رمان دونی

تو گلو خندید و بعد دست نوازشی روی سرم کشید و
جواب داد:
-آره عزیز دلم….
چقدر شنیدن جمله ی عزیز دل از دهن اون شیرین
بود.
نمیدونم چرا…
اما این کلمات شنیدنشون فقط فقط از طرف اون منو
اینطور هیجان زده و خوشحال میکرد.شاید چون کم
کم داشتم شدیدا علشقش میشدم.
عاشق و دلبسته.
شاید هم چون اون کل کمتر اهل زدن این حرفها بود.
اره…
آدمایی که کمتر ابراز علقه میکنن وقتی اینکارو
میکنن آدم هم تعجب میکنه هم لذت میبره.
حین نوازش کردنم پرسید:
-بچه ام امروز حالش چطوره!؟
درحالی که سرم رو همچنان به سینه اش چسبونده
بودم جواب دادم:
-خوب خوبه! عالیه!
سرم رو بوسید و مرسید:
-خب حال پیرهنمو میدی بپوش برم بال یا میخوای تا
شب همینجا تو راهرو نگهم داری!؟
خندیدم و سرم رو از روی سنیه اش برداشتم.
یک گام عقب رفتم و بعد هم گفتم:
-راحت باش.پگاه نیست…
یکم تعجب کرد.ابروهاش رو داد بال و پرسید:
-نیست !؟ کجاست پس !؟ رفته تهران!؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
-نه! گفت میرم پیش دوستام.انگار یه چندتا دوست
شیرازی هم داره…از همین رفقایی که به صورت
مجازی باهاشون آشنا شده…یه اکیپن…
اهسته گفت:
-که اینطور…
پرسیدم:
-ناهار خوردی !؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-اهوم..
پیرهنش رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-پس برو دوش بگیر من برات چایی دم میکنم …از
اون چایی های خستگی در کن!
کمرش رو خم کرد و بعد هم لبهاش رو جمع کرد و
گفت:
-اوکی..
لبهامو بوسید و بعد پیرهنشو روی دوشش انداخت و
قدم زنان از راهرو گذشت و تو همون حین هم گفت:
-ولی تو هم عجب کلکی شدیاااا…مفتی مفتی ازما
اشتی گرفتی. میدونستم رفیقت نیست محال بود به این
زودی آشتی کنم!
اون به سمت اتاق رفت و من به سمت آشپزخونه و
همزمان هم گفتم:
-بدجنس! تو اصل دلت میاد با من قهر بمونی…
از پله ها رفت بال و گفت:
-اره خیلی هم دلم میاد!
لبخند زدم و رفتم توی آشپزخونه.میدونستم که داشت
باهام شوخی میکرد

سینی به دست از آشپزخونه اومدم بیرون و اومدن من
همزمان شد با پایین اومدن نیما از پله ها درحالی که
حوله ی کوچیکی رو روی سرش میچرخوند تا نم
موهاش رو بگیره د خشکش بکنه.
آخرش هم نفهمیدم چیشد که اینقدر زود اومد خونه.
روی کاناپه نشستم و سینی رو گذاشتم روی میز.
اومد پیشم و کنارم نشست و گفت:
-به به! چایی زعفرونی و کیک! زشتی…بدخلق و
مغرور هم هستی…ولی یه ویژگی خوب داری اونم
اینکه دستپختت خوبه!
چپ چپ و گله مند نگاهش کردم و گفتم:
-نیماااااا…خیلی بدی…تنها ویژگی خوب من فقط
اینکه دستپختم خوبه؟ واقعا که! من زشتم !؟
سرش رو با تاسف تکون داد و جواب داد:
-آره خیلی…خدا کنه بچه ام به تو نره وگرنه اگه دختر
باشه که شوهر گیرش نمیاد و میترشه پسر هم باشه که
کسی بهش زن نمیده و پیرپسر میشه.
خواست لیوان چایی رو برداره اما قبل از اون این من
بودم که کشیدمش کنار و گفتم:
-عه! من زشتم ؟ پس چایی بی چایی…
خندید و بعد دماغمو گرفت و کشید و گفت:
-پس منم دماغتو ول نمیکنم!اگه دراز شد مسئولیتش
با من نیست…
اونقدر دماغمو محکم کشید که لیوان رو ول کردم و
تسلیم شدم و گفتم:
-آی دماغمو کندی نیما.باشه باشه…باشه بگیر بخور
ابروهاش رو داد بال و با رضایت سرش رو تکون
داد و برداشتن لیوان و گفت:
-آااا…آفرین…حال شد!
شروع کرد خوردن چاییش با کیک.دستمو آروم به
بینیم که شک نداشتم بخاطر فشار دست نیما حتما
سرخ شده بود مالیدم و دلخور نگاهش کردم.
حوله رو از روی موهاش برداشت و پرت کرد سمتم
و گفت:
-بیا این مال خودت!
زیر لب غریدم:
-بی نظم !
پا روی پا انداخت و حین عوض کردن بال و پایین
کردن کانالها گفت:
-مرد باس بی نظم باشه!
این و گفت وبعد کنترل رو رها کرد و کف دستش رو
چندبار زد به کنار خودشوگفت:
-بیا اینجا بشین .کنار خودم!

کف دستش رو چندبار زد به کاناپه و گفت:
-بیا اینجا بشین .کنار خودم!
ناز اومدم و خودمو براش لوس کردم و با تغیرجهت
نگاهم گفتم:
-نمیخوام! چون من زشتم و فاقد ویژگی های خوب به
نظرم همون بهتر که کنارت نشینم!
گردن کج کرد و گفت:
-یا میای یا به زور میارمت…حال دیگه میل خودته که
کدوم رو انتخاب کنی.
حوله اش رو کنار گذاشتم و بعد رفتم سمتش و کنارش
نشستم.
دستشو دور گردنم انداخت و بعد سرش رو چرخوند و
با نگاه به بینیم گفت:
-چه سرخ شده! ولی ُمده…دلقکیه!
یه مشت نه چندان محکم به پهلوش زدم و گفتم:
-نیماااا…خیلی بدجنسی! اذیت نکن…حوصله
ندارم.راستی نیما…دوستت اومد شیراز !؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-اهوم..اومد.منم واسه فرداشب قرار گذاشتم که بریم
بیرون…
خوشحال شدم و ذوق زده گفتم:
-خوبه…خیلی خوبه.چهارنفری که بریم بیرون

فرصت واسه آشنا کردن اونا بیشتر هست. کاش از
همدیگه خوششون بیاد…
به نظرت علی دخترای تیپ و مول پگاه رو دوست
داره و میپسنده!؟
خندید و گفت:
-سوال نکیر منکری چرا میپرسی بهار! من چه
میدونم علی از چه مدل دخترایی خوشش میاد
بکم خودمو کشیدم پایینتر و همونطور که با تارهای
موهام ور میرفتم زمزمه کنان گفتم:
-پوووف…باشه! دیگه از این سوال نمیپرسم ولی
خیلی خوشحالم واسشون خیلی…
با نیش باز شده تا بناگوش به تلویزون خیره بودم که
لیوان چاییش رو گذاشت رو میز و بعد هم یه کوچولو
چرخید سمتم.
کش سوتینم رو از روی شونه ام کشید و همونطور
که چشمهاش روی سرشونه ی لختم به گردش در
میومد با لحن خاصی گفت :
-بازم که از این لباس خوشگلت پوشیدی….

با لحن خاصی گفت :
-بازم که از این لباس خوشگلت پوشیدی…!
چون حرف از لباسم شد، ذهنم برای چند لحظه ولو
کوتاه از هر موضوعی که مربوط به پگاه میشد تهی
شد و با کج شدن سرم نگاهم سمت شونه ام کشیده
شد.
واژه ی”لباس خوشگله” لبخندی روی صورتم نشوند.
از اینکه پسندید خوشحال شدم.
سوی چشمهام به سمت صورتش رفت.
به شوخی گفتم :
-تو که گفتی از این لباسها خوشت نمیاد !
فورا نسبت به این حرفم ری اکشن نشوند داد.
دست راستش رو تند تند تکون داد و گفت:
-نه نه نه ! الکی حرف تو دهن من نزار لمصب! من
کی همچین حرفی زدم !؟
من گفتم این لباس خوشگل رو همیشه فقط واسه من
بپوش! جمله ی منو تحریف نکن
دو کنج لبم از هم کش اومدن.
حس کردم به چشم شنیدن نیاز داره واسه همین اون
چیزی رو تحویلش دارم که دلش میخواست بشنوه:
-چشم! کل لباس خوشگلی دنیارو فقط واسه تو
میپوشم!
چون اینو گفتم خندید و بعد حلقه ی دستش رو تنگتر
کرد و منو بیشتر از قبل به خودش فشرد.
گرمی بوسه اش روی گردنم پلکهامو لرزوند.
چشمهام رو آهسته روی هم گذاشتم و سرم رو به سینه
اش تکیه دادم.
یکی از دستهاش رو برد پایین و با رد کردنش از زیر
لباسم و کشیدن کف دستش روی شکمم پرسید:
-توله چطوره !؟
درحالی که نوازشهاش و حرکت دستش روی شکمم
کاری کرده بود دلم نخواد چشمهام رو باز نگه دارم،
یه کوچولو خندیدم و جواب دادم:
-نیما یه جوری میگی توله چطوره انگار هفت هشت
ماهشه!
دستش رو آروم آروم بالتر برد و گفت:
-به هر حال هست و وجود داره دیگه درسته!؟
پاهامو مثل خودش روی میز گذاشتم و جواب دادم:
-آره ولی سوالهای این مدلیت رو بزار واسه
چندماهگیش! نه الن که فنچ هم نیست!
دستشو از زیر پیراهن تنم چندبار خیلی آروم رو
شکمم زد.درست مثل نوازش کردن و بعدهم گفت:
-در هر صورت مراقب امونت من باش بهار!
این بچه زشت بشه، موهاش کم پشت بشه، مثل همبر
سوخته بشه بداخلق باهش من همه رو از چشم تو
میبینم!
چشمهامو وا گردم و پرسیدم:
-عه!!! از چشم من چرا!؟
شونه هاش رو بال انداخت و جواب داد:
-نمیدونم دیگه اون مشکل توئہ…من گفتنی هارو
گفتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

بمیرم من واسه این دوتا ک گیر اون غول بیابونی افتادن😔😔😔
چقدر دلم گرفت خدااا😔😔😔
مهری آجی ی چی میگم ناراحت نشی… خیلی بیشوور می نویسی جوری ک آدم عاشقش میشه و دلش میخواد بیاد ی گازت بگیره🙈🙈🙈😍😍😍😍😍❤❤❤❤❤❤😘😘😘😘😘 عاشقتم هنرمندجونم❤💋😘

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

من چرا اینجا کامنت دادم🙄🙄🙄🙄

یاس
یاس
2 سال قبل

کلا این رمان پر ایراده اوایل بهار انقد لوس نبود واقعا نویسنده چه بلایی سرش اومده

کوثر
کوثر
2 سال قبل

این خوشبختی و خنده حق بهار
ولی مطمین نویسنده یه بلایی سر زندگی بهار میاره

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

یه چیزی این وسط درست نی.
رویا چی شد ؟
بعدش زیادی داره بهار خوش میگذره اشتباه نکنم باورود مهراد این خوشی پایان میپذیره.
من از مادر بهار در تعجبم چه زود دخترشو فراموش کرد واسه اینکه به اق صادق برسه

صدف
صدف
2 سال قبل

نویسنده علاقه ی خاصی به شونه ی لخت و تاپ بندی داره 😆😆😆😆تنوعی هیجانی چیزی

یلدا
یلدا
2 سال قبل

من واقعا اون اولا که با مهرداد وارد رابطه شد کامل رمانو ترک کردم و دیگه نخوندم چون خیلی از مهرداد بدم میومد و میاد اما فقط به خاطر یه اسم تو این رمان باز وسوسه شدم که بخونمش ، از وقتی که مهرداد از این رمان گورشو گم کرده عاشق این رمان شدم . خیلی دلم برای بهتر میسوزه خیلی سختی کشیده و امیدوارم مهرداد بمیره و نتونه این دختر بیچاره و بدبخت کنه . فقط نمیدونم چرا حس میکنم این رمان بر اساس واقعیته 😂😂

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x