میترا مات نگاهم کرد که شهریار دو مرتبه با عصبانیت پرسید :
-دارم میگم میدونی خودش چی میخواد؟
که خودش دایی میخواد یا قاب عکس بابا؟
که مامان میخواد یا زندایی؟
خونه ۵متری یا ۵۰۰متری؟؟
میدونی؟
تو چی میگی؟از طرف کی میگی؟
میترا دستی به گونه اش کشید و گفت :
-من خونه ۵۰۰متری ندارم بدم بهش.
مادر هم ندارم. کل روز درگیر کارای اون گلخونه ام و …
-خودت که هستی!
نگاه جفتشون به من کشیده شد که با چشمای اشکی اینو میگفتم
صدام هم میلرزید و حق هم داشتم.
مگه چندتا دختر مثل من بودن تا حالا که اومده باشن گدایی محبت مادری!
گدایی مهر مادری و دست خالی برگشته باشن؟
که مادرشون پسشون بزنه و بگه من چیزی ندارم؟
قدم جلو گذاشتم و گفتم :
-من…من فقط خودتو میخوام
نه کاخ ۵۰۰متری.
خودت تو همین خونه درب و داغون.
خودت با تموم مهری که ۲۱سال ازش محروم بودم.
خودت با دست محبتی که به سرم میکشی.
نوازشهایی که عمری بهم بدهکار بودی.
دستامو از هم باز کردم و با لبهایی که از شدت بغض میلرزیدن گفتم :
-من خودتو میخوام مامان.
فقط خودتو. میتونی؟
سرمو کج کردم و با مظلومانه ترین لحن ممکن گفتم :
-میشه بهم بدیش؟
یه اسمه فقط.
مادر!
نگاه پر از اشکش روی من بود و دستای لرزونش مثل خودم تو هوا بودن.
دیدم که بزاق دهنش رو قورت داد و نفسی کشید و قدمی به سمتم اومد
منو محکم تو بغلش کشید و گفت :
-میدمش بهت. یه اسمه اما میدمش بهت. دخترم!
از پشت شونه های مامان نگاهم به شهریار بود که با فک سفت شده نگاهم میکرد
نگاهش شاد نبود
ناراحت هم نبود!
بیشتر انگار یه نگاه موشکافانه بود
انگار داشت با دقت زیادی نگاهم میکرد و دنبال چیزی بود.
نگاه منو که به خودش دید لبخند محوی زد و روشو برگردوند.
#حال
با تکون های دستی به خودم اومدم و چشم باز کردم
توجهم به روهام جلب شد که روی تخت نشسته بود و تکونم میداد و سعی میکرد بیدارم کنه
روی تخت نشستم و لبخندی زدم و گفتم :
-جونم؟
-بابا و ابی میخوان ببرنمون بیرون.
ابرویی بالا دادم و گفتم :
-الان؟
-بله برای شام. انگار قرار ملاقات دارن و مارم میبرن.
نفسی کشیدم و گفتم :
-اینجا لباس داری؟
-اره مامان.
لبخندی زدم و لپشو کشیدم و گفتم :
-چه خوب! اما من ندارم!
روهام متعجب نگاهم کرد و گفت :
-امکان نداره خودم دیدمشون.
اخم کمرنگی کردم و گفتم :
-دیدیشون؟
-بله اتاق مهمان، پره از لباسای نویی که به گفته بابا برات خریدن.
با دهن باز به روهام نگاه کردم و نالیدم :
-چرا زودتر نگفتی؟
-خب چه فرقی داشت مامان؟!
تو که جایی نمیرفتی.
-اگه میدونستم که لباسای باباتو نمیپوشیدم.
گیج گفت :
-مگه خودت نپوشیدی؟
-معلومه که نه!
نگاهش رو لباسای تنم چرخ زد و گفت :
-اما بابا گفت تو خودت دوست…
عصبی بسه ای زمزمه کردم که روهام دیگه ادامه نداد
مرتیکه زورگو!
به من میگفت لباس نداری چون دلم میخواد با لباسای خودم ببینمت.
بعد یه خروار لباس میخرید میچپوند تو کمد
تازه به بچه میگفت خود مادرت دلش میخواد لباسای منو بپوشه!
کدوم احمقی دلش میخواد لباساییو بپوشه که حداقل ۳ ۴ سایز ازش بزرگترن؟!
چه طور میتونست هرکیو یه طوری گول بزنه؟!
چرا دست کم گرفته بودمش!
به هرحال اون شهریار اصلانی بود.
کسی که یه باند بزرگ رو رهبری میکرد
چه طور نمیتونست از پس یه پسربچه ۸ساله و یه دختر ۲۰ و چندساله بربیاد؟!
معلومه که میتونست!
-مامان؟
به روهام نگاه کردم که اروم پرسید :
-اماده نمیشی؟
گناه اون چی بود که شهریار گولم زده بود!
لبخندی زدم و همونطور که میایستادم گفتم :
-معلومه که اماده میشم.
امشب یه گشت مادر فرزندی داریم.
چشماش برقی زدن و گفت :
-چطوری؟
خم شدم تا هم قدش بشم و با هیجان گفتم :
-وقتی اونا درگیرن ملاقاتشونن
ما اونا رو میپیچونیم و میریم درست همونطور که…
بشکنی زدم و گفتم :
-بابات ما رو پیچوند!
و نیشخندی زدم که صدای کف زدن شنیدم.
تو همون حالت سر بلند کردم که نگاهن به شهریار خورد
به چهارچوب در تکیه داده بود و ما رو نگاه میکرد و کف میزد.
راست ایستادم و روهام هم رو به شهریار ایستاد و گفت :
-بابا!
دست از کف زدن برداشت و گفت :
-خوشم میاد فکرت در جهت تلافی خوب کار میکنه!
روهام گیج به شهریار نگاه کرد که شهریار گفت :
-برو و اماده شو پسرم
روهام هم چشمی گفت و به سمت شهریار رفت و از کنارش رد شد.
-میخوام اماده بشم.
شهریار با ابروی بالا رفته نگاهم کرد که دست به سینه ایستادم و گفتم :
-اتاق میهمان کدومه؟
-اتاق بغلیه.
منم سری کج کردم و مثل خودش ابرو بالا دادم و گفتم :
-مرسی جناب.
و به سمت در قدم برداشتم و بهش که رسیدم و خواستم از کنارش رد شم
دستشو مانعم کرد و به در تکیه اش داد و تنه اش کج شد.
سوالی نگاهش کردم که گفت :
-یه معلم مرد برای روهام گرفتم
یه معلم زن هم برای تو!
گیج نگاهش کردم و پرسیدم :
-چرا؟!
نیشخندی زد و گفت :
-تا بهت یاد بده پیچوندن شوهرت کار خوبی نیست عزیزم.
و تو هم حتما یادش بگیر.
چون اگه من با همچین اتفاقی روبرو بشم
شک نکن که جواب خوبی نمیگیری عزیزم
منم نگاهش کردم و گفتم :
-خب این جواب کار خودته.
-کدوم کارم؟
-به لباسام نگاه کنی متوجه میشی!
-تو هم اگه به اتاق مهمان نگاه کنی متوجه میشی.
منظورش رو خوب نگرفته بودم و با یکم حرص گفتم :
-اگه دستتو برداری فرصت متوجه شدن دارم.
تکیه دستش رو برداشت و راست ایستاد
منم از کنارش رد شدم و به سمت اتاق سمت چپ رفتم و در رو باز کردم و مستقیم به طرف کمدش رفتم.
در رو که باز کردم با اویزهای پر از لباس زنونه مواجه شدم.
مات به لباسها نگاه کردم و حالا متوجه شدم که چرا اینو گفته بود
تو خریدها یه لباس خونگی هم نبود!
نگاه ماتم هنوز به لباسها بود که صدای موذی شهریار رو شنیدم :
–متوجه شدی؟
چشممو مالیدم و نفس عمیقی کشیدم
ابرویی بالا دادم و به سمتش برگشتم و نگاهی به سرتاپاش انداختم
-هنوز کشف نشده!
-چی؟
نگاهی به چشمهای خندونش انداختم و گفتم :
-روش اندازه گیری موذی بازی های تو!
غیر از چشماش، لبهاش هم خندیدن و دستی بین موهای جلوی پیشونیش کشید
-خب؟! میخوای واست گیرش بیارم؟
-باید بسازیش.
سری بالا پایین کرد و محکم گفت :
-میسازمش برات.
-مرسی واقعا.
نیشخندی زدم و دومرتبه به سمت کمد برگشتم و گفتم :
-میخوام لباس بپوشم.
-از سمت چپ دومی.
و در بسته شد.
نگاهم به اویزی که گفت افتاد و کت و شلوار کرم شکلاتی رنگی رو دیدم و دقیقا پایین کت و شلوار کفش پاشنه ۵ سانتی و کیف و روسریش.
-پس فکر همه جا رو کردی!
اما این کجاست که همچین تیپی نیاز باشه!
شونه ای بالا انداختم و لباس رو بیرون اوردم
اگه قرار بود تو زندگی شلم شوربای خودم دنبال دلیل میگشتم به هیچ جا نمیرسیدم.
فقط باید از دقایقم لذت میبردم
چون با تمام وجود میدونستم که همچین زندگی ای اونم کنار یه خلافکار میتونه در حد یه رویا باشه
و من شانس بزرگی داشتم که شهریار بهم علاقه مند شد
یا اینکه باهام پیوند خونی داشت!
وقتی که لباس رو پوشیدم خودمو تو اینه گوشه اتاق چک کردم
مثل یه خانوم باکلاس شده بودم.
خانومی که سالهاست همچین لباسهایی میپوشه
که عادت داره همیشه شیک بگرده.
انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش لباس مردونه تنم بود!
لبخندی به خودم زدم و به سمت در رفتم.
یه امروزو فقط ازش لذت ببر رهایش!
حقِ تو یه روز از این زندگی هست!
در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم که چشمم به شهریار خورد.
کت و شلوارو جلیقه ای دقیقا به رنگ لباس من تن زده بود و پیراهن سفیدش و دکمه سردست های نگین دارش چقدر با نگین های روی تیشرت سفیدم مچ بود.
ناخوداگاه با دیدنش لبخندی زدم که اونم سرشو بالا اورد و موهاشو با دست بالا داد و نگاهش به من افتاد.
از دیدنم تعجب نکرده بود و انگار از قبل منو تو این لباس تصور کرده بود.
قدمی به سمتم برداشت که صدای روهام رو شنیدم :
-مامان؟ بابا؟
جفتمون به سمتش برگشتیم و اونو تو شلوار کرم رنگ و جلیقه ستش دیدم.
موهاشو بالا داده بود و برق اونا نشون دهنده ژلی بود که زده بود.
لبخندی بهش زدم و گفتم :
-جون مامان؟
حضور شهریار رو کنارم حس کردم و چقدر امروز شبیه به یه خانواده بودیم.
-بریم.
صداش بم تر از همیشه بلند شد و چقدر خوب بود که اون حواسش به این جزییات بود.
روهام جلوتر از ما به سمت در ورودی خونه رفت و من هم قدم برداشتم که دست شهریار روی مچم نشست و منو نگهداشت و وادارم کرد هم قدم با خودش راه برم.
-اون وقتا که شاهین میومد و من برا دیدنش زودتر از مامان میرفتم دم در. سیمین با حرص میگفت حدیث داریم هرکی جلوتر از پدر مادرش راه بره کره خره!
با دهن باز به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
نگاهش به روهام بود و میخندید.
-به نظرت اینو به روهام بگم، چه واکنشی داره؟
هول زده گفتم :
-فکر نکنم اصلاً همچین چیزی باشه.
-نمیدونم هست یا نیست. هیچوقت دنبالش هم نرفتم. اما میخواستم بدونی اگه برام مهمه جایی میریم لباسامون اوکی باشه یا باهم و کنار هم باشیم.
خب…منم گذشته خوبی نداشتم.
چشمم به اینده ایه که قراره بسازم…
نیم نگاهی سمتم روونه کرد و گفت :
-اونم با تو.
دو مرتبه به جلو نگاه کرد و گفت :
-و روهام.
نمیدونستم باید چی بهش بگم.
نمیدونستم سیمین چرا باید همچین چیزاییو تو فکر پسرش فرو میکرد.
شاید چون خبر از خیانتهای همسرش داشت و این حد از توجه شهریار به اون، ناراحتش میکرد.
-مادرت…
-مادرم ، زن خوبی بود اما مادر خوبی نه!
این گویای همه چیزه!
بزاق دهنم رو قورت دادم و خب حق با اون بود. سیمین همسر خوبی بود و تمام ناکامی هاش تو رابطه اشو با شهریار عقده گشایی میکرد و این خودش بدترین اتفاق بود.
-چه طور یه ادم میتونه عاشق شوهرش باشه، عاشق کسی که بهش خیانت میکنه! عاشق کسی که عشقش رو نادیده میگیره. براش همه کاری کنه و از طرفی کسی که از جونشه، کسی که از گوشت و خونشه رو رها کنه. اونو ازار بده و براش مهم نباشه که چقدر تو روانش اثر میذاره!
در رو که روهام هولش داده بود رو باز کرد و گفت :
-ادما میتونن خیلی پیچیده باشن. اون قدری که خودشون هم تو کار خودشون بمونن.
زیر نور افتابی که داشت غروب میکرد نگاهش کردم و پرسیدم :
-خودت نخواستی هیچوقت دلیلش رو بدونی؟
-اون هرچیزی که بود باعث شد تا من قوی باشم. تا متوجه بشم هیچوقت هیچ کسی نمیتونه منو به توان بی نهایت دوست داشته باشه. چون اونی که مادرم بود اونقدر دوستم نداشت.
مات نگاهش کردم و گفتم :
-نه…نه..این درست نیست!
نیشخندی زد و بهم نگاه کرد. همون نگاه از بالا به پایینِ لعنتیش!
-چرا نه؟!
چرا داری تلاش میکنی تا بهم بفهمونی اینطوری نیست؟ کسی هست که منو تا اون حد دوست داشته باشه؟
که حاضر باشه ارامشش رو فدای من و خواسته هام کنه؟ هوم؟!
با سوالی که پرسیده بود متوجه شدم دلسوزی برای این آدم یه کار بیخوده! اون بلد بود حتی تو بدترین لحظاتش هم برای خودش برگ برنده پیدا کنه.
من دلم به حال رفتار مادرش سوخته بود و اون دنبال زیرزبون کشی بود تا بفهمه من دوستش دارم یا نه!
واقعاً چرا فریبش رو خورده بودم؟!
اون حتی اگه هیچکسی رو هم نداشت، حتی اگه بدترین گذشته رو هم داشت…
بازم مهم این بود که به چه کسی تبدیل شده بود!
به یه مرد مغرور و خودساخته! درسته که درستکار نبود. که خلافکار بود و آدم ها رو مثل آب خوردن به قتل میرسوند و از سر راهش برمیداشت. اما در حقیقت طوری خودشو زندگیشو ساخته بود که نیازمند به هیچ کسی نبود.
-ساکت شدی!
نگاهی به در ماشین که برام باز نگهداشته بود کردم و گفتم :
-وقتی حرف میزنم پشیمونم میکنی.
-میتونی با دقت بیشتری حرف بزنی.
چشم ریز کردم و با حرص گفتم :
-تو همیشه از یه نقطه هم کوه میسازی.
-خب این ویژگی خاص منه.
و لبخندی زد. دلم میخواست میتونستم دستمو مشت کنم و همون مشت رو جوری تو فکش بکوبم که نتونه حتی صحبت کنه! یه لحظه یاد مشتی که مسعود خانلری تو فکش زده بود افتادم.
کبودی فکش و دستمالی که وسط جاده به بیرون تف کرده بود و منی که اخم کرده بودم و به حرکت چندش اورش فکر میکردم.
از فکر بیرون اومدم و روی صندلی نشستم که در رو برام بست و به اون سمت رفت.
نگاهی به ماشین ابراهیم انداختم و روهام رو روی صندلی جلو دیدم که کمربند بسته بود و میخندید.
لبخندی از شادیش زدم که در سمت راننده هم باز شد. به سمتش نگاه کردم که شهریار در رو بست و با چشم اشاره ای به کمربند کرد.
-ببندش.
کمربند رو بستم که خودش هم بست و بعد ماشین رو روشن کرد.
-اونجا من برای صحبت میرم سر یه میز دیگه و شما و ابراهیم با سه تا میز فاصله از من میشینین.
-سه تا؟
-نمیخوام ببیننتون.
-کیه؟!
-فکر کن ادمای تیمسار
-اونا همشون منو دیدن.
-پس فکر نکن.
مات نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت و دهن باز کرد تا حرفی بزنه که با حرص گفتم :
-اره من مختارم هرجوری که دلم میخواد فکر کنم. میدونم.
خندید و سری تکون داد و گفت :
-درستو خوب یاد گرفتی خوبه!
پشت چشمی براش نازک کردم و نگاهمو ازش گرفتم. آره درسم رو خوب یاد گرفته بودم چون هر روز در حال تکرار همون حرفها بود.
چون انگار این شعار شهریار اصلانی بود :
-شما مختارید هر کاری که دوست دارید انجام بدید و من هم آزادم تا هرطور بخوام واکنش نشون بدم.
و این بیشتر شکل یک تهدید خفن رو داشت تا یه حرف دوستانه!
به رستوران که رسیدیم هر دو پیاده شدیم و سوییچ رو به راننده سپرد تا ماشین رو جابجا کنه.
ابراهیم هم پشت سرمون ماشینو متوقف کرد و اون ها هم پیاده شدن و به سمتمون اومدن. روهام کنارم ایستاد و ابراهیم هم مقابلم.
-ببرشون سر میزی که رزرو کردی. حدودی یه ساعت زمان میبره
-مطمئنی نمیخوای من هم باشم؟
شهریار لبخندی زد و گفت :
-خودم از پسش برمیام.
ابراهیم هم چشمکی زد و گفت :
-مطمئنم که میتونی!
شهریار نگاهی بهم کرد و گفت :
-مراقب باش. مشکلی هم اگه پیش اومد تو اون کیف، یه گوشیه که فقط شماره دو نفر توشه. من و ابراهیم.
و رفت.
مات به کیف توی دستم نگاه کردم و گوشی موبایل؟! حتی یادم نمیومد که چه بلایی سر گوشی موبایل خودم اومده بود.
-بریم داخل.
ابراهیم اینو گفت و باعث شد نگاهم از کیفم کنده بشه.
هم قدم با روهام و ابراهیم وارد رستوران شدم و سعی کردم نگاهم دور تا دور فضا نگرده تا شهریار رو پیدا کنم.
-از این طرف.
نگاهم به سمتی که ابراهیم اشاره زد رفت و سری تکون دادم. عاقبت پشت میزی گوشه دیوار نشستم و روهام هم کنارم و ابراهیم مقابلم.
سرکی کشیدم که ابراهیم گفت :
-یه طرح ال فرض کن و نگاه کن با سه تا فاصله.
کاری که گفته بود رو کردم و شهریار رو پشت میزی دیدم که یه پسر جوون و یه دختر جوون نشسته بودن. شهریار رو به من نشسته بود و میدونستم که متوجه نگاهم هست اما توجهی بهم نمیکرد.
-خیله خب!
نگاهمو کندم و به ابراهیم دادم.
-همیشه اینقدر دستور میدی؟
اول یکه خورده نگاهم کرد و بعد با تعجب از تلخی کلامم گفت :
-من دستور ندادم!
-لحنت شبیهش بود.
-گوشات اشتباه میشنوه.
-پس بهتره لیزرش کنم.
و ابرویی بالا دادم و نیشخندزنان نگاهش کردم. با چنان حیرتی نگاهم کرد که دلم سوخت
روهام نالید :
-مامااااان.
لبمو گزیدم و واقعاً چرا عین بچه ها رفتار کرده بودم؟! چرا چیزی رو به روش اورده بودم که اصلاً ارتباطی بهم نداشت!
-ابی من..
-موردی نداره روهام!
-متاسفم.
صدای روهام پر از ناراحتی بود و من هم خجالت زده شده بودم. روهام به خاطر کار من، ابراز تاسف میکرد.
-معذرت میخوام.
روهام لبخند کمرنگی بهم زد و ابراهیم هم سری تکون داد.
-من..
-مهم نیست.
نفسی کشیدم و نگاهمو به شهریار دادم که صدای ابراهیم بلند شد :
-اینقدر نگاهش نکن.
-اونا که متوجه نمیشن.
-اما خودش متوجه میشه و سخته که توجهات قلمبه شده اتو هضم کنه و تاب بیاره!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسیییییی خیلی خوب بود دمت گرم
مرسی نویسنده عزیز مثل همیشه عالی بود. دستت طلا❤️❤️
خیلی قشنگ بود.ممنون نویسنده عزیز 🌹