#پارت_۶۶۱
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
همین که خواستم سمت در برم مچ دستم رو گرفت و نگه ام داشت.
همین کارش باعث شد قلبم تو سینه ام به تپ و تاپ بیفته از ترس.
از اضطراب…از وحصت اتفاقهای نیفتاده!
راستش من
ترسیده بودم و توی همون لحظات کوتاه چندینبار به صورت فوری فوتی اون لحظات رو باخودم مرور کردم.
اینکه نکنه متوجه اون برگه آزمایش شده باشه که اگه شده باشه قطعا اولین چیزی که به ذهنش میرسه اینه که من بهش دروغ گفتم و فصد مخفی نگه داشتنش رو ازش داشتم.
ایستادم وسرم رو به آرومی چرخوندم سمتش و پرسشی نگاهش کردم و پرسیدم:
-کاری داری؟
من انتظار خشم و غیظ و حتی یه بازجویی مفصل از طرفش رو داشتم اما اون لبخند زد و گفت:
-آره کارت دارم…
با ترس نگاهش کردم و گفتم:
-چی ؟
سرش رو آورد جلو و یه بوسه رو گونه ام کاشت و گفت:
-این…حالا برو…
بوسه اش آروم بود اما داغ.
با اینحال دیگه قلبم دچار لرزش نشد.
شبیه کسی بودم که حالا یه نفس راحت کشیده.یه کسی که یه خطر بزرگ از بیخ گوشش رد شده.
گونه هام سرخ و سفید شدن و لبهام به لبخندی زورکی و تصنعی که فکر کنم هر کسی با یه کوچولو دقت میتونست ترس و استرس رو توشون ببینه ازهم کش اومدن!
خیلی زود از اونجا بیرون رفتم و خودمو رسوندم به آشپزخونه و مشغول درست کردن املت شدم.
حدودا ده دقیقه بعد اونم اومد پایین…
اولین کاری که کرد این بود که سراغ لپتاپش بره .
چکش کرد و بعد قدم زنان تا نزدیکی تردمیلش رفت.
اونجا یه ترازو هم بود.
روش ایستاد تا خودش رو وزن بکنه.
سرش رو که بالا گرفت متوجه لبخندی که سراسر رضایت و خوشنودی روی صورتش نشسته بود شدم!
از همون فاصله پرسیدم:
-اضاف کردی یا کم کردی که اینقدر خوشحالی !؟
دستشو روی شکمش کشید و با خرسندی جواب داد :
-خب معلومه! کم کردم! اضاف کردن که خوشحالی نداره!
لبخند زدم و پرسیدم:
-جدا !؟ چند کیلو کم کردی حالا !؟
از روب ترازو اومد پایین و با لبخند گفت:
-اووووو ! چند کیلو ؟؟؟ نه بابا ! دیگه نه در اون حد!
یک و نیم کم کردم.
همزمان با گفتن این حرف اومد تو آشپزخونه.
کنارم ایستاد.
دستهاش رو به پهلو هاش تکیه داد و با نگاه کردن به محتوای غذایی که پخته بودم گفت:
-بوش گشنه ام کرده.فکر کنم یه کیلویی که کم کردم امشب باز اضافش میکنم!
خندیدم و گفتم:
-جیره بندی میکنم لقمه هات رو…پنج تا لقمه کوچیک کافیه!
دستش به آرومی دور کمرم حلقه شد.این نزدیکی یکم تمرکزمو بهم ریخت واسه همین از دستم در رفت و فکر کنم برای دومین بار نمک رو تو تابه غذا ریختم.
این دستپاچگی و این سوتی از من بعید بود!
کاش دستشو برداره که دوباره تمرکزمو به دست بیارم.
کنار گوشم پرسید:
-آماده نشد !؟
موهام رو پشت گوش جمع کردم و جواب دادم:
-چقدر هولی نیما!
دستش پیشروی کرد و اومد پایین
یعنی درست روی باسنم.
بازم هول شدم و بازم ناخواسته نمکدون رو بجای ظرف فلفل برداشتم و تو املت ریختم بدون اینکه من متوجه شده باشم.
دست دیگه اش رو گذاشت روی شکم و گفت:
-خب گشنمه! دست خودم نیست.
شکم که صبر کن الان آماده میشه حالیش نیست…
دستش دقیقا روی باسنم نشسته بود.
از دست خودم حرص میخوردم که اینقدر سست عنصر شدم.
که قرار گدفتن یه دست روی باسنم رسونده منو به جایی که تمرکزمو از دست دادم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-هنوزه باید یکم صر بکنی! فعلا آماده نیست!
نفس عمیقی کشید و از سر ناچاری گفت:
-خیلی خب باشه….
#پارت_۶۶۲
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
نفس عمیقی کشید و از سر ناچاری گفت:
-خیلی خب باشه….
دستش رو که از روی باسنم برداشت بالاخره نامحسوس یه نفس عمیق راحت کشیدم.
تا وقتی اون دست روی اون نقطه از بدنم قرار داشت نمیتونستم تمرکز درست و حسابی داشته باشم!
نفس عمیقی کشیدم و دوباره نمکدون رو برداشتم و بدون اینکه حواسم به اینکار احمقانه ام باشه باز تو املت نمک ریختم!
مسخره بود!
حس میکردم لباس زیرم کمی لزج شده!
لب گزیدم و شعله ی گاز رو یکم کمتر کردم و چرخیدم سمت نیمایی که روی صندلی نشسته بود و برگ کاهو هارو یکی یکی دهن خودش میذاشت و پرسیدم:
-یه لحظه برم سرویس!؟
سرش ر بالا گرفت و متعجب نگاهم کرد.
فکر کنم سوالم بی مقدمه، یهویی و نسبتا غیر منتظره بود!
با مکث جواب داد:
-هان؟! آره برو!
خیلی زود از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
درو باز کردم و پریدم داخل!
شلوارک و شورتم رو همرمان باهم دادم پایین و نگاهش کردم!
حدسم درست بود.
عجب !
من اینقدر تو کف بودم و خودم خبر نداشتم !؟
لباس زیرمو انداختم تو سبد توی رختکن که بعدا بشورم و بعدهم خودمو با دستمال تمیز کردم و بعداز شستن دستها و حتی صورتی که انگار قصد پنهون کردن سرخیش رو داشتم، بزگشتم تو آشپزخونه.
املت نقریبا آماده شده بود.
تقسمیش کردم توی دوتا بشقاب و برگشتم پیش نیما.
یکی از بشقابهارو مقابل اون و یکیشون رو مقابل خودم گذاشتم و گفتم:
-پایان انتظار! حالا بخور!
با اشتیاقی که حاصل گشنگی طولانی مدتش بود تیکه ی نون رو برداشت و با قاشق یکم از اون املت رو ریخت توی نون و یه لقمه ی بزرگ واسه خودش گرفت و گذاشت دهنش اما یهو و فکر کنم بعداز یه بار جویدن فکش بی حرکت موند!
بهش خیره شدم.
صورتش یه جوری شد!
دسته قاشق رو گرفتم و پرسیدم:
-مزه اش رو دوست نداری!؟
مشخص بود جواب چیه.از حالتهاش و حتی از اون صورت درهم شده اش پر واضح بود حالش داره از لقمه ی توی دهنش بهم میخوره.
به سختی شروع به جویدنش کرد و با همون دهن پر جواب داد:
-نه…خوبه!
لبخند زدم وگفتم:
-پس بخور!
به هر بدبختی و مکافاتب بود لقمه ی اول رو خورد و گفت:
-باشه ولی میگم بنظرت یکم نمکش…
خیلی زود پرسیدم:
-چی !؟ یکم چی!؟
میخواست حرفی رو بزنه ولی منصرف شد.سرش رو تند جنبوند و گفت:
-هیچی هیچی…ولش کن!
اینو گفت و به خوردن غذاش مشغول شد اون هم درحالی که هربار هر بقمه رو به مکافات قورت میداد و حتی گاهی یه نیمچه املت رو توی یه لقمه نون بزرگ میذاشت که خوردنش راحت تر باشه!
دلم میخواست بهش بگم خب اگه دوست نداری نخور وبی خب خودش اصرار داشت بخوره…
لقمه ی اول رو برداشتم و گذاشتم دهنم و دقیقا همون لحظه متوجه گندی که زده بودم شدم.
اون املت صلا املت نبود و نمک خالص بود!
شور شور شور…
بی نهایت شور!
در اون حد شور که ناخوداگاه هرچی خورده بودم رو بالا آوردم و ریختم روی بشقاب!
نیما بدون اینکه حرفی بزنه بهم خیره شد.
فورا لیوان آب رو برداشتم و یه نفس سر کشیدمش و بعد درحالی که حس میکردم تمام محتویات شکمم از نمک پر شده پرسیدم:
-این چه کوفتی بود! چطور تونستی بخوریش!؟
اون هم واسه اینکه کامش یکم تغییر بکنه چند جرعه آب نوشید و جواب داد:
-به بدبختی!
لبم زو زیر دندونام گزیدم درحالی که حس میکردم خجل ترین و شرمنده ترین آدم روی زمینم.
اون خیلی گشنه اش و بود وکلی انتظار غذا رو کشید اما من به یه دلیل احمقانه گند زدم بهش…
سرم رو پایین انداختم و با حالتی بی نهایت گرفته گفتم:
-متاسفم نیما….
لبخندی زد و پرسید:
-چرا؟
باهمون حالت دپرس و بهم ریخته جواب دادم:
-چون گند زدم…تو گشنه ات بود.خیلی گشنه ات بود ولی من با حواسپرتیم غذارو غیر قابل خوردنش کردم…
خندید و بعد هم روی صندلی بلندش و اومد سمتم.
دستمو گرفت و گفت:
-پاشو! پاشو انگار قسمت شده امروز بریم بیرون و به سری به فست فودی ها بزنیم…
لبخند زدم و از روی صندلی بلند شدم…
#پارت_۶۹۰
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
از اون ور خیابون با احتیاط به سمتم اومد درحالی که دوتا نایلون پر دو دستش بود.
تکیه ام رو از ماشین برداشتم و وقتی نزدیک شد متعجب به چیزایی که خریده بود نگاه کردم و پرسیدم:
-اینهمه خریدی؟ مگه ما چند نفریم!؟
نیما پلاستیک رو با یه دستش گرفت تا بتونه دست منو بگیره و وقتی گرفت به دنبال خودش برد سمت پارک و گفت:
-نو غصه ی زیاد بودن اینارو نخور…نتونستی بخوری خودم میخورم!
به دستم که توی دستش بود نگاه کردم.
هیچوقت هیچکس اینجوری دست منو نگرفته بود.
جوری که حس بودن یه حامی تو زندگیم باشه! هیچوقت…
باید اعتراف کنم من این حس خوب رو حتی با فرزینی که واسم پرستیدنی بود ،هم تجربه نکردم!
نیما، همین آدمی که گاهی خوب بود و گاهی بد، گاهی باهاش روزای خوب داشتم و گاهی روزای بد حالت یه جورایی کم کم داشت بهم حالی میکرد دوستم داره و بخاطرم هرکاری دلش بخواد میکنه!
باهمدیگه وارد پارک شدیم.
همینطور که راه میرفتیم نگاهی به چپ و راست انداخت و پرسید:
-رو نیمکت بشینیم !؟
چشمم که به چمنهای سرسبز افتاد دیگه دلم نخواست روی نیمکت بشینیم.
دلم اون نرمی و اون سرسبزی و دطوبت رو میخواست…
بو و نم چمنها از همین فاصله داشت وسوسه ام میکرد.
اونجا قابل مقایسه با این نیمکتها نبود.
چشم از چمنها برداشتم و سرمو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:
-نیماا…بریم اونجا ؟ رو چمنها؟
جهت نگاهمو دنبال کرد و رسید به چمنها.
خودشم هم بدش نیومد واسه همین خیلی زود موافقت کرد و گفت:
-آره بریم!
خوشحال شدم از موافقتش دست تو دست هم به همون سمت رفتیم و روی چمنها چهارزانو نشستیم.
هرچی که خریده بود رو همون وسط چید.
نوشابه، دوغ ، پیتزا، مرغ سوخاری،پیتزا…
ساندویچها…
انگار واسه ده نفر آدم خرید کرده بود لامصب نه دونفر!
پرسید:
– خب…پیتزاشو بدم، ساندویچ مرغشو بدم، هات داگشو بدم، رویالشو بدم مرغشو بدم…کدومشو بدم !؟ هان ؟
بالاخره اون روی شوخ طبعش رو هم دیدم من!
خندیدم و گفتم:
-خیلی خریدی..من فوق فوق بتونم یه کدوم از اینارو بخورم!
یکی از ساندویچ هارو برداشت و کلی سس روش ریخت و بعدهم گفت:
-گفتم که …نخوردی هم خودم میخورمشون
اینو گفت و با اشتها مشغول خوردن ساندویچ توی دستش شد.اونقدر با اشتها که مطمئن شدم بیچاره کلی گشنه اش بود.
یه تیکه از مرغ رو برداشتم و روش سس ریختم و بعد پرسیدم:
-خیلی گشنه ات بود آره ؟!
خندید و چون دهنش پر بود سرش رو جنبوند و جواب داد:
-اهوووووم!
خودمم خنده ام گرفت.یعنی هم خجالت کشیدم و هم خندیدم و بعد گفتم:
-ببخشید نیما…نمیدونم اصلا چیشد که اونقدر املت شورشد…من نمیخواستم اونقدر گشنگی بکشی!
لقمه اش رو قورت داد و گفت:
-فدا سرت بابااااا ! بیخیالش! بخور سرد نشه!
آروم آروم مشغول خوردن شدم.برخلاف من که یه لقمه رو کلی طولش میدادم تا بخورم اون ، اونقدر با اشتها و تند تند غذا میخورد که در عرض چنددقیقه هم ساندیچ رو خورو هم اون سیب زمینی هارو و بعدهم رفت سراغ مرغ…
حین خوردن پرسید:
-از مادرت خبر داری !؟
زبونمو از توی دهنم بیرون آوردم به کنج لبم زدم و با خوردن سس جواب دادم :
-نه!
حرف از مادرم که شد سرم رو پایین انداختم.
من هنوزم نسبت به کارهای مادرم و ازدواجش حس خوبی نداشتم .
حتی وقتی یه این فکر میکردم که بخاطر خلاصی از دست من حاضر شد اجازه بده با نیما ازدواج بکنم اونقور ارش عصبانی میشدم که دیگه دلم نمیخواست حتی اسمش رو هم به زبون بیارم.
آهسته گفتم:
-واسه چی همچین سوالی پرسیدی!؟
شونه هاش رو بالا و پایین کرد و گفت:
-هیچی…زنگ زد به من حالتو پرسید.گفت گوشیت خاموش بوده بهش گفتم شکسته…
هر وقت تونستی بهش زنگ بزن…
من فقط دلم واسه یه نفر تنگ میشد اونم بهراد بود.
آهسته و آروم گفتم:
-باشه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده خیییلللی دیگه این رمانه رو داری دیر می نویسی بابا موهام همرنگ دندونام شد و این رمان تموم نشد بخدا تو این سه سال اگه میخواستن شهر بسازن الان تموم شده بود 😒😑
من که دیگه این رمان رو دنبال نمیکنم اینقدر نویسنده لفتش بده ازین بیشتر میرم سراغ کتابای بدرد بخور که چیزی یاد بگیرم
این چه وضعشه چرا پارت نمیزارین
والا این نویسنده عن رمانو در اورده دیگ ۳ سال بیشتره داره این رمانو مینویسه بخدا ک خیلی زحمت میکشه اصلا ما خاننده ها رو ادم حساب میکنه؟
اگر این نویسنده است
پس سیدنی شلدون ودانیل استیل برن واسه خودشون سوت بزنند
والا این نویسنده عن رمانو در اورده دیگ ۳ سال بیشتره داره این رمانو مینویسه بخدا ک خیلی زحمت میکشه اصلا ما خاننده ها رو ادم حساب میکنه؟
اصلا بحث توهین به نویسنده نیست نویسنده داره به خواننده های رمانش توهین میکنه نویسنده عزیز آدمين عزیز این رمان چند ساله داره پارت گذاری ميشه؟؟؟؟ سه ساله دارم این رمانو پیگیری میکنم هنوز نویسنده داره جون میکنه بنويسه تموم نشده رمان ده جلدی وحشی با رمان بهار شروع کردم رمان وحشی جلد هشتمشه اونم با اون تعداد پارت ها هنوز نویسنده بهارو حامله کرده جمعش کنید بابا
میفهمم چی میگی ولی متوجه نمیشم 😂😂😂
وااای من اصلا نمیدونستم این رمان سه ساله داره کش میاد مدتیه شروعش کردم.
اگر میدونستم اصلا دنبالش رانمیگرفتم
تازه چه منت هم سرمون دارند که ادمین بیکار نیست که برای ما پارت بگذاره.
خوب نگذاره تشریفش راببره با برف سال دیگه ام نیاد پایین.
آره چند وقت پیش تو یه سایت دیگه می دادنش فیلتر شد
حالا هم که هر روز پارت میدادند به خاطر این بود که آماده داشتند
الان دیگه باید صبر کنیم تا نویسنده پارت بده
امروز پارت نداریم
یکروز در میونه منتظر نباشید
ممنون از اطلاعتون💙
ممنون که اطلاع دادیننن
اووو تنکیو
💜
انشاالله امروز پارت داشته باشیم
نویسنده ای که میخواد لج ولجبازی راه بندازه هنوز تو سن مای بیبی مونده.
مورد بعدی ادمین اگر پارت نداره بگذاره باید سر ساعتی که پارت میگذاشته اطلاع رسانی کنه تا خواننده هامنتظر نمونند وتکلیفشون روشن بشه.
نویسنده هم اگر طالب احترام هست باید رفتارش محترمانه باشه وقتی چند بار تاحالا ما سر کار رفتیم احترام چی را بگذاریم؟
بابا شما دایناسور اصن
یکم درک داشته باش
ادمین هم مث ما زندگی داره بیکار نیست
دوستان من قبلنم گفتم
پارتا تموم شدن همزمان شدیم با نویسنده هر وقت پارت بده میزاریم
اگه پارت نده من از کجا بیارم مگه خودم بنویسم😐😂
وقتی شما ب نویسنده و قلم نویسنده توهین میکنید معلومه اون هم اینجور باخواننده لج میکنه ی کم احترام بزارید خوبه واقعا
لطفااا یا پارت گذاری تون رو بیشتر کنید ، تازه این خیلییی کمه ما انتظار داریم از نویسنده بیشتر بنویسه این چیه خیلی کمه
خجالت بکشین
ادمین که قرارداد نبسته سر ساعت پارت بزاره
شما هم ی پارت نخونین نمیمیرین
من جای ادمین بودم دیگه پارت نمیزاشتم وقتی شما قدردان نیستین چ فایده ای داره برای ادمین
حداقل پارت میدین طولانی بدین
ی وقت انگشتها و ذهن نویسنده خسته میشه خدایی نکرده!
بنظرم به جای گذاشتن این پارتها اونم بصورت قطره چکونی یک بند بنویس واز همه خواننده هابخاطر اینکه وقتشون راگرفتی وبه وقت وشعورشون بی احترامی کردی عذر خواهی کن
Ok??????
مسخره میکنین کاش اونقدری ک ما به شما احترام میزاریم و رمانو دنبال میکنیم شما هم کمی به ما احترام میگذاشتین مثل ادم پارت گذاری میکردین به جبران دیروز و اینکه امروز پارت کم گذاشتین یع پارت دیگه هم همین امروز بدین بیرون ممنون میشم.
چه مسخره
۲روز منتظریم بعد فقط چند خط؟منکه دیگه نمیخونم باقیش هرچی شد شد ولم کن مگه من بیکارم
خب چرا اذیت میکنی من دیگه رمان آنلاین نمیخونم الان داری به خواننده توهین میکنی این دیگه زشته چقدر فس فس بابا اینم تموم میشه مگه این رمان چیه آخرش هم ب خوبی تموم میشه
اینم شد قصه بقیه رمان ها اول زیاد زیاد الان دیگه دو خط دو خط اونم یه روز درمیون 😂به جان خودم من که دیگه انقدر نمیام تا تموم شه مگه من کارو زندگی ندارم از من نصیحت یه چند هفته نیاید بعد که بیاید قشنگ تا اخرش بخونید اینجوری به همه کراهاتون هم می رسید 💞
بعد دو روز یه پارت گذاشتی اونمم اینقدد کمممم این چه کاریه که میکنییی واقعاا داری به شعور ما توهیننن میکنی دیگههه