#پارت_۶۹۶
🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓
سرم بیماری که زیاد بیقراری میکرد رو براش وصل کردم.
یه دختر خانم حدودا بیست و چندساله بود که درد شدیدی رو بخاطر میگیرنش داشت متحمل میشد!
یه مسکن براش زدم و گفتم:
-نگران نباش! یکم تحمل کن الان آروم میگیری!
ساعد دستشو گذاشت روی چشمهاش و دیگه ناله نکرد و شقیقه هاش رو از سر فشار زیاد درد فشار نداد.
منیژه که داشت آمپول بیمار تخت کناری رو میزد پرسید:
-بهار…بهتری!؟
سرم رو تکون دادم و جواب دادم:
-آره.بهترم…اون روز ضعف داشتم که حالم بد شد.
آخه هیچی نخورده بودم.
با خنده گفت:
-حالا فکر کن اگه به خاطر همون گشنگی نبود حالا حالا نمیفهمیدی تو شکمتم چه خبره!
خندیدم.این یه مورد رو کاملا درست میگفت.
آمپول و سورن استفاده شده رو انداختم تو سطل زباله و درحالی که به سمت در می رفتم گفتم:
-احتمالا !
اونم همراهم از اتاق اومد بیرون و همزمان با هیجان و کنجکاوی پرسید:
-به شوهرت گفتی که بارداری !؟
دستهامو تو جیبهای روپوش سفید تنم فرد بردم و با تکون سرم به طرفین جواب دادم:
-نه!فعلا بهش نگفتم!
خیلی تعجب کرد.وقتی میگم خیلی یعنی دراون حد که هرکی از کنارش رد میشد تو همون نظر اول متوجه میشد وه این از یه چیزی شوکه شده.
دستشو گذاشت روی شونه ام و پرسید:
-واقعااااااا !؟ یعنی تو هنوز به شوهرت نگفتی ؟
از گوشه نگاهی به صورت بی نهایت متعجبش انداختم و با لبخند جواب دادم:
-نه!
همچنان متعجب گفت:
-بابا تو دیگه کی هستی!
من اصلا تا فهمیدم بدووووو رفتم به سامان گفتم!
تازه ازش مشتلق هم گرفتم!
خودمم نمبدونم چرا داشتم قضیه حاملگیم رو اینقدر کشش میدادم.
واقعا نمیدونستم.نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-آخه دنبال یه فرصت خوب بودم…
اینبار اون بود که از گوشه چشم به من نگاهی گله مند انداخت و پرسید:
-آخه دادن ین خبر خوب به شوهرت فرصت خوب میخواد؟ ببینم نکنه شوهرت از بچه بدش میاد!؟
خیلی سریع جواب دادم:
-نه اتفاقا نیما خیلی دوست داره بچه دار بشیم
فقط این این مدت یکم یرش شلوغ بود.دلم میخواست توی یه فرصت خوب این خبرو بهش بدم
میدونم این حرفها بیشتر بهونه بودن.وگرنه من روزای قبل هم میتونستم به نیما بگم.
نیمایی که خوب میدونستم هم خودش و هم خانوادش چقدر مشتاق شنیدن این خبر بودن!
منیژه دستشو از روی شونه ام برداشت و گفت:
-بهش بگو دیگه! کشش نده!
زودتر بگی بهتره هاااا.
اصلا تا کی میشه ازش پنهونش کرد!؟
رفتم تو فکر.واقعا چرا داشتم کشش مبدادم !؟
باید امروز بهش بگم.آره.امروز میرم خونه.
حمام میکنم، لباس خوب میپوشم و یه ناهار خوب درست میکنم و برگه ی آزمایش رو بهش میدم!
آره…آره این خوبه!
بیشتر از این پنهون کردنش به صلاح نیست!
بعداز تموم شدن شیفتم تو بیمارستان رفتم خرید و بعداز خرید هم مستقیم رفتم خونه.
میخواستم امروز همون روزی باشه که همچی رو به نیما در مورد پدر شدنش میگم.
یعنی باید بگم…
بقول منیژه اصلا تا کی میشه ازش پنهونش کرد اخه ؟!
باید بهش بگم که بدونه من باروارم و اون پدر شده.
اول ناهار درست کردم و بعدهم رفتم حمام!
تقریبا درمورد گفتن بارداریم مصمم شده بودم.
آخه هرچه میگذشت خود من یه نمه هرچند کم اما بزرگ شدن شکم خودمو احساس میکردم.
حوله پوشیدم و حمام که اومدم بیرون.
اجازه دادم تنم یکم خشک بشه و بعد
به بدنم لوسیون خوش بو کننده مالیدم و به گردن و سینه هام ادکلن…
کف دستها و پاهام رو مرطوب کننده زدم و به پوشت صورتم سرم و ابرسان خوشبو…
موهام رو سشوار کشیدم و بعد از شونه کردنشون به صورت گوجه ای بالای سرم بستم.
معمولی و ساده!
به صورتم توی آینه خیره شدم.
لپهام به خاطر حمام سرخ شده بودن.درست عین اینکه رژ گونه زده باشم!
لبخندی روی صورت نشوندم و به سمت کمد لباسهام رفتم.
یه شرت و سوتین مشکی واسه پوشیدن انتخاب کردم.
پوشبدمشون و چرخی جلوی اینه ی خود کمد زدم!
تضاد خوبی با پوست سفید تنم داشت و من عاشق این رنگ بودم!
رنگی که میشد با هر رنگ دیگه ای ستش کرد!
از داخل کمد یه تیشرت مشکی بیرون آوردم که یقه شل و گشادی داشت و کج میشد رو شونه و تقریبا بخشی از سینه ها و پشت کمرم مشخص میشدن!
یکم زیادی بدنمو به نمایش میگذاشت.
اما من اینو اگه برای نیما نپوشم پس واسه کی باید می پوشیدم ؟!
ازش خوشم میومد.لخت و گشاد و بلند!
بعد از پوشبدن اون تیشرت دنبال چیزی گشتم که بپوشم و با لباس تنم هم ست بشه و چیزی پیدا نکردم جز یه شلوارک کوتاه که تقریبا زیر بلندی تیشرت پنهان میشد ودر ظاهر انگار اصلا چیزی پام نبود!
خوشحال و راضی از ظاهرم رو به روی آینه ایستادم و همزمان نگاهی به ساعت انداختم.
باید می رفتم پایین و میز رو میچیدم.
تیما معمولا همین موقعه ها برمیگشت خونه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینطوری که بوش میادازاین به بعد فقد روزهای فرد😐😐
سلام میشه بگید امروز پارت میزارید یا ن؟
چون من نگاه کردم امروز پارت باید باشه
اگه امروز پارت نداریم لطفا بگین من هزار بار اومدم تو سایت تا هنوز پارت نزاشتین
اره
ببخشید شما الان باید پارت جدید بدین پس چرا نمیدین اینجور ب خواننده ها بی احترامی کردین واقعا باقی نویسده ها اگر رمان هاشون چرت باشه ولی خوبیش اینه زود ب زود پارت میدن روی زمان مشخص ن مثل شما
دوستان اسم نویسنده این رمان چیه؟برای اینکه اگه رمان دیگه ای نوشت نخونم اسمشو بدونم
منم دنبال اسم نویسنده هستم که مبادا دیگه از این ناپرهیری ها بکنم واز این شخص رمان بخونم
البته نویسنده که چه عرض کنم انگار قلمش دیزلی ه
مگه امروز پارت نداریم؟
امروز پارت جدید نداریم؟؟؟
امروز پارت نمیزارید؟؟؟؟؟؟
پس چی شد پارت بعدی😐
پارت بعدی رو نمیزارید ؟
خسته نباشی نویسنده جان ، یا زود به زود پارت بزار یا هم طولانیش کن ک انقد حرص نخوریم
نویسنده جان یه وقت خودتو ناراحت نکنی هاااا راحت باش باشه اصلا به خودت سخت نگیر😐😐😐😐
سلام خیلی کم بود. لطفا بیشتر بنویس نویسنده جان 🙏🙏
لعنت
حداقل طولانی باشه اگه طرف نمیتونه بنویسه زودتر از این خودت ادامه بده پلیز
بابا زود بزارین ببینیم چی به چیه اصلا من از اولش خوندم دوسه روز قبل فک کردم الان تموم میشه الان رسیدم ب شما ولی هنوز چند خط ننوشتین میرین پارت بعدی خواهش میکنم زود زود پارت بزارین یا هم حداقل پارت های نوشته شدنتون رو طولانی کنین دو دیقه نکشید من این پارت رو تموم کردم ممنون میشم از لطفتون
همش ک شد لباس انتخاب کردن بهار شما ک قبلا بهتر پارت گذاری میکردین الان ک ی روز درمیون میزارید حداقل طولانی ترش کنید لطفا
دقیقا
واقعا که حداقل یه روز در میون پارت میزارید پارتای بلند بزارید یعنی چی؟ 🤐😐
سکوت می کنم چون سکوت منطقیتر است🤧
😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯😯
�دوستان عزیز من گفتم ديگه نظر نميدم هرچي دندون رو دندون گذاشتم نتونستم حرف نزنم بعد حرف میزنم دو رمان دوست ميخوان منو بد جلوه بدن آخه تورو خدا فقط ما منتظر لباس زیر انتخاب کردن بهار بودیم فقط همينو جواب بدین من اصلا دنده عقب میگیرم ديگه نميام تو سایت فقط منطقی جواب منو بدین بدونم شاید من دارم اشتباه میکنم و مشکل از منه
حححححححققققققققققفق
دوستان جمع کنیم بریم🤐🤐🤐🤐من دیگه هیچ حرفی ندارم سکوت سکوت
بخدا اینقدر زیاد بود چشمام خسته شد
ಠ︵ಠواقعا کارت درسته