نیشمو کج کردم و پچ پچ کنان باخودم گفتم:
“بفرما! اینم شانس مایَه”
از گفتن این حرف باخودم چند ثانیه هم نگذشته بود که دستم از پشت کشیده شد.
عین اینکه یه نفر بخواد منو بچرخونه به عقب و دنبال خودش بکشه.
وحشت زده و جاخورده چرخیدم که چشمم به شهرام افتاد.
صورتش که شبیه صورت جهنمی ها و برزخی ها شده بود.
با عصبانیت پرسیدم:
-چیکار میکنی؟ دستمو ول کن شکست…
با غیظ گفت:
-ولت میکنم ولی به موقعه اش..
اینو گفت و کشون کشون و بدون هیچ توضیحی بردم سمت زیر پله.
تقریبا خلوت ترین مکان اون خونه جایی که گذر کمتر کسی به اون قسمت میفتاد.
فشار دستش لحظه به لحظه داشت به دور مچ دستم بیشتر و بیشتر میشد.
احساس میکردم عمدا و به قصد شکستنش داره اونجوری فشارش میده.
آخه بگو تو مگه خودت نگفتی حاجی برو پی کارت پس الان این کریش و آمیتان بازیا چی بود؟
هلم داد سمت زیر پله و رو به روم ایستاد.فشار انگشتهاش به دور دستم اونقدر زیاد بود که یه حلقه ی کبود دور مچم ایجاد شده بود و حتی استخونش هم درد هم میکرد.
دست دیگه ام رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
-هوووو وحشی! چیکار میکنی!؟ مچ دستمو شکوندی…
با تحکم گفت:
-به درررررک که شکست یا قراره بشکنه
بازهم که بیخود و بی جهت اعصابش تخمی بود.
یکممچ دستم رو مالوندم و بعد هم گفتم:
حیف که یه زمااااانی دوست داشتم حیف وگرنه …
بازهم که بیخود و بی جهت اعصابش تخمی بود.
یکممچ دستم رو مالوندم و بعد هم گفتم:
حیف که یه زمااااانی دوست داشتم حیف وگرنه …
حرف یا بهتره بگم تهدیدهام هنوز تموم نشده بود که زد تخت سینه ام و هلم داد عقب و با تشر و صورتی برافروخته از خشم و لحنی بی نهایت تند پرسید:
-این چه لباسیه تنت کردی!؟هاااان !؟
خیلی خوش شانس بودم که صدای جمعیت در ترکیب با صدای خواننده ی که داشت آواز میخوند اجازه نمیداد داد صدای بلند شهرام به گوش کسی برسه!
اخم کردم و پرسیدم:
-واسه پوشیدن لباس تنم باید از تو اجازه بگیرم !؟
بانفرت و غیظ درحالی که کاملا مشخص بود اونقدری ازم کفری هست که اگه بکشم هم در نظر خودش بد کاری نکرده پرسید:
-این چه سروضعیه که باهاش اومدی اینجا !؟
سینه و سر و همه رو انداختی بیرون که چی هاااان؟
این چه آتیش تندیه که توداری!؟
من اصلا نمیفهمیدمش.
از یه طرف میگفت هرچی بینمون بوده تموم و از طرف دیگه بابت لباسم بهم گیر میداد.
پوزخندی زدم و نگاهی به لباس تنم انداختم و پرسیدم:
-عه !؟ تو فکر میکنی لباس من لختیه !؟ من خودم که اینطور فکر نمیکنم!
-عه !؟ تو فکر میکنی لباس من لختیه !؟ من خودم که اینطور فکر نمیکنم!
جوابهای سر بالام خشم اونو دو برابر کرد.
اومد سمتم و با عصبانیت بیشتری گفت:
-تو چرا اینقدر بی بندوبار شدی آخه؟
حتماااا باس با یکی باشی؟
چشمهامو درشت کردم و پرسیدم:
-مننننن؟
-آره تو…باهمه لاس میزنی و هر کس و ناکسی از راه میرسه میخوای زود خودتو بندازی بهش!
جاخورده و متحیر بهش خیره شدم.حرفهای درشتی که بارم کرده بود حضمشون چندهفته ای طول میکشید چند ثانیه که توقع بیجا بود ازمن.
تمام این حرفهای درشت و خصمانه فقط به خاطر یه لباس !؟
کنج لبهامو آویزون کردم و پرسیدم:
-مگه نگفتی دیگه کاری به کار من نداری؟
مگه نگفتی دیگه منو نمیخوای!
چونه ام رو گرفت و با فشار دادنش و بالا گرفتن سرم خشمگین تر از قبل گفت:
-واسه من اگه مگه نکن! تو چیکار به کار من داری
هااااان !؟
چیکار به خواستن و نخواستن من داری…
چطور میتونی با همچین لباسی بیای همچین مهمونی ای !؟ هاااان؟
نیتت چی میتونه باشه جز سر و دم تکون دادنت واسه لاشی هاااای توی این مهمونی
چونه ام رو رها کرد و یقه لباسمو بالا کشید و با همون لحن تند گفت:
چونه ام رو گرفت و با فشار دادنش و بالا گرفتن سرم خشمگین تر از قبل گفت:
-واسه من اگه مگه نکن! تو چیکار به کار من داری
هااااان !؟
چیکار به خواستن و نخواستن من داری…
چطور میتونی با همچین لباسی بیای همچین مهمونی ای !؟ هاااان؟
نیتت چی میتونه باشه جز سر و دم تکون دادنت واسه لاشی هاااای توی این مهمونی
چونه ام رو رها کرد و یقه لباسمو بالا کشید و با همون لحن تند گفت:
-تمام دارو ندارتو انداختی بیرون که چی!؟
سینه و کمر و باسن…دلت چی میخواد که واسه خاطرش اینجوری لخت و پتی اومدی اینجا !؟
تو لاابالی هستی شیوا…
یه دختر بی بندوبار و لاابالی که به هیچ پسری نه نمیگه!
اصلا خوشم نیومد که همچین فکرهایی درموردم کرد.
این حرفها آزار دهنده بودن و دردناک.
با بغض به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
-من…من به هیچ مردی نه نمیگم!؟ من لاابالی ام؟
انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و داد زد:
-آرههههه! تووووو…تو هرزه ای شیوا!
یه هرزه ی تمااااام عیار!
پرسیده بودی چرا نمیخوامت؟
جوابت اینه! چرا اصلا باید بخوامت ؟؟؟
کدوم مردی یه دختره هرزه و دوهزاری میخواد که من بخوام هااان…برو…
برو کون و سینه و کص همه چیزتو بنداز بیرون بلوه یکی مثل شاهد رفیعی از دم تکون دادنهات خوشش بیاد!
نابادرانه و به صدای پر بغض لرزونی گفتم:
-خیلی بدی شهرام خیلی…
پوزخندی زد و بعد با نگاهی تحقیرآمیز تماشام کرد و گفت:
-باشه تو خوبی که داری میشی سوراخ فوری لاشی ها…
چون اینو گفت و رفت بلافاصله سرم رو خم کردم.
با دستهام صورتم رو پوشوندم و زدم زیر گریه.
چه حرفهایی…چه حرفهایی که این آدم بارمن نکرد!
حرفهای تلخ و سنگینی که قلبم باهاشون به درد اومد و تا گریه نمیکردم آروم نمیگرفتم.
دستهامو از جلوی صورتم پایین آوردم و با عجله از اون خونه زدم بیرون….
دستهام رو دور تنم حلقه کرده بودم و با اون چشمهای خیس اشک و گونه هایی که میشد رد قطره های افتاده از دیدگانم رو روش دید، تک و تنها تو حیاط ایستاده بودم بدون اینکه خودمم بفهمم و بدونم دقیقا دارم کجا رو نگاه میکنم.
چنان دلم پر بود از شهرام که اون لحظه و اون زمان که داشت اون حرفهای درشت رو بارم میکرد نتونستم همون شیوای حاضر جواب همیشگی باشم و جواب حرفهاش رو بدم و فقط دلم شکست.
همین !
عین دلشکسته ها و مایوسهابودم.این آدمایی که یه لحظه هایی فکر میکنن ته خط رسیدن.
منم همون حس رو داشتم.
حش به ته خط رسیدن.
خیره بودم به ناکجا آباد که در کمال تعجبم صداش رو از پشت شنیدم:
-اینجا سرده!
صدای خود لعنتیش بود.خود لعنتی و عوضیش.
کسی که اینطور اشکم رو درآورد.
توجهی نکردم که نزدیک و نزدیک تر شد و بعد هم دوباره گفت:
– بیا برو داخل! این گه رو هم از تنت دربیار!
هه!
با لحن تندی بهم هشدار میداد که اینجا نمونم چون ممکنه سرما بخورم واز طرف دیگه بهم تشر میزد و امر میکرد که بقول خودش اون گه رو دربیارم از تنم.
چند چند بود باخودش این شهرام!
بدون اینکه سر برگردونم جواب دادم:
-هم جام راحته هم لباسم به تو هم ربطی نداره!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کوتاههههه طولانی کن لطفاا
یاخدا
شهرام چرا همچین کرد
ولی جدا نویسنده رمان خیلی تکراری و مزخرف و کوتاه شده
حداقل اینطور میزاری هر روز بزار
خسته کننده میشع اینطور
سلام هر روز پارت بزارید
هر دفعه از قبل کوتاه تر و بند هاش تکراری تر 😕😕چرررررااااا؟؟؟؟؟؟😕😕
مرخرف
سلام
لطفاً پارت ها را کوتاه تر و تکراری تر نکنید اینجوری خیلی مزخرف یا اینکه هر روز پارت های جدید بزارید