#پارت_۵۵۶
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
از منیژه خداحافظی کردم و به سمت نیما که کنار ماشینش ایستاده بود رفتم.
رفتار صبحش اصلا واسم قابل گذشت نبود چون هنوز هم حرفهاش توی سرم رژه می رفتن.
حرفهای گزنده و تلخی که هرکسی میشنیدشون محال بود دیگه حتی به اون کسی که این حرفهارو زده بود نگاه هم نمینداخت!
اگه هم داشتم به طرفش می رفتم صرفا واسه این بود که بهش بگم نمونه و بهتره بره.
من حاضر بودم با پای پیاده این مسیر رو طی بکنم اما با اون نرم. تکیه داده بود به ماشینش و به دور دست خیره شده بود.شاید به انتهای خیابون…
نزدیکش که شدم دستهامو تو جیبهای لباسم فرو بردم و چندقدمیش ایستادم.
متوجه ام شد و فورا سرش رو به سمتم برگردوند.
خیلی سرد و بیقدمه گفت؛
-سوار شو…
خواست در ماشین رو باز کنه و پشت فرمون بشینه که خیلی سریع گفتم:
-سوار نمیشم چون خودم میخوام برم!
خیلی فوری بود پرسید:
-چی!؟
تای ابروم رو بالا دادم و بعد جواب دادم:
-خودم دوتا پا دارم…راه رو هم بلدم…میتونم برم خونه!
با گفتن این حرفها ازش رو برگردوندم و قدم زنان به راه افتادم.دنبالم اومد و پرسید:
-کجا به سلامتی!؟
مکث کردم و ایستادم.سرمو به سمتش برگردوندم و جواب دادم:
-گفتم دوتا پا دارم که بلدم باهاشون راه برم و خودمو برسونم خونه…رمزگشایش هم که بکنی مفهوم اصلی ای که از توش درمیاد اینه…
من ازت متنفرم و ترجیح میدم از اینجا تا خونه پیاده کز کنم اما با تو نرم!
دوباره به راه افتادم درحالی که هنوزم داشتم به تک تک حرفهاش فکر میکردم .
حرفهایی که با بی رحمی حواله ام کرده بود.
حرفهایی که نمیتونستم از یاد ببرمشون…
حرفهایی که هنوزم باهاشون درگیر بودم.حرفهایی که بی رحمانه تو سرم تکرار میشدن و مشقتها و سختی هام رو برام یاداور میشدن!
دستم از پشت کشیده شد.
نیما بود که اینجوری نگه ام داشت.
سگرمه هاش رو زد توی هم و گفت:
-بیا برو سواد ماشین شو کم مزخرف بگو…
پوزخندی زدمو به طعنه پرسیدم:
-عه؟ مزخرف…حرفهای که بهم زدی مزخرف بودن؟ منظورت اوناست ؟؟؟ توهین تحقیر دیگران از کی تا حالا اسمش اونیه که تو میگی!؟
نفس عمیقی کشید از اون مدل نفسهای که حرص زیاد شخص مقابل رو نشون میداد و بعد هم هلم داد سمت ماشین و گفت:
-کاری نکن اینجا و جلوی بیمارستان کار به دعوا و بگو مگو بکشه….عین بچه آدم بیا برو سوارشو….
از این زور گویشش…از این بدخلقی هاش…از این مرد سالاری هاش حالم بهم میخورد.
چنددقیقه ای با نفرت نگاهش کردم و بعد
دستمو به زور از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم؛
-خیلی عوضی هستی.امیدوارم خیلی زود از شرت خلاص بشم….
گرچه این حرفهارو زدم اما درنهایت از ترس عملی نشدن تهدیدهاش رفتم و سوار ماشین شدم.
راستش از اون هیچی بعید نبود و من اصلا دلم نمیخواست جلوی بیمارستان آبرو ریزی به پا بشه.
همین که ماشین رو به حرکت درآورد گفت:
-ببین…من اصلا حال نمیکنم با بیمارها اونقدر راحت بگو بخند میکنیااااا….شنفتی یا نه؟
سرمو برگردوندم سمتش و به نیمرخش نگاه کردم.
باورم نمیشد ذهنش تا به این انداره خراب باشه.
ابروهام رو درهم گره کردم و گفتم:
-بگو بخند ؟ چه بگو بخندی؟ توقع داری لال بازی دربیارم؟ با ایما و اشاره باهاشون صحبت بکنم؟
دستش رو بالا آورد و با عصبانیت گفت:
-واسه من نطق نکن…تو حق نداری تو بیمارستان به بهانه ی شغلت با مردها لاس بزنی…
ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم:
-من کجا لاس زدم!؟
با صدای بلند و حالتی عصبی جواب داد:
-تو جلوی خود من صدبار با بگو بخند حال شریف رو پرسیدی….این یه نمونه اش بود که من پیشت بودم …
کلافه و با حرص گفتم:
-من یه پرستارم…باید با مریض صحبت کنم…
داد زد:
-غلط میکنی….بخوای اینجوری ادامه بدی دیگه حتی اجازه نمیدم بری بیمارستان…بری که با این و اون لاس بزنی…
بازم با بهت نگاهش کردم و تو همون حالت جاخوردگی گفتم:
-لاس چیه؟ چرا اینجوری میکنی؟ من با کی لاس زدم آخه…
باز هم صداش رو برد بالا و گفت:
-واسه من ادای آدم خوبا رو درنیار…یا عین آدم میری و میای یا قید اینکارو میزنی
چشمامو یه دور بازو بسته کردم و نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم.
حرفهاش حرف زور بودن…
حرفهای زوری که مغز آدمو به درد میاوردن.
اصلا صحبت با همچین آدمی بیفایده بود برای همین گفتم:
-نیما من اصلا دیگه با تو حرفی ندارم….
سرمو برگردوندم سمت پنجره تا حتی چشم هم بهش نیفته.
اصلا من چه حرفی میتونستم با یه آدم غیر منطقی داشته باشم!؟
هوووووف….
چرا آخه اون اینجوری بود؟ چرا بیخودی داشت اوقات من و خودش رو تلخ میکرد…
نامحسوس نفس عمیقی کشیدم و آهسته با خودم لب زدم:
” خدایا منو صبر بده….”
#پارت_۵۵۷
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
من زودتر از ماشین پیاده شدم و به سمت در خونه پا تند کردم.
حاضر بودم چندتا خرس و پلنگ وحشی دوره و احاطه ام بکنن اما کمتر پیش نیما بمونم.
ماشین رو خاموش کرد و اومد سمت من.
چون دست راستش زخمی بود ،دسته کلید رو با دست چپش از جیب شلوارش بیرون آورد و همزمان گفت:
-نیمخوام مامان بفهمه دستم چیشده..متوجهی؟
زهر خندی زدم و گفتم:
-چرا باید در مورد تو اصلا حتی حرف بزنم…هه!
-گفتم که بدونی…
هیچی نگفتم و فقط وقتی درو باز کرد جلوتر از اون رفتم داخل.
درو بست و پشت سرم اومد داخل.
زن عمو توی حیاط بود و سینی میوه هایی که میخواست خشکشون بکنه رو یکی یکی روی تخت های توی حیاط چیده بود.
سرم رو به سمتش برگردوندم و گفتم:
-سلام زن عمو…
مثل همیشه آهسته و نه چندان با اشتیاق جواب داد:
-سلام…
درست به فاصله ی یکی دو دقیقه بعد نیما هم که پشت سر من بود خطاب به مادرش گفت:
-سلام…
برخلاف رفتار سردش با من خیلی گرم با پسرش سلام کرد.کمر تا شده اش رو صاف نگه داشت و گفت:
-سلام عزیز دلم….خوش اومدی قربونت برم….چیزی میخوری برات بیارم!؟ چایی ای آبی…
نیما با خستگی جواب داد:
-نه میرم اول یه چرت بزنم.یکم خستمه….
زن عمو با نگرانی گفت:
-چیه؟مگه ناخوشی فدات شم….لااقل ناهار بخور
نیما خیلی سریع و درحالی که کلا در تلاش بود مادرش دستش رو نبینه جواب داد:
-نه نه نیازی نیست…من خوبم…
واسم مهم نبود دوستم نداره.حتی مهم نبود که پسرشو تحویل میگیره اما منو نه.
کفشهام رو از پا درآوردم و رفتم بالا توی اتاق.
داشتم لباسهام رو از تن درمی آوردم که اومد داخل.
اونقدر خسته بود که حتی حال نداشت جورابهاش رو از پا دربیاره.
همونجوری بیحال خودشو انداخت روی تخت و فقط با دست چپش دو سه تا از دکمه های پیرهنش رو وا کرد.
چشماش رو بسته بود و ساعد دستشو گذاشته بود روی چشمهاش….
لباسهامو که عوض کردم رفتم بیرون و آبی به دست و صورتم زدم و بعد دوباره اومدم سمت اتاق.
تو چهارچوب ایستادم و نگاهش کردم.
پاهاش از تخت از آویزون بود و کمرش روی تخت.
بی تفاوت ازش رو برگردوندم و فاصله گرفتم از قاب در.
به سمت پله ها رفتم تا خودمو برسونم پایین .احساس تشنگی داشتم.
تو آشپزخونه ی ساکت و آرومی چرخی زدم و سرکی هم به یخچال کشیدم ودرنهایت یه نوشیدنی خنک خوردم تا رفع عطش کنم.
همین که خواستم از آشپزخونه بیرون بیام ذهنم رفت پی نیماو سردردش…
خیلی ازش عصبانی و دلخور بودم اما نتونستم هم نسبت به بدحالیش بیتفاوت بمونم و فکر کنم این برمیگشت به همون حس پرستار بودنم!
دوباره برگشتم توی آشپزخونه.
اونقدر کابینتهارو زیرو رو کردم تا بالاخره تونستم چیزایی که لازم دارم رو پیدا کنم و وقتی کردم براش یه دمنوش شفا بخش درست کردم.
یادمه یه استاد داشتیم که زیاد در مورد خواص داروهای گیاهی صحیت میکرد و همیشه میگفت خودش تا اونجایی که راه داشته باشه سعی میکنه در مواقع لازم از همین داروهای گیاهی استفاده کنه البته به حد نیاز و تا جایی که ضرری نداشته باشن و منم از همون استاد یه سری چیزا یاد گرفتم که همچین مواقعی به دردم میخوردن!
راه افتادم سمت اتاق.
درو کنار زدم و رفتم داخل.
خواب خواب بود.
کنارش روی تخت نشستم و به صورتش خیره شدم.
لبهای صورتی برجسته و خوش رنگی داشت و چونه ای خوش فرم…
من از اون زاویه فقط همون دو عضو از صورتش رو می دیدم.
رنگش پریده بود و حتی تو خواب هم اخمهاش توی هم بود.
نیما بود دیگه…یه موجود وحشی که هیشکی تحملش نمیکرد.اون از بیرون جذاب بود.
حس میکردم حتی توی خواب هم سردرد داره….
آهسته صداش زدم و گفتم:
-نیما…آقای زورگو….نیما
جوابی نداد.دستشو تکون دادم و اون لحظه بود که بالاخره بیدار شد.
ساعد دستش رو به آرومی از روی چشمهاش برداشت و گفت:
-چیه چیشده!؟
یکم خودمو کشیدم عقب و جواب دادم:
-چیزی نشده…یه دمنوش آوردم واسه سردردت خوبه.پاشو یکمشو بخور….
چپ چپ نگاهم کرد وبه طعنه پرسید:
-توش زهر ریختی!؟
کنج لبمو دادم بالا و گفتم:
-اینطور فکر میکنی…؟
ابروهاش رو بالا و پایین کرد و گفت:
-آخه تا چنددقیقه پیش میخواستی سر به تنم نباشه..
دمنوش رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-همین حالاش هم نمیخوام…ولی الان نترس..من واسه کشتن تو هیچوقت راهی به این آسونی رو انتخاب نمیکنم…
لبخند تلخی زد و لیوان دمنوش رو ازم گرفت…
#پارت_۵۵۸
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
لبخند تلخی زد و لیوان دمنوش رو ازم گرفت. کاملا مشخص بود حالش اصلا خوب نیست.
حس میکردم مشکلش فقط سردرد نیست.
شبیه کسی بود که دچار مسمویت غذایی شده.
یکم از دمنوش رو که خورد صورتش رودرهم کرد و بعد گفت:
-اههه! این چه کوفیته! مزه زهرمار میده….
پشت دستمو چسبوندم به پیشونیش تا دمای بدنش رو بسنجم و همزمان گفتم:
-آره مزه زهرمار میده اما عوضش سردردت رو خوب میکنه…کامل بخورش!
دستمو از روی پیشونیش کنار زد.و به هر بدبختی ای بود اون دمنوش رو خورد.
صورتش کاملا درهم شده بود.اَه اَه کنان لیوان رو به سمتم گرفت و گفت:
-اههههه…تاحالا این حجم از زهرمار رو نچشیده بودم
ایوان رو ازش گرفتم و پرسیدم:
-فقط سردرد داری!؟
دوسه دکمه باقیمونده ی پیرهن تنش رو باز کرد و همزمان جواب داد:
-بله خانم دکتر!
حتی تو این موقعیت هم طعنه و کنایه میزد.ولی به درک.
بزار هرچی دلش میخواد بگه.
واسه من حکم یه بیمار رو داشت. خم شدم و نشستم روی زمین.جورابهاش رو از پا درآوردم و گذاشتم کنار و همزمان گفتم:
-همینو بخوری یکم بخوابی خوب میشی! البته اگه درست و حسابی دراز بکشی روی تخت!
از کنارش بلندشدم.کمربندشو وا کرد و مستقیم دراز کشید روی تخت و یکی از بالش هارو برداشت و گذاشت روی صورتش و همزمان گفت:
-من ناهار نمیخورم فعلا…بگو بیدارم نکنن…
آهسته گفتم:
-باشه.حتما…ندیدنت سر میز شام خیلی هم خوبه!
پوزخندی زد و گفت:
-پس برو و ناهارتو کوفت کن و لذت ببر از اون غذا خوردن…
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-حقت بود اینو بهت نمیدادم تا از سردرد…
وسط حرفهام گفت:
-وراجی نکن…بروووو
لیوان دمنوش رو از روی تخت برداشتم که از اتاق برم بیرون اما همون لحظه بالش رو از روی صورتش برداشت و گفت:
-یه مامان نگو من ناخوشم و سردرد دارم…
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
-باشه بچه ننه!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-حالا گم شو برو بیرون!
پوزخندی زدم و گفتم:
-واقعا که غیر قابل تحمل و چندشی…
بالش رو دوباره گذاشت روی صورتش اما چیز دیگه ای نگفت.
از اونجا زدم بیرون.
چه بهتر که قرار بود همینجا بمونه و نیاد بیرون چون من یکی دگه اصلا تحملش رو نداشتم.
ار پله ها رفتن پایین و قدم زنان به سمت آشپزخونه رفتم.
اینبار زن عمو توی آشپزخونه بود.
منو که دید گفت:
-نیما رو صدا بزن بیاد پایین ناهار آماده است!
لیوان رو توی سینک گذاشتم و گفتم:
-نمیخوره…
کنار اجاق ایستاده بود که سر قابلمه رو برداره اما تا این رو شنید متعجب برگشت سمتم و پرسید:
-چی؟ نمیخوره؟
-بله زن عمو…
نگرانتر از قبل پرسید:
-چرا مگه حاش بده؟ چیزیش شده؟
میدونستم اون چقدر رو پسرش حساسه.
حتی نیما به همین دلیل اونقدر تاکید داشت ماددش متوجه نشه.
انگار از حساسیتش باخبر بود.
لبخندی تصمعی زدم و گفتم:
-نه چیزیش نیست…فقط گفت خستشه…
تا اینو شنید نفس راحتی کشید و بعد گفت:
-خب خداروشکر…من ناهارمو خوردم.نیما هم که میگی نمیخوره….
تو اگه میخوری بریز واسه خودت و بخور….
درحالی این حرفهارو میزد که به سمت خروجی می رفت.
شونه بالا انداختم..
هم باید با اون میساختم همپسرش….
#پارت_۵۵۹
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
کنار باغچه نشسته بودم و به گل قهر نگاه میکردم.
لمسش که میکردم پژمرده میشد.
چقدر گلها به آدما شباهت داشتن…
پژمرده میشدن اگه بهشون توجه نمیشد.اگه با غیظ لمسشون میکردیم.اگه آزارشون میدادیم.
اگه بیتفاوتی میکردیم.
آره..گلها خیلی به آدما شباهت داشتن.خیلی زیاد.
تو خودم بودم و غرق تماشای گلدونهای پر تعداد لب باغچه که زن عمو قدم زنان اومد سمتم.
چادرش سرش بود و کیفش توی دست.
به نظر می رسید قصد داره بره بیرون.
همونطور که سمتم میومد شماره آژانس رو گرفت و مشغول صحبت شد:
“الو…یه ماشین بفرستین منرل احمدوند اشتراک 4022…فقط بی زحمت زودتر عجله دارم…بله بله….زودتر فقط…ممنونم”
تماسش که تموم شد.کنارم نشست و گفت:
-مواظب باشن این گلها نیفتن…
از تذکر بچگونه اش خوشم نیومد.دلخور نگاهش کردم.البته سعی کردم این دلخوری خیلی توی صورتم مشخص نباشه اما….
مگه میشه آدم همچین برخوردهایی ببینه و دلش نشکنه؟!
همچین سردی هایی….
یا همچین حرفهایی بشنوه و خم به ابرو نیاره ؟
آهسته گفتم:
-باشه حواسم هست…
سرم رو پایین انداختم و از گلدونها یه کوچولو فاصله گرفتیم که یه وقت اتفاقی واسشون نیفته و خاطر عزیز همایونی زن عمو مکدر نشه!
سرم رو برگردوندم به طرف دیگه ای و انگشتهامو تو خنکی علفهای باغچه فرو بردم.
حس خنکی خیلی خوبی بود.لبخند ملیحی زدم که زن عمو پرسید:
-تاحالا دکتر زنان رفتی؟
از سوالش یکمجاخوردم.با مکث جواب دادم:
-نه…
خونسرد گفت:
-من یه خوبش رو سراغ دارم…
نفهمیدم و نگرفتم چرا داره این حرف رو به من میزنه.گیج و سردرگم بهش خیره شدم که گفت:
-دختر یکی از دوستای قدیمیم خیلی وقت بود که بچه دار نمیشد…قریب به 13سال ازدواج کرده بود اما بچه دار نشد…تا اینکه یکی یه فوق تخصص بهشون معرفی کرد که شش ماه ایرون و شش ماه آلمان.
اتفاقا چوم بچه شیرازه شش ماهی که ایرانه میاد همینجا.
الان دختر دوستم پنج ماهه بارداره…
ده روز دیگه هم دکتره میاد ایران و نوبت دهی انجام میدن…
من کارت ویزیت مطبش رو از دوستم گرفتم گفتم توهم بری پیشش…
متعجب بهش نگاه کردم.
یعنی یه این زودی از من بچه میخواست؟؟؟
ما که نازه ازدواج کرده بودیم.چرا اینقدر نگران بودن که مبادا نازا باشم….
فکر کنم اصلا حالیش نشده بود من هنوز دخترم….
با همون حالت جاخورده پرسیدم:
-من؟ برم پیش دکتره؟
کارت توی مشتش رو به سمتم گرفت و جواب داد:
-آره…فردا یه زنگ بزن و نوبت بگیر.این خیلی سخت نوبت میده چون سر دکتره خیلی شلوغ …هرچی زودتر اقدام کنی بهتره
پوزخندی زدم و گفتم:
-زن عمو مگه چه مدت از ازدواج ما میگذره که شما باخودتون به این نتیجه رسیدین من باید برم پیش دکتر؟
اخم کرد و گفت؛
-حالا بهت برنخوره…ولی لازمه..تحت نظر پزشک باشی بهتره.
وقتی به مهناز میگفتم همینجوری واسم ادا میومد..بهش بر میخورد اما تهش شد این…
دیگه بچه دار نمیشه!
واسه پسر من پسر نمیاره…خودش که میگه من خودمنمیخوام اما میخواد…دربدر هم دنبال دوا درمونه…
منتها دیر اقدام کرد.تو نمیباس اشتباه اون رو تکرار کنی…
بدون حرف به صورتش خیره بودم که کارت رو تکون داد و گفت:
-بگیرش …
به ناچار کارت رو ازش گرفتم اما گفتم گفتم:
-من بچه نمیخوام فعلا..
لب گزید و با چشمهای گرد شده گفت:
-این حرف رو دیگه نزنیااا.
میخوای امید عموت ناامید یشه؟
بعدشم…تو بیست یکی دوسالته اما نیما سی و پنج شش سالشه…
نکنه میخوای وقتی چهب سالش شد براش یچه بیاری؟
چشم عموت به شما دوتاست…مبادا همیچن حرفی پیشش بزنی…
نگاهی به کارت توی دستم انداختم.
عجب گیری افتاده بودم.چرا اینجوری با این حرفهاشون تحت فشارم میذاشتن آخه؟
چرا؟…
صدای بوق ماشین که از بیرون اومد فورا بلند شد و گفت:
-فکر کنم آژانس اومده…فردا حتما زنگ بزن یه نوبت بگیر.
نیما هم بیدار شد براش غذت آماده بکن…
تذکراتش رو که داد و فرمایشاتش رو به زبون آورد با عجله به سمت دررفت و بعد هم درو باز کرد و رفت بیرون…
#پارت_۵۶۰
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
تذکراتش رو که داد فرمایشاتش رو که به زبون آورد با عجله به سمت دررفت و بعد هم درو باز کرد و رفت بیرون…
حالمو داغون کرد و روزم رو خراب…
خودم کم بیچارگی و بدبختی نداشتم بچه هم به دردسرهام هم اضافه شده بود!
من اصلا از نیما خوشم نمیومد چه جوری باید می رفتم پیشش و بهش میگفتم لطفا بیا سکس کنیم که یه پسر تپل مپل برای حفظ نسل خونواده بیاریم؟
سر خم کردم و دوباره نگاهی به کارت توی دستم انداختم.
“دکتر ویکتوریاامیرسلیمانی”
پوزخندی زدم.ویکتوریا….
حالا ما نخوایم این ویکتوریا خانم رو ببینیم باید کی رو می دیدیم….؟
از منی که تاحالا نیما دستش به دستم نخورده بود انتظار یه بچه ی فوری فوتی داشتن!
ولی….
اونا باید از لک لک ها بچه بخوان نه مایی که ازهم متنفریم!
تو خودم بودم که نیما صدام زد و گفت:
-هوووی بهار…
سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:
-هوووتو کلاته!
دستهاشو گذاشته بود لب پنجره و با صورت خوابالودش نگاهم میکرد.
تنش لخت بود.شونه اش رو تکونی داد و گفت:
-تا برم دوش بگیرم غذا گرم کن بخورم…
نه خیلی دوستانه اما محض تذکر گفتم:
-مراقب زخمت باش نباید خیس بشه…
بی اهمیت گفت:
-بجای این حرفها پاشو غذا آماده کن…بچه که نیستم حواسم به خودم هس
ملکه از یه طرف امر و دستور صادر میکرد و پادشاه از طرف دیگر.
نفس عمیقی کشیوم و حین بلند شدن از لب باغچه باخودم گفتم:
“خدایا تو فقط به من صبر بده”
رفتم تو آشپزخونه.کارت توی دستمو گداشتم رو اپن و سرگرم گرم کردن غذاشدم.
ربع ساعت بعد وقتی همه چیز رو براش آماده کردم بالاخره سروکله اش پیدا شد درحالی که داشت با حوله موهاش رو خشک میکرد.
صندلی رو کشید عقب و وقتی روش نشست پرسید:
-نوشیدنی گاز دار هست تو یخچال؟
-نمیدوم…باید نگاه کنم
رفتم سمت یخچال.درش رو باز کردم و نگاهی به داخل انداختم.یه پپسی بیرون آوردم و اومدم سمتش. پپسی رو گذاشتم مقابلش و گفتم:
-همین بود فقط…
-همینم خوبه
خیلی خونسرد مشغول خوردن شد. نگاهی به صورتش انداختم و
پرسیدم:
-دیگه سردرد نداری!؟
بدون اینکه سرش رو بالا بگیره خیلی آروم و خونسرد و آروم جواب داد:
-نه!
از رنگ و روش مخص بود حسابی حالش جا اومده.سرحال و قبراق شده بود.رفتم سمت اپن و همزمان گفتم:
-من که بهت گفته بودم اون دمنوش تلخ از سیگارایی که میکشی بهترن!
کارت ویزیت دکتر رو برداشتم و رفتم سمتش.رو به روش نشستم و کارت رو گذاشتم کنار بشقابش.
مکث کرد.قاشق رو رها کرد و بجاش قوطی پپسی رو برداشت و با باز کردن درش نگاهی به کارت انداخت و پرسید :
-این چیه!؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-کارت تماس نوبت دهی پزشک فوق تخصص زنان و زایمان و ناباروری و بلان و بهمان و بیسار…
سرش رو بالا گرفت و با تعجب نگاهم کرد.
با یه مکث کوتاه پرسید:
-این حرفها چیه میزنی؟بنال ببینم چیشده؟
غمگین و دپرس نگاهش کردم و با حالتی دلخور جواب دادم:
-اینو مادرت بهم داده…تو حیاط قبل از رفتنش بهم داد.گفت فردا زنگ بزنم نوبت بگیرم از دکتره…
-چرا مگه مشکلی داری؟
ابروهاموبالا انداختم و گفتم:
-نه اما اون فور میکنه دارم که تاحالا حامله نشدم.وقتی هم بهش گفتم من فعلا بچه نمیخوام حسابی کفری شد
محض رضای خدا یه جوری فکر بچه رو از سرشون بنداز…
یکم از نوشیدنیش رو خورد و بعد گفت:
-توجه نکن…اون نگرانه.فکر میکنه اگه از الان نفرستت پیش دکتر مثل مهناز نمیتونی بچه دار بشی توجه نکن…
بیتفاوتی و خونسردیش عصبانیم میکرد.
اونکه تحت فشار نبود ببینه من چی میکشم.
با حرص و جوش گفتم:
-تو خیلی بیخیالی…ولی من نمیتونم باشم..چون مدام میاد و در مورد بچه باهام حرف میزنه…
از یه طرف عمو از یه طرف مادرت…
اونا که به تو چیزی نمیگن.
منو تحت فشار میزارن…
عصبی شد و پرسید:
-چیه؟ میگی چیکار کنم؟ پاشم بکنمت بریزم توش صبح یه توله تو شکمت بکارم؟ هااات؟
یا منتهای تاسف نگاهش کردم.
سرم رو تکون دادم و با بلندشدن از روی صندلی سمت خروجی آشپزخونه رفتم و زمزمه کنان گفتم:
“مرده شور این زندگی زوری و اجباری رو ببرن”
#پارت_۵۶۱
🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓
با بلندشدن از روی صندلی سمت خروجی آشپزخونه رفتم و زمزمه کنان گفتم:
“مرده شور این زندگی زوری و اجباری رو ببرن”
از آشپزخونه بیرون رفتم.خداروشکر که باز اینجا کسی نبود و میتونستم یه گوشه بشینم و یه جوری خودمو سرگرم نگه دارم.
نمیدونم اگه عمو و زنش بودن چه جوری میتونستم اصلا خودم رو آروم نگه دارم.
لم دادم روی کاناپه و کنترل رو برداشتم و با روشن کردن تلویزیون سعی کردم ذهنم رو از این موضوع پرت نگه دارم.
اما مگه میشد !؟
عمو و زنش مدام منو تحت فشار قرار میدادن و هی حرف از بچه میزدن. اصلا هم واسشون اهمیت نداشت و مهم نبود که خود من چی میخوام!؟
خود من بچه میخوام یا نه…
من واسه هیچکدومشون مهم نبودم.
من یه آدم اجباری بودم که وسط یه زندگی اجباری گیر کرده بود.
پامو روی مخالفم انداخته بودم و حین جویدن ناخنم بیخودی صفحه نمایش تلویزون رو نگاه میکردم که اومد و کنارم نشست.
همون قوطی آبی رنگ پپسی دستش بود.
ذره ذره ازش چشید و گفت؛
-چی ور ور میکردی چنددقیقه پیش…؟!
پوزخندی زدم و به طعنه، بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم:
– مودبانه تر از این بلدی نیستی سوال یپرسی ..
خیلی بیخیال و بیتفاوت گفت:
-نه…
چرخیدم سمتش که باعصبانیت و توپ و تشر چندتا درشت بارش کنم اما پیش دستی کرد و یه کوچولو چرخید سمتم و با بالا آوردن دستش به نشانه ی اینکه حرف نزنم گفت:
-هووووشه! آروم…عین آدم حرفتو بزن…صداتم واسه من بالا نبر…حرفهاتو آروم بزن ببنیم چی میخوای بگی.
چند ثانیه ای مکث کردم.نامحسوس نفس عمیقی کشیدم و بعد آب دهنمو قورت دادم و یه کوچولو که آرومتر شدم گفتم:
-من تحت فشارم…
سگرمه هاشو زد توی هم و پرسید:
-چراااا؟ اب نداری نون نداری دون نداری لباس نداری…چته؟ چرا تحت فشاری؟
پورخندی عصبی و هیستریک زدم و گفتم:
-تو واقعا داری جدی جدی حرع میزنی یا شوخی میکنی!؟
پورخندی زد و دویاره چرخید و رو برگردوند و نگاهشو دوخت به تلویزیون و گفت:
-من جدی ام…
تو همون حالت نشسته کاملا چرخیدم سمتش.
بهش خیره شدم.زل زدم به نیمرخش و گفتم:
-من تحت فشارم…تحت فشار بودن یعنی نه اینکه آب نداشته باشی…نون نداشته باشی…غذا یا لباس نداشته باشی…پدر مادرت…اونا مدام از من بچه میخوان.
من نمیخوااام…من بچه ای نمیخوااام….باهاشون حرف بزن…حرف بزن و بگو که بچه نمیخوای…اصلا…
مکث کردم.نفس گرفتم و گفتم:
-اصلا تو بچه میخوای ؟!
پوزخند زد.خیره به تلویزیون جواب داد:
-من تورو هم نمیخوام چه برسه به بچه…
بااینکه دوستش نداشتم، بااینکه ازش بیزار بودم، بااینکه دلم هنوز پی فرزین بود اما نمیدونم چرا این جوابش بدجور ویرانم کرد.
بغضمو قورت دادم و ازش رو برگردوندم و آهسته زمزمه کردم :
-آره…میدونم.باید با این واقعیت کنار بیام اینجام چون تو باید یه پسر داشته باشی
بیتفاوت گفت:
-اهمیت نده…خودشون یه روز خسته میشن…
با عصبانیت داد زدم:
-خسته نمیشن…اونا هرروز هر ساعت اینو به من میگن.مادرت کارت ویزیت به من داده که بدم متخصص زنان و مطمئن بشه من احیانا نازا نیستم …انگار که بیست سال زنتم…
از خشم زیاد به نفس نفس اقتاده بودم.
خیلی آروم سرش رو برگردوند سمتم و بهم خیره شد.
نمیدونم چطور میتونست اینقدر خونسرد باشه وقتی خودش هم تحت فشار بود.
اون یه زخم خورده بود.
زخمی آشناترین آدم زندگیش.
زنی که بهش خیانت کرد.
زنی که از یکی دیگه باروار شد.
اما منم سختی کشیدم.
منم درد کشیدم.
منم عزیرترین مردی که دوستش داشتم رو مفت از دست دادم.
وگرنه عاقبت این نبود.
میتونستم الان تو بغل فرزین باشم.
مردی که عمیقا دوستم داشت.
مروی که عاشقم بود.مردی که خیلی دوستم داشت.
مردی که مثل یه پرنسس باهام رفتار میکرد اما با وجود همه ی اینها این دلیل نمیشد که من بخوام تلافی بدبختیامو سر اون دربیارم کاری که اون داشت با من انجام میداد.
یکبار دیگه همون حرفهای معمولی خودش رو تکرار کرد:
-من که بهت گفتم…بزار هرچی میخوان بگن بگن…بزار روزی ده بار بهت بگن بچه بیار.
من بچه نمیخوام تو هم نمیخوای تموم شد رفت….
سرم رو افسوس وار تکون دادم و زمرمه کردم:
“تو منو نمیفهمی…تو منو نمیفهمی…”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعد رو کی میزارید ؟
نمیشه مثل قبل در روز دوپارت بزارید