رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 12 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 12

 

دوسه تا مانتو عوض کردم تا بالاخره یکیش به دلم نشست.

یه مانتوی زرشکی که میتونستم با کتونی های زرشکی رنگ و یه شال مشکی ستشون کنم.

ترکیب خوبی بود و از خودم راضی بودم.

ادکلنی که مهرداد برام خریده بود رو برداشتم و به مچ دستها، گردن و مانتوم زدم.

تلفنم که روی میز لغزید فهمیدم که بازهم مهرداد واحتمالا اصرار بر این داره که زودتر از خونه بزنم بیرون…

دوباره خودمو تو آینه نگاه کردم و بعد لبهامو روهم مالیدم.

رنگ رژم همرنگ مانتوم بود و به صورت سفیدم میومد.

گونه هامو ویشگون گرفتم که سرخ بشن و بعدهم بدون اینکه جواب مهرداد رو بدم و از اونجایی که میدونستم اگه تماسش رو جواب بدم شروع میکنه نق زدن و بهونه آوردن ترجیح دادم اول از خونه بزنم بیرون….

پله هارو که اومدم بیرون شهناز رو دیدم که از الان مشغول درست کردم شام بود.

این البته عادت چند روره ی اون بود.برای اینکه شبها زود بتونه بره خونه اش شام رو عصرها آماده میکرد.

چون آشپزخونه اونقدر بزرگ بود و حالت دو تیکه و دوقسمتی داشت یه جورایی میشد از اونجا به پله ها و سالن تسلط داشت.

وقتی داشتم باعجله پایین میومدم از همونجا باهاش چشم تو چشم شدم.

لبخند زدم و اونم لب زد”سلام”….

زن آرومی بود.نه حراف بود نه زیرکار درو….

آردم و ساکت! اونقدر آروم که گاهی ادم از نگاه هاش به خودش شک مبکرد.

پایین پله ها نوشین رو دیدم که دست به کمر قدم رو می رفت و همزمان عصبی و کلافه با گوشیش شماره میگرفت.

چشمش که به من افتاد گفت:

 

 

-سلام بهار…

 

 

-سلام دختر خاله‌…انگار پریشونی چیزی شده!؟

 

 

 

خسته نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-نه نه‌..فقط از تو دسترس نیودن همیشگی آقا کلافه ام…نمیدونم چرا هر چقدر زنگ میزنم جواب نمیده!اه لعنت به این عادتهای بد مهرداد…جایی میخوای بری بهار جان ؟؟

 

 

چون مقنعه سرم نبود نمیتونستم بهونه بیارم که کلاس دارم واسه همین به دروغ گفتم:

 

 

-قراره با چند تا از دوستام بریم بیرون….

 

 

خوشحال شد و گفت:

 

 

-چه خوب! خوش بگذره عزیزم!

 

 

لبخندی تصنعی زدم.چقدر واسم سخت بود تو چشماش نگاه کنم و بهش دروغ بگم درحالی که شوهر خودش قرلر دارم.

 

واسه همین کمی خجل گفتم:

 

 

-ممنون دخترخاله!

 

 

مایوس از مهرداد گوشیشو رو پایین آورد و گفت:

 

 

-من پنج باید مطب باشم بخاطر بیمارهام ولی هنوز اینجام و لنگ تماس مهرداد! میبینی تورو خدا…صدبار بیشتر شماره اش رو گرفتم ولی جواب نمیده!

 

بند کیفمو گرفتم و گفتم:

 

 

-شاید …شاید گوشیش سایلنت باشه!

 

 

کاملا مطمئن گفت:

 

 

-نه! حال نداره جواب منو بده….اه! باید باهاش درمورد وکیلمون صحبت کنم.عزیزم…توبرو تا دیرت نشده!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-پس فعلا خداحافظ….

 

 

به محض اینکه از خونه زدم بیرون شماره ی مهرداد رد گرفتم.بوق اولو نخورده بود جواب داد و گفت:

 

 

-اه بهار کجایی تو….قرار ما چهار بود نه حالا…نیم ساعت مارو کاشتیا….

 

 

درحین قدم برداشتم هی برمیگشتمو پشت سرم رو نگاه میکردم چون حتی تو خیابون هم حس امنیت نداشتم و بعد جواب دادم:

 

 

-ببخشید مجبور شدم چند دقیقه ای پیش نوشین بمونم

 

 

-تاکسی بگیر و زود بیا همونجایی که گفتم…بهار منو بیشتر از این معطل نکن…

 

 

-باشه ولی میشه یه سوال ازت بپرسم!؟

 

 

-چی!؟

 

 

“چرا جواب نوشین رو نمیدادی!؟”

 

 

“حوصله اشو نداشتم”

 

 

“سعی کن جوابشو بدی .ندی کنجکاو میشه

خواهش میکنم دردسر درست نکن”

 

 

“ای بابا…باشه.باشه بهش زنگ میزنم تو هم زودتر بیا”

 

 

فورا یه تاکسی گرفتم و رفتم سر محل قرار.

تقریبا یه جای دور از چشم و نه خیلی ضایع.

اونجا دو سه دقیقه موندم که ماشینش جلو پام ترمز کرد.تا درو باز کردمو نشستم گفت:

 

 

-چقدر جووووون شدیاااا….کشته مارو اون لبات…ولی درود خداوند بر خاندان خوش قول! بد قولی مکافاتیه!

 

 

کیفمو رو پاهام گذاشتم و گفتم:

 

 

-ببخشید دیگه…گفتم که.مجبور شدم چند دقیقه ای پیش نوشین بمونم.راستی بهش زنگ زدی!؟

 

 

خیره به مسیر جواب داد:

 

 

-اهممم…خب از نوشین بکش بیرون.بزار خوش باشیم باهم…

 

 

چیزی نگفتم که دستشو روی رون پام گذاشت.واسه چند ثانیه نگاهش از جاده برداشت و بعد بهم نگاه کرد و با لحن خاص و چشمای خماری گفت:

 

 

-چه بوی وسوسه کننده ای میدی….لباتو بگو…چه دلبری ای میکنه….

 

#پارت_۱۱۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

موسیقی رو عوض کرد و از رپ به یه اهنگ عاشقانه تغییر سبک شنیداری داد تا بقول خودش حس و حال فضای دونفره بیشتر از قبل بشه!!!

هی پامو می مالوند و هرازگاهی هم دستش تا وسط پاهام پیش می رفت.این رفتارهاش اونم پشت فرمون چندان به دل نمی نشست و همشو منو به اضطراب مینداخت واسه همین دستشو گرفتم و گفتم:

 

 

-مهرداد! جای دست تو رو فرمون نه اینجا….

 

 

خندید و دستشو برداشت و بجاش بسته ی آدامس رو از داشبورد بیرون کشید و به سمتم گرفت.یکیش رو برداشتم و بعد پرسیدم:

 

 

-هنوزم نمیخوای بگی داریم کجا بریم!؟

 

 

سر انگشتاشو رو روی پاش هم ریتیم با آهنگ تکون داد و بعد گفت:

 

 

-اون دختره که هی تو اون فیلم زن و اون میشد چی بود اسمش!؟

 

 

دماغمو چین دادم و با تنگ و گشاد کردن چشمام گفتم:

 

 

-هااااان!؟ چی!؟

 

 

-بابا همون دخترانه رو میگم…ترانه ممد دوستی!؟؟

 

 

ار گوشه چشم نگاهش کردمو گفتم:

 

 

-علیدوستی بانمک! شهرزاد…

 

 

 

بشکن زد و گفت:

 

 

-آهان آره همون.شهرزاد…هی زن اون میشد زن اون میشد باز دوباره عاشق همون میشد….یه جم

لبه الکی گفت شد یه پا ساموئل بکت….صبر داشته باش…صبر داشته باش…صبح میشه این شب باز میشه این در….حالا توهم صبر داشته باش.میفهمی داریم کجا میریم….

 

 

خندیدمو زدم به شونه اش و گفتم:

 

 

-خیلی خُلی مهرداد….میخوای منو ببری پارک!؟ اره!؟؟؟

 

 

ابرو بالا انداخت و گفت:

 

 

-نوووچ! دلم میخواد باهم بریم سینما….

 

 

من عاشق سینما بودم.عاشق لفظش…عاشق فضاش…عاشق خاصیتش….واسه همین بود که لبخندی روی صورتم نشست و شاد شدم.

خوش حال و احوالیم رو که دید گفت:

 

 

-دوست داری!؟

 

 

-آره خیلی!

 

 

دستمو گرفت.بالا بردش و با نزدیک کردنش به لبهاش گفت:

 

 

-دوست دارم….مثل دیوونه، مثل یه سرباز …

 

 

لبخند زدمو ادامه دادم:

 

 

-مثل یه ستاره ی سبنما….

 

 

دستمو اروم رها کرد.امام از این دوگانگی…از این دوحال مختلف…ازگناهی که شیرین بود و سخت میشد ترکش کرد.

از حس و حال خوبی که وقتی کنار مهرداد بود داشتم و از حال بدی که تا نوشین رو میداد بهم دست میداد.

ماشین رو پارک میکرد و بعد باهم پیاده شدیم.

نشستن پشت اون ماشین لوکس و گرونقیمت، قدم برداشتم کنار مردی مثل مهرداد بهم اعتماد بنفس میداد.

باعث میشد از خودم دور بشم.

از دختری که پدر نداره،فقیره…همش نگران مادر و برادر کوچیکش….نگران بالا رفتن اجاره…نگران نداری مادرش….

آره باعث میشد از همچین آدمی فاصله بگیرم و نبدیل بشم به دختری که بی ام و سوار میشه و دستش تو دست مردیه که تمام آدمایی که از کنارش رد میشن واسه چند ثانیه مکث میکنن تا بوی ادکن چند میلیونش رو بیشتر استشمام کنن…مردی که به خاطزهیکل و صورت جذابش تحسین بقیه رو با نحوه ی تگاهشون ثابت میکنن…..

دختری که بقیه دخترها بهش حسادت میکنن و بهش غبطه میخورن…

من این “بهار” رو خیلی دوست داشتم هرچند که حالا تبدیل شده بود به یه دختر نسبتا بد!

باهم و مثل بقیه وارد سینما شدیم.

رفتیم وروی صندلی ها نشستم.

اون فضای تاریک و با عظمت حس خوبی بهم میداد خصوصا اینکه دستم همش توی دست مهرداد بود.

آره این واسه من خواستنی بود….

 

پفیلاهای توی دستشو داد سمتم و گفت:

 

-من همش دلم میخواست باهم بیایم فیلم تماشا کنیم….خیلی کیف میده نه!؟

 

 

با ذوقی که نمیتوستم تو خودم سرکوبش کنم، سرمو تند تند تکون دادم خندون گفتم:

 

 

-آره اره…منم عاشق سینمام….خوشحالم که اینجام …مرسی مهرداد…مرسی که منو یه همچین جای باحالی آوردی….

 

 

دیدم که به وضوح از خوشحالیم حالش حال بهتری شد هرچند که بعدش با تاسف گفت:

 

 

-نوشین هیچوقت حوصله این چیزارو نداشت!

فکر میکنه سینما اومدن و فیلم تماشا کردن وقت تلف کردن…

 

 

حسادت بدی به جونم افتاد.

یه حس کلافه کننده و خودخواه.حسی که میگفت وقتی با من فقط باید به من فکر کنه…نه نوشین!

دستشو گرفتم و گفتم:

 

 

-بیا لذت ببریم از لحظه هامون….

 

 

نگاهم کرد.لبخند زد و با باز و بسته کردن چشماش گفت:

 

 

-رو چشمم…

 

#پارت_۱۱۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

تقریبا هیچی از فیلم نفهمیدم چون تمام مدت مهرداد درحال شیطنت و شوخی بود.

یکی دوبارهم بخاطر خنده های من و شیطونی های اون بهمون تذکر دادن که آقا جان اومدین فیلم ببینین یا چی!؟

بیرون که اومدیم مثلا عصبانی بهش توپیدم:

 

 

-تو واقعا منو آوردی فیلم ببینم!؟

 

 

نمیتونستم ازش عصبانی بشم خصوصا وقتی اونجوری شیطون تو چشمام خیره میشد و لبخند میزد.انگار که نه انگار شونه بالا انداخت و گفت:

 

 

-چرا شلوغش میکنی بهار…چیزی نشده که! یه فیلم بود دیدیم و تموم شد! پیرزن نق نقو…

 

چون یکم ازم فاصله گرفته بود واسه اینکه بهش برسم دویدم دنبالش و بعد گفتم:

 

 

-من پیرزن نق نقوئم !؟؟یا تو جغله ی شیطون!؟؟ اصن نذاشتی ببینیم فیلم چی بود و چی شد! اونقدر منو خندوندی که هپ نفهمیدم فیلم چی بود هم از چند نفر تذکر شنیدیم….از دست تو مهرداد!

 

درحالی که باهم به سمت ماشین می رفتیم گفت:

 

 

-بده خندوندمت !؟؟ نه! بگو…بده خندوندمت!؟؟ هان!؟

 

 

بازوش رو گرفتم و گفتم:

 

 

-نه خیلی هم خوب! چقدر سرد شده!؟

 

-نترس گرمت میکنم!

 

 

از لحن شیطون و خبیثش فهمیدم بازم نقشه هایی توی سر داره.چپ چپ نگاهش کردمو گفتم’:

 

-عزیزم من نه میخوام تو سردم کنی نه گرمم کنی!

 

 

خندید و گفت:

 

 

-باشه.اصلا مگه من کولر یا بخاری ام!؟؟تو توی ماشین بشین من برم دوتا نسکافه بخرم و بیام!

 

 

اینو گفت و سوئیچ رو انداحت تو دستهام.

سوار ماشین شدم و تو خودم جمع شدم .هوا خیلی سرد شره بود اونقدر که دهن باز میکردیم بخار سرد بیرون میومد.

چند دقیقه بعد بالاخره مهرداد اومد .پشت فرمون نشست و یکی از نسکافه هارو داد سمتم.

نگاهی به فضای شلوغ بیرون سینما انداختم و گفتم:

 

 

-بریم یه جای خلوت تر! میترسم اینحا آشنایی کسی مارو ببینه!

 

 

خیالش تخت بود.اونقدر که بیخیال و مطمئن گفت:

 

 

-نترس بابا! هیشکی نمیبینه! ولی واسه اینکه خیالت راحت بشه میبرمت به جا دیگه!

 

 

نسکافه خودش رو هم داد دستم و بعد ماشین رو روشن کرد و از اونجا رفتیم.

گاهی مقصد اصلا مشخص نبود.

انگار بیشتر داشتیم تو خیابونا می چرخیدیم.ولی به خدا که همین دور دورهای معمولی هم واسه خودش رویا و خیال بود….

یه جا نزدیک یه پل با کمی فاصله از بساط لبو فروشا وبلال فروشها ماشین رو نگه داشت و ازم خواست پیاده بشم.

کنارهم تکیه دادیم به ماشین و مشغول خوردن نسکافه ها شدیم.

دستشو دور شونه ام انداخت.حالا شده بودیم عین این زوجهای عاشق پیشه…عین این عاشق و معشوقهای دل باخته…دوستش داشتم.خودشو حرکاتشو محبت کردنهاشو….ازم پرسید:

 

 

-امشبو دوست داشتی!؟

 

 

-خیلی!

 

 

-ولی نه به اندازه ی من.هرچقدر که تو دوستش داشتی من باز بیشتر….حالا مونده جاهای خوبش!

 

 

خودمو براش لوس کردمو گفتم:

 

 

-مهرداد

 

پیشونیم رو بوسید و گفت:

 

 

-جووونم بهارم!

 

 

وجودم سراسر شوق و شعف شد از این جونم های خاصش! بهش خیره شدم و گفتم:

 

-بگم دلم چی میخواد!؟

 

-دل تو جون هم بخواد من میدم!

 

 

زبونمو رو لبهام کشیدم و گفتم:

 

 

-جون نمیخوام.لبو میخوام…بلال میخوام…گندم و نخود میخوام

 

 

خندید و گفت:

 

 

-اوه چه خبر! نکن حامله ای!

 

زدم به پهلوش و گفتم:

 

-عه مهرداد…

 

 

دستاشوبه حالت تصمیم بالا آورد و گفت:

 

 

-باشه باشه….میخرم برات!

 

 

بعداز خوردن مسکافه اینبار رفتیم و هم بلال خوردیم و هم گندم و نخود و هم لبو.اهیچ اصراری هم درکار نبود چون اون توی تموم کارها با من پایه بود.

یعنی هرچی که میگفتم میگفت چشم…

چقدر اما می ترسیدم چقدر از این آینده ی نامشخص از این وابستگی ای که روز به روز داشت بیشتر و بیشتر میشد می ترسیدم.

 

#پارت_۱۱۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

داشتیم لبو میخوردیم که یکی از این نوازنده های خیابونی به همون سمتی اومد که پا بودیم ویه پسر کوچولو هم همراهش بود.

پسر کوچولویی که کلاه توی دستشو سمت بقیه میگرفت تا توش پول بندازن….

بارون…صدای موسیقی….

لبوی داغ…

ترکیب اینها بدجور به دل من نشسته بود اونقدر که میتونستم به خودم بگم این یکی از بهترین روزای تقویم عمرم رو دارم میگذروندم.

اتفاق خیلی خاصی نیفتاده بود اما همین کارای معمولی و همین اتفاقای ساده روز معمولی من رو واسه خودم خاص و عزیز کرده بود.

مهرداد تو کلاه پسره چند تا ده هزارتومنی انداخت و رفت سمت مردی که ویلون میزد.یه تراول پنجاهی گذاشت تو جیبش و ازش خواست یه اهنگ شاد اما عاشقونه بزنه….

وقتی برگشت سمتم،

خندیدمو گفتم:

 

-چی بهش میگفتی دیوونه!؟

 

 

کنارم ایستاد و با انداختن دستش به دور شونه ام گفت:

 

 

-خودت الان میبینی!

 

 

مرد که ظاهرا بخاطررفتن اون پول خیلی خوشحال شده بود اومد سمتمون رو به رومون ایستاد و گفت:

 

 

-خانم آقاتون این آهنگو به شما تقدیم کرده….

 

 

ذوق زده و با لبخند عریضی که رو صورتم جاخوش کرده بود گفتم:

 

 

-مهراااد….مرررسی دیوووونه ی من!

 

 

منو به خودش فشرد و گفت:

 

 

-من حاضرم کل دنیارو بدم تا همین پهرداد گفتناتو بشنوم!

 

 

داشت کم کم باورم میشد.که دوستم دارم.بیشتراز هرکس دیگه ای….داشت باورم میشد تمام روزایی که تو حسرت داشتن پسرعموم عین مار زخمی خورده به خودم میپیچیدم تو اشتباه محض بودم.

داشت باورم میشد بودن با فریدخریت بود نه عاشقیت!

مهرداد همونی بود که میشد سر رو شونه اش گذاشت و باخیال راحت بهش تکیه کرد.

حتی با وجود شرایط خاص و تعهد و تاهلش!

دستمو دور کمرش حلقه کردم و گوش سپردم به صدای گوش نواز ویلون….

گونه امو ماچ میکرد و تو گوشم حرفهای عاشقانه میزد…

 

“عمرم…عشقم….دلبرم….خوشگلم…بهارم….”

 

 

این نجواها اونقدر برام خواشتنی و دوست داشتنی بود که دیگه نمیتونستم بهش نق بزنمو بگم نکن، نگو، دست نزن، نبوس….

چون انگار پا گذاشته بودم توی یه دنیای شیرین دیگه.

چند دقیقه بعد درحالی که همچنان دلم میخواست لحظات و دقایقم رو باهاش بگذرونم شال گردنمو از رو دماغم پایین آوردم و با اشاره به ساعت مچیم گفتم:

 

 

-فکر کنم دیگه وقت رفتن رسیده! ساعت ده شب….

 

 

ظرف یکبار مصرف لبوها رو انداختیم تو سطل زباله و بعد رفتیم و سوار ماشین شدیم.

گوشیمو چک کردم و بعد گفتم:

 

 

-خب…منو تا یه جایی برسون بعدش خودم میرم خونه.تو هم بافاصله از من بیا….

 

 

ماشینو روشن کرد و گفت:

 

 

-باهم میریم خونه!

 

 

متعجب نگاهش کردم.گفتم شاید حواسش نیست که همچین حرفی زده ولی ظاهرا حواسش کاملا سرجاش بود.

پرسیدم:

 

 

-حواست هست مهرداد؟؟ باهم بریم؟ آخه مگه میتونیم!؟

 

 

-آره میتونیم.چرا نتونتیم.باهم میریم خونه ولی نه خونه ی ما….

 

 

دست کلیدی از توی داشبورد درآورد و انداخت سمتم.توهوا گرفتمش و گفتم:

 

 

-من که نمیفهمم تو چی میگی!

 

 

لبخند زد و با خوشحالی گفت:

 

 

-کلیدای خونه ی کیارش…دو سه روز پیش رفت اونوراب ….هیشکی تو خونه نیست و خالی خالیه!

 

 

چپ چپ نگاهش کردمو پرسیدم:

 

 

-خالی بودن خونه چه ربطی ممکن به ما داشته باشه!

 

 

یه نگاه کوتاه بهم انداخت و گفت:

 

 

-ربطش اینکه من و تو میتونیم امشب رو اونجا راحت و آسوده بگدرونیم.

 

 

من از اینکه با مهرداد تنها باشم اصلا ناراحت نبودم.یعنی نه تنها ناراحت میشدم بلکه خیلی هم خوشحال میشدم.کیه که دلش نخواد شب و روزشو با اونی گذرونه که دوستش داره فقط…

مسئله ای که تو ذهنم باهاش درگیر بودمو به‌زبون آوردم و گفتم:

 

 

-ولی مهرداد….من به نوشین گفتم با دوستام میرم بیرون و بعدهم زود برمیگردم!

 

 

خونسرد و ریلکس گفت:

 

 

-خب اینکه گریه زاری نداره! نیازی هم نیست اسید قورت بدی! بهش زنگ بزن بگو امشبو پیش دوستت میمونی…

 

 

-ولی….

 

 

حرفمو قطع کرد و درحالی که از تصور امشب لبخند شیرینی روی صورتش نقش بسته بود گفت:

 

‌‌

-دیگه ولی و اما و اگر نداریم دلبر جان….میریم اونجا.توهم همین الان بزنگ‌به نوشین و بگو امشبو نمیای خونه….

 

 

یکم‌فکر کردمو بعد گفتم:

 

 

-باشه!

 

#پارت_۱۱۵

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

ا

 

 

به نوشین توضیح دادم که امشب نمیام.سوال پیچم کرد ولی درنهایت همون دروغی رو تحویلش دادم که مهرداد ازم خواسته بود.

گوشی رو گذاشتم تو کیفم که ماشین رو نگه داشت و پرسید:

 

 

-خب.حله دیگه آره!؟ استرس مسترس که نداری!؟

 

 

 

با دودلی گفتم:

 

 

-چرا حس میکنم الان حتی نگرانیم بیشتر!

 

 

-ای بابا! الان دیگه چراااا !؟

 

 

 

-من نیستم و یهو بهش گفتم امشبو نمیام.توهم که نیستی و نمیری….شک برانگیز نیست!؟

 

 

شیشه هارو داد بالا و گفت:

 

 

-نه نیست واسه اینکه این خونه نرفتنهای من از وقتی تو اومدی شروع نشده….من همیشه همینطور بودم. تو هفته حداقل دوسه شبش رو بیرونم….

 

 

من همچنان دل ناگرون بودم اما اون نه.دسته کلید رو از داشبورد برداشت و پیاده شد.

چند ثانیه بعد منم پیاده شدم.

به خونهای که تو محله هتی بالاشهر بود و میشد گفت یه جورایی منطقه ی ژن برترهاست اشاره کرد و گفت:

 

 

-اینم خونه ی جینگولی مستون رفیق خل و چل ما!

 

غرق تماشای نمای بیرونی خونه ای شدم که بیشتر شبیه به تصاویر روی کارت پستال بود.

دستمو گرفت و باهم از پله هاش رفتیم بالا …

 

درو باز کرد و خودش کنار رفت تا اول من وارد خونه بشم.

خونه که چه عرض کنم.یه عدد مکان رویای نقلی! از اینا که بیشتر تو برنامه کودکهای ژاپنی قابل مشاهده است.

از ده تا پله بالا رفتیم و بعد به یه سکوی بزرگ رسیدیم که دور تا دورش نرده های رنگی وجود داشت.

 

دیواره ها تمام زرد رنگ بودن و سقف سبزعلفی!

در ورودی که حالتی قوس مانند داشت قرمز بود با حاشیه سفید.

دو طرف در دوتا پنجره بزرگ آبی مربع شکل وجود داشت که از بیرون برآمدگی داشتن و رو این برآمدگی ها گلدونهای جورواجور و رنگارنگ قرار داشت.

داخل که شدیم هزار و یک چیز تماشایی وجود داشت که شدیدا منو به سمت خودشون میکشوندن….

دیواره ها کاغدرنگی بودن و پنجره ها پرده های زرد حریر داشتن….

و باحالتر اینکه تو قسمتهای مختلف خونه گل و گلدون پیدا میشد و اصلا به همین دلیل رفیق مهرداد کلیدای خونه رو به مهرداد داده بود که هی بیاد و گلدونهارو آب بده.

مبلها طرح و شکلهای باحالی داشتن.هیچ وسیله ی مشکی رنگی وجود نداشت.

همه چیز ترکیبی بود از رنگهای شاد از تلفن و مبل و فرش و بشقاب ها گرفته تا کابینتها و میزو صندلی ها و گنجه ی کتابها….

متحیر شده بودم از این خونه ی بانمک رویای! من نمونه اش رو دیده بودم ولی فقط تو برنامه کودک ها….

مهرداد که منو محو تماشای خونه دید پرسید:

 

 

-چیه بهار خانم!؟؟؟ انگار اومدی دنیای عجایب!

 

 

درحالی که از تماشای تک تک اون وسایل کیف و لذت میبروم گفتم:

 

 

-اینجا خیلی عالیه! از دنیای عجایب هم عجیبتر….

 

 

دسته کلیدو دور دستش چرخوند و گفت:

 

 

-دیدن خونه ی من که فقط طراحی دکوراسیون داخلیش خداتومن واسم آب خورد اینقدری واست جالب نبود که این هست.درست میگم!؟

 

 

چرخی به دور خودم زدم و گفتم:

 

 

-بجون خودم که تاحالا تو عمرم خونه به این بانمکی ندیده بودم.خونه نیست که…یه تیکه خیال….من اینجارو به قصر و خونه ی عیونی تو هم ترجیح میدم….

 

 

خندید و گفت:

 

 

-چیکارت کنم! همه چیزت خاص حتی انتخابات!

 

 

رفتم سمتش و کنجکاوانه پرسیدم:

 

 

-میدونی چیه مهرداد.الان شدیدا مایلم رفیقتو ببینم…منظورم صاحب همین خونه است….به تو نمیاد رفیقی با همچین خلقیات شاد و بانمکی داشته باشی!

 

 

خندید و گفت:

 

 

-ئہ! اولا مگه من چمه دومت اینا قرتی بازین….

 

 

رفتم سمتش و بهش نزدیک تر و نزدیک تر شدم.دو طرف یقه پیرهنش رو تو دست گرفتم و بعد گفتم:

 

 

-مرد جوان…اینا قرتی بازی نیستن…اینا ذوقن…شوقن…هنرن….چند دلیل کوچولو برای ادامه به زندگی و خندیدن….

 

 

سرشو خم کرد تا بتونه تو چشمهام خیره بشه و بعد گفت:

 

 

-تو وقتی اینقدر به من نزدیک میشی من دیگه این فلسفه بافی هات رو نمیشنومو حالیم نمیشه چی میگی….من تو یه همچین موقعیتهای دست و پامو گم میکنم و فقط به یه چیز فکر میکنم!

 

 

لبخندی زدمو گفتم:

 

 

-به چی!؟؟

 

 

-انگشتشو به لبهام زد و گفت:

 

 

-اینا….

 

 

فرصتی باقی نگذاشت.نه برای گپ و نه برای فکر و نه برای هر چیز دیگه ای.

لبهامون همو میخواستن و مگه میشد بهشون گفت نه!؟

نه نمیشد! واقعا نمیشد!

دستهای من رو شونه های اون نشست و دستهای اون رو شونه های من….

سرم کج شد تا اون راحت تر بتونه لبم رو بالبهاش میک بزنه….

اولش اروم بود اما رفته رفته این ملایمت کمتر و کمتر میشد….

تو همون حالت بدون اینکه لبهامو ول کنه جاهامون رو عوض کرد….

حالا این من بودم که چسبیده به دیوار بودم و اونم رو به روم.

دستشو زیر پام گذاشت و آورد بالا و بعد سرش رو برد تو گردمم.

دیگه نتونستم تو لون لحظه به کسی غیر خودم و خودش و لذتی که این بین میبرم فکر کنم…

دیگه نوشین مهم نبود اگه بود هم نمیتونست منو مجاب کنه پا پیش بکشم…

تو همچین موقعیتهایی خیلی سخت میشد آدم خودش رو کنترل کنه.خیلی سخت…

 

میدونم کارم کار غ

 

لطی بود ولی من که یوسف پیامبر نبودم!؟؟بودم!؟؟ نه نبودم….

این وسوسه ی شیطانی شیرین بود..گناه شیرین…خطا شیرین….بعدش رنج بجا میزاره ولی تو لحظه شیرین!

 

پامو ول کرد و شروع کرد باز کردن دکمه های کاپشن صورتی رنگم.

با کمک خودم از تنم درش آورد و بعد دوباره لبهاشو رو لبهام گذاشت و همزمان دستهاشو از زیر تاپم رد کرد و رسوند به بالا تنه ام….

چشمام خمار شد و سرم شل و ول….

یه لمس و یه فشار کوچیک چنان سستم کرد که بی شک اگه تا زدن پرده بکارت هم پیش می رفت باز من نمیتونستم لب به شکایت باز کنم…..

 

#پارت_۱۱۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

چشمامو که باز کردم مهردادو کنار خودم ندیدم.

سر برگردوندم و نگاهی به شیشه ی خیس انداختم.گوشم پر شد از صدای قطرات رگباری بارون…عجب شبی!

از روی تخت بلند شدم.تنم لخت بود و هرکدوم از لباسهام یه ور…ملحفه رو دور خودم پیچیوندم و بلند شدم.

بعید بدونم بعدا دوست باحال مهرداد خیلی از اینکه ما روی تخت خوابش که طرح یه قایق قرمز رنگ بود رابطه داشتیم خوشحال بشه!

دو طرف ملحفه رو سفت گرفتم و از اتاق رفتم بیرون…

هر قدم که برمیداشتم صدای مهرداد برام واضحتر میشد:

 

 

” نه عزیزم…نه نمیام….آره آره…چندبار بگم نوشین…ای بابا…بله عزیزم.بله…باشه مواظب خودمم…باشه…نه نمیدونم….”

 

 

گوشه ای از ملحفه ی دور بدنم خورد به گلدون و افتاد روی میز اما خوشبختانه آسیب ندید.با این حال مهرداد که رو به روی پنجره ایستاده بود و تلفنی صحبت میکرد متوجه ام شد.

سرشو برگردوند سمتم و انگشتشو رو لبهام گذاشت تا سرو صدا نکنم.

بی هیچ حرفی رفتم سمت آشپزخونه و ازهمونجا به مهرداد که هنوزم مشغول صحبت بود خیره شدم.

قهوه‌ درست کرده بود.برای خودم یه فنجون قهوه ریختم و بعد دوباره ملافه رو گرفتم .صحبتهاش که تموم شد گوشی رو انداخت رو کاناپه و اومد سمتم.

پشت اوپن ایستاد و گفت:

 

 

-خوشگله برای منم یه قهوه می ریزی!؟

 

 

-نوشین بود!؟

 

 

-قهوه ای که از دست تو بگیریم یه لطف دیگه داره!

 

 

-چی میگفت!؟؟

 

 

پرسش و پاسخ های ما به هم ربطی نداشت.من از نوشین می پرسیدم و اون یه جواب دیگه می داد.

براش قهوه ریختم و فنجون رو سمتش گرفتم.پرید بالا و رو اوپن آشپزخونه نشست.دستشو زد به زنگوله های بالای اوپن و بعد گفت:

 

 

-این خل و چل عجب خونه ای داره….

 

 

-شک کرده به اینکه نیومدی!؟

 

 

بازم بی ربط به سوالم‌گفت:

 

 

 

-همیشه همینطوری بوده….روحیه اش اخلاقش…چیزای موردعلاقه اش….ما اگه ماشین آخرین سیستم دوست داشتیم اون اسب دوست داشت….ما اگه رالی دوست داشتیم اون نقاشی….ما اگه تفریحمون دور دور بود اون رفتن به گالری ها….ما اگه سیگار می خریدیم اون ازهمین قرتی بازی ها….بهار….دوست داری تو یه همچین خونه ای باهم زندگی کنیم!؟؟؟

 

 

پشت سرش ایستادم و گفتم:

 

 

-این اتفاق هیچوقت نمیفته!

 

 

با چنان سرعتی سرشو سمتم برگردوند که یه لحظه ترس تمام وجودم پر کرد.چشماشو ریز کرد و با کج کردن سرش پرسید:

 

 

-اینهمه یاس ار چیه!؟؟

 

 

خیره تو چشمهاش گفتم:

 

 

-میخوای بدونی!؟؟

 

 

-آره…

 

 

از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم سمت کاناپه ی نارنجگی رنگ روبه روی پنجره و بعد گوشیش رو برداشتم و رفتم سمتش.گوشیشو کنارش گذاشتم و گفتم:

 

 

-به این دلیل…..تو نمیتونی دوتا عزیز داشته باشی….نمیتونی هم با من باشی هم بانوشین…یه قلب که نمیتونه تقسیم بشه بین دونفر….پیشه مهرداد!؟؟؟؟میشه!؟؟

 

 

از رو اوپن اومد پایین و گفت:

 

 

-قلب من دو تیکه نیست.واسه دونفر هم نیست…تو میدونی منم میدونم…قلب من فقط واسه یه نفرو به عشق یه نفر میتپه….اونم…تویی! فقط تو…

 

 

چشمها دروغ نمیگفتن…واسه دل گرمی به چشمهاش نگاه کردم. واسه فهمیدن حقیقت….

ولی چشمهای مهرداد…چشمهای مهرداد با آدم حرف نمیزدن.لبهاش تکون میخوردن ومیگفتن منو دوست داره اما…

رفتم سمت کاناپه، نشستم روش و گفتم:

 

 

-اصل شناسنامه اس…که اسم نوشین توش!

 

 

نشست کنارم، دستشو دور گردنم انداخت و گفت:

 

 

-بهار…من نوشین و خونه رو رفقارو خوشی ها و ناخوشی هارو ول میکنم میام پیش تو باتو باشم…کنار تو باشم…باتو خوش بگذرونم به تو خوش بگذرونم اونوقت تو….همش حرف نوشین رو پیش میکشی کسی که میدونی ذره ای علاقه بهش ندارم!

حالا بخند…بخند حالمون خوب بشه!

 

 

دلم نمیخواست اوقاتمون رو تلخ کنم.

اونم منی که سختی های زندگیم اونقدر زیاده که هر ده روز یه بار خنده رو لبم نمیاد…

رومو سمتش برگردوندم و بهش نگاه کردم.

گونه امو بوسید و گفت:

 

 

-تو بداخلاقی….دلیلشم‌میگم‌برات….گشنه ای…شام نخوردی دیگه! میرم‌بقرون یه چیزی میخرمو میام….

 

 

نگران گفتم:

 

 

-عمرا بزارم بری….

 

-چرا!؟

 

-من از تنهایی میترسم…نمیزارم ولم کنی بری اونم این موقع شب….

 

خندید و گفت:

 

-باشه….پس خودم یه چیزی برات درست میکنم.

 

-مگه بلدی!

 

-یه نیمرو رو که بلدم….املت هم بلدم…

 

 

زد رو شونه ام و بلند شد و رفت سمت آشپزخونه و دست به کار شد.

 

#پارت_۱۱۷

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

گرچه ازم خواسته بود همونطوری لخت بمونم ولی کو گوش شنوا….!؟

برگشتم تو اتاق لباس پوشیدم و چون صدای رعد و برق همه جارو لرزوند بدو بدو و باترس اومدم بیرون…

مهرداد همچنان داشت تو آشپزخونه می چرخید تا شاید یه چیزی پیدا کنه بخوریم.

پشت اوپن ایستادم و بهش نگاه کردم.

نگاهی به داخل یخچال انداخت و بعد گفت:

 

 

-عه اومدی!؟؟ تو روحش! فقط چند تا دونه تخم مرغ داره!!!

 

 

اوپن رو دور زدم و رفتم داخل و گفتم:

 

 

-هرچه از دوست رسد نیکوست حتی چندتا تخم مرغ!

 

 

تخم مرغهارو بیرون کشید و بعد گفت:

 

 

-آره اینم حرفیه ولی شکم که این حرفها….

 

 

حرفشو ادامه نداد.انگار که تازه متوجه لباسهام شده باشه گله مند گفت:

 

 

-بهاااار…لامصب قرار بود چیزی نپوشی!

 

 

خندیدمو گفتم:

 

 

-برو بابا دیوونه! قرار بی قرار….سرما میخورماااا.

..

 

به شوخی گفت:

 

 

-نگو سرما میخوری من غیرتی میشماااا…تو فقط باید منو بخوری! خب…حالا برو عین یه ملکه اونجا بشین تا من واست یه شام مشت درست کنم!

 

 

باز خندید و روی اوپن نشستم و بعد گفتم:

 

 

-حالا از کی تاحالا تخم مرغ شده شام شاهانه!؟؟؟

 

 

تابه رو روی گاز گذاشت و روغن ریخت روش و بعدهم زیرشو روش کرد و اجازه داد یکم روغن داغ بشه و بعد همونطور که تخم مرغارو دون دون میشکوند و مینداخت توی ماهیتابه جواب داد:

 

 

-بهار خانم! نقل کردن در قدیم…درجوار یار کوفت خوردن هم صفا داره دیگه حالا تخم مرغ که جای خود داره….

 

 

چند دقیقه بعد تابه رو روی میز گذاشت و چند تا دونه نون هم کنارش گذاشت و با عقب کشیدن صندلی گفت:

 

 

-بیا ببین نورچشمیت چه کرده..همه رو دیوونه کرده!

 

 

اومدم پایین و رو به روش نشستم.برام لقمه گرفت و بعد گفت:

 

 

-وا کن واکن…لقمه ی یار پسند!

 

 

لبخند زدم و بعد دهنمو باز کردم و اون لقمه پرچرب و چیلش رو گذاشت دهنم.انصافا دستپختش بد نبود.

لقمه بعدی رو واسه خودش گرفت و من کنجکاوانه گفتم:

 

 

-مهرداد….میتونم یه سوال خیلی شخصی بپرسم!؟؟؟

 

 

سرشو بالا گرفت و گفت:

 

 

-میتونم اگه خواستم جواب ندم!؟

 

 

-من میپرسم که جوابش رو بدونم.میخواستم ندونم خب نمیپرسیدم….

 

 

آروم‌خندید و گفت:

 

 

-باشه…بپرس!

 

 

من و من کنان گفتم:

 

 

-دختری که قبل ازدواجت میخواستی رو خیلی دوست داشتی!؟

 

 

نمیدونم چرا یهو حالت صورتش تغییر کرد.حتی دیگه لقمه ای که واسه خودش گرفته بود رو هم نخورد.مکث کرد و این مکث اونقدر طولانی شد که من بپرسم:

 

 

-ناراحتت کردم!؟

 

 

-نه فقط فکر کنم این موضوع مربوط به گذشته ش و کنکاش گذشته ی کسی چندان عقوبت خوبی نداره…احتمالا برای هردو طرف…

 

 

-اما من یه سوال ساده پرسیدم!

 

 

-سوال پرسیدن آسون.جواب دادن که سخته!

 

 

-پس یعنی هنوزم دوستش داری!

 

 

فورا گفت:

 

 

-نه

 

-ولی تو خودت الان گفتی جواب دادن سخت!

 

 

با لحنی گله مند پرسید:

 

 

-بهار …!؟ همیشه وقتی رعد و برق میاد کله ی تو پر میشه از سوال نابجا!؟؟

 

 

-هیچ اتفاقی نمیفته اگه من جواب سوالی که پرسیدم رو بدونم

 

 

اینبار نه به خوش اشتهایی چند دقیقه پیش بلکه با بی اشتهایی یه لقمه واسه خودش گرفت و گفت:

 

 

-ای تخم مرغ رو زهرمارمون نکن…خب!؟

 

 

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:

 

 

-میخوای بدونی دارم به چی فکر میکنم!؟ به اینکه تو یه نفرو قبلا خیلی خیلی زیاد دوست داشتی اما بخاطر نوشین نتونستی باهاش ازدواج کنی…حالا منم دوست داری..اما باز همون مانع قبلی سر راهت…نوشین!

میدونی مهرداد….میدونی ..ته ته دلم دلم میخواد هیچ خاطراه ای باهات نداشته باشم…هیچ خاطره ای …

میترسم.میترسم از روزی که منم بخشی از گذشته ات باشم…میترسم…

 

 

تو سکوت بهم‌خیره شد.

این سکوت هم‌سنگین بود و هم تلخ…..

 

#پارت_۱۱۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

اون دیگه فهمیده بود من شاید بتونم کنارش خوش حال و خندون باشم اما هیچوقت خیالم راحت نیست و نمیتونه باشه.هیچوقت.

نون توی دستشو کنار انداخت و خیره تو چشمهام پرسید:

 

 

-بهار….تو خیلی دوست داری مدام منو زیر سوال ببری و ذهنمو آزار بدی!؟؟؟

 

 

نمیخواستم اعصابشو بهم بریزم.برای همین وانمود کردم خونسردم .یه لقمه برای خودم گرفتم و گفتم:

 

 

-نه.من دلم میخواد همیشه باتو باشم…کنارتو باشم….خوشی هامو با تو تقسیم کنم…من پیش تو باشم بد بد بد هم که باشم خوب میشم…شاد میشم…ولی نگرانم.نگرانم نمیخوام به عاقبت دختری که قبلا تو زندگیت وجود داشته دچار بشم….همین.

 

 

لقمه بعدی رو به سمت اون گرفتم. اون رو ازم گرفت اما بجای اینکه بزارش دهنش انداختش کنار و با عصبانیت گفت:

 

 

-تو به اعتماد نداری….نداری…تو فکر میکنی من چی ام کی ام ؟؟ هان بهار؟؟ یه پسر فلز خراب که میخواد مخ دختر خاله ی زنش رو بزنه…؟؟ من یه همچین کسی ام!؟؟ خاک برسر من اگه راجیم اینطوری فکر میکنی….خاک بر سر من…..

 

 

ناباور نگاهش کردم.از زدن اون حرفها نمیخواستم به این برسم که اون آدم بدیه.

اگه اون بد که با دخترخاله ی زنش وارد رابطه شده منم بدم که با شوهر دختر خاله ام وارد رابطه شدم.

اما من فقط میخواستم اون فکری به حال این رابطه ی مخفیانه بکنه….

میخواستم بدونم چه برنامه ای واسه آیندمون داره ولی ظاهرا نشد اون چیزی که میخواستم.

تعبیر اون از حرفهای من چیز دیگه ای از آب در اومد.این واقعا افتضاح بود.

عصبانی و دلخور بلند شد و بعد گفت:

 

 

-میرم بخوابم….

 

 

منم بلند شدم و صداش زدم:

 

 

-مهرداد من…من منظوری نداشتم…..من فقط….

 

 

پشت به من دستشو بالا آورد و گفت:

 

 

-بس…نمیخوام چیزی بشنوم….اصل یه رابطه رو اعتماد میسازه که تو به من نداری!

 

 

هیستریک‌خندید.چرخی زد و بلند بلند گفت:

 

 

-البته حق هم داری….من یه آشغالم….یه آشغال که داره ازت سواستفاده میکنه…

 

 

میخواستم بگم اصل یه رابطه رو نبود کس دیگه ای هست.نبود نفر سوم ..میخواستم بگم‌تو اگه آشغال هم باشی باز منم میخوامت…ولی…

ولی ساکت موندم.

گاهی وقتها برای جلوگیری از یه دعوای بزرگ باید سکوت کرد.

بلند شدم و رفتم سمت اتاق خواب.

رو به رو پنجره ایستاده بود و بارون رو از پشت پنجره تماشا میکرد.

با سرخمیده و انگشتهای توهم قفل شده رفتم سمتش و پشت سرش ایستادم.

متوجه ام شد و خودش شروع به حرف زدن کرد درحالی که همچنان محو تماشای بارون بود :

 

 

-دلیل جدایی ما فقط نوشین هم نبود….اینو خوب بدون …یه پسر وقتی یه دخترو واقعا بخواد آسمون بیاد زمین، زمین بره آسمون هیشکی نمیتونه جلوشو بگیره.اینو گفتم که بدونی من اگه واقعا شینا رو میخواستم پاش می موندم…فقط یه بخشیش نوشین بود…

 

 

نفس عمیقی کشید.با اینکه مشخص بود مرور گذشته اذیتش میکنه اما به حرف اومد:

 

 

-من شینا رو همونجور که بود دوست داشتم و میخواستم….با همون لبها…باهمون چشم و ابروها…باهمون گونه ها…ولی روند شینا بد توی ذوق من میزد.یه روز میکومد تا دماغشو عمل کرده…یه روز لباشو پروتز کرده..یه روز گونه کاشته…بهش میگفتم مگه من به اندازه کافی دوست ندارم که اینکارارو میکنی !؟

دلیلم شاید مسخره باشه ولی…باور کن شینا اون شینایی نبود که من واسه اولین بار بهش دل باختم…شده بود یه آدم دیگه با یه بینی دیگه…یه لبهای دیگه…یه چشمای دیگه….

حالم از این دخترایی که همه چیزشون پلاستیکیه بهم میخوره.شینا هم شده بود یکی عین اونا….

نوشین هم که….اه بیخیال…دل خوشی از گذشته ندارم..

 

 

 

رفتم سمت تخت.یه پتو برداشتم و به سمت مهرداد رفتم.تنش لخت بود و می ترسیدم سرما بخوره.انداختمش رو شونه هاش و خودم از پشت سرمو گذاشتم رو پشتش و دستامو دور تنش حلقه کردم و گفتم:

 

 

 

-من نمیخواستم برنجونمت…نمیخواستم گذشته رو به یادت بیارم….من…دوست دارم….

 

 

چندلحظه بعد به سمتم چرخید.دستاشو قاب صورتم کرد و بعد گفت:

 

 

-آدم کسی رو که دوستش داره اذیت میکنه!؟؟

 

 

سرمو بالا انداختم و گفتم:

 

 

-نُچ

 

 

-گذشته اسمش روش …گذشت و تموم شده….عین من که حق ندارم تو گذشته ی تو سرک بکشم و بابت اینکه قبلا با کسی بودی یا نبودی شماتت کنم دوست دارم توهم اینکارو نکنی….شینا تموم شد و رفت….

فقط خودش و خداش میدونن الان کجای این کره خاکیه…اصلا…بیخ گوشمم که باشه تو روحم اگه حتی بهش نگاه بندازم….مگه میشه یکی عین تو رو داشت و به کس دیگه ای نظر پیدا کرده!؟

 

 

خندیوم و سرمو رو سینه اش گذاشتمو گفتم:

 

 

-جوجه ات رو ببخش!

 

 

اونم خندید.دستاشو اینبار دو سرم گذاشت و بابهم ریختن موهام گفت:

 

 

-قبول! تورا خواهم بخشید ای بانوی زیبا….

 

 

 

خندیدم.اینبار نه آروم بلکه بلند بلند..دستاشو زیر کمر و پاهام گذاشت و بعد تو هوا بلندم کرد و بردم سمت تخت…

 

#پارت_۱۱۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

آهسته و عین چیز شکستنی با ارزش منو گذاشت رو تخت و خودش هم کنارم دراز کشید.

پیرهنمو داد بالا و دستشو گذاشت رو شکمم.بعد اونقدر بانمک خندید که دلم خواست خنده اش رو ضبط کنم.

 

-چقدر شکمت سرده….

 

 

اینقدر ذهنم درگیر قشنگی خنده هاش بود که حواسم نرفت پی حرفش.واسه همین گفتم:

 

 

-چیزی گفتی!؟

 

 

دستشو رو شکمم بالا و پایین کرد و گفت:

 

 

-گفتم چقدر تنت سرد….

 

دستمو رو تنش کشیدم و گفتم:

 

-عوضش تو تنت گرم . تو همیشه گرمی مهرداد دقت کردی!؟ چه تو هوای گرم چه توی هوای سرد…همیشه گرمی!

 

 

باز خنده هاشو مهمان گوشهای من کرد و گفت:

 

 

-بابا تو وقتی پیش منی اینجوری گرم میشم….

 

 

زدم به پهلوش که واسم زبون درآورد و گفت:

 

 

-سوسک کوچولو…

 

 

به خودم اشاره کردم و گفتم:

 

 

-من سوسکم!؟؟؟؟

 

 

-آره دیگه

 

از این تشبیه افتضاح صورتم توهم جمع شد.بلند شدم و رو پاهاش نشستم و با قیافه ای مثلا ترسناک گفتم:

 

 

-من شبیه سوسکم!؟؟ اینقدر زشتم!؟؟؟منو با مونالیزای…مونیکا بلوچیی انجلینایی مقایسه نمیکنی به سوسک تشبیه میکنی!؟باهمین دستام خفه ات کنم !؟

 

 

خنده کنان دستاشو رو سینه هام گذاشت و گفت:

 

 

-یکم دیگه برو پایینتر بعدهرکاری دوست داشتی باهام بکن…میخوای خفه کن…میخوای بکش…میخوای جر بده….

 

 

میدونستم منظورش چیه.آخه باسنم با اونجاش فقط یکم فاصله داشت.سیلی آرومی به گوشش زدم و گفتم:

 

 

-کثافت! خفه ات نمیکنم…کبودت میکنم که جرات نکنی و نتونی بیای خونه!

 

 

خم شدم و سرم رو بردم تو گردنش که تهدیدمو عملی کنم اما اون کمرم رو گرفت ودرازم کرد رو تخت و شروع کرد قلقلک دادنم و همزمان میگفت:

 

 

-که میخواستی منو کبود کنی بدی آره؟؟؟ یه کبودی ای نشونت بدم…

 

 

درحالی که زیر تنش از خنده ریسه رفته بودم و اشک از چشمام سرازیر شده بود، ملتمسانه گفتم:

 

 

-وای تورو خدا مهرداد…مهرداد جون بهار…غلط کردم ول کن دارم تو خودم میشاشم….آخ…آخ اخ…مهرداد توروخدا….

 

 

به بدبختی از رو تنم هلش دادم عقب و بعد بدو بدو از اتاق رفتم بیرون و خودمو رسوندم به دستشویی.

کثافت اونقدر قلقلکم داده بود که نتونستم تحمل کنم

کارمو که انجام دادم دستامو شستم و اومد بیرون….

همینکه وارد اتاق شدم مهردادو دیدم که با صورتی کلافه مشغول صحبت کردن با تلفن….

بهمدیگه نگاه کردیم اما نه من چیزی گفتم و نه اون…

با گام هایی آروم خودمو به تخت رسوندم و کنارش نشستم.

سرشو تکون داد و گفت:

 

“ممنون….ممنون…سعی میکنم خودمو برسونم…خودش الان حالش چطوره…میشه گوشی رو به خودش بدی….الو…چطوری!؟ بهتری!؟ میام الان…باشه میام…میام فعلا”

 

 

نگران شدم.کنجکاو گفتم:

 

 

-مهرداد چی شده!؟ داشتی با کی حرف میزدی!؟

 

 

-خم شدم و با برداشتن پیراهنش از روی زمین گفت:

 

 

-نوشین بود.حالش بد شده بردنش اورژانس….

 

 

با ترس گفتم:

 

 

-اورزانس!؟ چه اتفاقی براش افتادا!؟

 

 

-حمله میگرنی بهش دست داده!بعضی وقتها اینجوری میشه!

 

 

-الان حالش چطوره!؟

 

 

-نمیدونم…باید برم

 

 

بلند شد شلوارش رو پوشید و کمربندش رو هم بست.

غمگین نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-میخوای بری!؟

 

 

-آره ولی سعی میکنم برگردم

 

 

-اگه بری دیگه مگه میشه برگردی…

 

-میشه

 

-نه نمیشه چون اون بهت احتیاج داره.

 

بهم خیره شد.بعد با تاسف گفت:

 

 

-ببخشید عزیزم.نمیخواستم اینطور بشه ..ولی…باید برم انگار….

 

 

چی ازم برمیومد جز اینکه وانمود کنم اشکالی نداره.درحالی که داشت.من میخواستم اون پیشم بمونه.

میخواستم تا صبح کنارهم باشیم…حالا هم که نمیت نستم مجبورش کنم که اینجا بمونه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-اشکالی نداره.نوشین بهت احتیاج داره و تو باید بری…

 

 

اومد سمتم.گونه ام رو بوسید و بعد دسته کلید رو داد دستم و گفت:

 

 

-مراقب خودت باش.بهت زنگ میزنم.

 

 

تا جلوی در همراهیش کردم.وقتی رفت درو قفل کردم و برگشتم داخل….

چه احساس بدی…

باز من تک و تنها شدم…..

 

#پارن_۱۲۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

من اون خونه رو دوست داشتم.به شدت هم دوست داشتم اما نمیخواستم تنهایی اونجا سر کنم.

خصوصا وقتی بارون میومد و هوا اونقدر شکل و شمایل دلگیری به خودش گرفته بود.

مقابل آینه ای که طرح دورش جالب و سنتی بود ایستادم و بعد یکم آرایش کردم تا صورتم از اون حالت گرفته فاصله بگیره…

مقنعه ام رو از کوله ام بیرون کشیدم.

گرچه صبح کلاس نداشتم اما ترجیح دادم وقتم رو تو دانشگاه بگذرونم تا توی این خونه….

آماده که شدم از اونجا زدم بیرون.

چرخیدم و به اون خونه خیره شدم.چند تا عکس ازش گرفتم و نجوا کنان گفتم:

 

 

” تو دوست داشتنی ترین خونه ای هستی که من تاحالا دیدم”

 

 

بارون شدید بود و چتری نداشتم واسه همین بدوبدو خودمو به سر کوچه رسوندم و یه تاکسی گرفتم.

دودل بودم که به مهرداد زنگ بزنم یا نه…گفته بود خودش زنگ میرنه اما ساعت از نه صبح هم گذشته بود.

نتونستم بیتفاوت بمونم.

شماره اش رو که گرفتم بلافاصله جواب داد و قبل اینکه حرفی بزنم خودش گفت:

 

-سلام عزیزم

 

-سلام مهرداد.کجایی!؟قرار بود بیای پیشم ولی….

 

-تازه نوشین رو آوردم خونه …نشد که بیام هنوز همونجایی!؟

 

 

-نه.دارم میرم دانشگاه…

 

-اوکی پس مواظب خودت باش.فعلا…

 

 

حتی نذاشت منم خداحافظی کنم.ظاهرا خیلی خسته اش بود.

صدای بوق ممتد که به گوشم رسید دستم شل شد و گوشی افتاد رو کیف.

یعنی الان کنار نوشین دراز کشیده!؟

یعنی تمام صبح داشته از اون مراقبت میکرده!؟؟

یعنی سر نوشین الان رو سینه ی مهرداد من!؟

روی اون سینه ی ستبر…!؟

طاقت…خدایا بیا و به من طاقت بده….طاقت و صبوری و تحمل و شاید حتی فراموشی….

 

سرم رو تکیه دادم به شیشه وبا انگشتم روی بخار شیشه اسمشو نوشتم.

چرا من خودم بهش میگفتم باید حواسش به نوشین باشه باید به اون توجه کنه بعد باز خودم حسودی میکردم که جرا باید پیش اون باشه!؟؟

 

 

-خانم رسیدیم!

 

 

با صدای راننده تاکسی به خودم اومدم.ماشین رو نگه داشته بود و انتظار دریافت مزدش رو میشکید.پولش رو تسویه کردم و بعد پیاده شدم.

صدای رعد و برق تنم رو لرزوند.

شونه هام جمع شدن و نگاهم رو دخترو پسرایی به گردش دراومد که کیفشون کوک بود و لذتشون از بارش بارون صدبرابر امثال منی که سگرمه هامونو با دست هم نمیشد باز کرد.

 

بدون توجه به بارش شدید بارون به راه افتادم.

یه عده لذت میبردن…یه عده می دویدن که زودتر برسن به ساختمون اصلی و یه عده هم یه جا پناه گرفته بودن تا شدت بارون کمتر بشه…

من که کلاس نداشتم واسه همین رفتم سمت بوفه…یه قهوه ی داغ گرفتم و برگشتم سمت آلاچیق روی صندلی نشستم.

کیعفو کنار گذاشتم و سعی کردم با حلقه کردن دستهام به دور لیوان یه جوری خودمو گرم کردن….

سر که بلند کردم چشمم به پگاه افتاد.ازهمکلاسی هام بود.

راستش من خیلی با کسی مچ و رفیقی نبودم و فقط گه گاهی باهاشون همصحبت میشدم اینبار اما برای مشغول شدن و پرت کردن حواسم از مهرداد صداش زدم و براش دست تکون دادم.

اونم مثل من یه قهوه خریده بود و هی چشم چشم میکرد کجا رو پیدا کنه که از قطرات شدید بارون درامون بمونه و بتونه قهوه اش رو بخوره….

دوید و اومد سمتم.باهام دست داد…یخ یخ بود.

نشست رو به روم و گفت:

 

 

-چطوری احمدوند!؟ با مهدی احمدوند نسبتی داری!؟

 

 

شوخیشو با شوخی جواب دادم و گفتم:

 

 

-آره.داداشمه!

 

 

-منو براش جور کن.دخترخوبی ام.از ده تا انگشتم هیچ هنری نمیباره ولی عوضش زشت اورجینالم….

 

  • -تو خیلی هم خوشگلی!

 

باهمدیگه زدیم زیر خنده.یکم از قهوه اش رو چشید و بعد گفت:

 

 

-نمیدونم خدا دلش از چی و کی گرفته اینجوری گریه میکنه….فکر کنم دلش برای من سوخته….

 

 

یه آن صورتش غمگین شد.بهش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-برای تو !؟ چرا…

 

 

در لحظه حالت صورتش عوض شد.ما باهم صمیمی نلودیم.شاید فقط چند بار همکلام شدیم اما یهو یکی از خصوصی ترین مشکلاتشو برام گفت:

 

 

-میخوام با دوست پسرم فرار کنم

 

 

متحیر نگاهش کردم.اینکه اینقدر رک رفت سر اصل مطلب زندگیش، منو متقاعد کرد که اون سر شوخی داره واسه همین گفتم:

 

 

-تو خیلی شوخیااا…

 

 

-شوخی نمیکنم.با خانواده ام برای هزارمین بار بحثم شد.مگه ما یک ظهر کلاس نداریم!؟ الان نه…من اینجا چیکار میکنم!؟؟ فقط اومدم که ازشون دور باشم.تصمیمو گرفتم…میخوام با آرتین فرار کنم.نمیدونم چرا دارم این حرفهارو به تو میزنم.شاید چون کسی رو ندارم بی جرو بحث دوکلام باهاش صحبت کنم….نه خواهری…نه برادری…

 

 

منی که خودم درگیر یه مشکل بزرگ بودم نمیدونستم چطوری میتونم یکی دیگه رو راهنمایی کنم با این حال منطقی ترین حرف رو به زبون آوردم و گفتم:

 

 

-اینکارو نکن…بعدش چیزی جز پشیمونی باقی نمی مونه

 

-آخه ماهمو خیلی دوست داریم

 

-تو چند سالته!؟

 

-مثل بابام سوال میپرسی!

 

-فقط میخوام بدونم….

 

-21سال…

 

-آرتین!؟

 

-اونم 21….

 

-نمیدونم چرا میگی مثل بابات حرف میزنم

 

-چون اون همش سن و سالمو میکوبه تو سرم…ب

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x