رمان خان زاده پارت 54 - رمان دونی

رمان خان زاده پارت 54

 

اشکام و پس زدم و ادامه دادم
_همش خیال میکردم هر لحظه از اون اتاق میای بیرون و منو از اون جهنم نجات میدی اما تو دستمال خونی رو مثل خار توی چشمم فرو بردی! دقیقا همون شب من مردم اهورا…خیلی سعی کردم دوباره زندگی کنم اما حاملگی مهتاب به کل داغونم کرد. شاید چون خیال میکردم تو تن مهتاب و خراش دادی و دستمال و خونی کردی درست مثل من اما با حامله شدنش به این باور رسیدم که تو واقعا باهاش بودی و برای بار دوم مردم… فکر می‌کردم هیچی از این بدتر نمیشه که خبر نامزدیت و با هلیا شنیدم. حقیقت اینه تو هیچ وقت هیچ تعهدی نسبت به من نداشتی.من فقط خواستم یک بار هم شده اون طعم مرگی که من چشیدم و بچشی اما اشتباه میکردم چون من…
مکث کردم. گفتنش اشتباه بود اما باید می گفتم
_من عا‌شق بودم
از روی صندلی بلند شد.
فکر میکردم حرفام روش تاثیر داره اما چهره ش از همیشه سرد تر شده بود.
سرش و زیر گوشم آورد و پچ زد
_زندگیت تا الان خیلی آسون بوده آیلین!
گونه ش رو به گونه م چسبوند و با نفس های داغش کنار گوشم زمزمه کرد
_خوب شد نکشتمت چون از این به بعد روزی هزار بار می‌میری!
دستش لای موهام رفت و ادامه داد
_مثل سگ از خیانتی که کردی پشیمون میشی. مثل سگ
اخمام رفت توی هم. چرا باورم نداشت؟
ازم فاصله گرفت و چند لحظه با تهدید و نفرت نگاهم کرد و در نهایت با عصبانیت از کلبه بیرون زد

 

* * * * *

هاج و واج نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم
_خودت میفهمی چی داری میگی؟
با اخم سر تکون داد
_همین که گفتم… دانشگاه تعطیل به هیچ عنوان پاتو از خونه بیرون نمیذاری پرستار می‌گیرم برای مراقبت از بچم تو فقط بهش شیر میدی!
خونم به جوش اومد. حالا که فهمید مادرش چه آدمیه و مجبور شد منو برگردونه خونه یه طریق جدید واسه عذاب دادنم پیدا کرد.
_یعنی چی؟ یعنی من توی خونه حبس بشم و جز شیر دادن به دخترم دست نزنم؟
سری تکون داد که با حرص خندیدم
_به همین خیال باش ازت شکایت میکنم.
ابرو بالا انداخت و گفت
_باید یادت بندازم وقتی این توله رو تو شکمت کاشتم هیچ نسبتی باهام نداشتی؟شکایت کنی پای خودت گیره.
دلم می‌خواست از دستش فریاد بزنم. با غیظ گفتم
_نمیتونی بچم و ازم دور کنی!
_دارم بهت لطف میکنم اجازه میدم تا یه سال بچم ازت شیر بخوره.خیلی حرف بزنی با شیر خشک بزرگش میکنم اما داغش و به دلت میذارم.
دیگه طاقت نیاوردم و با گریه داد زدم
_بچت؟تو که گفتی نمی خوایش! چند ماه رفتی گم و گور شدی حالا چرا اومدی؟ادعا داری باباشی؟نیستی..مگه نمیگی هرزه م من؟اینم بچه ی تو نیست!
نفس عمیقی کشید و گفت
_سگم نکن آیلین نمیخوام بلایی سرت بیارم.
اون قدر فشار روحی بهم وارد شده بود که با صدای بلند زدم زیر گریه. چرا من انقدر بدبخت بودم؟

چند لحظه متحیر نگاهم کرد و رفته رفته اخم در هم کشید.
لب باز کرد تا حرفی بزنه اما خیلی زود پشیمون شد.
کلافه چنگی به موهاش زد و گفت
_با گریه هات اعصابم و به هم نریز.
نشستم روی زمین و بلند تر گریه کردم.
انگار دچار افسردگی ‌شده بودم که این طوری بلند و بی وقفه گریه میکردم اما من حق داشتم. بی کسی و از طرفی آزار های اهورا فشار سنگینی و روی شونه هام گذا‌‌شته بود.
چند لحظه نگاهم کرد و بی طاقت به سمتم اومد.
زیر بازوم و گرفت و بلندم کرد.با مشت به سینه ش کوبیدم و داد زدم
_ازت متنفرم… ازت متنفرم اهورا…بدبختم کردی…یه روز خوش نذاشتی ببینم نامرد…انصاف نداری تو؟
خواست مشتام و بگیره که موفق نشد. طوری به سینش می کوبیدم که مطمئنا دردش میومد اما مثل کوه ایستاده بود و یه میلی متر هم تکون نمیخورد.
محکم تر مشتامو به سینه ی پهنش کوبیدم و هق زدم
_من خیلی احمقم که عاشق یه آدمی مثل تو شدم… احمقم… خیلی احمقم!
بالاخره مچ دستامو گرفت و منو با خشونت به سمت خودش کشید.
خواستم هلش بدم که دستاش با قدرت دورم حلقه شد و صداش زیر گوشم نواخته شد
_باشه. دیگه گریه نکن
گریه م شدت گرفت اما دست از تقلا کشیدم.
چی میشد اگه الان با خیال راحت توی بغلش میبودم و با هم با خوشحالی دخترمونو بزرگ میکردیم؟
حلقه ی دستش که دور کمرم سفت شد نفسم بند اومد.
برعکس من اون داشت توی گردنم نفس عمیق می‌کشید. مطمئنم

* * * * *
به چهره شیرین و غرق در خواب مونس زل زده بودم و سعی داشتم با دقت آنالیزش کنم تا بفهمم شبیه کیه!
با اینکه چشماش بسته بود اما مشخص بودش که با من مو نمی زنه اما بقیه اجزای صورتش!دقیقا شبیه اهورا بود.
ناخوداگاه پوزخندی کنج لبم نقش بست.
این بچه کپی اهورا بود اونوقت مادر عجوزش ننگ هرزگی به من می زد و می گفت این بچه از یه نفر دیگس.
کلافه بازدمم رو بیرون فرستادم و به نقطه نامعلومی از سقف زل زدم.
کاش می تونستم سامان رو پیدا کنم و ازش بخوام تا حقیقت رو به اهورا بگه اما اینکار تقریبا غیره ممکن بود.
سامان اگه می خواست حقیقت رو به اهورا بگه تا الان حتما اقدام می کرد…اما انگار اصلا قصد همچین کاری رو نداشت.
کلافه پتو روی بدنم کشیدم و توی جام جا به جا شدم تا بخوابم که همون لحظه صدای دره خونه بلند شد.
با فکر اینکه اهوراس تند خودم رو به خواب زدم و چشمام و بستم.
طولی نکشید که صدای باز شدن دره اتاق توی فضا پیچید و در پی اون حضور شخصی رو بالای سرم احساس کردم.
با استشمام بوی عطر آشناش؛اطمینان پیدا کردم که خودشه.
خوشبختانه چون موهام توی صورتم پخش بود تونستم خیلی نامحسوس لای چشمام رو باز کنم و زیر نظر بگیرمش.

سمت گهواره مونس خم شده بود و داشت با لذت نگاهش می کرد.
بعد از مدت تقریبا طولانی نگاهش و از مونس گرفت و به سمت تخت اومد و کنارم دراز کشید.
با فکر اینکه من خوابم دستش و دور کمرم حلقه کرد و منو در آغوش گرفت.
هرم نفس های داغش که به گردنم می خورد از خود بی خودم می کرد.
خواستم تکون نخورم اما نتونستم!

با حرص دستشو که دور کمرم حلقه شده بود پس زدم و گفتم
_تو که گفتی من یه هرزم! پس چرا الان ننگت از این نمیشه که کناره یه هرزه خوابیدی خان زاده؟

نزدیک گوشم پچ زد
_هیس! بگیر بخواب.
و بعد دوباره دستش و دور کمرم حلقه کرد.
کلافه به سمتش چرخیدم و گفتم
_دوست ندارم کنارم باشی…برو توی اون یکی اتاق بگیر بخواب!
چشماشو بست و جوابم رو نداد.
با حرص خواستم از جام بلند بشم و خودم برم داخل اون یکی اتاق که در آغوشش حبسم کرد و این اجازه رو بهم نداد.

دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه گوشیش زنگ خورد.
منتظر شدم تا گوشیش رو جواب بده اما اون حتی میلی متری هم تکون نخورد.
از ترس اینکه مونس از خواب بیدار بشه تند گفتم
_تا مونس از خواب بیدار نشده گوشیت رو جواب بده.
با تموم شدن جملم تند گوشیش رو از داخل جیبش بیرون آورد و دکمه وصل تماس رو فشرد.
با وصل شدن تماس صدای هراسان مامانش توی فضا پیچید:
_اهورا…اهورا کجایی؟
چون من کنارش بودم به راحتی می تونستم صدای مامانش رو بشنوم.
خونسرد گفت
_خونه.
_ما اومدیم شهر…زود خودت و به این آدرسی که میدم برسون.
اینقدر در صدای مامانش اضطراب و دلهره وجود داشت که برای یک لحظه منم ترسیدم.
با حالی آشفته توی جاش نشست و پرسید
_چیشده! چرا اومدید شهر؟
با حرف بعدی مامانش رسما وا رفتم:
_حاله پسرت اصلا خوب نیست… فکر کنم سرخک گرفته…اومدیم بیمارستان تا بلکی این دکترای شهری بتونن یه کاری بکنن.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لی لی
لی لی
4 سال قبل

comment image
این جانی دپه

لی لی
لی لی
4 سال قبل

من جانی دپو از خودم بیشتر میشناسم این کجاش جانی دپه بیچاره جانی دپ

نگار
نگار
4 سال قبل

اخیش دلم خنک شد بلکم پسر اهورا بمیره اینا ایلین و بچشو بخوان

نیوشا Ss
نیوشا Ss
4 سال قبل
پاسخ به  نگار

این بچه بیچاره بینوا چه گناهی کرده که پدر و مادربزرگش: عوضی•خبیث•شیاد•شارلاتان•هیولا اعصابخوردکن و•••• هستن (چرا باید بمیره؟!؟!)مادربیچاره بینواش هم که گناهی نکرده مهتاب هم مثل آیلین خودش یه قربانی• اما با این حال فکرکنم این پسربچه بینوا داره تقاص تهمت ناروا که مادربزرگش به خواهرش زده رو میده. اهتمالن هم سرنوشتش میشه مثل پسر ییشیم که بیماری خطرناکی[فکرکنم سرطان خون بود••••] گرفت و یشییم هم دربه در افتاده بود دنبال توپراک و بچش که جون پسرش رو نجات بدن• این هم اهتمالن همونطور میشه دکترها برای نجات جونش دنبال برادر یا خواهری میگردن که آخرهم میرسن به مونس•••. بعد اون مادربزرگ عفریته میفهمه چه توهینی کرده و چه تهمت زشتی زده••••

سیما جون
سیما جون
4 سال قبل

ممنون که بعد یکهفته رمان رو طولانی گذاشتی فقط خواهشا تا اخر امسال تمامش کنید

سیما جون
سیما جون
4 سال قبل

iهه چه رمان حرص داری کاشکی اهورا به بدترین شیوه ممکن میمرد

Jvad
Jvad
4 سال قبل
پاسخ به  سیما جون

گنا داره اهورای بیچاره هرکی جز اون بود شاید همی کارارو میکرد

ayliin
ayliin
4 سال قبل

اوخی جانی دپ!!…

لی لی
لی لی
4 سال قبل
پاسخ به  ayliin

جانی دپ نیس

ayliin
ayliin
4 سال قبل
پاسخ به  لی لی

کیه پس؟؟.. جانی دپه دیگه, جک اسپارو…

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x