منه
نه از تو نه ازهر کسی که بهش توهین کنه یا بد و بیراه بگه نمیگذرم حتی اگه اون آدم تو باشی
طوری از نگاهش و چشمای خونیش ترسیده بودم که واقعاً لرز گرفته بودم وقتی موهام رو رها کرد دست روی سرم گذاشتم و کف سرم و کمی ماساژ دادم
این روزا عصبانیتش انی و لحظهای بود انگار نه انگار که الان انقدر عصبی بود و از چشماش خون می بارید دوباره یه تیکه نون برداشت روش کره گذاشت و به سمت دهنم آورد و گفت
_باز کن دهنتو باید چه چیزی بخوری
ترسیده دهنمو باز کردم و لقمه ای که توی دهنم گذاشته بود و جویدم نگاهم به صورتش بود من این آدم و نمی شناختم
نمیدونم چی به سرش اومده بود یا چه گذشته ای داشت که اینطور اونو یه ادم مرموز و سنگدل بار آورده بود نمیدونم خانوادم چه کاری در حقش کرده بودن که اینقدر از اونها متنفر بود که من به این بدبختی کشونده بود
کاش هرچه زودتر می فهمیدم که دلیل این همه نفرتش چی میتونه باشه
بعد از صبحانه به یکی از اتاق رفت و با چمدونکوچکی برگشت
نگاهم اول به چمدون و بعد به صورتش دادم منتظر بودم تا توضیح بده
خدا خدا میکردم که بگه به مسافرت میره و من میتونم چند روزی و تنها باشم و دنبال یه راه حل بگردم
اما اون وقتی چمدونو کنار در گذاشت گفت
_ زود باش لباستو بپوش میخوایم یه سفر چند روزه بریم
میخوایم بریم شمال حال و هوای توام عوض میشه و از این افسردگی میای
نگران بهش خیره شده بودم که ادامه داد
_ نگران نباش بیتا هم همراه ما میاد نمیزارم بدون دکترا بمونی
هر لحظه باید تو رو چک کنه
نمیخواستم باهاش جایی برم پس کمی عقب رفتم و گفتم
اما مسافرت برای من خطرناکه تو که نمیخوای بلایی سر این بچه بیاد؟
پوزخندی زد و گفت
_ من بیشتر از تو نگرانم بچم بابیتا حرف زدم اگه خیلی آروم رانندگی کنم و هر یک ساعت ماشین رو نگه دارم و کمی قدم بزنی هیچ اتفاقی برای اون بچه نمیافته پس لازم نیست که تو نگرانش باشی
اینقدر دقیق برنامه چیده بودم که نمیتونستم حرفی بزنم
اصلا من کی بودم که بخوام چیزی بگم
مثل بچه ی آدم به سمت اتاق رفتم و لباسمو پوشیدم باید به مسافرت می رفتم
مسافرت با یه ادم که بهم تجاوز کرده و یه بچه توی وجودم کاشته بود و خیلی دقیق و منظم ازش محافظت میکرد که رشد کنه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تو رو به جان عمت با احساسات ما شوخی نکن تورو خدا بفرس ادامش رو دوستان هرکی ایدی چنلش رو داره بفرسته تورو خدا
من از سال پیش بهمن ماه شروع کردم به خوندن تو اون موقع ۸ پارت اومده بود تا الان رسیده تازه پارت ۳۱ دو هفته دیگه قشنگ میشه یه سال که من این رمان شروع کردم اصلا معلوم نیست کی تموم میشه تو این یه سال فقط ۲۳ پارت اونم با متن کم گذاشتی واقعا تلاشمو تحسین میکنم خیلی زحمت میکشی آفرین من که دیگه رمانتو نمی خونم هرچی شدم شد
نویسنده زندهی
هستی یانه !!؟؟
😐😐
نویسنده جااااااااان
نمیدونم شما نویسنده ها چتون شده اون از صیغه استاد اینم از رمان شما دیوانه شدم ولا من تفریح امتحانامو میام رمان بخونم ک اونم شما میررینین توش اههههه ینی ما دخترا فقط باید حرف بزنیم و لی شما نمیکنین ی جواب بدین نویسنده جون خسته نباشییییییییییی چسی نیا دیگ پارت بده
سر خودمو نکوبم تو دیوار صلوات😑
لامصب بزار پارتو اون از صیغه استاد هفته ای یه پارت بود شده 3هفته یه پارت اینم از ایند2هفته یه پارت بود شده دوماه یه پارت😏😏
یه وقت خسته نشی نویسنده😐
والا
چه وضعشه اخه ایحح
وقتش نشد پارت جدیدو بزاری دوماه گذشتا😏😏
تو کانال تلگرام رمان خانزاده دو پارت جلوتر از اینجا اما خب خیلی دور به دور پارت میزارین 😔😔
ایدی چنلش رو میتونی بدی
آدمین واقعا که با این پارت گذاریت یک کمی زودتر اینجوری تمام دنبال کنندهاتو از دست میدی😑😑
بزار این پارتوو
بابا پارت بزار دیگه، اینجور بقیه عاشقش. نمیشن. فقط ازش زده میشن
چرا پارت نمیزاری بابا پدرمو درآمد اینقدر منتظر موندم
آخه این چه وضعشه
ماهی یه پارت حداقل هفته یکی هم نه
گاییدی دیه پارت بزار
رفت سال ۱۴۰۱ پارت بعد بیاد :/
خدایا من و از دست ادمین و نویسنده بخووور
فکر کنم وقتی که پیر بشم هم این رمانه تموم نشه 😑
پارت نمیزاری 🙄😑
ایشالله ماه بعدی:/
خیلی دیربه دیرپارت میزاری این چه وضعشه خب🤦🏻♀️
پارت بعدی انشاالله سال بعدی منتظر باشید😐
چ وضعشه آخه ماهی ی پارت 🤕🤦♀️
ماهی نه دوماه یبار 😐🦍
بابا مردیم دیگه خو بقیشم بزار
حیف این رمان نیست کـ انقد دیر ب دیر پارتش میاد😐
واقعا که با این جور پارت گزاریتون دیگه کسی رغبت نمیکنه رمان بخونه
بنازمت خواهر با این حرف زدنت