* * * * *
خبر طلاقم از اهورا مثل بمب توی روستا پیچید و بمب دوم وقتی ترکید که اهورا قیام کرد که مهتاب و طلاق بده!
دیگه هر کی و میدیدی داشت راجع به خان زاده حرف میزد روزی صد نفر میومدن تا از زیر زبون من یا خاتون حرف بکشن. اون طوری که فهمیده بودم میونه ی اهورا و ارباب شکرآب شده و ارباب تموم کارتای اهورا رو مسدود کرده و حق امضا رو توی شرکت ازش گرفته حتی به ماشینشم رحم نکرده.
خیلی از شنیدن این خبر ناراحت شدم. اهورا ثروتش رو از هر چیزی بیشتر دوست داشت.
در اتاق باز شد و خاتون با اخم گفت
_صبح و شب ور دل من نشستی حداقل بیا یه کمکی بکن من که خسته شدم از صبح…
بلند شدم و گفتم
_چی کار کنم دقیقا؟
یه سبد داد دستم و گفت
_برو یه کم میوه بچین صدقه سر تو بابات رنگ به رخ نداره منم که باید وایسم پای گاز.
سر تکون دادم و سبد و ازش گرفتم. از خونه بیرون زدم و به سمت باغ رفتم.
با دیدن فرهاد سرم و پایین انداختم و سلام کردم که جوابم و داد و پرسید
_کجا میرین؟
روم نمیشد توی چشاش نگاه کنم برای همین با همون سر پایین جواب دادم
_میرم باغ.
صداش و آروم کرد
_بیام باهاتون؟
تند گفتم
_وای نه تو رو خدا همین جوریشم کلی حرف پشتمونه.
_مگه آخر هفته عقدمون نیست؟
گر گرفتم و گفتم
_چرا… من دیگه برم نگاهمون میکنن.
دیدم که خندید.تند شروع به دویدن کردم.
به باغ که رسیدم رسما نفسم بند اومده بود.
خم شدم و شیر آب و باز کردم و همون طور که قلپ قلپ آب میخوردم چشمم به یک جفت کفش مشکی افتاد که جلوم قرار گرفت..
سرم و بالا گرفتم و با دیدن اهورا تند از جام بلند شدم. نمیدونم چرا اما حس میکردم این بار هم میخواد منو بدزده!
بر خلاف جهتش شروع به دویدن کردم که خیلی زود بهم رسید و بازوم و گرفت.
تند ازش فاصله گرفتم و گفتم
_تو رو خدا از اینجا برو…یکی میبینه.
چشمای به خون نشسته شو به صورتم انداخت و گفت
_دیگه هیچی واسم مهم نی آیلین.تنها چیزی که میخوام تویی!
ازش فاصله گرفتم و گفتم
_من آخر هفته عقد میکنم طلاق گرفتیم ما… درست نیست این حرفا رو میزنی از اینجا برو…
کلافه دستش و لای موهاش برد و گفت
_یعنی میخوای عقد میکنی؟چه طور میتونی؟داری در حق دوتامون ظلم میکنی آیلین تو نمیتونی جز من با کسی باشی…
جلو اومد. دستم و گرفت و آروم گفت
_چه حالی میشی وقتی اونی که دستت و میگیره من نباشم؟
دلم لرزید چون حق با اون بود.
دست دیگش و کنار صورتم گذاشت و ادامه داد
_کسی جز من نمیتونه زل بزنه بهت… نمیتونه بغلت کنه!
عقب رفتم و تند گفتم
_بس کن.
عصبی شد و داد زد
_بس نمیکنم.چشاتو وا کن ببین دارم به خاطرت از همه چی میگذرم.
سرم و پایین انداختم و گفتم
_دیر شده…از اینم بگذریم من نمیخوام زندگی مو با آه و ناله ی مهتاب یا هلیا شروع کنم. حرفایی که به من زدی اونا هم ازت شنیدن. حق با توعه واسم سخته دست یکی دیگه رو بگیرم… اما مطمئن باش اینم واسم سخته که دست کسیو بگیرم که هر لحظه ممکنه ازم زده بشه و پرتم کنه بیرون.
درمونده نگاهم کرد که گفتم
_لطفا برید خان زاده من تصمیمم و گرفتم…ما یه بار سعی کردیم نشد.. ده بار دیگه هم سعی کنیم نمیشه… دوباره بر میگردیم سر همین خونه…
نگاهی به صورت داغونش انداختم و ادامه دادم
_زندگی تونو خراب نکنید… این بار با اونی که…
محکم بغلم کرد و نذاشت حرفم تموم بشه.
خشکم زد.نفس عمیقی کشید… تند ازش فاصله گرفتم و با دیدن اشکاش قلبم گرفت.. واقعا این اهورا بود که اشک میریخت؟
بی تاب نگاهم کرد. دیگه نتونستم تحمل کنم. عقب گرد کردم و تند ازش دور شدم
با صدای آرومی گفتم
_بله.
صدای دست و هلهله بلند شد.لبم و محکم گزیدم تا اشکم در نیاد.
چادرم و آروم از روی صورتم بالا زد. تمام تنم رسما می لرزید.
خواهرش حلقه ها رو جلومون گرفت…فرهاد حلقه رو برداشت.دستم و که گرفت حس کردم قلبم ایستاد.
با چشمای اشکی سرم و پایین انداختم. حلقه رو که توی انگشتم انداخت دستم و عقب کشیدم.حلقه رو برداشتم و توی انگشتش کردم.تموم شد… برای همیشه جدا شدم از دنیای خان زاده… دیگه فکر کردن بهش هم ممنوع بود.
دستم و عقب کشیدم و چشمم به اهورا افتاد که از پنجره داشت منو نگاه می کرد.با دیدن نگاه به خون نشسته ی حسرت بارش دلم گرفت و دوباره سرم و پایین انداختم.
اصلا نفهمیدم این مراسم کوفتی چه طور گذشت. با هر حرکت یاد اهورا میوفتادم و همه چی برام تبدیل به زهر میشد.
خداروشکر که مراسم آنچنانی نگرفتن.
با شنیدن صدای فرهاد کنار گوشم تکونی خوردم:
_خوبی؟
به اجبار لبخند زدم و سر تکون دادم که گفت
_من میدونم این ازدواج برات سخته اما قول میدم تا وقتی که باهاش کنار بیای برات صبر کنم.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. دستم و گرفت و محکم فشار داد و متعجب گفت
_چه قدر یخی!
با صدای لرزونی گفتم
_به خاطر هیجانه!
لبخندی زد و محکم تر دستم و فشار داد که حالم زیر و رو شد. من با این دستا غریبه بودم
دستام و از زیر دستش کشیدم بیرون. تا آخر مراسم هیچی نفهمیدم.تنها شانسی که آوردم این بود که خونه ی فرهاد آماده نبود و قرار شد که دو ماه دیگه بریم سر خونه و زندگی مون…
آخر مراسم برای بدرقه ی فرهاد رفتم.
با محبت نگاهم کرد و گفت
_فردا میام دنبالت یه گشتی بزنیم.
مخالفتی نکردم. جلو اومد و گفت
_ازت میخوام بهم فرصت بدی تا خودم و بهت بشناسونم.میدونی که من از بچگی تو رو کنار خودم تصور میکردم.برای اینکه تو هم دوستم داشته باشی هر کاری میکنم.
لبخند کجی زدم و گفتم
_لازم نیست هر کاری بکنین…زمان همه چیو عوض میکنه.
_یعنی زمان میتونه عشق اونو از قلبت بیرون کنه؟
نگاهش کردم و گفتم
_من عاشقش نیستم… این چه حرفیه!
سر تکون داد و گفت
_حق داری… مواظب خودت باش!
سر تکون دادم که رفت…
نفسم و فوت کردم و وارد خونه شدم و به سمت اتاقم دویدم. درو بستم و بغضم ترکید.
* * * * *
بعد از مدت ها کلید انداختم و وارد شدم.
دلم برای خونم تنگ شده بود.خداروشکر تعطیلات تموم شده بود و فرهاد اجازه داد که امسال مدرسم و تموم کنم.
خسته چمدونم و همونجا رها کردم و شالم و از سرم کشیدم.
به سمت اتاق خواب رفتم و با باز کردن در خشکم زد. اهورا توی خونه ی من چی کار میکرد؟اون هم غرق در خواب.
تند از اتاق بیرون رفتم. باورم نمیشد اینجاست. بعد از ده روز که ندیده بودمش…حالا… اینجا…
با تردید وسط پذیرایی ایستادم… حالا باید بر میگشتم؟اما کجا میرفتم من که طی جایی جز اینجا نداشتم..
نگاهی به ساعتم انداختم. شش صبح بود و باید یک ساعت دیگه می رفتم مدرسه.
وارد اتاق شدم و پاورچین پاورچین به سمت کمد رفتم و مانتو شلوار مدرسمو از توی کمد برداشتم.
از اتاق بیرون رفتم و تند لباسام و عوض کردم.
اه از نهادم بلند شد. حالا باید میرفتم کتابام و از توی اتاق برمیداشتم.. لعنتی اون توی خونه ی من چه غلطی میکرد؟
دوباره وارد اتاق شدم و آروم کتابام و برداشتم و از شانس خوبم پام گیر کرد به صندلی و صدای لعنتیش توی اتاق پیچید.
با ترس به اهورا نگاه کردم که پلکاش تکون خورد و چشماش و باز کرد.. گیج نگاه کرد و با دیدنم تند نشست و گفت
_آیلین!
با اخم گفتم
_ببخشید فکر میکردم اینجا خونه ی منه!
انگار نشنید چی گفتم. به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
خواستم از کنارش رد بشم که دستش و جلوم گرفت
قلبم مثل چی میزد اما تو چشماشم نگاه نمیکردم. من مثل اون خیانتکار نبودم.
با صدای خش داری گفت
_حالا که نابودم کردی خوشحالی؟ از اینکه با اونی…
نفس عمیقی کشید تا خودش و کنترل کنه
🍁🍁🍁🍁
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خاک تو سرتون اخه این چه مدلشه الکی کشش میدین شده خرم سره اول ک اهوراسه تا سه تا زن میگیره بعد ایلین دوتا دوتا شوهر میره شده عینه فیلم ترکیه ایا بدرد نخورا این چه وضعشه اه ادامشو نمیخونم دیگه از دیشب نخوابیدم اخرشم این رمان بی معنی
خدایا یه صبری به من بده😭😭
من که خوشم اومد ولی کاش ایلین قبل عقد با فرهاد اهورا رو میدید
ما یه سری اوشکولیم ک نشستیم این رمان ب این مسخرگیو میخونیم من ک دیگ ادامع نمیدم
مگ مرض دارم وقت تلف کنم والاه
شمام ادامه ندید بزارید طرفداراش کم شه. بلک ادم شه. و مردم و سر کار نزاره
بعدشم ادمین این جذابیت رمان نیس ک یکی با یکی بهم میزنه و اون میره با اون یکی…. هیکلشم خیلی قشنه پسرم پولداره دختره وپسره از زیبایی کم نمیارن اینا زیبا هس اما دیگ تکراری شد حالمون بهم میخوره دیگ
دلم دوتا دختر پسر زشت میخواد ک عاشق هم بشن
من که دیه ادامه ی این رمان رو نمیخونم چون میدونم داره مضخرف میشه ینی اینم شد رمان هوووف باید برینن تو اعصاب
خخخ خیلی مسخرس ادم نمیدونه بخنده یا سرشو بزنه ب دیوار درسته اهورا اذیتش کرد زیاد…ولی اون توصیفیاتی ک توی ذهن آیلین درمورد اهورا بود…یجورایی میگفت ک واقعا عاشقشه
اخه کدوم عاشقی اشک معشوقشو میبینه و بعد همچین کاری میکنه؟؟ تازه اهورا خودشو یکم اثباتم کرد..اگر بهش فرصت نیداد بهترم میشد…
پارت جدید کی میاد ؟؟؟؟
ولی خب حالا که فکر میکنم احساس میکنم این اهورا هم باید یکم ادب بشه ایلین کم حرص نخورد و بد بختی نکشید و کتک نخور
حقشه بزار یکم ادب شه البته اگه واقعا دوسش داشته باشه اگرم که یه حس الکی داره که هیچی ازدواج ایلین به کتفشم نیست
فقط این وسط فرهاده که ممکنه داغون شه ولی شاید بتونه با مهتاب تجدید فراش کنه 😐 😐
وااااوو چه رویایی و فرمالیته و کلیشه ای عوووووق
واااااای خاک تو سرت واقعا
دختره ی خنگ فقط بلده بگه خان زاده من تصمیمو گرفتم ما نمیتونیم باهم باشیم
😑😑😑😑
🤩🤩😍😍😍😍
به نظر من بقیش این طور میشه که الان اهورا افسرده میشه ولی بعدش میشه مثل سنگ و سرد میشه بعدش این دفعه آیلین هی اشک زاری
فرهاد هم این وسط بدبخت شده هی باید سردی و افسردگی آیلین رو تحمل کنه
نویسنده ازت خواهشاً میکنم فرهاد بعدش زندگی تشکیل بده و خوش بخت بشه واقعا گناه داره
واقعا حالم به هم خورد بازم موضوع تکراری
بازم دردسر جدید
فکر کنم باید چند ماه دیگه هم صبر کنیم تا اینا به هم برسن البته اگر بازم نویسنده گند نزنه به رمان 😐😐
حالا شما چرا ان قد حرص میخورید؟یه نویسنده بیکار نشسته همه رو سرکار گذاشته.تا یه سال هم بنشینید همینه.الکی کش میده آخرشم معلوم نیس چی بشه.رمان ان لاین خوندن همینه.
متقلب اسم کپی کن 😬😬😬😬😬😡😡😡😡😡😡😡😠😠😠😠😠😠
نویسنده عزیز با عرض پوزش کاری کردی که دیگه مثه قبل علاقه چندانی به خوندن این رمان ندارم.. واقعا که😐😐
یعنی نویسنده دیگه داره رسما رمانو نابود میکنه تا دیروز هی اهورا التماس میکرد خانم ناز میکرد دیگه انقدر التماس کرد که حالمون از رمان داشت بهم میخورد گفتیم عیب نداره حالا دختره سر عقل میاد و اون اهورا می ره با مهتاب وهلیا تموم میکنه و کنار ایلین به خوبی و خوشی زندگی میکنه و رمان تمام میشه حالا بعد کلی التماس های اهورا نویسنده لطف کرد رمان رو حال بهمزن تر کرد و الکی الکی پرونده سامان رو که با ایلین قول ازدواج گذاشته بودند بست و اونو به عقد فرهاد دراورد همین جا از نویسنده محترم خواستارم که بیاد توی اوج خداحافظی کنه ورمان بیشتر از این الکی کش نده با این روال که جلو میرم نویسنده واسه طولانی کردن رمان هی ایلین از یکی طلاق میده به عقد دیگری در میاره، حالا باید تا کی منتظر بشیم نوبت به اهورا برسه خدا میدونه….
گندزده به رمان عقدآیلین وفرهاددیگه چی بود
یــــعنــــــی خــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااااااااااااکـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ایــــلـــین بـــیــــشــــعــــــووووووووووور
مریم اسم من دیگه آزاده نیست
به من بگید صنم خانوم البته اگه کس دیگه ای اسم منو کپی نکنه 😡😡😡