آخر شب بود که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن.
بی حوصله بودم و فکرم مشغول بود.
واسه همین اصلا انگیزه ای واسه جواب دادن نداشتم.
با این حال رفتم سمت گوشی.
با دیدن اسم مازیار چشمام گرد شد. این چی کار داشت با من دیگه؟
یه جوری شدم.
حال بدی اومد سراغم.
تصمیم گرفتم جوابش رو ندم
همون موقع هم قطع شد.
ولی دوباره زنگ زد.
گوشیم رو برداشتم و رفتم پیش مامانم.
داشت تلویزیون می دید.
گفتم : مامان. مازیار داره زنگ می زنه.
اخماش رو کشید تو هم و گفت : چی می خواد؟
_ نمی دونم. جوابش رو ندادم.
_ گوشی رو بده من.
_ ولش کن. اصلا جواب ندیم.
_ گفتم گوشیت رو بده من.
دیگه مخالفتی نکردم و گوشیم رو دادم بهش.
جواب داد و با لحنی تند و جدی گفت :
بله؟
فرمایش؟…. نه نیست… کارت رو بگو مازیار….. آره….. با چه رویی اصلا زنگ زدی تو؟
مامانم پوزخند زد.
_ از رو نری یه وقت. تموم شد آقا مازیار. به اندازه کافی هم زهرت رو داری می ریزی به زندگی این دختر.
حالا که خودت زنگ زدی باید بگم، یا این مسخره بازی ها رو تموم می کنی، یا می ریم ازت شکایت می کنیم.
بخدا قید احترام و آبروی فامیلی رو می زنم و این کارو می کنم.
استادی که استادی!
این کارت حق الناسه. دختر بیچاره من کلی زحمت کشید. جلوی چشمای کور خود تو.
واقعا از اینکه مامانم اونجوری باهاش حرف می زد تو شوک بودم.
باور نمی کردم همونیه که یه زمان به مازیار می گفت پسرم
گوشی رو قطع کرد. از حرص نفس نفس می زد. بلند شدم رفتم پشتش رو ماساژ دادم.
نگران گفتم : مامان خوبی؟
هیچی نگفت. فقط نفس عمیق می کشید.
بلند شدم رفتم براش یه لیوان آب آوردم.
به زور چند قلوپ خورد.
گفتم : بهتری؟
سر تکون داد.
_ چی می گفت؟
_ هیچی. می خواست باهات حرف بزنه.
_ مطمئنی هیچی؟
_ آره. تو نگران هیچی نباش.
بابات احتمالا امروز فردا می رسه.
خودمون می ریم سروقت این مازیار و استادت که دست از این کاراشون بردارن.
تا بتونی راحت به پایان نامهت برسی
گفتم : مامان همینکه اینقدر محکم پشتمید برام کافیه و یه دنیا ارزش داره.
نمی خواد اصلا سراغ اونا برید.
من خودم از پسش بر میام.
_ مگه نگفتی یک ماهه نمیشه؟
_ تمام سعیم رو می کنم.
با چیزایی که از مریضم فهمیدم، خیلی هم بیمار نیست.
اگه قرار باشه تغییر کنه باید توی این یک ماه نشون بده.
اگرم نخواد، شیش ماهم وقت بذارم فایده ای نداره
_ من که از این چیزا سر در نمیارم.
ولی حساب کار باید بیاد دست مازیار
– مامان اگه می خواست بیاد تا الان اومده بود.
اون روی خودش رو نشون داد.
دیگه ولش کن.
خودت رو اذیت نکن. از اینجا به بعد بسپار به خودم.
بابا هم به اندازه کافی درگیر هست. اونو قاطی این ماجرا ها نکن.
_ اون خودش از من پیگیر تره.
هر روز زنگ می زنه.
_خب بگو مشکلی نیست و من دارم تمام تلاشم رو می کنم.
پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : چیزی لازم داری برات بیارم؟
_ نه. برو به کارات برس
***
روز بعد با سیستمم رفتم اونجا و وصلش کردم به دوربین های اتاق سروش.
و تصمیم گرفتم یکی دو روزی نرم سراغش و فقط دوربین ها رو چک کنم.
از صبح نشستم پای لپ تاپ تا شب.
بیچاره داشت می سوخت.
چشمامم داشت از حدقه می زد بیرون.
اینقدر می سوخت که حد نداشت.
کل روز چکش کردم ولی اتفاق خاصی نیفتاد.
اولش که روی تختش بود تا ظهر.
با همون استایل همیشگی.
صبحونه هم نخورد.
ظهر که واسش غذا آوردن و سینی رو عوض کردن نشست و سینی رو گذاشت روی پاش.
یک ساعتی همون شکلی نشست.
بعد دستش رو برد سمت غذا و آروم آروم شروع به خوردن کرد.
غذاش که تموم شد بلند شد و یه قدمی توی اتاق زد.
اولین بار بود که بلند شدنش رو می دیدم.
طول و عرض اتاق رو یک ربع با یه حالت ثابت طی کرد.
بعد باز نشست سر جاش.
اومدن و سینی رو بردن.
دراز کشید و دیگه حرکتی نکرد تا عصر
بماند که داشتم ناامید می شدم.
اگر هر روزش می خواست اونطوری باشه که به هیچ جا نمی رسیدم.
خسته و کوفته تا شب نشستم پاش.
شب هم همون شکلی شامش رو خورد.
فقط این بار دیگه زل زدنش به سینی غذا یک ساعت طول نکشید.
کمتر بود.
ساعت از دوازده گذشته بود. لپ تاپ جلوم روی تخت بود و هدفون روی گوشم.
و تو همون حالت چشمام داشت از شدت خستگی میومد روی هم.
به زور خودم رو بیدار نگاه داشته بودم.
کم کم چشمام داشت گرم می شد که یهو صدای تق و توق اومد.
سه متر پریدم بالا.
باز زل زدم به سیستم.
دیدم بلند شده و رفته سمت پنجره.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اره اره بالاخرهههه
واااییی چرا انقدر کمممم اخهههه
یعنی عاشق دلارامم که هیچ وقت کم نمیاره آفرین بهت❤️