رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 71 - رمان دونی

#پارت_۶۰۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

چون اینو گفتم مثل دریده های وحشی جلو اومد و یه سیلی به گوشم زد و داد زد:

-خفه شو کثافت…

دستمو رو سمت صورتم جایی که اون سیلی زده بود گذاشتم و ناباورانه بهش خیره موندم.
راستش اصلا فکرشو نمیکردم بخواد همیچن کاری بکنه…
اینجا تو خونه ی ما جرات به خرج بده و بزنه تو گوشم و بهم فحشهای ناجور بده!
خون تو صورتم دوید و حس کردم قراره از خشم منفجر بشم.
با پررویی تو روم ایستاد و گفت:

-تو غلط میکنی به من بگی هرزه..هرزه خودتی و هفت جد ابادت…

دیگه نتونتسم تحملش کنم.از کوره در رفتم. یکی دو قدم مابینمون رو دویدم سمتش و دوتا دستمو تخت سینه اش گذاشتم و با تمام توان پرتش کردم به عقب و محکم کوبنوندمش به در و گفتم:

-حرومزاده ی لاشی…حرومزاده…

کمرش خورد به در و با یه جیغ بلند افتاد روی زمین.نتونستم به همین قناعت بکنم
به سمتش رفتم.خون جلو چشمهام رو گرفته بود.گلوش رو گرفتم و سرشو محکم کوبندم به در و گفتم:

-دیگه حق نداری یه مادرم توهین کنی حق نداری بهم بگی بی پدر.فهمیدی بی شرف…؟
فهمیدی!؟

قبل از اینکه بخوام کارو به جاه های باریکتر برسونم نیما داخل شد و با دیدن من فورا دستمو گرفت و به زور از رویا جدا کرد و فریاد زنان گفت:

-داری چه غلطی میکنی!؟

تلو تلو خوردم و افتادم روی زمین. کف دستهامو به دیوار تکیه دادم و بلند شدم.نفس زنان بهش خیره موندم…

سر رویا شکسته بود و خون جاری شده بود رو صورتش.نیما دستشو گرفت و نگران پرسید:

-رویاااا…؟ رویا خوبی!؟

سرش رو با درد و به آرومی از تکیه به در برداشت.انگشتاشو روی تیغه ی بینیش کشید و بعد سر انگشتهای خونیش رو جلو چمشهاش گرفت و بهشون نگاه کرد.
آب دهنمو قورت دادم و بهش خیره موندم.
نیما چرخید سمتم و با صورتی برافروخته از خشم داد زد:

-این چه غلطی بود که کردی!؟

من من کنان جواب دادم:

-من…من…من نمیخواستم اینطور بشه اون خودش شروع…

اجازه نداد حرفمو بزنم چون با صدای بلند داد زد:

-خفه شو…

بغضم گرفت و صورتم درهم شد.سر من داد میکشید و در عوض حسابی نگران رویا شده بود.
پا تند کرد سمت میز و جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشت و شتابان برگشت سمت رویا…
خیلی نگرانش شده بود واین اسمش چی بود جز عشق!؟
این یه حقیقت بود.
یه حقیقت تلخ…اون هنوز زن اولش رو دوست داشت و انگار نمیتونست هیچکسی رو بهش ترجیح بده.
خون روی صورتش رو تمیز کرد و گفت:

-پاشو…پاشو من ببرمت بیمارستان…

رویا دست نیما رو با عصبانیت کنار زد و بعد گفت:

-به من دست نزن عوضی…

به سختی از جا بلند شد.فکر نمیکردم.اینکارو باهاش کنم.با حرفهاش و با کارهاش باعث شده بود از کوره در برم و هیچی واسم مهم نباشه جز اینکه یه جوری شکر خوردنشو تلافی کنم که تا آخر عمرش یادش نره.
همچنان نفس زنان بهش خیره بودم.
دستشو به در تکیه داد و رو یه نیما گفت:

-من ازت شکایت میکنم…از تو و اون رن کثیف ننه جنده شکایت میکنم…از تو و زن بی پدر و حرومزاده ات…

چرخیدم سمتش و دستهامو مشت کردم.نیما بازم خواست دستمالهار رو زخم رویا بزاره و همزمان گفت:

-بزار ببرمت دکتر رویا…

دست نیمارو باعصبانیت پس زد و داد زد:

-به من دست نزن کثافت..من زن وحشیتو میندازم زندون و محاله رضایت بدم..
من اون بی پدرتو به خاک سیاه میمشونم.

به سمتش رفتم.گفته بودم.تحمل هرچیزی رو داشتم جز اینکه کسی بخواد یه پدرم توهین بکنه.
دندونامو روهم فشردم و پرسیدم:

-میخوای ازم شکایت بکنی!؟

با کنار زدن نیما ودرحالی که بازم میخواست به سمتم هجوم بیاره گفت:

-پدرتو درمیارم بی پدر…بشین و تماشا کن!

#پارت_۶۰۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

با کنار زدن نیما ودرحالی که بازم میخواست به سمتم هجوم بیاره گفت:

-پدرتو درمیارم بی پدر…بشین و تماشا کن!

نیما سد راهش شد که نیاد سمت من و همزمان گفت:

-رویا بس کن دیگه.من میبرمت دکتر…بس کن و اینقور فحش نده

چرخید سمتم.چشم غره ای بهم رفت و گفت:

-تو هم گورتو گم کن و برو بالا

چرخید سمت رویا.خیلی نگرانش بود هرچند که اون خون خیلی هم زیاد نبود. رویا که فکر کنم حالا دیگه به حرفش رسیده بودم و مطمئن شده بود همومطور که خودش بهم گفت نیما هنوز هم دوستش داره اما بازم با عصبانیست دست نیما رو کنار زد و داد کشید:

-گفتم منو لمس نکن کثافت!

نیما دستهاش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت:

-باشه…باشه…فقط بزار ببرمت بیمارستان زخمتو پانسمان بکنن!

رویا خودش رو کشید عقب که نیما بهش دست نزنه و همزمان گفت:

– من زن حرومزاده ات رو به خاک سیاه مینشونم …

نیما کفری گفت:

-د لعنتی بزار ببرمت…

با تشر گفت:

-لازم نکرده…من از همینجا یه راست میرم کلانتری حالا ببین.من این دختری پدرسگ رو به خاک سیاه مینشونم…

خیلی دلم میخواست دیگه کفری نشم اما نشد.
بازم خون جلو چشمهام رو گرفت.
چطور میتونست اونقدر به پدرم توهین گنه وقتی میدونست قوت شده!؟
نه…غیرتم بهم اجازه ی سکوت و تماشا کردن نداد.به سمتش حمله ور شدم.دستمو بالا بردم و یه سیلی محکم و جانانه تو گوشش زدم.
به تلافی تمام حرفهاش.
تمام فحشهاش…
تمام بدو بیراه هاش و بعد هم گفتم:

-اینو جا اندخته بودم حتلا شکایت کن…

سکوت سنگینی اونجا برقرار شد.
حالا حس خوبی داشتم.حالا که اون سیلیش رو هم تلافی کردم آروم شده بودم و احساس میکردم فحشهاش رو جبران کردم.
عقب عقب رفتم.
زبونشو باز و بسته کرد جوابمو بده اما نتونست حرفی بزنه…
دستشو بالا آورد و گفت:

-من…من …من تورو به خاک سیاه مینشونم…

شونه بالا انداختم و گفتم:

-تلاشتو بکن…

نیما کفری و عصبانی چرخید سمتم و همونطور که تند تند سمتم میومد دست دراز کرد سمت نیم تنه ی تنم.
تو چنگ گرفتش و با نزدیک کردن صورتش به صورتم عقب عقب بردم و تو صورتم با صدای خیلی خیلی بلندی گفت:

-بی شعور مگه نمیگم گورتو گم و گن و برو بالا هاااان…مگه نگفتم!؟؟؟

به جشمهاش خیره شدم.سفیدی چشمهاش از خشم زیاد یه سرخی میزد.
اونقدر عصبانی به نظر می رسید که رگهای گردنش از زیر پوستش کاملا مشخص و عیان شده بودن…
پس حقیقت داشت.هرچی رویا گفته بود حقیقت داشت.هزار گه خورد و باهمه ی اونها نیما هموز دوستش داشت.
پورخندی زدم و گفتم:

-باشه…یقه ام رو ول کنی گممو گور میکنم و میرم توی اتاقم….

با عصبانیت لباسم رو ول کرد اما قبل از اینکه چیزی بگه رویا درو باز کرد و با بیرون رفتن از خونه بلند بلند گفت:

-پدرتو درمیارم آشغال عوضی ..دختره ی وحشی هرزه…ازت شکایت میکنم و داغ رضایتو میزارم رو دلت!

نیما چشم از در برداشت و دوباره تو صورتم داد زد:

-لعنت به توووو …

ولم کرد.ازم فاصله گرفت و بعدهم باعجله از اونجا رفت بیرون.
آه کشیدم…
اگه دلش هنوز پس زنش بود پس من اینجا چه غلطی میکردم هاااان !؟
چرا با من ازدواج کرد…
چرا شانس رسیدن به فرزین رو ازم گرفت چرا…
قطره اشکی از چشمم چکید اما من خیلی زود دماغمو بالا کشیدم و اشکمو کنار زدم…

#پارت_۶۰۶

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

. قطره اشکی از چشمم چکید اما من خیلی زود دماغمو بالا کشیدم و اشکمو کنار زدم…
همیشه از احساساتی شدن بیزار بودم.همیشه…
حالا هم نمیخواستم احساساتی بشم.اصلا…
در کنار رفت و نیما با صورتی غضب الود اومد داخل.کارد میزدن خونش در نمیومد.
قدم زنان به سمتم اومد و پرسید:

-خب…خوب شد!؟ حالا راضی شدی!؟

چونه ام لرزید و لبهام رو هم تکون خوردن.
اینا نشون میدادن تمام تلاشهام برای احساساتی نشدن بیفایده بود.
بغض کردم و گفتم:

-ببخشید که باعث شدم اونقدر نگران رویا جونت بشی! به پدرم و به عموی مرحوم شما توهین کردن منم جوابشو دادم…همین…

صداش رو برد بالا و گفت:

-نباید اونکارو میکردی میفهمی!؟

تکیه از دیوار برداشتم و مثل خودش با صدای بلند گفتم:

-چرا ؟ اون بود که شروع کرد دری وری گفتن…اون بود که اومد تهدیدم کرد.
اون بود که فحش داد…اون بود که به پدرم توهین کرد…باید ساکت می موندم!؟

تو روم ایستاد.زل زد تو چشمهام و با خم و راست کردن سرش تند تند و با تشر گفت:

-آره باید ساکت می موندی!بااااید…

ناباورانه به نیما چشم دوختم.باورم نمیشد این خودشه که داره همچین حرفی رو یهم میزنه …
یعنی واقعا ازم میخواست هرچی رویا به پدر مرحومم میگفت رو نشنیده بگیرم و سکوت کنم؟
اینا واسه من فقط یه معنی میداد.
اینکه اون همچنان دلش پی رویا جونشه و نمیخواد کسی اونو برنجونه تا پلها واسه برگشتنش خراب نشن.

انگشتهام رو مشت کردم و با نفرت گفتم:

-باشه…باشه…هیچی نمیگم.اگه از این به بعد به خودم و جد و ابادم و پدر مرحومم فحش داد ساکت می مونم تا یه وقت همسر عزیزت نرنجه…
از همین حالا ورودش به اینجارو بهت تبریک میگم…

صورتش عبوس تر از قبل شد.بهم نزدیک شد و داد زد:

-چرا خزعبل میگی هاااان؟

باعصبانیت جواب دادم:

-من خزعبل نمیگم….فقط نمیفهمم تو که میخواستی اونو هرجور شده برگردونی و اینقدر دلت پیشش گیره واسه چی من بدبخت رو کشوندی تو این زندگی مزخرفت…

دستشو دراز کرد و با تشرگفت:

-بس کن دیگه این چرت و پرتهارو نگو…

اشک ریزان گفتم:

-اینا چرت و پرت نیستن…اینا حقیقتن.تو دلت پیش زنته خب لعنتی منو طلاق بده…
طلاقم بده و دست زنتو بگیر و بیار سر خونه زندگیت….

سرش رو کلافه و سردرگم تکون داد و گفت:

-خفه شو بهار!

دستمو رو دهن خودم کوبندم و درحالی که دیگه قادر نبودم جلوی اشک ریختن خودمو بگیرم گفتم:

-باشه باشه خفه میشم..خفه میشم…

#پارت_۶۰۷

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

دستمو رو دهن خودم کوبندم و درحالی که دیگه قادر نبودم جلوی اشک ریختن خودمو بگیرم گفتم:

-باشه باشه خفه میشم..خفه میشم…دهنتو میبندم که تو زاحت باشی!

ازش رو برگردوندم و دویدم سمت پله ها.
پشت سر من یه چیزی که نمیدونم ضربه زد و بلند بلنو گفت:

-تف به این زندگی…

بدو بدو خودمو رسوندم به اتاق خواب.
درو باز کردم و رفتم داخل.
اشک بی وقفه از چشمم سرازیر میشد و من قادر به کنترل کردنشون نبودم.
نشستم روی تخت.پاهامو جمع کردم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام…
آخه این چه زندگی نکبت باری بود که من داشتم؟
این نامردی بود.این نامردی بود که اون همچنان دنبال راهی واسه برگردوندن زن سابقش به این زندگی بود.
چرا منو کشید وسط این زندگی درهم؟
اون هم من…من بدبختی که خودم هزارو یه مشکل داشتم.
من حتی حالا دیگه واقعا هیچ شانسی برای رسیدن به اونی که دلم پیشش بود رو نداشتم.

ساعتها توی همون اتاق موندم.حتی نیما هم دیگه بالا نیومد.انگار اون هم ترجیح داده بود از من دوربمونه و باهمون سیگار کشیدنها خودش رو آروم نگه داره .
اونقور همونجا موندم که صدای پی در پی زنگ سکوت سنگین خونه رو شکست…
توجهی نکردم.اصلا برام اهمیت نداشت دیگه کی قراره در این خراب شده رو بزنه…
خیره شده بودم به دیوار که احساس کردم از بیرون صدای بگو مگو میاد.
کنجکاو شدم.یعنی دیگه نمیشد که نشم…
یه برگ دستمال از جعبه ی دستمال کاغذی بیرون کشیدم و حین خشک کردن مژه های خیس و ترم به سمت پنجره رفتم.
پرده رو کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم.
چندنفربیرون بودن اما من فقط یه مرد جوون دیدم و نیما که داشت باهاش بحث و بگو مگو میکرد.
سر درنیاوردم.دید خیلی واضحی نداشتم واسه همین پرده رو رها کردم و برگشتم سمت تخت و روش نشستم.
چند دقیقه ای همونجا نشستم تا اینکه در باز شد و نیما تو چهارچوب نمایان.
نگاهش سرد بود.
خودش هم ژولیده بود و درهم.نگاهش نکردم.
نفس عمیقی کشید و بعد گفت:

– بلند شو که کاراته بازیات کار دستمون داده. .

سرم رو بالا گرفتم و بهش خیره شدم.منظورش رو متوجه نشدم تا وقتی که خودش به حرف اومد و گفت:

– ازت شکایت کرده

پوزخندی زدم و به طعنه پرسیدم:

-همسر عزیزتون رو میگین!؟

کلافه لبهاش رو روی هم فشرد و گفت:

-اون روی سگ منو بالا نیار

لبخند تلخی روی صورت نشوندم و گفتم:

-آااا…ببخشید…ببخشید که همیشه باعث بالا اومدن اون روی سگت میشم…

در تلاش بود تا دهنشو باز نکنه و باهام تندی نکنه.
چندثانیه ای ساکت موند و بعد دوباره گفت:

-رفته مامور آورده…اومدن که ببرنت!

صامت و جاخورده بهش خیره موندم.با اینکه اون عوضی گفته بود ماموره میاره برم و یه جورایی انتظارشو نداشتم اما بازهم جاخوردم و نمیتونستم این جا خوردن رو انکار کنم.
نیما بود که دوباره سکوت رو شکست و گفت:

-دادش رویا با مامور اومده مجاب هم نمیشن…بلندشو بپوش باید بری کلانتری!

مهم نبود.واقعا برام مهم نبود. بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدم و رفتم سراغ کمد و مشغول پوشیدم لباس شدم.نیما که هنوز لباسهای بیرونش تنش بودن با کشیدن یه نفس عمیق و یه نگاه مایوسانه به من از اتاق بیرون…
اون رویای عوضی از اول هم دنبال همین بود .
دنبال اینکه یه جوری یه من آسیب برسونه.
شالی از کمد بیرون آوردم و بعد از اینکه سرم کردم از اتاق رفتم بیرون …

#پارت_۶۰۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

بدون حرف روی صندلی نشسته بودم و با انگشتهام ور میرفتم.
حاضر بودم میلیونها بار با تمام وجود تکرار بکنم بازم حاضرم کارم رو تکرار بکنم و اصلا از اینکه کتکش زده بودم پشیمون نبودم!
اصلا چرا باید پشیمون باشم!؟
با توهینهایی که اون کرد بدتر از اینها هم باید سرش میاوردم!
نیما دست به سینه و عصبی پاش رو میجنبوند و با اخم چشم دوخته بود به سروانی که چشم همه به دهانش بودن.
رویا هنوزم حاضر نشده بود خون روی پیشونیش رو تمیز بکنه و با اینکه باندپیچیش کرده بود اما همچنان اصرار داشت اون خون واسه پیاز داغ کردن ماجرا رو پوستش بمونه!
کاملا هم مشخص بود اصلا قصد نداره از درخواست شکایش کوتاه بیاد.
پلیس که نمیدونم مشغول نوشتن چی بود بالاخره سرش رو بالا گرفت و خطاب به من و نیما گفت:

-اگر میتونید رضایتشون رو جلب کنید نتونید هم خانم باید بازداشتگاه بمونن تا پرونده بره برای مراجع بالاتر!

نیما نگاهی سراسر غیظ به صورتم انداخت.
کاملا مشخص بود بدجوره داره از دستم حرص میخوره با اینحال رو برگردوند سمت رویا و گفت:

-رضایت بده رویاااا…شروع کننده خودت بودی خاتمه گر هم خودت باش!

رویا پوزخندی زد و هارتو پورت کنان پرسید:

-چی!؟ رضات بدم!؟ زنت سر منو شکسته!؟ منو زده…نزدیک بود کمرم آسیب ببینه یا حتی بدتر از اینها واسم اتفاق بیفته یعد تو ازم میخوای رضایت بدم…!؟ عمرااااا….
من عمراااا اینکارو انجام نمیدم…

نیما سرش رو تکون داد و گفت:

-آره من متاسفم ولی تو به پدر مرحومش توهین کردی .شروع کننده خودت بودی.الان هم ازت خواهش میکنم رضایت بده و ختم قائله کن!

رویا پوزخندی زد و با نفرت گفت:

-عمرااااا…عمرا اگه اینکارو انجام بدم! رضایت بدم که اون وحشی آزاد بشه! هه…
چه توقعاتی!

آبی پاکی رو که ریخت رو دست نیما، چرخید سمت افسر پلیس.انگشت اشاره اش رو تهدیدکنان تکون داد و گفت:

-جناب سروان این زن…این زن دریده یه زن وحشیه.
من رفتم خونشون در مورد مسائل شخصی صحبت کنم اما اون این بلاهارو سر من آورد.سر من چندتا بخیه خورده…کمرم آسیب دیده…چطوری باید رضایت بده!؟عمرا…من ابدا همچین کاری نمیکنم…حرف من همون و من رو شکایتم هستم…

برادر رویا با سگرمه های درهم آتیش ماجرارو بیشتر کرد و خیلی جدی گفت:

-بله جناب سروان…ما رضایت نمیدیم…دکترش گفته بود ممکن بود اتفاقات خیلی بدتر از این بیفته.این خانم اصلا مشکل عصبی داره…الان سر خواهر منو شکسته چه تضمینی هست فردا سر حسادت اسید نپاشه تو صورتش!؟

نیما چشم غره ی ترسناکی به برادر رویا که زیادی داشت شر و ور سرهم میکرد رفت و بعد هم با عصبانست گفت:

-این حرفها چیه مرد حسابی؟ اسید چیه؟ چرا داری شر و ورمیبافی!

نگاه افسر پلیس از رویا به سمت من کشیده شد.
کلافه شده بود از دستمون دستشو دراز کرد و گفت:

-عذر خواهی کنید موضوع فیصله پیدا بکنه کارتون به جاهای دیگه کشیده نشه!

نیما فورا یه نیمرخم خیره شد.
حس کردم داره با نگاه هاش ازم میخواد اینکارو انجام یدم..شاید زن غد و مغرورش رو خوب میشناخت و مطمئن بود تا من عذر خواهی نکنم بیخیال نمیشه.
اما نه….
من از اون زن عوضی عذر خواهی نمیکردم!
آهسته گفت:

-عذر خواهی کن ازش…اینکارو نکنی کوتاه نمیاد مجبور میشی شب رو بازدادشتگاه بمونی!

چطور میتونستم از کسی که به پدر و مادرم توهین کرد بابت اینکارش عذرخواهی کنم!؟
اگه به خودم توهین کرده بود میبخشیدمش اما توهین به پدرم که دستش از دنیا کوتاه بود اصلا قابل بخشش نبود.
اصلا!
نه! من پشیمون نبودم!
سرم رو بالا گرفتم و خیلی قرص و محکم گفتم:

-پدر من فوت کرده و اون بهش توهین کرد.
جواب توهینش رو هم دادم.
اصلا هم پشیمون نیستم باز هم بخواد به خانوادم توهین بکنه بدتر از این سرش میارم

نیما با حرص دندون قروچه ای کرد و و رویاهم که انگار عاشق شنیدن همچین حرفی بود و اصلا دعا میکرد همین حرف رو بشنوه فورا رو کرد سمت افسر پلس و گفت:

-شنیدین؟ شنیدین جناب سروان؟ شنیدین؟ بعد شما از من میخوای ببخشمش!؟

نیما رو کرد سمتم و با فشردن دستم عصبی و کفری پرسید:

-چه غلطی میکنی توووو؟
این چرت و پرتها چیه میگی!؟
میخوای شب رو تو بازداشتگاه بمونی!؟هااااان !؟

بدون اینکه نگاهش بکنم دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:

-لازم نکرده تو نگران من باشی…برام اهمیت نداره…

#پارت_۶۰۹

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

بدون اینکه نگاهش بکنم دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:

-لازم نکرده تو نگران من باشی…برام اهمیت نداره…

نگاهمو دوختم به جای دیگه ای.به هرجایی جز صورت اون.
وقتی رویا رو طلاق نمیده، وقتی نمیخواد پلهارو خراب نکنه که اون بتونه برگرده خب پس من براش چه اهمیتی داشتم!؟
بهتر بود طرف زن عزیزش رو بگیره…
زنی که حتی نمیشه گفت زن سابق!
رویا زنشه و اون بین من و اون ، اون رو انتخاب کرد.رویا رو…
افسر پلیس وقتی متوجه شد این کشمکش قرار نیست تموم بشه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:

-بسیار خب! حالا که ایشون رضایت نمیدن چاره ای نیست جز اینکه خانم رو بفرستم بازداشتگاه…با اینحال من پیرم یه لیوان چایی بخورم.در همین حد میتونم بهتون فدصت حل اختلاف بدم که یه جوری به رضای هم برید.
در غیر این صورت باید بیفتن دنبال دادگاه ودادگاه بازی اون واسه خاطره یه دعوای خاله زنکی!

حرفهاش نشون از این داشت که دلش نمیخوادکار ما بیخ پیدا کنه.
واسه همین به بهانه ی چایی خوردن رفت بیرون و به محض بستن در اتاق
نیما از روی صندلی بلند شد و رفت سمت رویا.
میخواست هر جور شده کاری بکنه رویا رضایت بده و کار من امشب به بازداشتگاه نرسه…
نزدیکش که شد گفت:

-رویا…از خر شیطون بیا پاین.زدی و خوردی…تموم شد رفت.رضایت بده این رفتارها مایه ی آبرو زیری نشه…

داداش رویا بلند شد و گفت:

-چی چی رو رضایت…

قبل از اینکه جمله اش تموم بشه و فرصت حرف زدن پیدا بکنه نیما خیلی سریع دستشو رو شونه اش گذاشت و با نگاهی که دست کم از خط و نشون کشیدن نداشت گفت:

-تو یکی بتمرگ سر جات و دهن منو وا نکن!
تمام عمرت داشتی بدهی بالا میاوردی و من صافشون میکردم…همیشه لنگ دو قرون پول بدی اونقدر بی نیازت کرده بودم بااینکه بیکار بودی عین شاه زندگی میکردی …
حالا واسه من شاخ شدی!؟
ادا معترضها رو درمیاری!؟

پسره که شباهت زیادی هم به خواهرش داشت با اینکه نیما همه ی اینارو به روش آورده بود اما بازم سینه سپر کرد و گفت:

-خواهرمو از خونه زندگیش انداختی بیرون حاضر نیستی طلاقش بدی دست یکی دیگه رو هم گرفتی آوردی دو قورت و نیمتم باقیقه!؟

نیما با تشر جواب داد:

-آره…باقیهههههه…

مشخص بود از نیما میترسه.مار تو آستین بود.
یه مار افعی!
با لحن نه خیلی محکمی گفت:

-روتو برم هی….خواهرمو از خونه اش دور انداختی حالا طلبکارم هستی!؟

نیمه زد تخت سینه اش و هلش داد سمت دیوار و گفت:

-خووووش غیرت…خواهرت دستمالی اینو اون بود…از مرد دیگه ای باردار شده بود.مال و اموال منو هاپولی میکرد میداد دست دوست پسرش…نگهش میداشتم که چی آینه دق رو!؟ خواهر نمک نشناست یه چه دردم میخورد؟ اصلا تو چطور جرات میکنی تو روم نگاه کنی!؟

لب از لب باز کرد و گفت:

-لابد یه کاریش کردی که…

نیما صداش رو برد بالا و با صورتی برافروخته از خشم گفت:

-خفه شو و دهنتو ببند …
دهنتو ببند رامین…چون اگه نبندیش تک به تک چیزایی که صدقه من داری رو ازت میگیرم و کاری میکنم از گشنگی تو سطل زباله ها دنبال غدا بگردی پس بتمرگ!

پسر نمک نشناسی که حالا فهمیدم اسمش رامین هست خفه خون گرفت و ساکت و بی حرف نشست رو صندلی.
نمیدونم چی بینشون بود.
اما هرچی که بود ترسیده بود و نمیخواست بیشتر از اون با نیما در بیفته.

چرخید سپت رویا.صاف تو چشمهاش نگاه کرد و گفت:

-رضایت بده!؟

رویا اما کاملا برخلاف برادرش پیه همچی رو مالیده بود به تنش.
یا نه بهتر بود اینطور بگم.
اون یکم زیادی پررو تشریف داشت.
اونقدر پررو که کم نیاورد و بدون هیچ خجالتی گفت:

-رضایت میخوای !؟ باشه میدم ولی شرط داره…
شرطمم اینکه که طلاقم بدی و از خیر چیزایی که میخوای بگذری
بی شرط وشروط !

پوزخند زدم.پس داشت گروکشی میکرد.
میخواست باج بگیره.
اما نیما هم بلافاصله گقت:

-حتی فکرش رو هم نکن!

رویا پوزخند زنان شونه بالا انداخت و گفت:

-خیلی خب! پس منم رضایت نمیدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
2 سال قبل

تا این جا رو قبلا تو سایت کافه رمان حدود دوماه پیش خوندم.لطفا بقیه اش رو بزارید

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x