سرطان بدخیمِ تنهایی تمامِ وجودم را گرفته،
و حالِ روزگارم پریشان است.
که هر لحظه چندبار میمیرم.
این مرضِ لاعلاج،
نفس که میکشم،
به هر کجا که نگاه میکنم،
وقتِ خواب، هنگامِ بیداری و حتّی لحظهیِ مرگ هم دلم را برای تو تنگ میکند!
دست هاکان را میکشم به سمت بقیه میرویم.
تنهایش میگذارم تا گریه کند تا حرفهایش را بزند با کسانی که دیگر نیستند و هرگز هم برنمیگردند!
هیوا هنوز هم عین بچگی هایش است.
احساساتش را بیرون نمیریز و درون خودش انبار میکند.
نگاهم به سمت هامون و بیتا میرود که مشغول حرف زدن اند.
از کلانتری به بعد نفهمیدم چه شد ولی هامون دنبال بیتا افتاد.
فکر کنم اول میخواست تلافی آن سیلی را در بیاورد اما کم کم از او خوشش آمد.
دلم برای هیچکس اینجا تنگ نشده است غیر از یک نفر!
-هاکان میشه منو ببری در خونه الین. آرتین هم با بچه ها میره.
سری تکان میدهد و سوار ماشین میشود.
به هیوا میگويم که با هاکان میخواهیم به دیدن الین برویم و او نیز مخالفتی نمیکند.
سوار ماشین میشویم و آدرس خانه الین را میدهم.
-الین با آرشین رابطه ای داشت؟
لبخند تلخی میزنم.
-آرشین بهم کم و بیش گفته بود. اینم گفته بود میخواد با پدر و مادرم مطرحش کنه که برن خواستگاری اما…
بغض مانع حرف میشود.
با دست چپش فرمان را میگیرد و با دست راستش دستم را میفشارد.
-خدا رحمتش کنه اما اگه الان اینجا بود راضی نبود به این رفتارات. داغون داری میشی.
نفس عمیقی میکشم.
-نمیتونم هاکان سخته برام. با اون مشاوره هم که میبریم حرف میزنم بهترم اما نمیتونم فراموش کنم. شاید اگه تهران نمیاومدن اینجوری نمیشد.
-هی دختر نشین با خودت انقدر فکرای مزخرف بکن. تقصیر تو نبود اگه اونجوری بخوای فکر کنی تقصیر من نبوده!
بی حال لبخند میزنم.
-باش تسلیم… اینجا رو بپیچ سمت راست… همون خونه در قهوهای!
پیاده میشوم و زنگ را به صدا در میآورم.
مادرش در را باز میکند و با روی خوش استقبال میکند.
وقتی بغلم میکند یاد مادر خودم میافتم.
دلم برایش تنگ است…
“-مامان خانوم من برم دیگه. امری نداری؟
-نمیشه منم بیام؟
خندیدم.
-مامان تولد دیگه چرا انقدر بزرگش میکنی.
آهی میکشد.
-من طاقت ندارم دلبرکم تا حالا تنها جایی نرفتی نگرانم.
-میخوای نرم؟
اخم میکند. اخمش هم زیباست!
-نه خیر برای چی نری برو یکم دلت باز شه ولی مواظب خودت باش.
گونه اش را میبوسم.
-چشم دالِگَم (مادرم) بعد از اونجا هم میام باهم بریم مسجد برای نذرت کمکت میکنم.
با خوشحالی خنده ای میکند…”
حاضرم تمام دنیایم را بدهم و فقط یک بار دیگر طعم آغوشش را بچشم. ببویمش اما…
-اوینار؟ وای خدای من اینجا چیکار میکنی دختر خدا شاهده همین الان داشتم بهت فکر میکردم.
-سلام. آرتین از بیمارستان مرخص شده اومد سرخاک منم گفتم بیام تو این مدت تو رو ببینم.
با ذوق و بغض لب میزند.
-خوب کردی اصلا حالم خوب نیس.
مثل قدیم ها روی پله هایشان مینشینیم.
-واس همین اومدم. الین خوب گوش کن ببین چی میگم. میدونم با آرشین چه قرار هایی گذاشتید اما الان…اما الان آرشین مرده باورش برای من از همه سخت تره اما پذیرفتم سرنوشت رو. قبول کردم این سرنوشت شوم و بدون نبض رو! اما دیگه تمومه! اینجوری اونا هم در حال عذاب ان. باید سر پا شیم به خاطر اونا که بدونن محکمیم میخوام مثل پدرم شم. به اندازه اون قوی!
بلند میشم به خاطر مادرم و میجنگم.
به خاطر برادرم بلند میشم و خوشبخت میشم!
اونا اونجوری خوشحال ان.
چیزی نمیگوید نگاه میکند!
حرفهایی را که زدم خودم هنوز باور نکردم اما آنقدر میگویم تا باورم شود. تا بتوانم سر پا شوم!
-اوینار خوبی؟
-خوبم. فقط بی اندازه دلتنگم این زخم هیچوقت خوب نمیشه اما میتونیم با زخم زندگی کنیم نمیتونیم؟ به خاطر کسایی که دوستشون داریم. من به خاطر هاکان هیوا آرتین و دوستانم. و تو هم به خاطر خانواده ات.
چشمانش پر از اشک است
-برمیگردی تهران من تنها میشم.
-زود به زود میام. اینجا شهر منه اما فعلا هوای اینجا برام خوب نیست. داغونم میکنه. تک تک جاهای این شهر خاطره اس برام. نیاز دارم یکم آروم شم. کی میدونه شاید منم مثل هیوا و پیمان تصمیم گرفتم بیام اینجا زندگی کنم.
با تعجب نگاه میکند
-واقعا میخوان بیان اینجا زندگی کنن؟
-آره هیواست دیگه معلوم نیس یه دقیقه بعد چیکار میکنه غیر قابل پیشبینی!
-خوبه منم میتونم خواهرت رو جایگزین تو کنم
لبخند ناصافی میزنم.
-هیچ کی جای من رو نمیگیره.
او هم لبخند میزند.
اما هر دو میدانيم پشت این لبخند ها انبوهی از غم مخفی شده است!
من سکوتم…
سکوت قلب!
سکوتِ ایستگاه پس از رفتنِ مسافری با قطار،
من نگاهم…
نگاهِ مانده به ناکجا در لحظهی باورِ تنهایی.
من اشکم،
اشکی که با دستانِ به راه ماندهیِ دختری عاشق که چارهای جز رفتن نداشت پاک شد.
من آهم،
آهی عمیق و جانسوز که سالها بعد در تنهایی کشیده خواهد شد…
***
-خب اوینار جون میبینم حالت بهتره نه؟
لبخند کج و کوله ای میزنم.
-بهتر که چه عرض کنم خانم دکتر بهتره بگم سر میکنم با زندگی.
لبخند گرمی میزند و روبرویم مینشیند.
-ولی به نظرم حالت خیلی بهتره. خب تعریف کن میدونی چند وقته نیومدی مشغول چه کاری هستی؟
گوشه ابرویم را میخارانم.
-خب بهتره بگید مشغول چه کارایی.
تقریبا میشه گفت هر کاری که نزاره به گذشته فکر کنم.
-یعنی خودتو درگیر کار کردی که وقت فکر کردم نداشته باشی نه؟
-یه چیز تو همون مایه ها.
میخندد.
-خوبه خب هر روشی که تو رو از اون حال و هوا بیرون بکشه خوبه. رابطه ات با هاکان چطوره؟
لبخند خجولی میزنم.
-خب تا یه سال پیش شرایط هیچکدوممون خوب نبود اما الان خیلی وقته که تصمیم گرفتیم به صورت جدی زندگی مشترکمون رو شروع کنیم.
خودم بعد گفتم این حرف قرمز میشوم و او بازهم میخندد.
-خوبه خداروشکر. نگران این مسئله هم بودم به هاکان هم هشدار داده بودم ولی الان میبینم اوضاع خوبه نگرانی ام برطرف شد.
نیشخندی میزنم و جلوی خودم را میگیرم.
چقدر هم که هاکان به هشدار ها توجه کرده بود.
خودم خنده ام میگیرد و حرفی نمیزنم مبادا سوتی بدهم.
پا روی پا میاندازد.
-به قول خانم نرگس_صرافیان_طوفان، آدم زمانی آرامش دارد که رها کرده باشد، زمانی که رها شده باشد.
باید رها کرد غصه را، اندوه را، افسوس را
باید رها کرد که دیگران چه گفتند و چه فکر کردند و چه منظوری داشتند
باید رها کرد که گذشتهها چرا بد گذشت و اتفاقاتی که نباید، چرا افتاد
باید رها کرد افکار اگر و امّا را… که اگر اینگونه رفتار میکردم اوضاع بهتر میشد، اما نکردم. که اگر فلان کار را میکردم، جلوی فلان اتفاق را گرفته بودم.
باید گذشت از چراها و امّاها و اگرها، که نه گذشتهها قابلیت بازگشت دارند، نه اگرها و امّاها برایت سودی… که امروز را هم اگر رها کنی، میشود دیروز…
که عمر آدمی در گذر است.
دلخوش باش به یک شاخه گل، به یک صفحه کتاب، به چند دقیقه موسیقی، به نور…
دلخوش باش به اینکه هستی و فرصت نفس کشیدن و تغییر داری
کنج دنجی پیدا کن، خودت را با دلخوشیها محاصره کن و به روی خودت هم نیاور که ابر اندوهی در دیروز جا مانده در انتظار تلنگر و باریدن.
دلخوش باش به اینکه اگر زود بجنبی، امروزت را همانگونه خواهیساخت، که دوست داری.
دلخوش باش، که همین دلخوشیست، معنای حقیقی خوشبختی…
لبخند ناصافی میزنم.
-خانم دکتر شما هم اهل دلید ها!
میخندد.
-راست میگن زن و شوهر بعد یه مدت شبیه هم میشن. الان تو هم شبیه هاکان شدی.
ابرویی بالا میاندازم.
-من شاید شبیه اون شده باشم اما اون شباهتی به من نداره. یعنی بهتره که نداشته باشه! من عصبی زود مزاج اون…
حرفم را قطع میکند.
-تو دختر سختکوش مهربون پر تلاش و جنگنده بازی زندگی!
لبخندی تلخی میزنم.
-از عواقب بزرگ شدن زودرس.
چیزی نمیگوید.
نگاهی به ساعتم میکنم.
دیرم شده است.
بلند میشوم.
-خانم دکتر اگه کاری ندارید من باید برم.
بلند میشود.
-نه برو عزیزم خدا پشت و پناهت موفق باشی.
همچنینی میگویم و بیرون میزنم.
هوا بارانی است.
ناخداگاه دلم میگیرد.
سخت است این روزها اما میگذرانم.
باید بگذرانم.
دو سال از فوت ناگوار خانواده ام میگذرد اما تقریبا همه بعد سالگرد سرپا شدیم. به خاطر کسانی که دوستشان داریم.
آرتین در تهران حسابی سرش شلوغ شده است.
بهتر است بگویم از دو هفته پیش که ترفیع درجه گرفت، کمتر میبینمش.
هیوا و پیمان هم از همان چند ماه قبل سالگرد در سنندج، در خانه پدری ام مستقر شده اند.
از هم پراکنده شدیم اما خوبی اش این است آخر هفته همه دور هم جمع میشویم.
قرار است در ویلای پدری هاکان جمع شویم و خیلی چیزها را جشن بگیریم.
بارداری سارا را.
نامزدی هامون و بیتا را.
ترفیع درجه آرتین را.
برتر شدن کارهای پیمان و هیوا در فرانسه را.
چند قطره روی صورتم میچکد.
سرم را بالا میگیرم و چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم.
عاشق این هوا هستم، اما حیف که به هاکان قول داده ام!
دستم را بالا میبرم و تاکسی جلوی پایم ترمز میزند.
آدرس خانه را میدهم.
خانه ای که این دو سال تمامش برای من و هاکان خاطره شده است.
خاطرات خوب و بد.
زندگی همین است.
هیچ چیز همیشگی نیست!
آری!
یاد گرفتم که باید با سرنوشت کنار آمد.
نه اینکه نجنگید.
بلگه با اتفاقاتی که دست ما نیست کنار آمد!
باید بگذاری تمام شود.
هر شبی بلاخره تمام میشود.
صبح میشود.
هر حال بدی هم تمام میشود.
بلاخره خورشید طلوع خواهد کرد.
تو باید صبور باشی و در کنار کسانی که دوستشان داری بمانی و بجنگی…!
دکمه آسانسور را میزنم و میخواهم در را باز کنم که با بیتا مواجه میشوم.
-چطوری بیتا خانوم؟
نیشخندی میزند.
-خوبم خانم دکتر آینده.
میخندم ادای هاکان را در میآورد.
-کی میخوای تو دست از سر شوهر ما برداری.
کلیدش را دور انگشتش میچرخاند.
-فعلا که این شوهرت و خانواده اش که منو ول نمیکنن.
-دلتم بخواد. هامون از سرتم زیاده.
چپ چپ نگاهم میکند.
-اره خیلی. انقدر خودم همه چی دارم نميدونم میخوام شوهر کنم که چی بشه. تو شوهر کردی وضعت از این رو به این رو شد. ولی من که قرار نیس اوضاعم تغییر کنه.
چشم غره ای به او میروم.
زبان نیش دارش هیچوقت درست نمیشود.
-وای از دست تو. بیا برو تا نزدم خودمو بکشم.
میخندد.
-یه جوری بکش راهرو خونی نشه.
از کلافگی و بدبختی میخندم.
-برو بیتا نبینمت.
چشمکی میزند و به سمت ماشینش میرود.
کلید میاندازم و در خانه را باز میکنم
-اوینار!
با دادی که میزند سریع به سمت آشپزخانه میروم و از وضعیتی که میبینم حیران میمانم.
-هاکان این چه وضعیه.
با خجالتی الکی دستی به گردنش میکشد.
-اومدم کیک درست کنم دستورالعملش جلوم بود ها ولی نمیدونم چیشد یهو همه چی ریخت بهم پرت و پلا شد.
پوفی میکنم.
-هاکان گفتم برم من برگردم درست ميکنم چرا صبر نمیکنی تو چند ماهه به دنیا اومدی؟
-چهار ماهه حالا فعلا بیا کمک کن این آرد رو چیکار کنم من؟ با ماهان شرط بسته بودم خودم درست میکنم نشد دیگه الان بدبختم میکنه انقدر میگه.
میخندم و به سمتش میروم.
یک لحظه نمیدانم پایم روی چه میرود که سر میخورم و با هاکان هر دو روی زمین میافتیم و کیسه آرد هم روی سرمان!
به زور خنده اش را کنترل میکند.
با آرنج ضربه ای به پهلویش میزنم.
-زهرمار. نگاه قیافه هامون… از دست تو هاکان الان عصبی ام ولی نمیتونم نخندم نمیدونم چرا.
میان خنده هایش در آغوشم میکشد.
-بخند تا دنیا به روت بخنده.
-این یکی رو از کجات در آوردی.
-بی تربیت یعنی چی از کجات در آوردی! دیروز آرام میگفت اینو.
میخندم.
-پاشو بریم لباسامونو عوض کنیم تا خونه رو به گند نکشیدیم.
سری به تائید تکان میدهد و دستم را میگیرد و بلندم میکند.
بوسه ای روی لبم مینشاند و به سمت اتاق خواب میرود.
لبخند میزنم و همان جا مانتو و شالم را در میآورم و درون سبد لباسها میاندازم و بعد به سمت اتاق میروم.
از صدای آب میفهمم حمام است. من هم یک سرافون آبی رنگ برمیدارم و به سمت آن یکی حمام میروم.
گربه شوری از خود میکنم و سریع لباسهایم را میپوشم.
برای شب مهمان داریم و هنوز نه تنها کاری نکردیم بلکه هاکان زحمت بهم ریختن آشپرخانه هم کشید!
موهایم را از بالا میبندم و کمی از عطری که برای تولدم هاکان برایم گرفته بود میزنم.
بیرون که میروم هاکان را میبینم که کل آشپزخانه را مرتب کرده است و مشغول خوردن چایی اش است.
به سمتش میروم و روی پا بلند میشوم و چانه اش را میبوسم.
لبخند میزند و محکم بغلم میکند.
-این چند ساعت نبودی دلم برات تنگ شده بود.
ابرویی بالا میاندازم.
-هندی بازیش نکن دیگه.
میخندد.
-تیکه انداختم به اینکه همش دور ور شمام این چند وقت.
با تاسف میخندم.
-باش آقا هاکان دارم برای شما.
-فعلا زحمت بکش اون کتاب شعر رو بیار یه شعر برام بخون بعدا هر چی میخوای بگو.
-کتاب نمیخواد حفظم یکی رو خودم دوستش دارم.
-بخون ببینم عشق دیرینه من.
سرم را روی سینه اش میگذارم.
-سایهٔ توام به هر کجا روی
سر نهادهام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجستهام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
“فروغ_فرخزاد”
اتمام رمان سکوت قلب. کامنت فراموش نشود!
امیدوارم از خوندن این رمان لذت کافی رو برده باشید. ممنون از تمام دوستانی که همراه من بودند، صبوری کردند و قوت قلب دادهاند.
رمان بعدی من، رمان در آغوش مرگ با ژانر تراژدی، عاشقانه و اجتماعی است. اگه از اول کارای من رو دنبال کرده باشید سعی میکنم رمان جدیدم شباهتی به قبلی نداشته باشد و رمان در آغوش مرگ کاری متفاوت و از زاویه دید سوم شخص نوشته خواهد شد!
امیدوارم در این کار هم همراه من باشید.
✍الناز
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام به نویسنده خوش قلم
من دیروز شروع کردم به خوندن رمانت و پارت اخرشم الان خوندم
رمانت خیلی عالی بود با اینکه رمان زیادی خوندم این رمان متفاوت بود
و درس عبرت و انگیز و…. به خواننده منتقل میکرد و در کل عالی بود منتظر رمان بعدیت هستم گلم 💕
برات ارزوی موفقیت میکنم 💕
سلام ممنون بابت وقتی که گذاشتید.
باعث افتخاره که خوندید و خوشتون اومده
راستش زمان زیادی بود اینجا نیومده بودم با دیدن این نظر شما واقعا جون تازه ای گرفتم.
رمان قبلی من رمان نبض سرنوشت هست و فعلا تصمیمی برای نوشتن رمان بعدی ندارم یعنی مشغول نوشتن هستم اما اینکه منتشر بشه یا نه نمیدونم.
ممنون عزیزم امیدوارم شماهم موفق باشی!
میشه یکی به من بگه نفس چی شد؟
سلام ممنون از اینکه این رمان رو مطالعه کردید.
قرار بود فصل دیگری برای این رمان باشه که متاسفانه به دلایلی بیخیال نوشتنش شدم.
نفس به کل ارتباطش رو با هاکان قطع میکنه و در واقع از ایران خارج میشه
سلام الی جونم 🥰🥰🥰🥰 خوبی دخملی ؟؟؟؟ دست و پنجت طلا 😊😊 خسته نباشی !! خدا قوت
عجب رمانی بود یکم غمگین بود ولی خوب تموم شد
الی چند تا رمان نوشتی؟؟؟ اسم رمان های قبلیتو بگو برم بخونم ؟؟؟ راستی رمان بعدی رو کی شروع میکنی ؟؟؟؟
سلام عزیزم
خوبم مرسی
فدات عزیزم
تا الان دو تا
رمان نبض سرنوشت رمان اولم بود عزیزم
رمان بعدی رو انشالا از تابستون
سلام الی کوچولوی من!
ببخش یکم دیر اومدم ولی همین که وارد سایت شدم اول رمانتو خوندم!
با اینکه گفته بودی ۲ پارت از رمانت مونده ولی بازم وقتی دیدم پارت آخرو گذاشتی دلم گرفت!
بهش عادت کرده بودم!
.
.
در آخر بگم با تمام مشکلات و درگیری هایی که میدونم داری
رمانت عاالی بود
خیلی جذبم کرد، قلمت خیلی تو روند داستان بهتر شد،
در کل خیلی خوب بود دستت درد نکنه
.
.
خسته نباشی قشنگم
وای آیلین قشنگم چقدرم دلم برات تنگ شده بود
لحظه شماری میکردم برای اومدنت و دیدن کامنتت!
مرسی عزیزم
خودمم بهش عادت کرده بودم!
دلم براشون تنگ میشه!
فدات شم عزیزم وجود شماها کلی بهم انگیزه میداد برای نوشتن
مرسی که همراهم بودی از همون اول راهم انداختی و کمکم کردی!
قوربونت قشنگم
مرررررررسی النازم!
نظر لطفته!
ایشالا رمان بعدیت مثل این ۲ تا رکورد بزنه و بترکونه!
.
.
من همیشه هستم که رماناتو بخونم و لذت ببرم
قوربونت برم
مرسی ناناز
خوبه که هستی:)
سلام
الی خسته نباشی خیلی عالی بود
ایشالله رمان بعدی بازم همراهتیم🌹🌹
مرسی الا جان
چقدر خوشحالم کردی
فداتم
خوب بود گلم. خدا قوت.
فقط نگفتی که موضوع خانواده هاکان چی بوده؟ یا چرا بیتا با پدرش مشکل داشت؟
عزیزمی ممنونم که همراهم بودید
اونا رو دیگه گذاشتم برای خود خواننده هر جور دوست داره تصور کنه
عالی بودالنازعزیزم
خسته نباشی
میدونم تونوشتن رمان بعدی هم به همین اندازه موفقی❤❤❤
باآرزوی بهترین ها….
قوربونت برم نفس جان
من به امید شماها رمان مینويسم و اینکه انقدر به من امید داد و انگیزه ممنونم ازتون
نویسنده جون اول از همه بگم خسته نباشی بابت این رمان قشنگ ، من فکر میکنم بهمون چیزای زیادی یاد داد
ولی راستش من چند تا نقد دارم توی پارت قبل نمیتونستم بگم چون نمیدونستم چجوری تموم میشه
بنظر من ایده رمان خیلی خوب بود ، شخصیت ها فوق العاده بود فقط اینکه اول از همه من فکر میکنم خیلی زود سر و تهشو جمع کردی بعد اینکه من اصلا با ایده مرگ خانواده اوینار موافق نبودم دیگه تکراری شده میدونی البته این نظر منه از اونطرف بنظرم یه چیزایی راجب خانواده هاکان یا خانواده بیتا این وسط گنگ موند میشد حدس زد ولی…
بنظرم روی شخصیت هات و داستانت میتونستی خیلی بیشتر کار کنی قطعا چیز توپی میشد
به هرحال خسته نباشی عزیزم🥰
ممنونم منا جانم
اون چیزایی که گنگ موند رو میزارم به عهده خودتون خواستم یه کوچولو پایان باز براش بزارم
مرسی عزیزم که وقت گذاشتی و همراهیم کردی تو این رمان
الی من تا پارت ۵۹اشوب برای سایت اماده دارم ولی گوشی ندارم که بزارم نمدونم چیکار کنم😐😐😐
ویییییی
چه بد
چه کنیم
تموم شد 🥺🥺🥺
ثنا رمانت دوس !
آره ناظر
اون ور نه بهم تگ میدن نه میزارن بزارمش 😂
سلام الناز عزیزم موفق باشی عزیز دل خواهر به شدت دلم برات تنگ شده
کاش میتونستیم یه جایی باهم حرف بزنیم
دلم برای ایلین یاسی هم یه ذره شده ،
عزیز اجی من نتونستم رمانت بخونم ولی مطمعنم مثل رمان قبلت میترکونی تا جایی که خوندم رمانت عالی بود جان دلم انشالله بدرخشی وموفقعیتت رو با چشم هام ببینم وداستان هات رو چاپ کنی ومن بی صبرانه منتظر اون روزم
#نسترن
عزیزم خوشگلم انشالا برای تو هم
خدایم خدایم اه ای خدایم
صدایت می زنم بشنو صدایم
شکنجه گاه این دنیاست جایم
به جرم زندگی این شد سزایم
مرا بگذار با این ماجرایم
نمی پرسم چرا این شد سزایم
گلویم مانده از فریاد و فریاد
ندارد کس غم مرگ صدا را
“““““““““
به بغض در نفس پیچیده سگند
به گل های به خون غلتیده سگند
به مادر سوگوار جاودانه
که داغ نوجوانان دیده سوگند
خدایا حادثه در انتظار است
به هر سو باد وحشی در گذار است
به فکر قتل عام لاله ها باش
که خواب گل به گل کابوس خار است
خدایم ای پناه لحظه هایم
صدایت میزنم با گریه هایم
صدایت می زنم بشنو صدایم
“““““““““`
یه شبی از شبای خدا که دست بر قضا حال مادرم خیلی بد بود این آهنگ که نوشته یکی از شاعرای مورد علاقمه و خوانندش کسیه که الان کل دوران جوونیمو با صداش می گذروندم این آهنگو شنیدم گاهی یه خواننده با صداش یه نویسنده با نوشتش یه شاعر با شعر یه بازیگر با اکتش و … یه هنرمند با هنرش بهت میگه تو تنها کسی نیستی که دردمندی بدون کلیشه این آهنگ اون شب نیایشی کامل از حس با خدا بودن به من داد جوری که فقط به این کلمات گوش میدادم و انگار خودم با خدا میگفتمشون این حس نابو شاید دیگه پیدا نکنم اگه دلت شکسته تو ام گوش کن که شاید چند سال دیگه نتونی اون حسو پیدا کنی.
خداوندا تو را می پرستم نه بخاطر معجزه پیامبرانت و کتاب مقدست و روز رستاخیزت و ترسی از جهنمی و بهشتی تو را می پرستم تنها برای حس بودنت و روزی که آنقدر پست شوم که تو را احساس نکنم،حاضرم از مردم لقبی ناپسند بگیرم اما لقب یکتا پپرستی را از روی خودم بردارم تا نام شریفت بر من نا شریف نباشد تا با نام تو نگاه مردم را به خودم محبوب نگردانم.مرا در پناه حس بودنت نگه دار تا بی پناه نشوم که ترسانم نه از تو بلکه از پناهنده ی مردم شدن.
زیباست فوقالعاده زیبا!
در برابر رمان زیبای شما این بخش کوچیکی از درد و دل من بود.
عالی بود مثل همیشه بی نظیر الناز جانم خسته نباشی آخی بمیر م برا بچهام همش غمگین بود گلم دسستن طلا
عزیزم
مرسی که همراهم بودی خیلی دلگرم کننده بود حضورت
جون دلمی هر چه زودتر رمان بعدی و مشتاقشم کا جان
حتما عزیزم خوشحالم میکنی
عالی بود مثل همیشه بی نظیر الناز جانم خسته نباشی آخی بمیر م برا بچهام همش غمگین بود
فدات شیرینم
خدا نکنه
خدا نیاره اون روز و جون دل کا
قوربونت
النازممم تموم نشو تروخدا🥺😂…خیلی زیبا بود بود جانیم انشالله که بدرخشی😌❤
تموم نمیشم 😂
انشالا رمان بعدی
فدا عزیزم مرسی که همراه من بودید در این کار
خداروشکر!!😌😂
فدای تو قلبم
خدا نکنه عزیزم
سلام نویسنده ی عزیز رمان ت خیلی خوب بود
قلم زیبایی داشتی
بهت تبریک می گم👏🏻👏🏻👏🏻
فدات عزیزم خیلی ممنون از اینکه خوندید رمانو