دو هفته است که از نامزد شدن آن دو میگذرد.
عقد و عروسی را باهم برای اخر ماه بعد گذاشته اند و در این مدت به خرید های خانه و عروسی چسبیده اند.
همه چیز روی روال افتاده است.
البته امیدوارم همین طور بماند…!
“اَوینار”
کتابم را بستم و خمیازه ای میکشم.
امروز روز سختی بود.
نه تنها برای من بلکه برای تمام آدمهای این خانه!
گوشی ام را از صبح که خاموش کرده ام دیگر روشن نکردم.
به محض روشن شدن پیامکی بالای صفحه میآید!
” بلاخره که مال من میشی دختر عمو چه تهران بری چه نری. اگه رفتی هم یادت باشه بیخیالت نمیشم!”
پشیمان میشوم از روشن کردن گوشی!
از تک تک جمله هایش بوی خصومت را حس میکنم.
چه از جانم میخواهد؟!
ساعت چهار و نیم صبح را نشان میدهد.
باید الان دیگر بیدار شوند اهالی خانه برای نماز و من تازه قصد خوابیدن کرده ام!
کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم.
ماه امشب کامل و است میدرخشد.
و او به دیوار تکیه داده است و آسمان را نگاه میکند.
بیدار است؟
یعنی او هم نخوابیده است؟
شرط میبندم پیمان نزاشته بخوابد و او را بدخواب کرده است.
همان طور که هیوا تا یک ساعت پیش اینجا بود و مزاحم تست زدن من شده بود.
اما دلم نیامد چیزی به او بگویم.
یک دانه خواهرم دارد ازدواج میکند.
حداقل این یکی به مراد دلش برسد!
پرده را ول میکنم و روی تختم مینشینم.
کتاب مولانا را از پا تختی ام بر میدارم.
خیلی وقت است نخوانده ام.
منی که از بچگی عاشق شعر و کتاب خواندن بودم حال نزدیک چند ماهی میشود تنها کتابی که دستم است، کتاب تست و درس است!
با دستم صفحه ای را باز میکنم.
فقط میخواهم شعری بخوانم، شاید روحم کمی آرام گیرد!
” این جهان با تو خوش است
آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش ُ
آن جهان بیمن مرو…”
فقط سه ساعت خوابيدم!
میخواستم کمی بیشتر بخوابم که عروس خانوم ولم نکرده است!
– پاشو دیگه اَوینار. شیطونه میگه برم آب بیارم بریزم روت ساعت هشت صبح دختر چقدر میخوابی.
عصبی روی تخت مینشینم.
موهایم بهم ریخته است.
شک ندارم هر کس من را با این وضع ببیند فکر میکند جن دیده است!.
– هیوا دمت بوس.(دهنت رو ببند)
هلاک کردی منه کاوِر!
اخمی میکند.
– کسی به خواهر بزرگترش میگه گوسفند اخه بِزِن!
هم خنده ام گرفته است هم عصبی ام!
– کسب به خواهر کوچکترش میگه بز اخه.
میخندد و من هم پشت بند او!
– یکم دیگه بمونیم دیونه شدیم. اینا میخوان یه ساعت دیگه راه بی افتن.
پاشو کمکم کن صبحانه درست کنیم مامان رفته خونه آقاجون دایه کارش داشت!
– برو لباسم رو عوض کنم الان میام.
باشه ای میگوید.
کتاب شعر پایین تختم افتاده است.
احتمالا دیشب که مشغول خواندن بودم خوابم برده است!
چشمهایم را میمالم و بلند میشوم تا ابی به سر و صورت بزنم.
شالم را روی سرم انداختم و با چشم بسته از اتاق بیرون میآیم.
در عالم خواب و بیداری هستم.
نمیفهمم چه میکنم فقط مسیر دستشویی را میروم.
ناگهان پایم به چیزی گیر میکند.
قبل از اینکه زمین بخورم کسی مرا از پشت میگیرد.
– حواست کجاس دختر!
شرمنده لب میگزم.
– ببخشید دیشب دیر خوابیدم.
– یعنی بعد اینکه از پنجره تو حیاط منو دیدی دیگه؟
با تعجب نگاهش میکنم که میخندد.
– نگاهت خیلی سنگین بود دختر. متوجه نگاها اغلب اوقات میشم.
دیونه ای چیزی است؟
مگر میشود؟
چیزی نمیگویم و برای اینکه نگذاشته بیافتم تشکر میکنم.
فعلا هر چه ابرو داشته ام به باد فنا داده ام.
میترسم چیزی بگویم بدتر شود!
صورتم را شستم و به سمت آشپزخانه میروم تا به هیوا کمک کنم.
سرم درد میکند.
همیشه وقتی کم خوابی زیادی دارم سر درد های وحشتناکی میگیرم.
فکرم درگیر دیاکو است!
از دیروز روی مخم است کارهایش و رفتاری مزخرفش!
نمیفهمم چه میکنم فقط هر چه هیوا میگوید را انجام میدهم.
هیوا همه را صدا میزند.
در سکوت صبحانه میخورم.
آنها بر عکس من!
مادر هاکان زن باحالی است!
پدر هاکان را ندیده ام اما از این زاویه شباهت زیادی به مادرش دارد.
بعد از خوردن صبحانه ام عذر خواهی کوتاهی میکنم و به سمت اتاقم میروم.
ادامه تست های دیشب!
خسته ام.
تمرکز ندارم و این بدترین حالت برای تست زدن است.
لعنت به تو دیاکو!
دیگر نمیتوانم سکوت کنم.
گوشی را برمیدارم و به همان شماره دیشب که پیامک داده است زنگ میزنم.
– بله؟
صدایش خوابآلود است.
از خواب بیدارش کردم.
خب به جهنم این همه او روز ها و شبهای من را نابود کرده است یکدفعه هم من!
– خب گوش کن ببین چی میگم. بسه هر چی سرم آوردید و دم نزدم.
من واس زندگی خودم خودم تصمیم میگیرم.
مطمئن باش شک نکن کنکورم قبول میشم چون تا حالا اگه کم کاری هم بوده از الان به بعد نمیزارم.
این چند ماه رو جوری میخونم که قبول شم و قطعا هم میشم چون به خودم ایمان دارم.
میرم تهران درسمو میخونم برمیگردم.
اگه دوست داشتم تمایلی داشتم و اگر خواستم با تو ازدواج میکنم در غیر این صورت هیچکسی نمیتونه برام تصمیمی بگیره تأکید میکنم هیچکس!
از این به بعد هم لطف کن هر جا نشستی نگو ما باهم نامزد یا نشون کرده ایم چون هیچ نسبتی به جز دختر عمو پسر عمو نداریم.
اگه جایی بشنوم چیزی گفتی جلوی همه خرابت میکنم. اتمام حجتم رو کردم دیگه خود دانی فعلا!
مهلت یک کلمه حرف زدن را هم نمیدهم و گوشی را قطع میکنم و …
__________________________________
دو ماه بعد
اَوینار
با اولین زنگ ساعت چشمهایم باز میشود.
بلند میشوم و خاموشش میکنم.
معمولأ باید چندین بار زنگ بزند تا بیدار شوم اما این روزها به همیشه فرق دارد!
دیشب هم حتی برای یک دقیقه خواب به چشمانم نیامد. فقط پلک روی هم فشار میدادم تا خوابم ببرد.
نزدیک صبح بود که مادرم آمد.
فکر میکنم انقدر موهایم را نوازش کرد که خوابم برد!
چندین بار آب به صورتم میزنم و خودم را در آیینه نگاه میکنم.
عوارض کم خوابی ها در ظاهرم دیده میشد!
موهای بلند و مشکی رنگ تاب دارم، درخشش همیشگی را نداشت؛ چشمهایم هم بی فروغ تر از همیشه به نظر میرسید و لبهایم خشک شده بود!
دست خودم نیست بند بند وجودم استرس دارد.
نفس عمیقی میکشم و دست از نگاه کردن به خودم برمیدارم.
لباسهایم را عوض میکنم.
امروز روز مهمی است.
روزی که از بچگی منتظرش بودم.
من فقط و فقط یک هدف داشتم و دارم و تا به هدفم نرسم دست برنمیدارم. گور بابای حرفهای مردم. دهن مردم را نمیشود بست!
نتیجه سه سال درس خواندنم در همین چند ساعت آزمون مشخص میشود!
هر کس دیگر هم بود استرس داشت.
از اتاق بیرون که میروم، پدرم و برادرم را مشغول حرف زدن میبینم.
مادرم و آرشین هم در آشپزخانه هستند.
با صدای پای من همه نگاها به سمت من برمیگردد.
پدرم لبخند میزند.
– صبح به خیر.
سعی میکنم در لبخند زدن.
– صبح شماهم به خیر.
آرشین با محبت دست دور شانه ام میاندازد.
– این چه قیافه ای دختر؟ آروم باش اينجوری که هنوز نرفتی سر جلسه سکته رو رد میکنی.
آرتین از پشت به گردنش میزند.
– زبونت رو گاز بگیر. مثلا الان داری انگیزه و امید میدی؟
آرشین همان طور که گردنش را میمالد غر میزند:
– دستت سنگینه هی چپ میری راست میایی میزنی به من.
آرتین کنارم مینشیند و لیمو ترشی سمتم میگیرد.
– بو کن برای رفع استرس خوبه!
لبخند پر استرسی میزنم و لیمو را از او میگیرم.
کی گفته است خانواده من از من حمایت نمیکنند؟
حتی مطمئنم پدرم هم آرزوی موفقیت برایم میکند. مگر میشود نکند؟
فقط دخالت های بی جای دیگران است که گاهی ما طوری قرار کنیم که مورد علاقه ما نیست اما مجبور به پذیرفتنش هستیم!
کاش دیگران درک میکردند.
فقط کمی بیخیال دخالت های بی مورد در زندگی هم میشدند.
آن موقع قطعا جهان که اما زندگی من یک نفر جای بهتری بود!
باید خیلی قوی باشیم
خیلی کارا مونده که نکردیم
خیلی ذوقا مونده که نداشتیم
خیلی قهقهه ها مونده که نزدیم
باید خیلی امید داشته باشیم
خیلی کارا کنیم…
مانتو ساده ای به تن میکنم.
کمی آرام تر شده ام از دیدن خانواده ای که هر یک به شیوه خودش حمایت میکند.
از دیدن اینکه حداقل همه مان تو این دو ماه تغییر کردیم. خوبیش این است حال کسانی بیشتر هستند که باورم دارند!
صدای پیامک گوشی از افکارم بیرونم میکشد.
” وقتی میخوای پوست بندازی و تغییر کنی یا وقتی میخوای مسیرتو تغییر بدی و راه رویاهاتو در پیش بگیری، باید بدونی واسه به دست آوردن چیزایی که میخوای، باید یه چیزایی رو از دست بدی.
باید بدونی ممکنه بقیه راحت نپذیرنت و سعی کنن با حرفاشون منصرفت کنن، اما تو باید قوی و محکم این مرحله رو پشت سر بذاری و مدام به خودت بگی هرچیزی که الان از دست میدم بخشی از بهاییه که میدم تا بعدا به اون چه که میخوام برسم.
هیچوقت نمیشه همه چیزو باهم داشت، همه کارو باهم کرد، همه استعدادا رو دنبال کرد و نظر همه آدما رو جلب کرد..
هر راهی که انتخاب کنی یه سری موافق داره و یه سری مخالف، یه سری قشنگی داره و یه سری سختی..
مهم اینه راه دلتو بری و به خاطرش مخالفتا و سختیا رو تاب بیاری و اجازه بدی آدما از کنارت برن جای اینکه بمونن و بخوان تغییرت بدن.
به هدفت که فکر کنی تحمل همه چیز آسون میشه.
برنده ها از شکست خوردن نمیترسند.
اما بازنده ها چرا. شکست بخشی از فرایند موفقیت است کسانیکه از شکست دوری میکنند از موفقیت نیز دوری میکنند.
نترس، استرس نداشته باش!
مطمئن باش به خودت…”
یک بار دیگر هم آن را میخوانم.
اگر بگویم ته دلم قرص شده است دروغ نگفتم.
اگر بگویم دل ناآرامم را آرام کرده اند دروغ نگفته ام!
بالای مبل مینشینم و منتظر حاضر شدن بقیه میشوم. هنوز وقت زیادی دارم!
قرار بود با آرشین بروم، اما اینکه همشان باهم تصمیم گرفتند با من بیایند و تا تمام نکردم آزمون را همان جا بمانند!
چه از این بهتر میخواهم؟!
ما دقیقا همین بودیم.
انقدر متحد.
پشت هم!
اما دیگران و حسادت هایشان کار دستمان داد!
آرتین و آرشین همزمان باهم بیرون میآیند.
هر دو با دیدن ظاهر آرام شده ام هم خوشحال میشوند و هم متعجب.
لبخندی میزنم.
– شماها بهم باور داشته باشید بعد من بیام با استرس مزخرف حال خودم رو خراب کنم تمام زحمت هامو ببرم زیر سوال؟
آرشین میخندد و آرتین هم لبخند میزند.
این لحظه هارا باید ثبت کرد!
وقتی همه باهم انقدر خوب هستیم.
انقدر خوشحال!
صدای زنگ گوشی ام هر سه نفرمان را متوجه خودش میکند.
هیوا!
– سلام خواهری
پر انرژی جوابم را میدهد:
– سلام دردت به جونم. خوبی؟ استرس نداری؟
– خوبم جات خیلی خالیه. خیلی دلم میخواستم الان اینجا بودی!
آهی میکشد.
– خودمم خیلی دوست داشتم بیام میدونی که سرم خیلی شلوغ شده. حتی باورت نمیشه یه طراح فرانسوی وقتی طرح هامو دیده عاشقش شده گفته میتونم پیشرفت کنم! قراره برام دعوت نامه بفرسته یه دوره برای آموزش برم!
– چقدر خوب. نگفته بودی رو نکرده بودی اینا رو
احساس میکنم اگر الان جلویم بود ابروهایش را بالا میانداخت.
– اولین نفری که داری خبرش رو میشنوی.
– تو موفق شدی و میشی و منم مطمئنم به خودم ایمان دارم.
نفس آسوده ای میکشد.
– خیلی خوشحالم کردی اَوینار فکر میکردم خیلی استرس داشته باشی اما الان میبینم مصمم و قوی داری پیش میری. اینو بدون ما هم پشتتیم از هیچی نترس نگران نباش!
چقدر خوب است شنيدن اين حرفها از کسانی که دوستشان داری!
– من خیلی خوشبختم من که شماها رو دارم هیوا من برم دیگه کم کم باید راه بیافتیم.
– برو عزیزم نگران هیچی نباش. خود اون بالایی حواسش به همه چی هست!
لبخند از لبم پاک نمیشود.
خانواده من یعنی همین!
همین قدر مهربان
همین قدر سخت گیر
و همین قدر باور داشتن به يکديگر…!
سرجلسه که نشستم دختر کنار دستی ام چنان رنگ پریده و مضطرب به نظر می رسید که ناخوداگاه استرسش به من هم سرایت کرد!
دفترچه را که باز کردم تمام تنم یخ بسته بود!
سوال اول را خواندم
یک بار ، دوبار ، سه بار …
حتی برایم آشنا هم نبود!
شقیقه هایم را فشردم.
سوال دوم را خواندم.
یادم نمی آمد!
سوال سوم و چهارم را با بغض ، عصبی نگاه کردم.
ادبیات را بستم و مشغول سوالات دینی شدم.
لعنت به کلمه هایی که هیچ کدام آشنا نبود!
لعنت به مغزی که به قلبم دستور توقف فکر کردن به او را نمیداد.
لعنت به قلبی که از مغزم دستور نمیگرفت.
مداد را روی برگه انداختم و کلافه سرم را روی دستانم گذاشتم.
– نفس عمیق بکش.
الکی به خودت استرس نده.
فقط و فقط فکرت رو روی سوالا متمرکز کن.
بعدا زیاد وقت داری برای جنگیدن با بقیه ی افکارت!
سرم را بالا گرفتم.
یکی از مراقبین بود.
زن میان سالی با عینکی گرد و چهره مهربان!
با لبخندی کمرنگ بطری آب معدنی را سمتم گرفت.
تشکری زیر لب میکنم و کمی از آب میخورم.
اینبار با دقت تر سوالات را خواندم.
سعی کردم هر چه به جز این سوال هارا کنار بگذارم.
وقتی به خودم آمدم که برگه ی آخر دفترچه دوم هم تمام شده بود.
سرم را که بالا آوردم گردنم تیر کشید!
ضعف کرده بود.
از صبح تنها نصف لیوان شیر خورده بودم و دیگر هیچ.
هر چه بقیه اصرار کردند نتوانستم چیز دیگری بخورم!
پاسخنامه را تحویل مراقب دادم و لبخند عمیقی زدم.
حس اعتماد به نفسم برگشته بود!
قبل از رفتن سری برای همان مراقب تکان دادم که با لبخند جوابم را داد.
از میان خانواده های مضطربی که روی نیمکت ها نشسته بودند گذشتم و با چشم دنبال بقیه میگشتم.
در همان حال گوشی ام را درآوردم.
همان شماره همیشگی!
شروع به نوشتن کردم.
” چند ماه است حرفهایتان کارهایتان همه و همه هر ثانیه کمک من بوده است. تمام شد بلاخره و همان طور که گفته بودید با یه حس خوب بیرون اومدم ممنونم!”
– اَوینار!
با شنیدن صدای آرشین به سمتش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم.
او هم تن خسته ام را در بغل کرد و زیر گوشم لب زد: بلاخره تموم شد.
چشمهایم را با آرامش بستم و اجازه داد چند ثانیه ای در همان شرایط بمانیم.
از آغوشش بیرون آمدم.
پدرم و آرتین را دیدم که لبخند به لب دارند.
مادرم هم به آغوشش دعوتم کرد.
خانواده ما مانند شاخه های یک درخت است
ممکن است در جهت های مختلف رشد کنیم اما هنوز ریشه های ما یکی است!
چه خوشبختی از این بالاتر میخواهم؟
هیچ!
واقعا هیچ…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی بود گلم
مرسی عزیزممم
نمیدونم چرا وقتی کلمه ب کلمه رمانتو میخونم گردوی تو گلوم گنده و گندهتر میشه..!
.
دمت گرم الی خیلی عالی بود❤
ابانم خیلی خوشحالم کردی با کامنتت 😍
فدات شم عزیزم خوشحالم دوست داشتی
خدانکنه عشق
خوبیه قلم خودته😘
آیلین مجددا رو این عکست کراش زدم😍😂
جووون منم مجددا رو خودت کراش زدم!
کراش بزن خوبه!😂😍
خوبی
چه خبر
آیلین مکان جدید پیدا کردم بیا بریم اونجا بیکار شدی😂😂
راستی کافه رمان چیشد تایید کرد
لنتی یه جور میگه مکان انگار چیز!
خواستم ببینم منحرف میشی که ماشالا هزار ماشالا…😂🤣🤪
خو بگو پاتوقت کجاااااااااست
بزار یاسی هم بیاد بعد میگم😂😛
.
پ ن: آقاشون نیست این بشر نمیاد 🙄😂😂
هعیی!
عقل نداره این بشر!
عاشق شده بزار تو هم عاشق شی ببینیم چی میشی😂😂
استغفرالله
منظور از مکان محراب دعا و نیایشه
پاک کنید مغزتونو ار تفکرات سمی!😂😂
دقیقا!
مکان قبلی زاویش رو به کعبه بود!
گفتیم این دفه رو به قبله باشیم!
😂😂😂
چ فرقی کرد حالا؟؟!🤣
منم به همین نکته ظریف فکر میکردم!
کار خدارو میبینی؟!
منم خوبم مرسی سلامتی و اینا!
سلام الی جانم
خیلی عالی هرچی بگم کمه بیست عالی دستت درد نکنه عزیزم خیلی قشنگه خسته نباشی 💙🤩
وووووووییی مارالم!
خودت قشنگی!
وییی ایلینم
چشات قشنگ جانیم 😍
بوووووووووووس!
مااچ تفی به لپتتتتت 😘😘
سلامممممم
مارال من چطوری خواهر زن
خدا رو شکر دوست داشتی فدات شم
خوبی
سر حالی
سلاام الی نازم دلتنگ بودم
گفتی خواهر زن یاد اون روزا افتادم یادش بخیر
مرسی شوهر خواهر عزیزم خودت خوبی ؟
خدا نکنه جیگرر بلا واقعا رمانت قشنگ
مرسی منم بد نیستم تو چطوری روالی سالمی ؟
منم همین طور دلبرم
یادش به خیر
چقدر خوس میگذشت!
خوبم فدات
عزیزم
سالمم فعلا روالم هستم
تو چی
ار واقعا خیلی خوش میگذشت
چقدر من تو پارک میبردم خخخ😂
خدارشکر النازی جونم خوب بمون تا من شاد بشم 😍
من خوبم فدای تو بهترین شوهر خواهر
(البته خسیسم بودیا نمیذاشتی کیمیا کار کن همش من کار میکردم 😂)
خخ چقدر کیمی حرص میخورد 😆😂
عزیزم مارال جانم لطف داری
تلت درست نشد؟
وای 😂😂
دست زنم خراب میشد خو🤭😂😂
ارههه میگفت پارک لالایی 😂😂
وای الی گفتی تل اون اکانتم که به فنا رفت قفل کرد بود هرجا بردمش گفت قفل کرد دیگه درست نمیشه باید با یه شماره دیگه بیای حالا میخوام عید دیگه نصب کنم مائ اکانت دار نصب کردم ازش بگیرم ؟
نوچ نوچ بی تر ادب ما باقالی پلو بودم 😂😂 کمر من خورد شد خخخ😂
خخخخ
چه بد!
انشالا
اره حتما
خوشحال میشم
عاااااااااااااالی بود!
ووویی!
بزن کاور من!
خیلی خوب بود الی!
مرسیییییی
کی رو بزنم😅
خدا رو شکر که مورد پسند بوده
مگه بزن نمیشه بز؟!
اهااااااا
علامت رو نداشته بوی متوجه نشدم یه لحظه🤣😂😂
بزنی دیگه!
کاوری دیه😂
یاح یااح!
” این جهان با تو خوش است
آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش ُ
آن جهان بیمن مرو…”
زیبا ست واقعا زیباست
عالی بود خسته نباشی
الناز گلی کجایی تو دختر چرا انقدر کم پیدایی ؟؟؟؟
زیباست به زیبایی خودت!
فدات شم دلبرم!
همین دور و ورا
وقت نمیکنم باور کن سعی میکنم بیشتر بیام
خوبی چه خبر
تو همین الناز کوچولوی خودمونی؟!
چخبر دخترم.
کم پیدایی
باز بزرگ کردی خودتو پدربزرگ😂
الناز کوچولو تو رو نمیدونم اما الناز جیگر همه ام🤭😂
اره سعی میکنم بیشتر بیام
خاصی
سرحالی
اره.
پیر شدم.
کوچولوها جیگرن.
افرین.
بدنیستم
اه باش 😂😂
پیر شدی من چی بگم
هیچی.
ادم پیر ک حوصله نداره😁
خخ
راست میگی
چه خبر
درسا خوبه
نیکا خوبه
سلام میرسونه.
درسا هم خوبن.سلام میرسونن..
.
.
.
😊😊
اخ اخ نیکا رو که سلامش رو برسون
ولب با درسا کاری نداشته باش سلام اونا رو نرسون مال ما هم نرسون گرفتارم میکنی😂🤣
😅😅.
اونا سلام میرسونن و منتظرتن بیای دهم
النازززز کجاییی تووووو؟؟؟🥺🥺💔💔
سلام آبانماه خوبی
خوشی
همین جا زیر سایه شما
عیی بابا من که عابر بی سایه ام😶😅
ولی خو باشه
چخبر؟!
ما زیر سایه مخفي تونیم😂
سلامتی
تو چی
خوبی
خوش میگذره
😂
مام سلامتی
خوشیم ک میگذره!
اه بدون من خوش میگذره چرااااااا😂😂😂
خاک تو سرت🙄😂😂
نمیدونم واقعا چرا🥺😂
پخخخ
فهمیدی به منم بگو😂